Print Friendly and PDF

Hakim Senâi Divan 2. Kısım

  

غزل شماره 364: ای خواب ز چشم من برون شو

 

ای خواب ز چشم من برون شو****ای مهر درین دلم فزون شو
ای دیده تو خون ناب می‌ریز****ای قد کشیده سرنگون شو
آتش به صفات خویش در زن****از هستی خویشتن برون شو
زان سگ بچه‌ای به کتف برگیر****ناگاه به رستهٔ درون شو
میگیر درم قفا همی خور****با رندی و عیبها عیون شو
کر مسجد را همی نخوانی****با مهتر تونیان بتون شو

 

غزل شماره 365: خه خه ای جان علیک عین‌الله

 

خه خه ای جان علیک عین‌الله****ای گلستان علیک عین‌الله
اندرا اندرا که خوش کردی****مجلس جان علیک عین‌الله
برفشان برفشان دل و جان را****در و مرجان علیک عین‌الله
هیچ جایی نیافت از پی انس****چون تو مهمان علیک عین‌الله
مرده دل بوده‌ایم در بندت****از همه جان علیک عین‌الله
پیش خز تا کنیم بر لب تو****بوسه باران علیک عین‌الله
جان ما کن ز لحن داوودی****چون سلیمان علیک عین‌الله
باش تا ما کنیم بر سر تو****شکر افشان علیک عین‌الله
پیش کاست همی برد سجده****بت کاسان علیک عین‌الله
خاک پایت ز عشق بوسه دهد****جان خاقان علیک عین‌الله
آنچه گویند صوفیانش «آن»****تویی آن «آن» علیک عین‌الله
در غلامیت بر سنایی نیست****هیچ تاوان علیک عین‌الله

 

غزل شماره 366: ای قوم مرا رنجه مدارید علی‌الله

 

ای قوم مرا رنجه مدارید علی‌الله****معشوق مرا پیش من آرید علی‌الله
گز هیچ زیاری نهمی بر لب او بوس****یک بوسه به من صد بشمارید علی‌الله
ور هیچ به دست آرید از صورت معشوق****بر قبلهٔ زهاد نگارید علی‌الله
آن خم که بر او مهر مغانست نهاده****الا به من مغ مسپارید علی‌الله
از دین مسلمانی چون نام شمار است****از دین مغان شرم مدارید علی‌الله
گشتست سنایی مغ بی‌دولت و بی‌دین****از دیدهٔ خود خون بمبارید علی‌الله

 

غزل شماره 367: ای ز آب زندگانی آتشی افروخته

 

ای ز آب زندگانی آتشی افروخته****واندر او ایمان و کفر عاشقان را سوخته
ای تف عشقت به یک ساعت به چاه انداخته****هر چه در صد سال عقل ما ز جان اندوخته
ای کمالت کمزنان را صبرها پرداخته****وی جمالت مفلسان را کیسه‌ها بردوخته
گه به قهر از جزع مشکین تیغها افراخته****گه به لطف از لعل نوشین شمعها افروخته
هر چه در سی سال کرده خاتم مشکینت وام****آن نگین لعل نوشین در زمانی توخته
ما به جان بخریده عشق لایزالی را تو باز****لاابالی گفته و بر ما جهان بفروخته
ای ز آب روی خویش اندر دبیرستان عشق****تختهٔ عمر سنایی شسته از آموخته

 

غزل شماره 368: ای دل اندر بیم جان از بهر دل بگداخته

 

ای دل اندر بیم جان از بهر دل بگداخته****جان شیرین را ز تن در کار دل پرداخته
تا دل و جان درنبازی دل نبیند ناز و عز****کی سر آخور گشت هرگز مرکبی ناتاخته
بند مادرزاد باید همچو مرغابی به پای****طوق ایزد کرد باید در عنق چون فاخته
تا به روی آب چون مرغابیان دانی گذشت****در هوا چون فاخته پری و بال آخته
مرد این ره را گذر بر روی آب و آتشست****آب و آتش آشنا را داند از نشناخته
یاد کن آن مرد را کو پای در دریا نهاد****از پسش دشمن همی آمد علم افراخته
آب رود نیل هر دو مرد را بر سنگ زد****کم عیار آمد یکی زو روح شد پرداخته
آتش نمرود و آن لشکر نمی‌بینم به جای****زر آزر را دگر کن منجنیق انداخته
ایزدش پیرایه چون زر کرد ازین کاتش بدید****هر زری کو دید آتش کار او شد ساخته

 

غزل شماره 369: من نه ارزیزم ز کان انگیخته

 

من نه ارزیزم ز کان انگیخته****من عزیزم از فلک بگریخته
چرخ در بالام گوهر تافته****طبع در پهنام عنبر بیخته
آسمان رنگم ولیک از روی شکل****آفتابی از هلال آویخته
از برای کسب آب روی خویش****آبروی خود به عمدا ریخته
از برای خدمت آزادگان****با همه کس همچو آب آمیخته

 

غزل شماره 370: ای نقاب از روی ماه آویخته

 

ای نقاب از روی ماه آویخته****صبح را با ماهتاب آمیخته
در خیال عاشقان از زلف و رخ****صورت حال و محال انگیخته
آسمان خاک بیز از کوی تو****سالها غربال دولت بیخته
عقل ترسا روح عیسی روی را****در چلیپاهای زلف آویخته
از لطافت باد آب و آب باد****هم برون برده ز سر هم ریخته
ای سنایی بهر خاک کوی تو****ز آبروی و دین و دل بگریخته

 

غزل شماره 371: بردیم باز از مسلمانی زهی کافر بچه

 

بردیم باز از مسلمانی زهی کافر بچه****کردیم بندی و زندانی زهی کافر بچه
در میان کم زنان اندر صف ارباب عشق****هر زمان باز بنشانی زهی کافر بچه
کشتن و خون ریختن در کافری****نیست هرگز بی پشیمانی زهی کافر بچه
نیست بر درگاه سلطان هیچکس را دین درست****تا تو بر درگاه سلطانی زهی کافر بچه
یوسف مصری تویی کز عشق تو گرد جهان****هست صد یعقوب کنعانی زهی کافر بچه
در مسلمانی مگر از کافری باز آمدی****تا براندازی مسلمانی زهی کافر بچه
با رخ چون چشمهٔ خورشید و زلف چون صلیب****تازه کردی کیش نصرانی زهی کافر بچه
هر زمانی با سنایی در خرابات ای پسر****صد لباسات عجب دانی زهی کافر بچه

 

غزل شماره 372: آن جام لبالب کن و بردار مرا ده

 

آن جام لبالب کن و بردار مرا ده****اندک تو خور ای ساقی و بسیار مرا ده
هرکس که نیاید به خرابات و کند کبر****او را بر خود بار مده بار مرا ده
مسجد به تو بخشیدم میخانه مرا بخش****تسبیح ترا دادم و زنار مرا ده
ای آنکه سر رندی و قلاشی داری****پس مرد منی دست دگر بار مرا ده
ای زاهد ابدال چو کردار برد می****سردی مکن آن بادهٔ کردار مرا ده

 

غزل شماره 373: ساقیا مستان خواب‌آلوده را آواز ده

 

ساقیا مستان خواب‌آلوده را آواز ده****روز را از روی خویش و سوز ایشان ساز ده
غمزه‌ها سر تیز دار و طره‌ها سر پست کن****رمزها سرگرم گوی و بوسها سرباز ده
سرخ روی ناز را چون گل اسیر خار کن****زرد روی آز را چون زر به دست گاز ده
حربه و شل در بر بهرام خربط سوز نه****زخمه و مل در کف ناهید بر بط ساز ده
هم بخور هم صوفیان عقل را سرمست کن****هم برو هم صافیان روح را ره باز ده
در هوای شمع عشق و شمع می پروانه‌وار****پیشوای خلد و صدر سدره را پرواز ده
چنگل گیراست اینک باز و باشهٔ عشق را****صعوه پیش باشه و آن کبک رازی باز ده
پیش کان پیر منافق بانگ قامت در دهد****غارت عقل و دل و جان را هلا آواز ده
پیش کز بالا درآید ارسلان سلطان روز****پیش من بکتاش سرمست مرابه گماز ده
ور همی چون عشق خواهی عقل خود را پاکباز****نصفیی پر کن بدان پیر دوالک باز ده
گر همی سرمست خواهی صبح را چون چشم خود****جرعه‌ای زان می به صبح منهی غماز ده
روزه چون پیوسته خواهد بود ما را زیر خاک****باده ما را زین سپس بر رسم سنگ‌انداز ده
جبرییل اینجا اگر زحمت کند خونش بریز****خونبهای جبرییل از گنج رحمت باز ده
بادبان راز اگر مجروح گردد ز آه ما****درپه‌ای از خامشی در بادبان راز ده
وارهان یک دم سنایی را ز بند عافیت****تا دهی او را شراب عافیت پرداز ده

 

غزل شماره 374: ای من مه نو به روی تو دیده

 

ای من مه نو به روی تو دیده****واندر تو ماه نو بخندیده
تو نیز ز بیم خصم اندر من****از دور نگاه کرده دزدیده
بنموده فلک مه نو و خود را****در زیر سیاه ابر پوشیده
تو نیز مه چهارده بنمای****بردار ز روی زلف ژولیده
کی باشد کی که در تو آویزم****چون در زر و سیم مرد نادیده
تو روی مرا به ناخنان خسته****من دو لب تو به بوسه خاییده
ای تو چو پری و من ز عشق تو****خود را لقبی نهاده شوریده

 

غزل شماره 375: ای مهر تو بر سینهٔ من مهر نهاده

 

ای مهر تو بر سینهٔ من مهر نهاده****ای عشق تو از دیدهٔ من آب گشاده
بسته کمر بندگی تو همه احرار****از سر کله خواجگی و کبر نهاده
دستان دو دست تو به عیوق رسیده****آوازهٔ آواز تو در شهر فتاده
ابدال شکسته همه در راه تو توبه****زهاد گرفته همه بر یاد تو باده
مسپر ره بیداد و ز غم کن دلم آزاد****ای داد تو ایزد ز ملاحت همه داده
پیوسته سنایی ز پی دیدن رویت****هم گوش بدر کرده و هم دیده نهاده

 

غزل شماره 376: ای سنایی خیز و بشکن زود قفل میکده

 

ای سنایی خیز و بشکن زود قفل میکده****بازخر ما را زمانی زین غمان بیهده
جام جمشیدی بیار از بهر این آزادگان****درد می درده برای درد این محنت زده
درد صافی درده ای ساقی درین مجلس همی****تا زمانی می خوریم آسوده دل در میکده
محتسب را گو ترا با مست کوی ما چکار****می چه خواهی ای جوان زین عاشقان دل زده
می‌ندانی کادم از کتم عدم سوی وجود****از برای مهربازان خرابات آمده
تا ترا روشن شود در کافری در ثمین****بت پرستی پیشه گیر اندر میان بتکده

 

غزل شماره 377: زهی سروی که از شرمت همه خوبان سرافگنده

 

زهی سروی که از شرمت همه خوبان سرافگنده****چرا تابی سر زلفین چرا سوزی دل بنده
عقیقین آن دو لب داری به زیرش گور من کنده****مرا هر روز بی‌جرمی به گور اندر کنی زنده
تن من چون خیالی شد بسان زیر نالنده****کنار من چون جیحون شد دو چشمم ابر بارنده
یکی حاجت به تو دارم ایا حاجت پذیرنده****نتابی تو سر زلفین نسوزانی دل بنده
جهان از تو خرم بادا بتا و من رهی بنده****پس از مرگم جهان بر تو مبارکباد و فرخنده

 

غزل شماره 378: از عشق آن دو نرجس وز مهر آن دو لاله

 

از عشق آن دو نرجس وز مهر آن دو لاله****بی خواب و بی‌قرارم چون بر گلت کلاله
خدمت کنم به پیشت همچون صراحی از جان****تا برنهی لبم را بر لبت چون پیاله
تا روز ژاله بارد از چشم همچو رودم****آری نکو نماید بر روی لاله ژاله
دارم هزار بوسه بر روی و چشم تو من****گر میدهی وگرنه بیرون کنم قباله
مهمان حسن داری سیر از پی خرد را****مر تشنگان خود را ندهی یک پیاله

 

غزل شماره 379: دی ناگه از نگارم اندر رسید نامه

 

دی ناگه از نگارم اندر رسید نامه****قالت: رای فوادی من هجرک القیامه
گفتم که: عشق و دل را باشد علامتی هم****قالت: دموع عینی لم تکف بالعلامه
گفتا که: می چه سازی گفتم که مر سفر را****قالت: فمر صحیحا بالخیر و السلامه
گفتم: وفا نداری گفتا که: آزمودی****من جرب المجرب حلت به الندامه
گفتم: وداع نایی واندر برم نگیری****قالت: ترید وصلی سرا و لا کرامه
گفتا: بگیر زلفم گفتم: ملامت آید****قالت: الست تدری العشق و الملامه

 

غزل شماره 380: پر کن صنما هلاقنینه

 

پر کن صنما هلاقنینه****زان آب حیات راستینه
زان می که چو از خم سفالین****تحویل کند در آبگینه
حاجی به شعاع او به شب در****تا مکه ببیند از مدینه
آن دل که بیافت قبله‌ای زان****بهتر ز حدائق و سکینه
آن دل شود از لطافت حق****اوصاف طرایف خزینه
یکسان شود آنگهی بر او بر****مرغ و بره و غم جوینه
حیران شود او میان اصلاب****چون کبک دری میان چینه
گر نفس تو در ره خداوند****چون خوک و چو خرس شد سمینه
گر زان که شوی ز نصرت حق****مانندهٔ نوح در سفینه
گر روی کنی سوی سنایی****چون پسته خوری تو شکرینه

 

غزل شماره 381: جان جز پیش خود چمانه منه

 

جان جز پیش خود چمانه منه****طبع جز بر می مغانه منه
باده را تا به باغ شاید برد****آنچنان در شرابخانه منه
گر چه همرنگ نار دانه بود****نام او آب نار دانه منه
در هر آن خانه‌ای که می نبود****پای اندر چنان ستانه منه
تا بود باغ آسمان گردان****چشم بر روی آسمانه منه
روی جز بر جناح چنگ ممال****دست جو بر بر چغانه منه
گر نخواهی که در تو پیچد غم****رنج بر طبع شادمانه منه
بد و نیک زمانه گردانست****بر بد و نیک او بهانه منه
بخردان بر زمانه دل ننهند****پس تو دل نیز بر زمانه منه

 

حرف ی

 

 

غزل شماره 382: گر بگویی عاشقی با ما هم از یک خانه‌ای

 

گر بگویی عاشقی با ما هم از یک خانه‌ای****با همه کس آشنا با ما چرا بیگانه‌ای
ما چو اندر عشق تو یکرویه چون آیینه‌ایم****تو چرا در دوستی با ما دو سر چون شانه‌ای
شمع خود خوانی همی ما را و ما در پیش تو****پس ترا پروای جان از چیست گر پروانه‌ای
جز به عمری در ره ما راست نتوان رفت از آنک****همچو فرزین کجروی در راه نافرزانه‌ای
عاشقی از بند عقل و عافیت جستن بود****گر چنینی عاشقی ور نیستی دیوانه‌ای
زان ز وصل ما نداری یکدم آسایش که تو****روز و شب سودای خود رانی دمی مارا نه‌ای
یارت ای بت صدر دارد زان عزیزست و تو زان****در لگد کوب همه خلقی که در استانه‌ای
هر کجا صحراست گرم و روشنست از آفتاب****تو از آن در سایه ماندستی که اندر خانه‌ای
تو برای ما به گرد دام ما گردی ولیک****دام ما را دانه‌ای هست و تو مرد دانه‌ای
بر خودی عاشق نه بر ما ای سنایی بهر آنک****روز و شب مرد فسون و شعبده و افسانه‌ای

 

غزل شماره 383: سینه مکن گرچه سمن سینه‌ای

 

سینه مکن گرچه سمن سینه‌ای****زان که نه مهری که همه کینه‌ای
خوی تو برنده چون ناخن برست****گر چه پذیرنده چو آیینه‌ای
حسن تو دامست ولیکن ترا****دام چه سودست که بی چینه‌ای
من سوی تو شنبه و تو نزد من****چون سوی کودک شب آدینه‌ای
دی چو گلی بودی و امروز باز****خار دلی و خسک سینه‌ای
پخته نگردی تو به دوزخ همی****هیچ ندانی که چو خامینه‌ای
رو که در این راه تو تر دامنی****گویی در آب روان چینه‌ای
گفتمت امسال شدی به ز پار****رو که همان احمد پارینه‌ای
رو به گله باز شو ایرا هنوز****در خور پیوند سنایی نه‌ای

