Kayıtlar

Güzellerin yüzleriyle saçlarında da bu lütuf ve kahır var

Resim
    هر آن چيزي که در عالم عيان است چو عکسي ز آفتاب آن جهان است جهان چون زلف و خط و خال و ابروست که هر چيزي به جاي خويش نيکوست تجلي گه جمال و گه جلال است رخ و زلف آن معاني را مثال است صفات حق تعالي لطف و قهر است رخ و زلف بتان را زان دو بهر است چو محسوس آمد اين الفاظ مسموع نخست از بهر محسوس است موضوع ندارد عالم معني نهايت کجا بيند مر او را لفظ غايت هر آن معني که شد از ذوق پيدا کجا تعبير لفظي يابد او را چو اهل دل کند تفسير معني به مانندي کند تعبير معني که محسوسات از آن عالم چو سايه است که اين چون طفل و آن مانند دايه است به نزد من خود الفاظ ماول بر آن معني فتاد از وضع اول به محسوسات خاص از عرف عام است چه داند عام کان معني کدام است نظر چون در جهان عقل کردند از آنجا لفظها را نقل کردند تناسب را رعايت کرد عاقل چو سوي لفظ معني گشت نازل ولي تشبيه کلي نيست ممکن ز جست و جوي آن مي باش ساکن بدين معني کسي را بر تو دق نيست که صاحب مذهب اينجا غير حق نيست ولي تا با خودي زنهار زنهار عبارات شريعت را نگه دار که رخصت اهل دل را در سه حال است

Akıl Bu İşi Anlamaz ki...

Resim
    اگر خورشيد بر يک حال بودي شعاع او به يک منوال بودي ندانستي کسي کين پرتو اوست نبودي هيچ فرق از مغز تا پوست جهان جمله فروغ نور حق دان حق اندر وي ز پيدايي است پنهان چو نور حق ندارد نقل و تحويل نيايد اندر او تغيير و تبديل تو پنداري جهان خود هست قائم به ذات خويشتن پيوسته دائم کسي کو عقل دورانديش دارد بسي سرگشتگي در پيش دارد ز دورانديشي عقل فضولي يکي شد فلسفي ديگر حلولي خرد را نيست تاب نور آن روي برو از بهر او چشم دگر جوي دو چشم فلسفي چون بود احول ز وحدت ديدن حق شد معطل ز نابينايي آمد راه تشبيه ز يک چشمي است ادراکات تنزيه تناسخ زان سبب کفر است و باطل که آن از تنگ چشمي گشت حاصل چو اکمه بي نصيب از هر کمال است کسي کو را طريق اعتزال است رمد دارد دو چشم اهل ظاهر که از ظاهر نبيند جز مظاهر کلامي کو ندارد ذوق توحيد به تاريکي در است از غيم تقليد در او هرچ آن بگفتند از کم و بيش نشاني داده اند از ديده خويش منزه ذاتش از چند و چه و چون « تعالي شانه عما يقولون » Güneş bir halde kalsaydı ışığı da bir çeşit olurdu. Fakat bu ışığın onun

Apaydın gece kapkara gündüz içinde!

  Gene bir gün Niyâzi Sayın, Eşref Ede Efendi'ye: " Amcacı­ğım, Gülşen-i Râz'da "Apaydın gece, kapkara gündüz" [1] diye bir ibâreye rastladım. Bu nedir?" diye sorunca : "Ev­lâdım bu, bakar köre işâret etmektedir" cevâbını almış.   در آلا فکر کردن شرط راه است ولي در ذات حق محض گناه است بود در ذات حق انديشه باطل محال محض دان تحصيل حاصل چو آيات است روشن گشته از ذات نگردد ذات او روشن ز آيات همه عالم به نور اوست پيدا کجا او گردد از عالم هويدا نگنجد نور ذات اندر مظاهر که سبحات جلالش هست قاهر رها کن عقل را با حق همي باش که تاب خور ندارد چشم خفاش در آن موضع که نور حق دليل است چه جاي گفتگوي جبرئيل است فرشته گرچه دارد قرب درگاه نگنجد در مقام «لي مع الله » چو نور او ملک را پر بسوزد خرد را جمله پا و سر بسوزد بود نور خرد در ذات انور به سان چشم سر در چشمه خور چو مبصر با بصر نزديک گردد بصر ز ادراک آن تاريک گردد سياهي گر بداني نور ذات است به تاريکي درون آب حيات است سيه جز قابض نور بصر نيست نظر بگذار کين جاي نظر نيست چه نسبت خاک را با عالم پاک که ادراک است عجز ا