 

غزل شماره 384: عقل و جانم برد شوخی آفتی عیاره‌ای

 

عقل و جانم برد شوخی آفتی عیاره‌ای****باد دستی خاکیی بی آبی آتشپاره‌ای
زین یکی شنگی بلایی فتنه‌ای شکر لبی****پای بازی سر زنی دردی کشی خونخواره‌ای
گه در ایمان از رخ ایمان فزایش حجتی****گاه بر کفر از دو زلف کافرش پتیاره‌ای
کی بدین کفر و بدین ایمان من تن در دهد****هر کرا باشد چنان زلف و چنان رخساره‌ای
هر زمان در زلف جان آویز او گر بنگری****خون خلقی تازه یابی در خم هر تاره‌ای
هر زمان بینی ز شور زلف او برخاسته****در میان عاشقان آوازهٔ آواره‌ای
نقش خود را چینیان از جان همی خدمت کنند****نقش حق را آخر ای مستان کم از نظاره‌ای

 

غزل شماره 385: این چه رنگست برین گونه که آمیخته‌ای

 

این چه رنگست برین گونه که آمیخته‌ای****این چه شورست که ناگاه برانگیخته‌ای
خوابم از دیده شده غایب و دیگر به چه صبر****تا تو غایب شده‌ای از من و بگریخته‌ای
رخ زردم به گلی ماند نایافته آب****کابرویم همه از روی فرو ریخته‌ای
چو فسون دانم کردن چه حیل دانم ساخت****تا بدانم که تو در دام که آویخته‌ای
پس برآمیخت ندانم به جهان جز با تو****که تو شمشاد به گلبرگ برآمیخته‌ای

 

غزل شماره 386: ای جان و جهان من کجایی

 

ای جان و جهان من کجایی****آخر بر من چرا نیایی
ای قبلهٔ حسن و گنج خوبی****تا کی بود از تو بیوفایی
خورشید نهان شود ز گردون****چون تو به وثاق ما در آیی
اندر خم زلف بت پرستت****حاجت ناید به روشنایی
زین پس مطلب میان مجلس****آزار دل خوش سنایی
تا هیچ کسی ترا نگوید****کای پیشهٔ تو جفانمایی

 

غزل شماره 387: جانا نگویی آخر ما را که تو کجایی

 

جانا نگویی آخر ما را که تو کجایی****کز تو ببرد آتش عشق تو آب مایی
ما را ز عشق کردی چو آسیای گردان****خود همچو دانه گشتی در ناو آسیایی
گه در زمین دلها پنهان شوی چو پروین****گاه از سپهر جانها چون ماه نو برآیی
از بهر لطف مستان وز قهر خود پرستان****چون برق میگریزی چون باد می‌ربایی
بهر سماع دنیا بر شاخهای طوبا****چون عندلیب بیدل همواره می‌سرایی
خورشیدوار کردی چون ذره‌های عقلی****دلهای عاشقان را در پردهٔ هوایی
یاقوت بار کردی عشاق لاله رخ را****از نوک کلک نرگس بر لوح کهربایی
ای یافته جمالت در جلوهٔ نخستین****منشور حسن و تمکین از خلعت خدایی
روح‌القدس ندارددر خوبی و لطافت****با خاک کف پایت یکذره آشنایی
بردار پرده از رخ تا حضرت الاهی****گردد ز مهر چهرت پر نور و روشنایی
گویی مرا بجویی آخر کجا بجویم****در گرد گوی ارضی یا حلقهٔ سمایی
بگشای بند مرجان تا همچو طبع بی‌جان****بندازد از جمالت جان تاج کبریایی
ای تافته کمالت از چار سوی ارکان****پنهان ز هر دو عالم در صدر پارسایی
بر خیره چند جویم آنرا که او ندارد****منزل به کوی رندی یا راه پارسایی
ما ز انتظار مردیم از عشق تو ولیکن****در حجرهٔ غریبان تو خود درون نیایی
گیرم که بار ندهی ما را درون پرده****کم زان مکن که بیرون رویی به ما نمایی
بی روی تو نگارا چشم امید ما را****باید ز نقش نامه نام تو توتیایی
نادیده کس ولیکن از سنگ و چوب کویت****بدهند اگر بپرسی بر حسن تو گوایی
نی نی اگر ندیدی رویت چگونه گفتی****در نظمهای عالی وصف ترا سنایی

 

غزل شماره 388: ای کرده دلم سوختهٔ درد جدایی

 

ای کرده دلم سوختهٔ درد جدایی****از محنت تو نیست مرا روی رهایی
معذوری اگر یاد همی نایدت از ما****زیرا که نداری خبر از درد جدایی
در فرقت تو عمر عزیزم به سر آمد****بر آرزوی آنکه تو روزی به من آیی
من بی‌تو همی هیچ ندانم که کجایم****ای از بر من دور ندانم که کجایی
گیرم نشوی ساخته بر من ز تکبر****تا که من دلسوخته را رنج نمایی
ایزد چو بدادست به خوبی همه دادت****نیکو نبود گر تو به بیداد گرایی
بیداد مکن کز تو پسندیده نباشد****زیرا که تو بس خوبی چون شعر سنایی

 

غزل شماره 389: از ماه رخی نوش لبی شوخ بلایی

 

از ماه رخی نوش لبی شوخ بلایی****هر روز همی بینم رنجی و عنایی
شکرست مر آنرا که نباشد سر و کارش****با پاک‌بری عشوه‌دهی شوخ دغایی
گویی که ندارد به جهان پیشهٔ دیگر****جز آنکه کند با من بیچاره جفایی
تا چند کند جور و جفا با من عاشق****ناکرده به جای من یکروز وفایی
تا چند کشم جورش من بنده به دعوی****یعنی که همی آیم من نیز ز جایی
دانم که خلل ناید در حشمت او را****گر عاشق او باشد بیچاره گدایی
گر جامه کنم پاره و گر بذل کنم دل****گوید که مرا هست درین هر دو ریایی
خورشید رخست او و سنایی را زان چه****چون نیست نصیب او هر روز ضیایی

 

غزل شماره 390: ای لعل ترا هر دم دعوی خدایی

 

ای لعل ترا هر دم دعوی خدایی****برخاسته از راه تو چونی و چرایی
با جزع تو و لعل تو بر درگه حسنت****عیسی به تعلم شده موسی به گدایی
پیش تو همی گردم در خون دو دیده****می‌بینی و می‌پرسی ای خواجه کجایی
گفتی که چه می‌سازی بی صبر دل و جان****جانا چه توان ساخت بدین رخت و کیایی
آنکس که به سودای تو از خود نشود دور****سستست به کار خود چون بت به خدایی
از جمع غلامان تو حقا که درین شهر****یک بنده ترا نیست به مانند سنایی

 

غزل شماره 391: ای پیشهٔ تو جفانمایی

 

ای پیشهٔ تو جفانمایی****در بند چه چیزی و کجایی
باری یک شب خیال بفرست****گر ز آنکه تو خود همی نیایی
در باختن قمار با دوست****دست اولین مکن دغایی
بیگانگی ای نگار بگذار****چون با تو فتادم آشنایی
دانم که تو نه حریفی و من****آخر نه که از برم جدایی
تاریکی هجر چند بینم****نادیده به وصل روشنایی
ای حسن خوش تو کرده کاسد****بازار روای پارسایی
وی روی کش تو کرده فاسد****اندیشهٔ مردم ریایی
بی جان بادا هرآنکه گوید****دلداری را تو ناسزایی
زین بیش مکن جفا و بیداد****بر عاشق خویشتن: سنایی

 

غزل شماره 392: ای یوسف ایام ز عشق تو سنایی

 

ای یوسف ایام ز عشق تو سنایی****مانندهٔ یعقوب شد از درد جدایی
تا چند به سوی دل عشاق چو خورشید****هر روز به رنگ دگر از پرده برآیی
گاهی رخ تو سجده برد مشتی دون را****گه باز کند زلف تو دعوی خدایی
با خوی تو در کوی تو از دیده روانیست****کس را بگذشتن ز سر حد گدایی
در وصل تو با خوی تو از روی خرد نیست****جان را ز خم زلف تو امید رهایی
بس بلعجب آسایی و وین بلعجبی بس****کاندر همه تن کس بنداند که کجایی
بس نادره کرداری وین نادره‌ای بس****کان همه‌ای و همه جویان که کرایی
از ما چه شوی پنهان کاندر ره توحید****ما جمله توایم ای پسر خوب و تو مایی
آنجا که تویی من نتوانم که نباشم****وینجا که منم مانده تو دانم که نیایی

 

غزل شماره 393: آخر شرمی بدار چند ازین بدخویی

 

آخر شرمی بدار چند ازین بدخویی****چون تو من و من توام چند منی و تویی
گلشن گلخن شود چون به ستیزه کنند****در یک خانه دو تن دعوی کدبانویی
نایب عیسی شدی قبله یکی کن چنو****بر دل ترسا نگار رقم دویی و تویی
صدر زمانه تویی پس چو زمانه چرا****گه همه دردی کنی گاه همه دارویی
نازی در سر که چه یعنی من نیکوم****تا تو بدین سیرتی نه تو و نه نیکویی
یک دم و یک رنگ باش چون گهر آفتاب****چند چو چرخ کهن هر دم رسم دویی
روبه بازی مکن در صف عشاق از آنک****زشت بود پیش گرگ شیر کند آهویی
با رخ تو بیهدست بلعجبی چشم تو****با کف موسی کرا دست دهد جادویی
همره درد تو باد دولت بی‌دولتی****هم تک عشق تو باد نیروی بی‌نیرویی
جز ز تویی تو بگو چیست که ملک تو نیست****چشم بدت دور باد چشم بد بدبویی
لولو حسن ترا در ستد و داد عشق****به ز سنایی مباد خود بر تو لولویی

 

غزل شماره 394: بتا پای این ره نداری چه پویی

 

بتا پای این ره نداری چه پویی****دلا جان آن بت ندانی چه گویی
ازین رهروان مخالف چه چاره****که بر لافگاه سر چار سویی
اگر عاشقی کفر و ایمان یکی دان****که در عقل رعناست این تندخویی
تو جانی و انگاشتی که شخصی****تو آبی و پنداشتستی سبویی
همه چیز را تا نجویی نیابی****جز این دوست را تا نیابی نجویی
یقین دان که تو او نباشی ولیکن****چو تو در میانه نباشی تو اویی

 

غزل شماره 395: کودکی داشتم خراباتی

 

کودکی داشتم خراباتی****می کش و کمزن و خرافاتی
پارسا شد ز بخت و دولت من****پارسایی شگرف و طاماتی
شیوهٔ خمر و قمر و رمز مدام****صفتی بود مرورا ذاتی
آنکه والتین ز بر ندانستی****همچو بلخیر گشت هیهاتی
خوانده از بر همیشه چو الحمد****عدد سورهٔ لباساتی
گوید امروز بر من از سر زهد****مثل و نکتهٔ اشاراتی
دوش گفتم ورا که ای دل و جان****مر مرا مایهٔ مباهاتی
گر چه مستور و پارسا شده‌ای****واصل هر گونهٔ کراماتی
گر یکی بوسه خواهم از تو دهی؟****گفت: لا والله ای خراباتی
ای سنایی کما ترید خوشست****دل به قسمت بنه کمایاتی

 

غزل شماره 396: ای آنکه به دو لب سبب آب حیاتی

 

ای آنکه به دو لب سبب آب حیاتی****جانرا به دو شکر ز غم هجر نباتی
آرایش دینی تو و آسایش جانی****انس دل و نور بصر و عین حیاتی
از خوبی خود غیرت خوبان جهانی****وز حسن و ملاحت صنم حور صفاتی
از لطف در الفاظ بشر تحفهٔ وحیی****وز حسن در انفاس ملک وصف صلاتی
اوصاف جمال تو همه کس بنداند****زیرا که تو توقیع رفیع‌الدرجاتی
لولاک لما کنت امینی به حیاتی****والعیش یهنی بک اذانت ثناتی

 

غزل شماره 397: غالیه بر عاج برآمیختی

 

غالیه بر عاج برآمیختی****مورچه از عاج برانگیختی
بر گل سرخ ای صنم دلربای****رغم مرا مشک سیه بیختی
روز فروزنده به روی و مرا****با شب تاریک برآمیختی
اشک رخ من چو عقیق و زرست****تا شبه از سیم درآویختی
با دل من نرد جفا باختی****بر سر من گرد بلا بیختی

 

غزل شماره 398: باز این چه عیاری را شب پوش نهادستی

 

باز این چه عیاری را شب پوش نهادستی****آشوب دل ما را بر جوش نهادستی
باز آن چه شگرفی را بر شعلهٔ کافوری****صد کژدم مشکین را بر جوش نهادستی
در حجرهٔ مهجوران چون کلبهٔ زنبوران****هم نیش کشیدستی هم نوش نهادستی
در غارت بی باران چون عادت عیاران****هم چشم گشادستی هم گوش نهادستی
ای روز دو عالم را پوشیده کلاه تو****نامش به چه معنی را شبپوش نهادستی
از جزع تو اقلیمی در شور و تو از شوخی****لعل شکرافشان را خاموش نهادستی
از کشی و چالاکی پیران طریقت را****صد غاشیه از عشقت بر دوش نهادستی
سحرا گه تو کردستی تا نام سنایی را****با آنهمه هوشیاری بی هوش نهادستی

 

غزل شماره 399: تا مسند کفر اندر اسلام نهادستی

 

تا مسند کفر اندر اسلام نهادستی****در کام دلم زهری ناکام نهادستی
زلف تو نیارامد یکساعت و دلها را****در حلقهٔ مشکینش آرام نهادستی
از چهرهٔ خود باغی بر خاص گشادستی****وز غمزهٔ خود داغی بر عام نهادستی
در عالم حسن خود بی‌منت گردونی****هم صبح نمودستی هم شام نهادستی
بر جرم مه تابان مرغان حقیقت را****هم دانه فگندستی هم دام نهادستی
در مجلس طنازی بر دست گرانجانان****از بهر سبکباری صد جام نهادستی
شوریده نمی‌خواندند زین بیش سنایی را****شوریده سنایی را تو نام نهادستی

 

غزل شماره 400: اگر در کوی قلاشی مرا یکبار بارستی

 

اگر در کوی قلاشی مرا یکبار بارستی****مرا بر دل درین عالم همه دشخوار خوارستی
ار این ناسازگار ایام با من سازگارستی****سرو کارم همیشه با می و ورد و قمارستی
اگر نه محنت این نامساعد روزگارستی****مرا با زهد و قرایی و مستوری چکارستی
اگر در پارسایی خود مرا او را دوستارستی****سنایی را به ماه نو نسیم نوبهارستی
هرانکو در دلست او را کنون اندر کنارستی****دلش همواره شادستی و کارش چون نگارستی
دلیل صدق او دایم سنایی را بهارستی****نهان وصل او دایم بر او آشکارستی
اگر از غم دل مسکین عاشق را قرارستی****جهنم پیش چشم سر سریر شهریارستی
گل از هجران اقطارش میان کارزارستی****دل از امید دیدارش میان مرغزارستی
مرا هفتم درک با او بدان دارالقرارستی****سماوات العلی بی او حمیم هفت نارستی
چرا گویی سنایی این گر او را خود شکارستی****ز دست سینهٔ کبک دری او را در آرستی
اگر شخص سنایی را جهان سفله یارستی****چو دیگر مدبران دایم به گردون بر سوارستی

 

غزل شماره 401: دلا تا کی سر گفتار داری

 

دلا تا کی سر گفتار داری****طریق دیدن و کردار داری
ظهور ظاهر احوال خود را****ظهور ظاهر اظهار داری
اگر مشتاق دلداری و دایم****امید دیدن دلدار داری
ز دیدارت نپوشیدست دلدار****ببین دلدار اگر دیدار داری
مسلمان نیستی تا همچو گبران****ز هستی بر میان زنار داری
دلا تا چون سنایی در ره دین****طریق زهد و استغفار داری

 

غزل شماره 402: آن دلبر عیار من ار یار منستی

 

آن دلبر عیار من ار یار منستی****کوس «لمن الملک» زدن کار منستی
گر هیچ کلاهی نهدم از سر تشریف****سیاره کنون ریشهٔ دستار منستی
بر افسر شاهان جهانم بودی فخر****کر پاردم مرکبش افسار منستی
ور گل دهدی چشم مر از آن رخ چون باغ****صحرای فلک جمله سمن زار منستی
گرهیچ عزیز دهدم از پس خواری****بالله همه گلهای جهان خار منستی
جوزای کمرکش کشدی غاشیهٔ من****گر حشمت او همره زنار منستی
ور کژدم زلفش گزدی مر جگرم را****هر چیز که آن مال جهان مار منستی
هر روز دلی نو دهدم از دو لب خویش****گر دیدهٔ شوخش نه جگر خوار منستی
یاری که نسوزد نه بسازد ز لب او****شایستی اگر در دل بیمار منستی
گر هیچ قبولم کندی سایهٔ آن در****خورشید کنون سایهٔ دیوار منستی
گر لطف لبش نیستی از قهر دو زلفش****هر چوب که افراخته‌تر دار منستی
گویند که جز هیچ کسان را نخرد یار****من هیچکسم کاش خریدار منستی
ور داغ سنایی ننهادی صفت او****کی خلق چنین سغبهٔ گفتار منستی

 

غزل شماره 403: یار اگر در کار من بیمار ازین به داشتی

 

یار اگر در کار من بیمار ازین به داشتی****کار این دلخسته را بسیار ازین به داشتی
ور دل دیوانه رنگ من نبودی تند و تیز****یا بهش تر زین بدی یا یار ازین به داشتی
عاشق بیچاره‌ای بی‌پرسشست آخر تنم****در حق بیمار خود تیمار ازین به داشتی
کار من مشکل شد ارنی دوست در دل بردنم****نرگس بیکار را بر کار ازین به داشتی
شد دلم مغرور آن گفتار جان افزای تو****آه اگر در عشق من گفتار ازین به داشتی
با سنایی عهد و پیمان داشتی در دل مقیم****گر سنایی مرد بودی کار ازین به داشتی

 

غزل شماره 404: صنما آن خط مشکین که فراز آوردی

 

صنما آن خط مشکین که فراز آوردی****بر گل از غلیه گوی که طراز آوردی
گرچه خوبست به گرد رخ تو زلف دراز****خط بسی خوبتر از زلف دراز آوردی
گر نیازست رهی را به خط خوب تو باز****تو رهی را به خط خویش نیاز آوردی
قبله‌ای ساختی از غالیه بر سیم سپید****تا بدان قبله بتان را به نماز آوردی
پیش خلق از جهت شعبده و بلعجبی****نرگس بلعجب شعبده‌باز آوردی
چند گویی که دلت پیش تو باز آوردم****این سخن بیهده و هزل و مجاز آوردی
دلم افروخته بود از طرب و شادی و ناز****تو دلی سوختهٔ از گرم و گداز آوردی

 

غزل شماره 405: ای راه ترا دلیل دردی

 

ای راه ترا دلیل دردی****فردی تو و آشنات فردی
از دام تو دانه‌ای و مرغی****در جام تو قطره‌ای و مردی
بی روی تو روح چیست بادی****با زلف تو شخص کیست گردی
خارست همه جهان و آنگه****روی تو در آن میانه وردی
در کوی تو نیست تشنگان را****جز خاک در تو آبخوردی
در راه تو نیست عاشقان را****جز داعیهٔ تو ره‌نوردی
در تو که رسد به دستمزدی****تا از تو نبود پایمردی
در عشق تو خود وفا کی آید****از خشک و تری و گرم و سردی
نیک‌ست که آینه نداری****تا هست شفات نیست دردی
از آینه‌ای بدی به دستت****چشم تو ترا به چشم کردی
در شهر تو نیست جز سنایی****بی‌وصل تو جز که یاوه گردی

 

غزل شماره 406: تا معتکف راه خرابات نگردی

 

تا معتکف راه خرابات نگردی****شایستهٔ ارباب کرامات نگردی
از بند علایق نشود نفس تو آزاد****تا بندهٔ رندان خرابات نگردی
در راه حقیقت نشوی قبلهٔ احرار****تا قدوهٔ اصحاب لباسات نگردی
تا خدمت رندان نگزینی به دل و جان****شایستهٔ سکان سماوات نگردی
تا در صف اول نشوی فاتحهٔ «قل»****اندر صف ثانی چو تحیات نگردی
شه پیل نبینی به مراد دل معشوق****تا در کف عشق شه او مات نگردی
تا نیست نگردی چو سنایی ز علایق****نزد فضلا عین مباهات نگردی
محکم نشود دست تو در دامن تحقیق****تا سوخته راه ملامات نگردی

 

غزل شماره 407: زان خط که تو بر عارض گلنار کشیدی

 

زان خط که تو بر عارض گلنار کشیدی****ابدال جهان را همه در کار کشیدی
بر ماه به پرگار کشیدی خط مشکین****دلها همه در نقطهٔ پرگار کشیدی
هر دل که ترا جست چو دیوانهٔ مستی****در سلسلهٔ زلف زره‌دار کشیدی
زنار پرستی مکن ای بت که جهانی****در سلسلهٔ زلف چو زنار کشیدی
بس زاهد و عابد که بر آن طرهٔ طرار****از صومعه در خانهٔ خمار کشیدی
هر دل که سرافراشت به دعوی صبوری****او را به سوی خویش نگونسار کشیدی

 

غزل شماره 408: زهی پیمان شکن دلبر نکوپیمان به سر بردی

 

زهی پیمان شکن دلبر نکوپیمان به سر بردی****مرا بستی و رخت دل سوی یار دگر بردی
کشیدی در میان کار خلقی را به طراری****پس آنگه از میان خود را به چالاکی بدر بردی
دلی کز من به صد جان و به صد دستان نبردندی****به چشم مست عالمسوز حیلت گر بدر بردی
همین بد با سنایی عهد و پیمان تو ای دلبر****نکو بگذاشتی الحق نکو پیمان به سر بردی

 

غزل شماره 409: دلم بردی و جان بر کار داری

 

دلم بردی و جان بر کار داری****تو خود جای دگر بازار داری
نباشد عاشقت هرگز چو من کس****اگر چه عاشق بسیار داری
ز رنج غیرتت بیمار باشم****چو تو با دیگران دیدار داری
عزیزت خوانم ای جان جهانم****از آنست کین چنینم خوار داری
کسی کو عاشق روی تو باشد****سزد او را نزار و زار داری
دو چشمم هر شبی تا بامدادان****ز هجر خویشتن بیدار داری
شدم مهجور و رنجور تو زیراک****تو خوی عالم غدار داری
ترا دارم عزیز ای ماه چون گل****چرا بی‌قیمتم چون خار داری
نگر تا کی مرا از داغ هجران****لبی خشک و دلی پر نار داری
تو خود تنها جهان را می بسوزی****چرا بر خود بلا را یار داری
بکن رحمی بدین عاشق اگر هیچ****امید رحمت جبار داری
سنایی را چنان باید کزین پس****ز وصل خویش بر خوردار داری

 

غزل شماره 410: روی چو ماه داری زلف سیاه داری

 

روی چو ماه داری زلف سیاه داری****بر سرو ماه داری بر سر کلاه داری
خال تو بوسه خواهد لیکن هم از لب تو****هم بوسه جای داری هم بوسه خواه داری
زلف تو بر دل من بندی نهاد محکم****گفتم که بند دارم گفتا گناه داری
یکره بپرس جانا زان زلف مشکبویت****تا بر گل مورد چون خوابگاه داری
دل جایگاه دارد اندر میان آتش****تو در میان آن دل چون جایگاه داری
مست ثنای عشقست در مجلست سنایی****گر هیچ عقل داری او را نگاه داری

 

غزل شماره 411: ای آنکه رخ چو ماه داری

 

ای آنکه رخ چو ماه داری****رخسارهٔ من چو کاه داری
آیین دل سمنبران را****بر سیم ز سیب جاه داری
بر عرصهٔ شطرنج خوبی****از لطف هزار شاه داری
در مجمع خیل خوبرویان****چون یوسف پیشگاه داری
هر لحظه رهی دگر نمایی****برگوی که چند راه داری
در شوخی دست برد خواهی****کز خوبی دستگاه داری
گر قتل سناییت گناهست****دانم که بسی گناه داری

 

غزل شماره 412: انصاف بده که نیک یاری

 

انصاف بده که نیک یاری****زو هیچ مگو که خوش نگاری
در رود زدن شکر سماعی****در گوی زدن شکر سواری
مه جبهت و آفتاب رویی****زهره دل و مشتری عذاری
بنوشت زمانه گویی آنجا****در جانت کتاب بردباری
بنگاشت خدای گویی اینجا****در دیده‌ت نقش حقگزاری
از لعل تو هست عاقلان را****یک نوش و هزار گونه خاری
در جزع تو هست عاشقان را****یک غمزه و صد هزار خاری
جز غمزهٔ تو که دید هرگز****یک ناوک و صد جهان حصاری
جز خندهٔ تو که داشت در دهر****یک شکر و نه فلک شکاری
در رزم تو هیچ دل نپوشد****بر تن زره ستیزه‌کاری
در بزم تو هیچ شه ندارد****بر سر کله بزرگواری
ای شوخ سیه‌گری که از تو****کم دید کسی سپیدکاری
از ابجد برتری ازیراک****نی یک نه دو نه سه نه چهاری
سرمازدگان آب و گل را****در جمله، بهار در بهاری
جان و دل و دین بنده با تست****تا اینهمه را چگونه داری
چون بازسپید دلفریبی****چون شیرسیاه جانشکاری
تا پای من اندرین میانست****دستی به سرم فرو نیاری
من پای فرو نهادم ایراک****دانم سر پای من نداری
دشنام دهی که ای سنایی****بس خوش سخن و بزرگواری
هر چند جواب شرط من نیست****با این همه صد هزار باری

 

غزل شماره 413: در ره روش عشق چه میری چه اسیری

 

در ره روش عشق چه میری چه اسیری****در مذهب عاشق چه جوانی و چه پیری
آنجا که گذر کرد بناگه سپه عشق****رخها همه زردست و جگرها همه قیری
آزاد کن از تیرگی خویش و غم عشق****تا بندهٔ خال تو بود نور اثیری
عالم همه بی‌رنج حقیری ز غم عشق****ای بی‌خبر از رنج حقیری چه حقیری
میری چه کند مرد که روزی به همه عمر****سودای بتی به که همه عمر امیری
آن سینه که بردی بدل دل غم عشقت****بی غم بود از نعمت گوینده و قیری
این نیمه که عشقست از آن سو همه شادیست****اینجا که تویی تست همه رنج و زحیری
سودای زبان گر چه نشاطیست به ظاهر****خود سود دگر دارد سودای ضمیری
راه و صفت عشق ز اغیار یگانه‌ست****نیکو نبود در ره او جفت پذیری
خواهی که شوی محرم غین غم معشوق****بیوفای فقیهی شو و بی قاف فقیری
تا در چمن صورت خویشی به تماشا****یک میوه ز شاخ چمن دوست نگیری
از پوست برون آی همه دوست شو ایرا****کانگاه همه دوست شوی هیچ نمیری

 

غزل شماره 414: عشق و شراب و یار و خرابات و کافری

 

عشق و شراب و یار و خرابات و کافری****هر کس که یافت شد ز همه اندهان بری
از راه کج به سوی خرابات راه یافت****کفرش همه هدی شد و توحید کافری
بگذاشت آنچه بود هم از هجر و هم ز وصل****برخاست از تصرف و از راه داوری
بیزار شد ز هر چه بجز عشق و باده بود****بست او میان به پیش یکی بت به چاکری
برخیز ای سنایی باده بخواه و چنگ****اینست دین ما و طریق قلندری
مرد آن بود که داند هر جای رای خویش****مردان به کار عشق نباشند سر سری

 

غزل شماره 415: نگویی تا به گلبن بر چه غلغل دارد آن قمری

 

نگویی تا به گلبن بر چه غلغل دارد آن قمری****که چندان لحن می‌سازد همی نالد ز کم صبری
به لحن اندر همی گوید که سبحانا نگارنده****که بنگارد چنان رویی بدان خوبی و خوش چهری
مسیحادم و موسی کف سلیمان طبع و یوسف رخ****محمد دین و آدم رای و خو کرده به بی‌مهری
به روز آرایش مکتب شبانگه زینت ملعب****ضیاء روز و شمع شب شکر لب بر کسان خمری
اگر آتش پرستی را ز عشق او بترساند****ز بیم آتش عشقش شود بیزار از گبری

 

غزل شماره 416: چرا ز روی لطافت بدین غریب نسازی

 

چرا ز روی لطافت بدین غریب نسازی****که بس غریب نباشد ز تو غریب نوازی
ز بهر یک سخن تو دو گوش ما سوی آن لب****ستیزه بر دل ما و دو چشم تو سوی بازی
چه آفتی تو که شبها میان دیده چو خوابی****چه فتنه‌ای تو که شبها میان روح چو رازی
چو من ز آتش غیرت نهاد کعبه بسوزم****تو از میان دو ابرو هزار قبله بسازی
پس از فراز نباشد جز از نشیب ولیکن****جهان عشق تو دارد پس از فراز فرازی
گداخت مایهٔ صبرم ز بانگ شکر لفظت****گه عتاب نمودن به پارسی و به تازی
نه آن عجب که شنیدم که صبر نوش گدازد****عجبتر آنکه بدیدم ز نوش صبر گدازی
ز بوسهٔ تو نماید زمانه نامهٔ شاهی****ز غمزهٔ تو فزاید جهان کتاب مغازی
چو موی و روی تو بیند خرد چگوید گوید****زهی دو مومن جادو زهی دو کافر غازی
جمال و جاه سعادت چو یافتی ز زمانه****بناز بر همه خوبان که زیبدت که بنازی
بقا و مال و جمالت همیشه باد چو عشقت****که هیچ عمر ندارد چو عمر عشق درازی
چو شد به نزد سنایی یکی جفا و وفایت****رسید کار به جان و گذشت عمر به بازی

 

غزل شماره 417: ای گل آبدار نوروزی

 

ای گل آبدار نوروزی****دیدنت فرخی و فیروزی
ای فروزنده از رخانت جان****آتش عشق تا کی افروزی
دل بدخواه سوز اندر عشق****چونکه دلهای عاشقان سوزی
از لب آموز خوب مذهب خوب****از دو زلفین چه تنبل آموزی
ای دریده دل من از غم عشق****زان لب چون عقیق کی دوزی

 

غزل شماره 418: ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشی

 

ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشی****کی سزاوار هوای رخ جانان باشی
در دریا تو چگونه به کف آری که همی****به لب جوی چو اطفال هراسان باشی
چون به ترک دل و جان گفت نیاری آن به****که شوی دور ازین کوی و تن آسان باشی
تا تو فرمانبر چوگان سواران نشوی****نیست ممکن که تو اندر خور میدان باشی
کار بر بردن چوگان نبود صنعت تو****تو همان به که اسیر خم چوگان باشی
به عصایی و گلیمی که تو داری پسرا****تو همی خواهی چون موسی عمران باشی
خواجهٔ ما غلطی کردست این راه مگر****خود نه بس آنکه نمیری و مسلمان باشی

 

غزل شماره 419: لولو خوشاب من از چنگ شد یکبارگی

 

لولو خوشاب من از چنگ شد یکبارگی****لالهٔ سیراب من بی‌رنگ شد یکبارگی
دلبری را من به چنگ آورده بودم در جهان****ای دریغا دلبرم کز چنگ شد یکبارگی
جنگها بودی میان ما و گاهی آشتی****آشتی این بار الحق جنگ شد یکبارگی
بود نام و ننگ ما را پیش ازین هر جایگاه****این بتر کامروز نامم ننگ شد یکبارگی
با رخ و اشکی چو زر سیماب و من چون موم نرم****کز دل چون سنگ آن بت سنگ شد یکبارگی
این جهان روشن اندر هجر آن زیبا پسر****بر سنایی تیره گشت و تنگ شد یکبارگی

 

غزل شماره 420: به درگاه عشقت چه نامی چه ننگی

 

به درگاه عشقت چه نامی چه ننگی****به نزد جلالت چه شاهی چه شنگی
جهان پر حدیث وصال تو بینم****زهی نارسیده به زلف تو چنگی
همانا به صحرا نظر کرده‌ای تو****که صحرا ز رویت گرفتست رنگی
ز عکس رخ تو به هر مرغزاری****ز دیبای چینی گشادست تنگی
شگفت آهوی تو که صید تو سازد****به هر چشم زخمی دلاور پلنگی
ز جعدت کمندی و شهری پیاده****جهانی سوار و ز چشمت خدنگی
اگر خواهی ارواح مرغان علوی****فرود آری از شاخ طوبا به سنگی
به تو کی رسد هرگز از راه گفتی****بر نار و نورت که دارد درنگی
کیم من که از نوش وصل تو گویم****نپوید پی شیر روباه لنگی
من آن عاشقم کز تو خشنود باشم****ز نوشی به زهری ز صلحی به جنگی

 

غزل شماره 421: الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی

 

الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی****که پیدا نیست کارم را درین گیتی سرانجامی
کنون چون توبه بشکستم به خلوت با تو بنشستم****ز می باید که در دستم نهی هر ساعتی جامی
نباید خورد چندین غم بباید زیستن خرم****که از ما اندرین عالم نخواهد ماند جز نامی
همی خور بادهٔ صافی ز غم آن به که کم لافی****که هرگز عالم جافی نگیرد با کس آرامی
منه بر خط گردون سر ز عمر خویش بر خور****که عمرت را ازین خوشتر نخواهد بود ایامی
چرا باشی چو غمناکی مدار از مفلسی باکی****که ناگاهان شوی خاکی ندیده از جهان کامی
مترس از کار نابوده مخور اندوه بیهوده****دل از غم دار آسوده به کام خود بزن گامی
ترا دهرست بدخواهی نشسته در کمین‌گاهی****ز غداری به هر راهی بگسترده ترا دامی

 

غزل شماره 422: ای پسر گونه ز عشقت دست بر سر دارمی

 

ای پسر گونه ز عشقت دست بر سر دارمی****گاه عشرت پیش تو بر دست ساغر دارمی
ورنه همچون حلقهٔ در داردی عشقت مرا****بر امیدت هر زمانی گوش بر در دارمی
نیستی پشتم چو چنبر در غم هجران تو****گر شبی در گردن تو دست چنبر دارمی
ورنه بر جان و دل من مهربانستی دلت****من ز دست تو به یزدان دستها بردارمی
گر همه شب دارمی در کف می و در بر ترا****ماه در کف دارمی خورشید در بر دارمی
زر ندارم با تو کارم زان قبل ناساخته‌ست****کاشکی زر دارمی تا کار چون زر دارمی
در خرابات قلندر گر ترا ماواستی****من نشیمن در خرابات قلندر دارمی

 

غزل شماره 423: تا به گرد روی آن شیرین پسر گردم همی

 

تا به گرد روی آن شیرین پسر گردم همی****چون قلم گرد سر کویش به سر گردم همی
بهر آن بو تا که خورشیدی به دست آرم چنو****من به گرد کوی خیره خیره برگردم همی
پس چو میدان فلک را نیست خورشیدی چو تو****چون فلک هر روز گرد خاک در گردم همی
آبروی عاشقان در خاکپایش تعبیه‌ست****خاکپایش را ز بهر آب سر گردم همی
از پی گرد سم شبدیز او وقت نثار****گه ز دیده سیم و گه از روی زر گردم همی
روی تا داریم به کویش در بهشتم در بهشت****چون ز کویش بازگردم در سقر گردم همی
که گهی از شرم‌تر گردم ز خشم آوردنش****بلعجب مردی منم کز خشم تر گردم همی
گر هنوز از دولبش جویم غذا نشگفت از آنک****در هوای عشقش اکنون کفچه بر گردم همی
تا چو شیر اورخ به خون دارد من از بهر غذاش****همچو ناف آهو از خون بارور گردم همی
روی زورد من ز عکس روی چون خورشید اوست****زان چو سایه گرد آن دیوار و در گردم همی
گر چه هستم با دل آهوی ماده وقت ضعف****چون ز عشقش یادم آید شیر نر گردم همی
هر چه پیشم پوستین درد همی نادر تر آنک****من سلیم از پوستینش سغبه‌تر گردم همی
با سنایی و سنایی گشتم اندر عشق او****باز در وصف دهانش پر درر گردم همی

 

غزل شماره 424: ای چشم و چراغ آن جهانی

 

ای چشم و چراغ آن جهانی****وی شاهد و شمع آسمانی
خط نو نبشته گرد عارض****منشور جمال جاودانی
بی دیده ز لطف تو بخواند****در جان تو سورهٔ نهانی
با چشم ز تابشت نبیند****بر روی تو صورت عیانی
بخت ازلی و تا قیامت****صافی به طراوت جوانی
حسن تو چو آفتاب آنگه****فارغ ز اشارت نشانی
بوس تو به صد هزار عالم****و آزاد ز زحمت گرانی
دیوانه بسیست آن دو لب را****در سلسله‌های کامرانی
نظاره بسیست آن دو رخ را****از پنجره‌های زندگانی
با فتنهٔ زلف تو که بیند****یک لحظه ز عمر شادمانی
بی آتش عشق تو که یابد****آب خضر و حیات جانی
لطف تو ببست جان و دل را****بر آخور چرب دوستکانی
عشق تو نشاند عقل و دین را****برابرش تیز آنجهانی
با قدر تو پاره میخ بر چرخ****تهمت زدگان باستانی
با قد تو کژ و کوژ در باغ****چالاک و شان بوستانی
از راستی و کژی برونی****آنی که ورای حرف آنی
گویند بگو به ترک ترکت****تا باز دهی ز پاسبانی
ترک چو تو ترک نبود آسان****ترکی تو نه دوغ ترکمانی
حسن تو چو شمس و همچو سایه****پیش و پس تو دوان جوانی
از لفظ تو گوش عاشقانت****نازان به حلاوت معانی
وز چشم تو جسم دوستانت****نازان به حوادث زمانی
در راه تو هیچ دل نشد خوش****تا جانش نگشت کاروانی
بر بام تو پای کس نیاید****تا سرش نکرد نردبانی
در هوش ز تو سماع «ارنی»****در گوش ندای «لن ترانی»
از رد و قبول سیر گشتم****زین بلعجبی چنانکه دانی
یکره بکشم به تیر غمزه****تا سوی عدم برم گردانی
زیرا سر عشق تو ندارد****جز مرد گزاف زندگانی
ور خود تو کشی به دست خویشم****کاری بود آن هزارگانی
فرمان تو هست بر روانها****چون شعر سنایی از روانی
وقتست ترا مراد راندن****کی رانی اگر کنون نرانی

 

غزل شماره 425: ای زبدهٔ راز آسمانی

 

ای زبدهٔ راز آسمانی****وی حلهٔ عقل پر معانی
ای در دو جهان ز تو رسیده****آوازهٔ کوس «لن ترانی»
ای یوسف عصر همچو یوسف****افتاده به دست کاروانی
لعل تو به غمزه کفر و دین را****پرداخته مخزن امانی
لعل تو به بوسه عقل و جان را****برساخته عقل جاودانی
با آفت زلف تو که بیند****یک لحظه زعمر شادمانی
با آتش عشق تو که یابد****یک قطره ز آب زندگانی
موسی چکند که بی‌جمالت****نکشد غم غربت شبانی
فرعون که بود که با کمالت****کوبد در ملک جاودانی
«آن» گویم «آن» چو صوفیانت****نی نی که تو پادشاه آنی
جان خوانم جان چو عاشقانت****نی نی که تو کدخدای جانی
از جملهٔ عاشقان تو نیست****یکتن چو سنایی و تو دانی
زیبد که سبک نداری او را****گر گه گهکی کند گرانی

 

غزل شماره 426: تو آفت عقل و جان و دینی

 

تو آفت عقل و جان و دینی****تو رشک پری و حور عینی
تا چشم تو روی تو نبیند****تو نیز چو خویشتن نبینی
ای در دل و جان من نشسته****یک جال دو جای چون نشینی
سروی و مهی عجایب تو****نه بر فلک و نه بر زمینی
بی روی تو عقل من نه خوبست****در خاتم عقل من نگینی
بر مهر تو دل نهاد نتوان****تو اسب فراق کرده زینی
گه یار قدیم را برانی****گه یار نوآمده گزینی
این جور و جفات نه کنونست****دیریست بتا که تو چنینی
ای بوقلمون کیش و دینم****گه کفر منی و گاه دینی

 

غزل شماره 427: گاه آن آمد بتا کاندر خرابی دم زنی

 

گاه آن آمد بتا کاندر خرابی دم زنی****شور در میراث خواران بنی آدم زنی
بارنامهٔ بی‌نیازی برگشایی تا به کی****آتش اندر بار مایهٔ کعبه و زمزم زنی
صدهزاران جان متواری در آری زیر زلف****چون به دو کوکب کمند حلقه‌ها را خم زنی
بر سر آزادگان نه تاج گر گوهر نهی****بر سر سوداییان زن تیغ گر محکم زنی
تیغ خویش از خون هر تر دامنی رنگین مکن****تو چو رستم پیشه‌ای آن به که بر رستم زنی
در خرابات نهاد خود بر آسودست خلق****غمزه بر هم زن یکی تا خلق را بر هم زنی
پاکبازان جهان چون سوختهٔ نفس تواند****خام طمعی باشد ار با خام دستان دم زنی
ما به امیدی هدف کردیم جان چون دیگران****تا چو تیر غمزه سازی بر سنایی هم زنی

 

غزل شماره 428: دلم بربود شیرینی نگاری سرو سیمینی

 

دلم بربود شیرینی نگاری سرو سیمینی****شگرفی چابکی چستی وفاداری به آیینی
جهانسوزی دل افروزی که دارد از پی فتنه****ز شکر بر قمر میمی ز سنبل بر سمن سینی
به نزد زلف چون مشکش نباشد مشک را قدری****به پیش روی چون ماهش ندارد ماه تمکینی
غم و اندوه جان من جمال و زیب روی او****ز من برخاست فرهادی ازو برخاست شیرینی
نهد هر لحظه از هجران مرا بر جان و دل داغی****زند از غمزه هر ساعت مرا بر سینه زوبینی
بناز آرد اگر گویم بزاری آن نگارین را****بخور زنهار بر جانم مکن بیداد چندینی

 

غزل شماره 429: الا ای نقش کشمیری الا ای حور خرگاهی

 

الا ای نقش کشمیری الا ای حور خرگاهی****به دل سنگی به بر سیمی به قد سروی به رخ ماهی
شه خوبان آفاقی به خوبی در جهان طاقی****به لب درمان عشاقی به رخ خورشید خرگاهی
خوش و کش و طربناکی شگرف و چست و چالاکی****عیار و رند و ناپاکی ظریف و خوب و دلخواهی
ز بهر چشم تو نرگس همی پویم به هر مجلس****ندیدم در غمت مونس بجز باد سحرگاهی
مرا ای لعبت شیرین از آن داری همی غمگین****که از حال من مسکین دلت را نیست آگاهی
چو بی آن روی چون لاله بگریم زار چون ژاله****کنم پر نوحه و ناله جهان از ماه تا ماهی
گهی چهره بیارایی گهی طره بپیرایی****ز بس خوبی و زیبایی جمال لشکر شاهی

 

غزل شماره 430: عاشق نشوی اگر توانی

 

عاشق نشوی اگر توانی****تا در غم عاشقی نمانی
این عشق به اختیار نبود****دانم که همین قدر بدانی
هرگز نبری تو نام عاشق****تا دفتر عشق برنخوانی
آب رخ عاشقان نریزی****تا آب ز چشم خود نرانی
معشوقه وفای کس نجوید****هر چند ز دیده خون چکانی
اینست رضای او که اکنون****بر روی زمین یکی نمانی
بسیار جفا کشیدی آخر****او را به مراد او رسانی
اینست نصیحت سنایی****عاشق نشوی اگر توانی
اینست سخن که گفته آمد****گر نیست درست برمخوانی

 

غزل شماره 431: ربی و ربک‌الله ای ماه تو چه ماهی

 

ربی و ربک‌الله ای ماه تو چه ماهی****کافزون شوی ولیکن هرگز چنو نکاهی
مه نیستی که مهری زیرا که هست مه را****گاه از برونش زردی گاه از درون سیاهی
با مایهٔ جمالت ناید ز مهر شمعی****در سایهٔ سلیمان ناید ز دیو شاهی
آنجا که قدت آید ناید ز سر و سروی****آنجا که خدت آید ناید ز ماه ماهی
از جزع عقل عقلی و ز لعل شمع شمعی****از خنده جان جانی وز غمزه جاه جاهی
هر روز صبح صادق از غیرت جمالت****بر خود همی بدرد پیراهن پگاهی
گرد سم سمندت بر گلشن سمایی****در زلف جعد حوران مشکیست جایگاهی
حقا و ثم حقا آنگه که بزم سازی****روح‌الامین نوازد در مجلست ملاهی
خوشخوتر از تو خویی روح‌القدس ندیدست****از قایل الاهی تا قابل گیاهی
آویختی به عمدا از بهر بند دلها****زنجیر بیگناهان از جای بیگناهی
در جنب آبرویت آدم که بود؟ خاکی****با قدر قد و مویت یوسف که بود چاهی
فراش خاک کویت پاکان آسمانی****قلاش آبرویت پیران خانقاهی
در تابهای زلفت بنگر به خط ابرو****ترغیب اگر ندیدی در صورت مناهی
عقلم همی نداند تفسیر خطت آری****نامحرمی چه داند شرح خط الاهی
در ملک خوبرویی بس نادری ولیکن****نادرتر آنکه داری ملکی به بی‌کلاهی
با خنده و کرشمه آنجا که روی آری****هم ماه و هم سپهری هم شاه و هم سپاهی
آهم شکست در بر ز آن دم که دید چشمم****آن حسن بی‌تباهی و آن لطف بی‌تناهی
ز آن آه بر نیارد زیرا که هست پنهان****آه از درون جانش تو در میان آهی
در جل کشید جانرا در خدمتت سنایی****خواهی کنون بر آن را خواه آن زمان که خواهی

 

غزل شماره 432: برخی رویتان من ای رویتان چو ماهی

 

برخی رویتان من ای رویتان چو ماهی****وی جان بیدلان را در زلفتان پناهی
با رویتان تنی را باطل نگشت حقی****با زلفتان دلی را مشکل نماند راهی
جز رویتان که سازد جانهای عاشقان را****از ما سجده‌گاهی وز مشک تکیه‌گاهی
جز زلفتان که دارد چون شهد و شمع محفل****از نیش جنگجویی وز نوش عذرخواهی
نگذاشت زلف و رختان اندر مصاف و مجلس****در هیچ پای نعلی در هیچ سر کلاهی
با حد و خد هر یک خورشید کم ز ظلی****با قد و قدر هر یک طوبا کم از گیاهی
از لعل درفشانتان یک خنده و سپهری****ور جزع جانستانتان یک ناوک و سپاهی
چون لعلتان بخندد هر عیسیی و چرخی****چون جزعتان بجنبد هر یوسفی و چاهی
از دام دل شکرتان هر دانه‌ای و شهری****ا زجام جان ستانتان هر قطره‌ای و شاهی
با جام باده هر یک در بزمگه سروشی****با دست و تیغ هر یک در رزمگه سپاهی
جز رویتان که دیدست از روی رنگ رویی****جز چشمتان که دیدست از چشم نور گاهی
زینان سیاه گرتر نشنیده‌ام سپیدی****زینها سپیدگرتر کم دیده‌ام سیاهی
گر چنبر فلکرا ماهیست مر شما را****صد چنبرست هر سو هر چنبری و ماهی
تا باده ده شمایید اندر میان مجلس****از باده توبه کردن نبود مگر گناهی
از روی بی‌نیازی بیجاده که رباید****ورنه چه خیزد آخر بیجاده را ز کاهی
از تیزی سنانتان هر ساعت از سنایی****آهی همی برآید جانی میان آهی

 

غزل شماره 433: صنما چبود اگر بوسگکی وام دهی

 

صنما چبود اگر بوسگکی وام دهی****نه برآشوبی هر ساعت و دشنام دهی
بستهٔ دام تو گشتست دل من چه شود****که مرا قوت از آن پسته و بادام دهی
پختهٔ عشق شود گر چه بود خام ای جان****هر کرا روزی یک جام می خام دهی
نکنی ور بکنی ناز به هنجار کنی****ندهی ور بدهی بوسه به هنگام دهی
گر دل و جان به تو بخشیم روا باشد از آنک****جان فزون گردد ز آنگه که مرا جام دهی
جامهٔ غم بدرم من ز طرب چون تو مرا****حب در بسته میان جام غم انجام دهی
بی‌قرارست سنایی ز غم عشق تو جان****چه بود گرش به یک بوسه تو آرام دهی

 

غزل شماره 434: گفتی که نخواهیم ترا گر بت چینی

 

گفتی که نخواهیم ترا گر بت چینی****ظنم نه چنان بود که با ما تو چنینی
بر آتش تیزم بنشانی بنشینم****بر دیدهٔ خویشت بنشانم ننشینی
ای بس که بجویی تو مرا باز نیابی****ای بس که بپویی و مرا باز نبینی
با من به زبانی و به دل باد گرانی****هم دوست‌تر از من نبود هر که گزینی
من بر سر صلحم تو چرا جنگ گزینی****من بر سر مهرم تو چرا بر سر کینی
گویی دگری گیر مها شرط نباشد****تو یار نخستین من و باز پسینی

 

غزل شماره 435: صبحدمان مست برآمد ز کوی

 

صبحدمان مست برآمد ز کوی****زلف پژولیده و ناشسته روی
ز آن رخ ناشستهٔ چون آفتاب****صبح ز تشویر همی کند روی
از پی نظارهٔ آن شوخ چشم****شوی جدا گشته ز زن زن ز شوی
بوسه همی رفت چو باران ز لب****در طرب و خنده و درهای و هوی
بهر غذای دل از آنوقت باز****بوسه چنانست لبم گرد کوی
ریخت همی آب شب و آب روز****آتش رویش به شکنهای موی
همچو سنایی ز دو رویان عصر****روی بگردان که نیابیش روی

 

قصاید

 

 

حرف ا

 

 

شماره قصیده 1: ای چو نعمان‌بن ثابت در شریعت مقتدا

 

ای چو نعمان‌بن ثابت در شریعت مقتدا****وی بحجت پیشوای شرع و دین مصطفا
از تو روشن راه حجت همچو گردون از نجوم****از تو شادان اهل سنت همچو بیمار از شفا
کس ندیده میل در حکمت چو در گردون فساد****کس ندیده جور در صدرت چو در جنت وبا
بدر دین از نور آثار تو می‌گردد منیر****شاخ حرص از ابر احسان تو می‌یابد نما
هر که شاگرد تو شد هرگز نگردد مبتدع****هر که مداح تو شد هرگز نگردد بی‌نوا
ملک شرع مصطفا آراستی از عدل و علم****همچنان چون بوستانها را به فروردین صبا
بدعت و الحاد و کفر از فر تو گمنام شد****شاد باش ای پیشکار دین و دنیا مرحبا
تا گریبان قدر بگشاد، چرخ آب گون****پاک دامن‌تر ز تو قاضی ندید اندر قضا
گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم****پیش ازین، لیکن ز فر عدلت اندر عهد ما
آن چنان شد خاندان حکم کز بیم خدای****می‌کند مر خاک را از باد، عدل تو جدا
شد قوی دست آنچنان انصاف کز روی ستم****شمع را نکشد همی بی امر تو باد هوا
روز و شب هستند همچون مادران مهربان****در دعای نیک تو هم مدعی هم مدعا
دستها برداشته، عمر تو خواهان از خدای****از برای پایداریت اهل شهر و روستا
چون به شاهین قضا انصاف سنجی‌گاه حکم****جبرئیل از سد ره گوید با ملایک در ملا
حشمت قاضی امین باید، درین ره بدرقه****دانش قاضی امین زیبد، درین در پادشا
رایت دین هر زمان عالی همی گردد ز تو****ای نکو نام از تو شهر و ملک شاهنشه علا
هر کسی صدر قضا جوید بی‌انصاف و عدل****لیک داند شاه ما از دانش و عقل و دها
گرگ را بر میش کردن قهرمان، باشد ز جهل****گربه را بر پیه کردن پاسبان، باشد خطا
از لقا و صدر و باد و داد و برد ابر دو ریش****هیچ جاهل کی شدست اندر شریعت مقتدا
علم و اصل و عدل و تقوی، باید اندر شغل حکم****ور نه شوخی را به عالم، نیست حد و منتها
دان که هر کو صدر دین بی‌علم جوید نزد عقل****بر نشان جهل او، خود قول او باشد گوا
خود گرفتم هر کسی برداشت چوبی چون کلیم****معجزی باری بباید تا کند چوب اژدها
هر کسی قاضی نگردد، بی‌ستحقاق از لباس****هرکسی موسی نگردد بی‌نبوت از عصا
دانش عبدالودودی باید اندر طبع و لفظ****تا بود مر مرد را، در صدر دین، زیب و بها
ور نه بس فخری نباشد مر سها را از فلک****چون ندارد نور چون خورشید و مه نجم سها
از قلب مفتی نگردد بی‌تعلم هیچ کس****علم باید تا کند درد حماقت را دوا
صد علی در کوی ما بیش‌ست با زیب و جمال****لیک یک تن را نخواند هیچ عاقل مرتضا
حاسدت روزهٔ خموشی نذر کرد از عاجزی****تا تو بر جایی و بادت تا به یوم‌الدین بقا
تا خمش باشد حسودت، زان که تا بر چرخ شمس****جلوه‌گر باشد، نباشد روزه بگشودن روا
ای نبیرهٔ قاضی با محمدت محمود، آنک****بود چون تو پاک طبع و پاک دین و پارسا
دان که از فر تو و از دولت مسعود شاه****ملک دین شد با صیانت، کار دین شد با نوا
شاه ما محمودی و تو نیز محمودی چو او****شاد باش ای جان ما پیش دو محمودی فدا
ملک چون در خانهٔ محمودیان زیبد همی****همچنان در خانهٔ محمودیان زیبد قضا
هیچ چشم از هیچ قاضی آن ندید اندر جهان****کز تو دید این چشم من ز انعام و احسان و سخا
لیک اگر همچون به خیلا بودی آن وعده دراز****گر دو چندان صله بودی، هم هبا بودی، هبا
هر عطا کاندر برات وعده افتاد ای بزرگ****آن عطا نبود که باشد مایهٔ رنج و عنا
لاجرم هر جا که رفتم نزد هر آزاد مرد****من ثنا گفتم ترا، وان کو شنید از من دعا
درها در رشته کردم بهر شکرت کز خرد****جوهری عقل داند کرد آن در را بها
تو مرا این شکر و ثناها را غنیمت دان از آنک****بر صحیفهٔ عمر نبود یادگاری چون ثنا
تا بیابد حاجی و غازی همی اندر دو اصل****در مناسک حکم حج وندر سیر حکم غزا
از چنین ارکانها چون حاجیان بادت ثواب****وز چنین انصافها چون غازیان بادت جزا
باد شام حاسدت تا روز عقبی بی‌صباح****باد صبح تا صحت چون روز محشر بی مسا
بادی اندر دولت و اقبال، تا باشد همی****از ثنا و شکر و مدح تو سنایی را سنا

 

شماره قصیده 2: کفر و ایمان را هم اندر تیرگی هم در صفا

 

کفر و ایمان را هم اندر تیرگی هم در صفا****نیست دارالملک جز رخسار و زلف مصطفا
موی و رویش گر به صحرا نا وریدی مهر و لطف****کافری بی‌برگ ماندستی و ایمان بی‌نوا
نسخهٔ جبر و قدر در شکل روی و موی اوست****این ز «واللیل» ت شود معلوم آن از «والضحا»
گر قسیم کفر و ایمان نیستی آن زلف و رخ****کی قسم گفتی بدان زلف و بدان رخ پادشا
کی محمد: این جهان و آن جهانی نیستی****لاجرم اینجا نداری صدر و آنجا متکا
رحمتت زان کرده‌اند این هر دو تا از گرد لعل****این جهان را سرمه بخشی آن جهان را توتیا
اندرین عالم غریبی، زان همی گردی ملول****تا «ارحنا یا بلالت» گفت باید برملا
عالمی بیمار بودند اندرین خرگاه سبز****قاید هر یک وبال و سایق هر یک وبا
زان فرستادیمت اینجا تا ز روی عاطفت****عافیت را همچو استادان درآموزی شفا
گر ز داروخانه روزی چند شاگردت به امر****شربتی ناوردشان این جا به حکم امتلا
گر ترا طعنی کنند ایشان مگیر از بهر آنک****مردم بیمار باشد یافه گوی و هرزه لا
تابش رخسار تست آن را که می‌خوانی صباح****سایهٔ زلفین تست آنجا که می‌گویی مسا
روبروی تو کز آنجا جانت را «ما و دعک»****شو به زلف تو کزین آتش دلت را «ما قلا»
در دو عالم مر ترا باید همی بودن پزشک****لیکن آنجا به که آنجا، به بدست آید دوا
هر که اینجا به نشد آنجا برو داروش کن****کاین چنین معلول را به سازد آن آب و هوا
لاجرم چندان شرابت بخشم از حضرت که تو****از عطا خشنود گردی و آن ضعیفان از خطا
دیو از دیوی فرو ریزد همی در عهد تو****آدمی را خاصه با عشق تو کی ماند جفا
پس بگفتش: ای محمد منت از ما دار از آنک****نیست دارالملک منتهای ما را منتها
نه تو دری بودی اندر بحر جسمانی یتیم****فضل ما تاجیت کرد از بهر فرق انبیا
نی تو راه شهر خود گم کرده بودی ز ابتدا****ما ترا کردیم با همشهریانت آشنا
غرقهٔ دریای حیرت خواستی گشتن ولیک****آشنایی ما برونت آورد ازو بی‌آشنا
بی نعمت خواست کردن مر ترا تلقین حرص****پیش از آن کانعام ما تعلیم کردت کیمیا
با تو در فقر و یتیمی ما چه کردیم از کرم****تو همان کن ای کریم از خلق خود با خلق ما
مادری کن مر یتیمان را بپرورشان به لطف****خواجگی کن سایلان را طعمشان گردان وفا
نعمت از ما دان و شکر از فضل ما کن تا دهیم****مر ترا زین شکر نعمت نعمتی دیگر جزا
از زبان خود ثنایی گوی ما را در عرب****تا زبان ما ترا اندر عجم گوید ثنا
آفتاب عقل و جان اقضی القضاة دین که هست****چون قضای آسمان اندر زمین فرمانروا
آن سر اصحاب نعمان کز پی کسب شرف****هر زمانی قبله بر پایش دهد قبله دعا
با بقای عدل او نشگفت اگر در زیر چرخ****شخص حیوان همچو نوع و جنس نپذیرد فنا
تا نسیم او بر بوستان دین نجست****شاخ دین نشو بود و بیخ سنت بی‌نما
در حریم عدل او تا او پدید آید به حکم****خاصیت بگذاشت گاه که ربودن کهربا
تا بگفت او جبریان را ماجرای امر و نهی****تا بگفت او عدلیان را رمز تسلیم و رضا
باز رستند از بیان واضحش در امر و حکم****جبری از تعطیل شرع و عدی از نفی قضا
این کمر ز «ایاک نعبد» بست در فرمان شرع****وان دگر تاجی نهاد از «یفعل الله مایشا»
ای بنانت حاجب اندر شاهراه مصطفا****وی زبانت نایب اندر زخم تیغ مرتضا
هر کجا گام تو آمد افتخار آرد زمین****هر کجا عدل تو آمد انقیاد آرد سما
سیف حقی از پی آن سیف حق آمد روان****مفتی شرقی از آن مشرق شدست اصل ضیا
مفتی شرقت نه زان خواند همی سلطان که هست****جز تو در مغرب دیگر مفتی و دگر مقتدا
بلکه سلطان مفتی شرقت بدان خواند همی****هر کجا مفتی تو باشی غرب خود نبود روا
همقرینی علم دین را همچو فکرت را خرد****همنشینی ظلم و کین را همچو فطنت را ذکاء
چون تو موسی وار بر کرسی برآیی گویدت****عیسی از چرخ چهارم کی محمد مرحبا
جان پاکان گرسنهٔ علم تواند از دیرباز****سفره اندر سفره بنهادی و در دادی صلا
لطف لفظت کی شناسد مرد ژاژ و ترهات****«من و سلوی» را چه داند مرد سیر و گندنا
هر که از آزار تو پرهیز کرد از درد رست****راست گفتند این مثل «الا حتما اقوی الدوا»
مالش دشمن ترا حاجت نیفتد بهر آنک****چاکری داری چو گردون کش همی درد قفا
هر شقی کز آتش خشم تو گردد کام خشک****بر لب دریا به جانش آب نفروشد سقا
لاف «نحن الغالبون» بسیار کس گفتند لیک****«غالبون» شان گشت «آمنا» چو ثعبان شد عصا
زرق سیماب و رسن هرگز کجا ماندی بجای****چون برآید ناگه از دریای قدرت اژدها
گه طلب کن بی سراج ماه در صحرای خوف****گه طلب کن بی‌مزاج زهره در باغ رجا
ماه را آنجا نبود کو ترا گوید که چون****زهره را آن زهر نبود کو ترا گوید چرا
رو که نیکو جلوه کردت روزگار اندر خلا****شو که زیبا پروریدت کردگار اندر ملا
ای ز تو اعقاب تو طاهر، چو سادات از نبی****وی ز تو اسلاف تو ظاهر چو ز آصف بر خیا
باز یابی آنچه ایزد کرد با تو نیکویی****هم درین صورت که گفتی صورت این ماجرا
این نه بس کاندر ادای شکر حق بر جان تو****دعوی انعام او را «واضحی» باشد گوا
روز و شب در عالم اسلام، علم و حلم تست****آن یکی از آل عباس این دگر ز آل عبا
گر چه روزی چند گشتی گرد این مشکین بساط****گر چه روزی چند بودی گرد این نیلی غطا
همچنان کاندر فضای آسمان مطلقی****صورتست این دار و گیر و حبس و بند اندر قضا
نی به علم و حلم تو سوگند خوردست آفتاب****کز تو هرگز لطف یزدانی نخواهد شد جدا
ای همه اعدای دین را اندرین نیلی خراس****آس کرده زیر پر فطنت و فر و دها
بازتاب اکنون عنان هم سوی آن اقلیم از آنک****آرد چون شد کرده اکنون خانه بهتر کاسیا
تا همه آن بینی آنجا کت کند چشم آرزو****تا همه آن یابی آنجا کت کند رای اقتضا
نی ز قصد حاسدانت در بدایت شهر تو****بر تو چونان بود چون بر آل یاسین کربلا
نی ز اول دوستانت را نبودی با تو الف****نی چنان گشتی کنون کز خطبهٔ چین و ختا
از برای مهر چهر جانفزایت را همی****بر دو چشم مردمان غیرت بود مردم گیا
نی کنون از لطف ربانی همه اقلیم شرع****از تو خرم شد چه بر داوودیان شهر سبا
نی تو حیران مانده بودی در تماشاگه عجب****نی تو ره گم کرده بودی در بیابان ریا
آن چنانت ره نمود ایزد به پاکی تا شدند****خرقه‌پوشان فلک در جنب تو ناپارسا
نی تو در زندان چاه حاسدان بودی ببند****هم‌نشین ذل و غریبی هم عنان رنج و عنا
نی خدا از چاه و بند حاسدانت از روی فضل****بر کشید و برنشاندت بر بساط کبریا
بی‌پدر بودی ولیک اکنون چنانی کز شرف****پادشاه دین همی در دین پدر خواند ترا
آن چنان گشتی که بد گویت کنون بی‌روی تو****نه همی در دل بهی بیند نه اندر جان بها
ای یتیمی دیده اکنون با یتیمان لطف کن****وی غریبی کرده اکنون با غریبان کن وفا
«الفلق» می‌خوان و می‌دان قصد این چندین حسود****«والضحی» می‌خوان و می‌کن شکر این چندین عطا
ای مرا از یک نعم پیوسته با چندین نعم****وی مرا از یک بلی ببریده از چندین بلا
شکرت ار بر کوه برخوانم به یک آواز، من****از برای حرص مدحت صد همی گردد صدا
شعر من نیک از عطای نیک تست ایرا که مرغ****هر کجا به برگ بیند به برون آرد نوا
قربت تو باز هستم کرد در صحرای انس****شربت تو باز مستم کرد در باغ صفا
گر غنی شد جان و عقل از تو عجب نبود از آنک****آمدست این از پیمبر «طائف الحج الغنا»
ور چه تن را این غرض حاصل نیامد زان مدیح****ای بداگر جان ما را افتد از مدحت بدا
مانده‌ام مخمور آن شربت هنوز از پار باز****پای سست و سر گران این از طمع آن از حیا
دی به دل گفتم که این را چیست دار و نزد تو****گفت دل: داروی این نزدیک من «منهابها»
تا کلاه از روح دارد عامل کون و فساد****تا قبا از عقل دارد قابل علم و بقا
فرق و شخص دشمنت پوشیده بادا تا ابد****هم به مقلوب کلاه و هم به تصحیف قبا
باد برخوان وجودت روز و شب تصحیف صیف****باد بر جان حسودت سال و مه قلب شتا
عالم از علم تو چونان باد کز مادر صبی****خلقت از خلق تو چونان باد کز گلبن صفا
خلعت و احسان شاعر سنت هم نام تست****باد ز احسان تو زین سنت سنایی را سنا

 

شماره قصیده 3: ای نهاده پای همت بر سر اوج سما

 

ای نهاده پای همت بر سر اوج سما****وی گرفته ملک حکمت گشته در وی مقتدا
بر سریر حکمت اندر خطهٔ کون و فساد****از تو عادل‌تر نبد هرگز سخن را پادشا
مشرق و مغرب ز راه صلح بگرفتی بکلک****ناکشیده تیغ جنگی روز کین اندر وغا
لاجرم ز انصاف تو، روی ز من شد پر درر****همچو از اوصاف تو، چشم زمانه پر ضیا
گوی همت باختی با خلق در میدان عقل****باز پس ماندند و بردی و برین دارم گوا
نی غلط کردم که رای صایبت با اهل عصر****کی پسندد از تو بازی یا کجا دارد روا
چون زر و طاعت عزیزی در دو عالم زان که تو****با قناعت همنشینی با فراغت آشنا
سیم نااهلان نجویی زان که نپسندد خرد****خاکروبی کردن آن کس را که داند کیمیا
شعر تو روحانیان گر بشنوند از روی صدق****بانگ برخیزد ازیشان کای سنایی مرحبا
حجتی بر خلق عالم زان دو فعل خوب خویش****شاعری بی‌ذل طمع و پارسایی بی‌ریا
عیسی عصری که از انفاس روحانیت هست****مردگان آز و معلولان غفلت را شفا
بس طبیب زیرکی زیرا که بی‌نبض و علیل****درد هر کس را ز راه نطق می‌سازی دوا
نظم گوهربار عقل افزای جان افروز تو****کرد شعر شاعران بوده را یکسر هبا
معجز موسی نمایست این و آنها سحر و کی****ساحری زیبا نماید پیش موسی و عصا
هر که او شعر ترا گوید جواب از اهل عصر****نزد عقل آنکس نماید یافه گوی و هرزه لا
زان که بشناسند بزازان زیرک روز عرض****اطلس رومی و شال ششتری از بوریا
شاعران را پایه بی‌شرمی بود تا زان قبل****حاصل و رایج کنند از مدح ممدوحان عطا
صورت شرمی تو اندر سیرت پاکی بلی****با چنان ایمان کامل، این چنین باید حیا
شعر و سحر و شرع و حکمت آمدت اندر خبر****ره برد اسرار او چون بنگرد عین‌الرضا
کاین چهارست ای سنایی چار حرف و یافتند****زین چهار آن هر چهار از نظم و نثر اوستا
تا حریم کعبه باشد قبلهٔ اهل سنن****تا نعیم سدره باشد طعمهٔ اهل بقا
سدره بادت دستگاه بخشش دارالبقا****کعبه بادت پایگاه کوشش دارالفنا
کعبه و سدره مبادت مقصد همت که نیست****جز «و یبقی وجه ربک» مر ترا کام و هوا
نظم عشق‌آمیز عارف را ز راه لطف و بر****برگذر از عیبهاش و در گذر از وی خطا
تا که باشد عارف اندر سال و ماه و روز و شب****شاکر افضال تو اندر خلا و اندر ملا

 

شماره قصیده 4: تا ز سر شادی برون ننهند مردان صفا

 

تا ز سر شادی برون ننهند مردان صفا****دست نتوانند زد در بارگاه مصطفا
خرمی چون باشد اندر کوی دین کز بهر حق****خون روان گشتست از حلق حسین در کربلا
از برای یک بلی کاندر ازل گفتست جان****تا ابد اندر دهد مرد بلی تن در بلا
خاک را با غم سرشت اول قضا اندر قدر****غم کند ناچار خاکی را بنسبت اقتضا
اهل معنی می‌گدازند از پی اعلام را****زهره نی کس را که گوید از ازل یک ماجرا
نیم روز اندر بهشت آدم عدیل ملک بود****هفتصد سال از جگر خون راند بر سنگ و گیا
لحظه‌ای گمشد ز خدمت هدهد اندر مملکت****در کفارت ملکتی بایست چون ملک سبا
بیست سال اندر جهان بی‌کفش باید گشت از آنک****پای روح‌الله ازین بر دوخت نعلین هوا
دانهٔ در، در بن دریای الا الله درست****لاالهی غور باید تا برآرد بی‌ریا
از کن اول برآرد شعبده استاد فکر****وز پی آخر درآرد تیر مه باد صبا
دیده گوید تا چه می‌جوید برون از لوح روح****نفس گوید تا چه می‌خواند برون دل ذکا
آنچه بیرونست از هندوستان هم کرگدن****و آنچه افزونست از ده هفتخوان هم اژدها
روح داند گشت گرد حلقهٔ هفت آسمان****ذهن داند خواند نقش نفخ جان چون انبیا
گر کوه دجله آن گردد که دارد مردوار****در درون مجنون محرم وز برون فرهاد را
کار هر موری نباشد با سلیمان گفتگو****یار هر سگ‌بان نباشد رازدار پادشا
بابل نفس‌ست بازار نکورویان چین****حاصل روحست گفتار عزیزان ختا
تا ز اول برنخیزد از ره ابجد مسیح****شرح مسح سر نداند خواند بر لوح صبا
دور باید بود از انکار بر درگاه عشق****کانچه اینجا درد باشد هست دیگر جا دوا
آن نمی‌بینند کز انکارشان پوشیده ماند****با جمال یوسف چاهی ترنج از دست و پا
نقل موجودات در یک حرف نتوان برد سهل****گر بود در نیم خرما چشم باز و دل گوا
برخلاف امر یزدان در دل خود ره نداد****چشم زخمی در حیات خویش یحیا از حیا
باز این خودکامگی بین کز برای اعتبار****با چنین پیغمبری چون گفته باشد برملا
ظاهر ابر جسم آدم خواند کز گندم مخور****نعرها از حکم سابق کالصلا اصحابنا
آن سیه کاری که رستم کرد با دیو سپید****خطبهٔ دیوان دیگر بود و نقش کیمیا
تا برون ناری جگر از سینهٔ دیو سپید****چشم کورانه نبینی روشنی زان توتیا
مهره اندر حقهٔ استاد آن بیند بعدل****کز کمند حلقهٔ نظارگان گردد رها
یا تمنای سبک دستی توان کردن به عقل****یا برون از حلقهٔ نظاره چون طفلان دوتا
غوطه خورده در بن دریا دو تن در یک زمان****این در اشکار نهنگ افتاده و آن اندر ضیا
خیرگی بار آرد آن را کز برای علم خویش****دیده بر خورشید تابان افگند بی‌مقتدا
آب چاهی باید اندر پیش کز یک قطره‌اش****جان چندین جانور حاصل شود در یک ندا
وانگهی چون بیند اندر آبدان خورشید را****دل در و بندد به درد و جان ازو گردد جدا
ارزد اندر شب ز بهر شاهدی شمعی به جان****یوسفی شاید زلیخا را به صد گوهر بها
از سپیدی اویس و از سیاهی بلال****مصطفا داند خبر دادن، ز وحی پادشا
سوز باید در بهای پیرهن تا با مشام****بوی دلبر یابد آن لبریز دامن در بکا
آتش نفس ار نمیرد آب طوفان در رسد****باد کبر ار کم نگردد خاک بر فرق کیا
مرگ در خاک آرد آری مرد را لیکن ازو****چون برآید با خود آرد ساخته برگ بقا
در نوای گردش گردون فروشد سیمجور****لاجرم تا در کنار افتاد روزی بینوا
اینهمه در زیر سنگ آخر برآید روزگار****وینهمه بر بام زنگ آخر برآید این صدا
تا برون آیند از این تنگ آشیان یکبارگی****تا فرو آیند ازین بام گران چون آسیا
چون پدید آمد ملال آدم از حور و قصور****جفت او حوا نکوتر قصر او دارالفنا
هر چه در دین پیشم آید گر چه نه سجده صواب****هر چه نزد حق پیشم افتد گر چه طاعت آن خطا
عمر در کار غم دین کرد خواهم تا مگر****چون نمانم بنده‌ای گوید، سنایی شد فنا
آشنا شو چون سنایی در مثال راه عشق****تا شوی نزد بزرگان رازدار و آشنا
تنگ شد بر ما فضای عافیت بی‌هیچ جرم****این چنین باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا»
این جواب آن سخن گفتم که گفته اوستاد****«ای نهاده پای همت بر سر اوج سما»

 

شماره قصیده 5: ای سنایی گر همی جویی ز لطف حق سنا

 

ای سنایی گر همی جویی ز لطف حق سنا****عقل را قربان کن اندر بارگاه مصطفا
هیچ مندیش از چنین عیاری ابرا بس بود****عاقله عقل ترا ایمان و سنت خون بها
مصطفا اندر جهان آن گه کسی گوید که عقل****آفتاب اندر فلک آن گه کسی گوید سها
طوقداران الاهی از زبان ذوق و شوق****عل را در شرع او خوانند غمخوار و کیا
در شریعت ذوق دین‌یابی نه اندر عقل از آنک****قشر عالم عقل دارد مغز روح انبیا
عقل تا با خود منی دارد، عقالش دان نه عقل****چون منی زو دور گشت آن گه دوا خوانش نه دا
عقل تا کو هست او را شرع نپذیرد ز عز****باز چون که گشت گردد شرع پیشش کهربا
در خدای آباد یابی امر و نهی دین و کفر****و احمد مرسل خدای آباد را بس پادشا
چون نباشی خاک درگاه سرایی را که هست****پاسبان بام روح‌القدس و دربان مرتضا
دی همه او بودی و امروز چون دوری ازو****تا جوانمردی بود دی دوست امروز آشنا
«رحمة للعالمین» آمد طبیبت زو طلب****چه ازین عاصی وز آن عاصی همی جویی شفا
کان شفا کز عقل و نفس و جسم و جان جویی شفا****چون نه از دستور او باشد شفا گردد شقا
کان نجات و کان شفا کارباب سنت جسته‌اند****بوعلی سینا ندارد در «نجات» و در «شفا»
ناشتا نزدیک او شو زان که خود نبود طبیب****مفتی ذوق و دلیل نبض جز در ناشتا
مسجد حاجت روا جویی مجو اینجا که نیست****راه سنت گیر و آن گه مسجد حاجت روا
گر دعاهای تهی‌دستان بر آن در بگذرد****باز گردد زاستان با آستین پر دعا
چنگ در فتراک او زن تا بحق یابی رهی****سنگ بر قندیل خود زن تا ز خود گردی رها
کانکه رست از رسم و عادت گوید او را سنتش****کای قفس بشکسته اینک شاخ طوبا مرحبا
این یکی گوید به فرمان «استجیبواللرسول»****و آن دگر خواند ز ایمان «یفعل الله مایشا»
تا بدانجایت فرود آرد که باشد اندرو****ناوک اندازانش قهر و خنجر آهنجان بلا
زهرهٔ مردان چو بر زنگار پاشی ناردان****گردهٔ گردان چو بر شنگرف مالی لوبیا
حربهٔ بهرام را بشکسته لطفش قبضه‌گاه****بربط ناهید را بشکسته قهرش گردنا
بارگاه او دو در دارد که مردان در روند****یک در اندر کوفه یابی و دگر در کربلا
عشق را بینی علم بر کرده اندر کوی صدق****عقل را بینی قلم بشکسته در صدر رضا
با وفاداران دین چندان بپر در راه او****تا نه بال خوف ماند با تو نه پر رجا
دور کن بوی ریا از خود که تا آزاده‌وار****مسجد و میخانه را محرم شوی چون بوریا
تو چه دیدستی هنوز از طول و عرض ملک او****کنکه در سدره‌ست هم آن را نداند منتها
گر دو عالم را ببینی با ولایتهای او****هفت گلخن دیده باشی زانهمه هفت آسیا
صورت احمد ز آدم بد ولیک اندر صفت****آدم از احمد پدید آمد چو ز آصف بر خیا
جوهرش چون ز اضطرار عقل و نفس اندر گذشت****گفت و گوشش که «الرحمن علی العرش استوا»
خاک آدم ز آفتاب جود او زر گشت از آنک****خاک آدم را چنان بود او که مس را کیمیا
باز چون خود ز آفتاب جود زرین رخ شده‌ست****عارف زرگرش خواند: پرده‌دار کبریا
عارفی و زرگری گویی کزو آموختست****خواجه و حامی و صدر و مهتر و استاد ما
عارف زرگر که در دنیا چو عقل و آفتاب****عارفست اندر احاطت زرگرست اندر عطا
ملک او ارباب دین را هم صلاح و هم سلاح****کلکل او دور زمان را هم صباح و هم مسا
شکرها با بذل او چون پیش موسا جادوی****شعرها با فضل او چون نزد عیسا توتیا
بخشش خود را به شکر کس نیالاید که هست****در ره آزاد مردان شکر جزوی از جزا
اینهمه تابش ز روی و رای او نشگفت از آنک****بدر گردد مه چو با خورشید سازد ملتقا
مقتدای عالم آمد مقتدی در دین او****من غلام مقتدی و خاکپای مقتدا
فضل یحیا صاعد آن قاضی که خود بیرون ز فضل****صدهزاران فضل و یحیی بر مکست اندر سخا
قاضی مکرم که چون فوت صلات ایزدی****هست در شرع کرم فوت صلاتش را قضا
روح او بر غیب واقف همچو لوح آسمان****کاک او در شرع منصف همچو خط استوا
چون گران گردد رکابش روی بگشاید امید****چون سبک گردد عنانش پشت بنماید عنا
مرتع حلمش چرا خواران صورت را ربیع****منبع علمش جزاخواهان معنی را جزا
ای چو سودا کرده خصم سردرابی گرم گرم****وی چو طوبا داده شاخ خشک را بی‌نم نما
ای مرا ممدوح و مادح وی را پیرو مرید****ای مرا قاضی و مقضی وی مرا خصم و گوا
گرد تو گردم همی زیرا مرا هنگام سعی****از مروت وز صفا هم مروه‌ای و هم صفا
اندرین غربت مرا همچون عصای موسیئی****دوستانم را عصا و دشمنم را اژدها
از تو بودم بستانهٔ خواجه عارف معرفت****وز تو کردم در فرات نعمت او آشنا
بر تو خوانم شعر آن شعری شعار چرخ قدر****با تو گویم شکر آن شکر شکار خوش لقا
پارسا خواندستم اندر شعر و من بر صدر او****هر که در فردوس باشد چون نباشد پارسا
چون نباشم پارسا چون عقل او را داده‌ام****چون فرو دستان ملک امسال باژو پار، سا
با حیا گفت او مرا و چشم من روشن بدو****هر که روشن دیده تر شد بیشتر دارد حیا
چون عصای موسی و برهان عیسی گفت او****ساحران را اژدها شد شاعران را متکا
خاصه اندر حق این خادم که هست از مکرمت****دیگران را یک ولی نعمت مرا خود اولیا
هم ولی اکرام نعمت هم ولی کتب علوم****هم ولی دارو درمان هم ولی شکر و ثنا
هست کار من برو چونانکه وقتی پیش ازین****دهخدایی گفت با غوری فضولی در نسا
کی فضولی کو خراجت غور گفتا: برگرفت****شاه و پیغمبر زکوة از غور و احداث از بغا
دهخدا گفت ار نمکساری شود انبان کون****گوزهای بی‌نمک پراند اهل روستا
غورک بی‌مغز را صفرا بشورید و بگفت****کی مموه باژگونه یافه‌گوی هرزه لا
ریش تو داند که گوز بینمک مان در مزه****کم نیابد آخر از تیز نمک سود شما
ده خدا در خشم شد با غور گفتا: هم‌کنون****راست گردانم به یک باهو من این پشت دوتا
غورک بی‌شرم کان بشنید گفت: احسنت و زه****خود چنین به هم طبیب و هم عوان هم ده خدا
هزل بودست این ولیکن بر مثال جد سزید****همچنین بود آن ولی نعمت درین مدت مرا
همچنان کان پیر حلوایی همی گفتا به مرو****هست ما را هم دعا و هم عصید و هم عصا
گر ندادی پرورش جان و دماغم را به مرغ****مرغ‌وار اکنون گرفتستی دماغ و جان هوا
از شراب آب روحانی و حیوانی بشست****روح نفسانیم را از نقش مالیخولیا
جان و دل را بود دارو لیکن از بهر جگر****آنچه می‌باید نبود آن چیست کسنی و کما
یک دو هفته طبع از آن بگریخت کز سلوی و من****چون ستوران باز در زد در پیاز و گندنا
ای ز راه خلق و خلق و لحن خوش داوود وار****در دو جایم جلوه کرده در جهان چون اوریا
معنی دعوت بسی بنموده ما را در حضور****ای عفی‌الله دعوی دعوات در غیبت چرا
هر چه جویند از دعا ما را خود از تو رایجست****ابلهی باشد ز چون تو قبله دزدیدن دعا
خشمت ار چه بر نخواند بر دلم بعد از طمع****همچو دیوانی بری منک بربر صیصیا
آخر ارچه عقل ما گم شد ولی از روی حس****سر ز بالش باز می‌دانیم و پای از لالکا
من همان گویم که آن مز من بدان پرسنده گفت****کش بپرسید آنهمه عرق الرجال آخر کجا؟
گفت لاتسأل حبیبی کآن همه برکند و سوخت****سبلت عرق الرجالم علت عرق النسا
تنگ شد بر ما فضای عافیت بی‌هیچ جرم****وین چنین باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا»
مالشی بایست ما را زان که بربط را همی****گوشمالی شرط باشد تا درآید در نوا
ای به ماهی جان ما را کرده چون ماهی شیم****وی ز شعری عقل ما را داده چون شعری سنا
ما جواب آن چنان شعر چنینی گفته باز****شعر تو آواز داوود آن ما آن را صدا
از تو آن آید ز ما این زان که در شرط قمار****پختگان را صرف بهتر خام دستان را دغا
تو فشاندی نور خود چون ماه و اندر جرم خویش****مرده ریگش ماند آن گر بیش ازین دارد سها
کی شود صفرای تو ساکن ز خوان ما چو هست****مطبخ ما را به جای زیر با تقصیر با
تا چو هدهد عاقلان را هم ز سر خیزد کلاه****تا چو طوطی قانعان را هم ز تن روید قبا
همچو تصحیف قبا باد و چو مقلوب کلاه****دشمنت اعنی هلاک و حاسدت اعنی فنا
آنت باد از راه دنیا کت کند عقل آرزو****و آنت باد از روی حکمت کت کند دین اقتضا
عالم و آدم ز خلق و خلق تو آباد و خوش****همچو از مادر صبی و همچو از گلبن صبا
تو نهاده بر سر ما پای و ما گفته به تو****«ای نهاده پای همت بر سر اوج سما»

 

شماره قصیده 6: منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا

 

منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا****زین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا
شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه****شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا
گشته‌ست باژگونه همه رسمهای خلق****زین عالم نبهره و گردون بی‌وفا
هر عاقلی به زاویه‌ای مانده ممتحن****هر فاضلی به داهیه ای گشته مبتلا
آنکس که گوید از ره معنی کنون همی****اندر میان خلق ممیز چو من کجا
دیوانه را همی نشناسد ز هوشیار****بیگانه را همی بگزیند بر آشنا
با یکدگر کنند همی کبر هر گروه****آگاه نه کز آن نتوان یافت کبریا
هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش****هرک آیتی نخست بخواند «ز هل اتی»
با این همه که کبر نکوهیده عادتست****آزاده را همی ز تواضع بود بلا
گر من نکوشمی به تواضع نبینمی****از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا
با جاهلان اگرچه به صورت برابرم****فرقی بود هرآینه آخر میان ما
آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز****از دوستان مذلت و از دشمنان جفا
قومی ره منازعت من گرفته‌اند****بی‌عقل و بی‌کفایت و بی‌فضل و بی‌دها
بر دشمنان همی نتوان بود موتمن****بر دوستان همی نتوان کرد متکا
من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر****شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا
با من همه خصومت ایشان عجب ترست****ز آهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها
گردد همی شکافته دلشان ز خشم من****همچون مه از اشارت انگشت مصطفا
چون گیرم از برای حکیمی قلم به دست****گردد همه دعاوی آن طایفه هبا
ناچار بشکند همه ناموس جاودان****در موضعی که در کف موسا بود عصا
ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی****تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا
زیرا که بی مطر نبود میغ را خطر****چونان که بی‌گهر نبود تیغ را بها
زیشان نبود باک رهی را به ذره‌ای****کز آبگینه ظلم نیاید بر آسیا
آنم که برده‌ام علم علم در جهان****بر گوشهٔ ثریا از مرکز ثرا
با عقل من نباشد مریخ را توان****با فضل من نباشد خورشید را ذکا
شاهان همی کنند به فضل من افتخار****حران همی کنند به نظم من اقتدا
با خاطرم منیرم و با رای صافیم****کالبرق فی الدجی والشمس فی‌الضحی
عالیست همتم به همه وقت چون فلک****صافیست نظم من به همه وقت چون هوا
بر همت منست سخاهای من دلیل****بر نظم من بست سخنهای من گوا
هرگز ندیده و نشنید این کسی ز من****کردار ناستوده و گفتار ناسزا
این فخر بس مرا که ندیدست هیچکس****در نثر من مذمت و در نظم من هجا
در پای ناکسان نپراکنده‌ام گهر****از دست مهتران نپذیرفته‌ام عطا
آنرا که او به صحبت من سر درآورد****گویم ثنای نیک و شناسم به دل وفا
ار ذلتی پدید شود زو معاینه****انگارمش صواب و نبینم ازو خطا
اهل سرخس می نشناسند حق من****تا رحلتی نباشد ازین جایگه مرا
مقدار آفتاب ندانند مردمان****تا نور او نگردد از آسمان جدا
آنگاه قدر او بشناسند با یقین****کاید شب و پدید شود بر فلک سها
اندر حضر نباشد آزاده را خطر****وندر حجر نباشد یاقوت را بها
شد گفتهٔ سنایی چون کعبه نزد خلق****زین بیشتر فصول که باید ز ابتدا
تا کلک او به گاه فصاحت روان بود****بازار او به نزد بزرگان بود روا
آن گه به کام او نفسی بر نیاورند****در دوستی کجا بود این قاعده روا
آزار او کشند به عمدا به خویشتن****زانسان که که کشد به سوی خویش کهربا
در فضل او کنند به هر موضعی حسد****بر نقص او دهند ز هر جانبی رضا
عاقل که این شنید بداند حقیقتی****کاین حرف دشمنان و حسودان بی‌نوا
چون جوهر سخا شد نزدیک اهل بخل****چون عنصری ز ظلمت در جنب صد ضیا
تا ناصحان او نسگالند جز نفاق****تا دشمنان او ننمایند خود صفا
ور اوفتد ورا بهمه عمر حاجتی****بی‌حجتی کنند همه صحبتش رها
مرد آن بود که دوستی او بود بجای****لوبست الجبال و انشقت السما

 

شماره قصیده 7: مکن در جسم و جان منزل، که این دونست و آن والا

 

مکن در جسم و جان منزل، که این دونست و آن والا****قدم زین هر دو بیرون نه نه آنجا باش و نه اینجا
بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان****بهرچ از دوست وا مانی چه زشت آن نقش و چه زیبا
گواه رهرو آن باشد که سردش یابی از دوزخ****نشان عاشق آن باشد که خشکش بینی از دریا
نبود از خواری آدم که خالی گشت ازو جنت****نبود از عاجزی وامق که عذرا ماند ازو عذرا
سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی****مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا
شهادت گفتن آن باشد که هم ز اول در آشامی****همه دریای هستی را بدان حرف نهنگ آسا
نیابی خار و خاشاکی در این ره چون به فراشی****کمر بست و به فرق استاد در حرف شهادت لا
چو لا از حد انسانی فکندت در ره حیرت****پس از نور الوهیت به الله آی ز الا
ز راه دین توان آمد به صحرای نیاز ار نی****به معنی کی رسد مردم گذر ناکرده بر اسما
درون جوهر صفرا همه کفرست و شیطانی****گرت سودای این باشد قدم بیرون نه از صفرا
چه مانی بهر مرداری چو زاغان اندرین پستی****قفس بشکن چو طاووسان یکی بر پر برین بالا
عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد****که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا
عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز نقشی****که از خورشید جز گرمی نیابد چشم نابینا
بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی****که ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
به تیغ عشق شو کشته که تا عمر ابد یابی****که از شمشیر بویحیا نشان ندهد کس از احیا
چه داری مهر بد مهری کزو بی جان شد اسکندر****چه بازی عشق با یاری کزو بی‌ملک شد دارا
گرت سودای آن باشد کزین سودا برون آیی****زهی سودا که خواهی یافت فردا از چنین سودا
سر اندر راه ملکی نه که هر ساعت همی باشی****تو همچون گوی سرگردان و ره چون پهنه بی‌پهنا
تو در کشتی فکن خود را مپای از بهر تسبیحی****که خود روح‌القدس گوید که بسم‌الله مجریها
اگر دینت همی باید ز دنیا دار پی بگسل****که حرصش با تو هر ساعت بود بی‌حرف و بی‌آوا
همی گوید که دنیا را بدین از دیو بخریدم****اگر دنیا همی خواهی بده دین و ببر دنیا
ببین باری که هر ساعت ازین پیروزه گون خیمه****چه بازیها برون آرد همی این پیر خوش سیما
جهان هزمان همی گوید که دل در ما نبندی به****تو خود می پند ننیوشی ازین گویای ناگویا
گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره****که اینجا صورتش مالست و آنجا شکلش اژدرها
از آتش دان حواست را همیشه مستی و هستی****ز دوزخ دان نهادت را هماره مولد و منشا
پس اکنون گر سوی دوزخ‌گرایی بس عجب نبود****که سوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزا
گر امروز آتش شهوت بکشتی بی‌گمان رستی****و گرنه تف آن آتش ترا هیزم کند فردا
تو از خاکی بسان خاک تن در ده درین پستی****مگر گردی چو جان و عقل هم والی و هم والا
که تا پستست خاک اینجا همه نفعست لیک آن گه****بلای دیده‌ها گردد، چو بالا گیرد از نکبا
ز باد فقه و باد فقر دین را هیچ نگشاید****میان دربند کاری را که این رنگست و آن آوا
مگو مغرور غافل را برای امن او نکته****مده محرور جاهل را ز بهر طبع او خرما
چو علمت هست خدمت کن چو دانایان که زشت آید****گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحا
نه صوت از بهر آن آمد که سوزی مزهر زهره****نه حرف از بهر آن آمد، که دزدی چادر زهرا
ترا تیغی به کف دادند تا غزوی کنی با خود****تو چون از وی سپر سازی نمانی زنده در هیجا
به نزد چون تو بی‌حسی چه دانایی چه نادانی****به دست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا
ترا بس ناخوشست آواز لیکن اندرین گنبد****خوش آوازت همی دارد صدای گنبد خضرا
ولیک آن گه خجل گردی که استادی ترا گوید****که با داوود پیغمبر رسیلی کن درین صحرا
تو چون موری و این راهست همچون موی بت رویان****مرو زنهار بر تقلید و بر تخمین و بر عمیا
چو علم آموختی از حرص آن گه ترس کاندر شب****چو دزدی با چراغ آید گزیده‌تر برد کالا
از این مشتی ریاست جوی رعنا هیچ نگشاید****مسلمانی ز سلمان جوی و درد دین ز بودردا
به صاحب دولتی پیوند اگر نامی همی جویی****که از یک چاکری عیسی چنان معروف شد یلدا
قدم در راه مردی نه که راه و گاه و جاهش را****نباشد تا ابد مقطع نبودست از ازل مبدا
ز بهر قالب اوراست این ارواح مستوفی****ز بهر حالت اوراست این انفاس مستوفا
ز بهر کشت آنجا راست اینجا کشتن آدم****ز بهر زاد آنجا راست اینجا زادن حوا
تو پنداری که بر بازیست این میدان چون مینو****تو پنداری که بر هرزه‌ست این الوان چون مینا
وگر نز بهر دینستی در اندر بنددی گردون****وگر نز بهر شرعستی، کمر بگشایدی جوزا
چو تن جان را مزین کن به علم دین که زشت آید****درون سو شاه عریان و برون سو کوشک در دیبا
ز طاعت جامه‌ای نو کن ز بهر آن جهان ورنه****چو مرگ این جامه بستاند تو عریان مانی و رسوا
خود از نسل جهانبانان نزاید هیچ تا باشد****مر او را کوی پر عنین و ما را خانه پر عذرا
نبینی طبع را طبعی چو کرد انصاف رخ پنهان****نیابی دیو را دیوی چو کرد اخلاص رخ پیدا
ترا یزدان همی گوید که در دنیا مخور باده****ترا ترسا همی گوید که در صفرا مخور خلوا
ز بهر دین بنگذاری حرام از گفتهٔ یزدان****ولیک از بهر تن مانی حلال از گفتهٔ ترسا
گرت نزهت همی باید به صحرای قناعت شو****که آنجا باغ در باغست و خوان در خوان و وا در وا
گر از زحمت همی ترسی ز نااهلان ببر صحبت****که از دام زبون گیران به عزلت رسته شد عنقا
مرا باری بحمدالله ز راه رافت و رحمت****به سوی خطهٔ وحدت برد عقل از خط اشیا
به دل نندیشم از نعمت نه در دنیا نه در عقبا****همی خواهم به هر ساعت چه در سرا چه رد ضرا
که یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت****چنان کز وی به رشک افتد روان بوعلی سینا
مگردانم درین عالم ز بیش آزی و کم عقلی****چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا
ز راه رحمت و رافت چو جان پاک معصومان****مرا از زحمت تن‌ها بکن پیش از اجل تنها
زبان مختصر عقلان ببند اندر جهان بر من****که تا چون خود نخوانندم حریص و مفسد و رعنا
مگردان عمر من چون گل که در طفلی شود کشته****مگردان حرص من چون مل که در پیری شود برنا
بحرص ار شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم****بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا
به هرچ از اولیا گویند «رزقنی» و «وفقنی»****به هرچ از انبیا گویند «آمنا» و «صدقنا»

 

شماره قصیده 8: ای بنام و خوی خوش میراث دار مصطفا

 

ای بنام و خوی خوش میراث دار مصطفا****بر تو عاشق هر دو گیتی و تو عاشق بر سخا
ای چو آب اندر لطافت ای چو خاک اندر درنگ****وی چو آتش در بلندی و چو باد اندر صفا
رشوت از حکمت چنان دورست کز گردون فساد****بدعت از علمت چنان پاکست کز جنت وبا
برفکندی رسم ظلم و اسم رشوت از جهان****تا شدی بر مسند حکم شریعت پادشا
ای که بر صحرا نزیبد جز برای خدمتت****هیچ هدهد را کلاه و هیچ طوطی را قبا
دوست رویی آن چنان کز پشت ماهی تا به ماه****بر تو هر موجود را عشقی همی بینم جدا
گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم****پیش از این لیکن ز فر عدل تو در وقت ما
آن چنان شد خاندان حکم کز انصاف و عدل****می‌کند مر خاک را از باد عدل تو جدا
جز دعای تو نمی‌گویند شیران در زئیر****جز ثنای تو نمی‌خواهند مرغان در نوا
ای در حکمست و این دعوی که کردم راست بود****گر نداری استوارم بگذرانم صد گوا
عقل اندر کارگاه جان روایی خواست یافت****از برای خدمت صدرت نه از بهر بها
ناگهان دیدم که گردان گشت بر گردون نطق****بیست و نه کوکب همه تاری ولیک اصل ضیا
بغضی از وی چون بنات النعش و بعضی چون هلال****بعضی از وی چون ثریا بعضی از وی چون سها
شکلهاشان در مخارج نقش نفس ناطقه****ذاتهاشان بر منابر شرح شرع مصطفا
چشم من چون گوش گشتی چون ندیدی بر زمین****گوش من چون چشم گشتی چون شدندی بر سما
ترجمان کفر و دین بودند و جاسوس ضمیر****قهرمان عقل و جان بودند و فرزند هوا
عقل چون در یافتن شد این همه گرد آمدند****نزد او از بهر عز سرمد و کسب بقا
عقل عاجز شد ازیشان زان که ریشهٔ آن ردا****این یکی گفتی: مرا ساز آن دگر گفتی : مرا
عقل چون مرسیرتت را چاکریها کرده بود****کرد چون خلقت امید هر یکی زیشان روا
مبهم و رمز از چه گویم چون نگویم آشکار****نه کسی اینجای بیگانه‌ست ماییم و شما
و آنکه شعری خواستم گفتن ترا از بهر شکر****نز برای آنکه تا بار دگر جویم عطا
حرفها دیدم که خود را یک به یک بر می‌زند****پیش من زاری کنان زانسان که پیران در دعا
گاه تاج از سر همی انداخت شین بر سان سین****گاه پیشم سرنگون میشد الف مانند لا
همچو جیم و دال و را و قاف و عین و لام و نون****از الف تا یا دگرها مانده در پیشم دوتا
این همی گفت ای سنایی الله الله زینهار****از جمال مدح او ما را نصیبی کن سنا
و آن دگر گفتی مرا کن قافیت در مدح او****تا بدرم همچو اقبالش مخالف را قفا
وین دگر گفتی: مرا حرف روی کن تا چنو****در میان حرفها بازار من گردد روا
چون ز خلق معنویت آن دیده بودم در زمان****از پی تشریف ایشان مثنوی گفتم ثنا
ز آنچنان سیرت چنین معنی همی زاید یلی****ز آسمان چون نوش بارد نوش باشد نوشبا
تا بیابی گر بجویی از برای حج و غزو****در مناسک حکم حج و در سیر حکم غزا
این چنین انصافها چون غازیان بادت ثواب****وز چنان کردارها چون حاجیان بادت جزا
اخترت بادا منیر و طالعت بادا قوی****رتبتت بادا بلند و حاجتت بادا روا

 

شماره قصیده 9: آراست جهاندار دگرباره جهان را

 

آراست جهاندار دگرباره جهان را****چو خلد برین کرد، زمین را و زمان را
فرمود که تا چرخ یکی دور دگر کرد****خورشید بپیمود مسیر دوران را
ایدون که بیاراست مر این پیر خرف را****کاید حسد از تازگیش تازه جوان را
هر روز جهان خوشتر از آنست چو هر شب****رضوان بگشاید همه درهای جنان را
گویی که هوا غالیه آمیخت بخروار****پر کرد از آن غالیه‌ها غالیه‌دان را
گنجی که به هر کنج نهان بود ز قارون****از خاک برآورد مر آن گنج نهان را
ابری که همی برف ببارید ببرید****شد غرقهٔ بحری که ندید ایچ کران را
آن ابر درر بار ز دریا که برآید****پر کرده ز در و درم و دانه دهان را
از بس که ببارید به آب اندر لولو****چون لولو تر کرد همه آب روان را
رنجی که همی باد فزاید ز بزیدن****بر ما بوزید از قبل راحت جان را
کوه آن تل کافور بدل کرد به سیفور****شادی روان داد مر آن شاد روان را
بر کوه از آن تودهٔ کافور گرانبار****خورشید سبک کرد مر آن بار گران را
خاکی که همه ژاله ستد از دهن ابر****تا بر کند آن لالهٔ خوش خفته ستان را
چندان ز هوا ژاله ببارید بدو ابر****تا لاله ستان کرد همه لاله ستان را
از رنگ گل و لاله کنون باز بنفشه****چون نیل شود خیره کند گوهر کان را
شبگیر زند نعره کلنگ از دل مشتاق****وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را
آن لکلک گوید که: لک الحمد، لک الشکر****تو طعمهٔ من کرده‌ای آن مار دمان را
قمری نهد از پشت قبای خز و قاقم****اکنون که بتابید و بپوشید کتان را
طاووس کند جلوه چو از دور به بیند****بر فرق سر هدهد، آن تاج کیان را
موسیجه همی گوید: یا رازق رزاق****روزی ده جانبخش تویی انسی و جان را
زاغ از شغب بیهده بربندد منقار****چون فاخته بگشاده به تسبیح زبان را
پیوسته هما گوید: یکیست یگانه****تا در طرب آرد به هوا بر ورشان را
گنجشک بهاری صفت باری گوید****کز بوم به انگیزد اشجار نوان را
هر گوید هو صد بدمی سرخ کبوتر****در گفتن هو دارد پیوسته لسان را
چرغان به سر چنگ درآورده تذروان****تسبیح شده از دهن مرغ مر آن را
شارک چو موذن به سحر حلق گشاده****آن ژولک و آن صعوه از آن داده اذان را
آن شیشککان شاد ازین سنگ به آن سنگ****پاینده و پوینده مر آن پیک دوان را
آن کبک مرقع سلب برچده دامن****از غالیه غل ساخته از بهر نشان را
بنگر به هوا بر به چکاوک که چه گوید****خیر و حسنت بادا خیرات و حسان را
نازیدن ناز و نواهای سریچه****ناطق کند آن مردهٔ بی‌نطق و بیان را
آن کرکی گوید که: توی قادر قهار****از مرگ همی قهر کنی مر حیوان را
پیوسته همی گوید آن سر شب تشنه****بی‌آب ملک صبر دهد مر عطشان را
مرغابی سرخاب که در آب نشیند****گوید که خدایی و سزایی تو جهان را
در خوید چنین گوید کرک که: خدایا****تو خالق خلقانی صد قرن قران را
گویند تذروان که تو آنی که بدانی****راز تن بی‌قوت و بی‌روح و روان را
آن باز چنین گوید یارب تو نگهدار****بر امت پیغمبر، ایمان و امان را
آن کرکس با قوت گوید که به قدرت****جبار نگهدار، این کون و مکان را
بنگر که عقاب از پس تسبیح چه گوید****آراسته دارید مر این سیرت و سان را
بلبل چه مذکر شده و قمری قاری****برداشته هر دو شغب و بانگ و فغان را
آید به تو هر پاس خروشی ز خروسی****کی غافل، بگذار جهان گذران را
آوازه برآورد که: ای قوم تن خویش****دوزخ مبرید از پی بهمان و فلان را
دنیا چو یکی بیشه شمارید و ژیان شیر****در بیشه مشورید مر آن شیر ژیان را
در جستن نان آب رخ خویش مریزید****در نار مسوزید روان از پی نان را
ایزد چو به زنار نبستست میانتان****در پیش چو خود خیره مبندید میان را
زان پیش که جانتان بستاند ملک الموت****از قبضهٔ شیطان بستانید عنان را
مجدود بدینحال تو نزدیکتری زانک****پیریت به نهمار فرستاده خزان را

 

شماره قصیده 10: شاه را خواهی که بینی، خاک شو درگاه را

 

شاه را خواهی که بینی، خاک شو درگاه را****ز آبرو آبی بزن درگاه شاهنشاه را
نعل کن چون چتر او دیدی کلاه چرخ را****چاک زن چون روی او دیدی قبای ماه را
چون کله بر سر نشین دزدان افسر جوی را****چون خرد در جان نشان رندان لشکرگاه را
از برای عز دیدار سیاوخشی و شش****همچو بیژن بند کن در چاه خواری جاه را
عافیت را سر بزن بهر کمال عشق را****عاقبت را دم بزن بهر جمال راه را
هم به چشم شاه روی شاه خواهی دید و بس****دیده اندر کار شه کن کوری بدخواه را
آه غمازست اندر راه عشق و عاشقی****بند برنه در نهانخانهٔ خموشی آه را
از سر آزاد مردی تیغی از غیرت بزن****هم شفاعت جوی را کش، هم شفاعت خواه را
درد عشق از مرد عاشق پرس از عاقل مپرس****کگهی نبود ز آب و جاه یوسف چاه را
عقل بافنده‌ست منشان عقل را بر تخت عشق****آسمان عشاق را به ریسمان جولاه را
گر سپر بفگند عقل از عشق گو بفگن رواست****روی خاتون سرخ باید خاک بر سر داه را
پیش گیر اندر طلب راه دراز آهنگ و تنگ****گو دل اندر شک شکن، صبر زبان کوتاه را
درد موسی‌وار خواهی جام فرعونی طلب****باده‌های عافیت سوز و ملامت کاه را
هر غم و شادی که از عشقت هم عشقست از آنک****بار عندالله باشد تخم عبدالله را
کاه گرداند وفای عشق تا برجانت نیز****حکم نبود عقل شغل افزای کارآگاه را
باد کبر از سر بنه در دل برافراز آتشی****پس برآن آتش بسوزان آبگون درگاه را
چون شدی کاهی سنایی گردکاهی گرد و بس****زان که کاهی به شناسد قدر و قیمت کاه را

 

شماره قصیده 11: ای خواجه چه تفضیل بود جانوری را

 

ای خواجه چه تفضیل بود جانوری را****کو هیچ به از خود نشناسد دگری را
گر به ز خودت هیچ بهی را تو نبینی****پس چون که ندانی بتر از خود بتری را
پس غافلی از مذهب رندان خرابات****این عیب تمامست چو تو خیره سری را
هر گه که مرا گویی کندر همه آفاق****محروم‌تر از تو نشناسم بشری را
مرحوم‌ترم از تو و این شیوه ندانی****زین بیش بصیرت نبود بی‌بصری را
من سغبهٔ تسبیح و نماز تو نیم هیچ****این فضل همی گویی ای خواجه دری را
انکار و قبول تو مرا هر دو یکی شد****بیهوده همی گویی زین صعب‌تری را
فرمان تو بردن نه فریضه‌ست پس آخر****منقاد ز بهر چه شوم چون تو خری را
چون طلعت خورشید عیان گشت به صحرا****آنجا چه بقا ماند نور قمری را
آیام فراخیست ز الفاظ سنایی****دانی خطری نیست کنون محتکری را
چون دختر دوشیزه نیاید به جهان در****کم گیر ز ذریت آدم پسری را

 

شماره قصیده 12: دیده نبیند همی، نقش نهان ترا

 

دیده نبیند همی، نقش نهان ترا****بوسه نیابد همی، شکل دهان ترا
حسن بدان تا کند جلوه گهت بر همه****پیرهن هست و نیست، ساخت نهان ترا
در همهٔ هست و نیست، از تری و تازگی****نیست نهانخانه‌ای ثروت جان ترا
زان لب تو هر دمی گردد باریک‌تر****کز شکر و آب کرد روح لبان ترا
هیچ اگر بینمی شکل میانت به چشم****جان نهمی بر میان شکل میان ترا
بوسه دهد خلد و حور، پای و رکیب ترا****سجده کند عقل و روح دست و عنان ترا
چون تو به آماج‌گاه تیر نهی بر کمان****تیر فلک زه کند تیر و کمان ترا
پرده‌زنان روز و شب حلقهٔ زلف ترا****غاشیه کش چرخ پیر بخت جوان ترا
برد دل و گوش و هوش بهر جواز لبت****نام شکر گر شدست کام و زبان ترا
قبلهٔ خود ساخت عشق از پی ایمان و کفر****زلف نگون ترا روی ستان ترا
فتنه جان کرد صنع نرگس شوخ ترا****انس روان ساخت طبع سرو روان ترا
پیشروان بهشت بر پر و بال خرد****نسخهٔ دین خوانده‌اند سیرت و سان ترا
دیدهٔ جانها بخورد نوک سنانت ولیک****جان سنایی کند شکر سنان ترا
از پی ضعف میان حرز چه جویی ز من****خدمت خسرو نه بس حرز میان ترا
سلطان بهرامشاه آنکه به تایید حق****هست بحق پاسبان خانه و جان ترا
هیبتش ار نیستی شحنه وجود ترا****جان ز عدم جویدی نام و نشان ترا

 

شماره قصیده 13: ای ازل دایه بوده جان ترا

 

ای ازل دایه بوده جان ترا****وی خرد مایه داده کان ترا
ای جهان کرده آستین پر جان****از پی نثر آستان ترا
سالها بهر انس روح‌القدس****بلبلی کرده بوستان ترا
شسته از آب زندگانی روح****از پی فتنه ارغوان ترا
کرده ایزد ز کارخانهٔ عقل****سیرت و خوی و طبع و سان ترا
تیرهای یقین به شاگردی****چون کمان بوده مر گمان ترا
کرده بر روی آفتاب فلک****نقش دستان و داستان ترا
نور روی از سیاهی مویت****کرده مغزول پاسبان ترا
از برای خمار مستانت****نوش دان کرده بوسه‌دان ترا
از برون تن تو بتوان دید****از لطیفی درون جان ترا
پرده داری به داد گویی طبع****از پی مغز استخوان ترا
از نحیفی همی نبیند هیچ****چشم سر صورت دهان ترا
از لطیفی همی نیابد باز****چشم سر سیرت نهان ترا
در میانست هر کرا هستی‌ست****از پی نیستی میان ترا
هیچ باکی مدار گر زه نیست****آن کمان شکل ابروان ترا
زان که تیر فلک همی هر دم****زه کند در ثنا کمان ترا
تا چسان دو لبت رها کرده****ناتوان نرگس توان ترا
زان دو تا عیسی و دو تا بیمار****شرم ناید همی روان ترا
از پی چه معالجت نکنند****آن دو عیسی دو ناتوان ترا
ای وفا همعنان عنای ترا****وی بقا همنشین نشان ترا
نافرید آفریدگار مگر****جز زیان مرا زبان ترا
چند زیر لبم دهی دشنام****تا ببندم میان زیان ترا
می بدان آریم که برخیزم****بوسه باران کنم لبان ترا
به بیمم دهی به زخم سنان****کی گذارم بدین عنان ترا
تو سنان تیز کن از دل و چشم****شد سنایی سپر سنان ترا

 

شماره قصیده 14: تا کی ز هر کسی ز پی سیم بیم ما

 

تا کی ز هر کسی ز پی سیم بیم ما****وز بیم سیم گشته ندامت ندیم ما
تا هست سیم با ما بیمست یار او****چون سیم رفت از پی او رفت بیم ما
آیند هر دو باهم و هر دو بهم روند****گویی برادرند بهم سیم و بیم ما
ای آنکه مفلسیست بلای عظیم تو****سیمست ویحک اصل بلای عظیم ما
بهتر بدان که هست تمنای تو محال****سیمست گویی اصل نشاط و نعیم ما
گر ما همه سیاه گلیمیم طرفه نیست****سیم سپید کرده سیاه این گلیم ما
ای از نعیم کرده لباس خود از نسیج****هان تا ز روی کبر نباشی ندیم ما
گر آگهی ز کار و گرنه شکایتست****این دلق پاره پاره و تسبیح نیم ما
گویی برهنه پایان بر من حسد برند****هر گه که بنگرند به کفش ادیم ما
در حسرت نسیم صباییم ای بسا****کرد صبا نسیم و نیارد نسیم ما
امروز خفته‌ایم چو اصحاب کهف لیک****فردا ز گور باشد «کهف» و «رقیم» ما
عالم چو منزلست و خلایق مسافرند****در وی مزورست مقام و مقیم ما
هست این جهان چو تیم فلک همچو تیم بدار****ما غله‌دار آز و امل هم قسیم ما
تیمار تیم داشتن از ما حماقتست****تیمار دارد آنکه به ما داد تیم ما
ما از زمانه عمر و بقا وام کرده‌ایم****ای وای ما که هست زمانه غریم ما
در وصف این زمانهٔ ناپایدار شوم****بشنو که مختصر مثلی زد حکیم ما
گفتا: زمانه ما را مانند دایه‌ایست****بسته در و امید رضیع و فطیم ما
چون مدتی برآید بر ما عدو شود****از بعد آنکه بود صدیق و حمیم ما
گرداند او به دست شب و روز و ماه و سال****چون دال منحنی الف مستقیم ما
ز اول به مهر دل همه را او به پرورد****مانند مادران شفیق و رحیم ما
آن گه فرو برد به زمین بی‌جنایتی****این قامت مقوم و جسم جسیم ما
این مفتخر به حشمت و تعظیم و رای خویش****یاد آر زیر خاک عظام رمیم ما
پیوسته پیش چشم همی دار عنقریب****اندامهای کوفتهٔ چون هشیم ما
گویی سفیه بود فلان شاید ار بمرد****چون آن سفیه مرد نمیرد حکیم ما
ما زیر خاک خفته و میراث‌خوار ما****داده به باد خرمنهای قدیم ما
گویی ز بعد ما چه کنند و کجا روند****فرزندکان و دخترکان یتیم ما
خود یاد ناوری که چه کردند و چون شدند****آن مادران و آن پدران قدیم ما
شد عقل ما عقیم ز بس با تغافلیم****فریاد ازبن تغافل و عقل عقیم ما
پندار کز تولد عقل‌ست لامحال****این طرفه بنگرید به نفس لئیم ما
گر جنت و جحیم ندیدی ببین که هست****شغل و فراغ جنت ما و جحیم ما
ریحان روح ما چو فراغست و فارغی****مشغولیست و شغل عذاب الیم ما
سرگشته شد سنایی یارب تو ره‌نمای****ای رهنمای خلق و خدای علیم ما
ما را اگر چه ذمیمست تو مگیر****یارب به فضل خویش به فعل ذمیم ما
ظفر ظفر تو نیز مکن در عنای مرگ****بر قهر و رجم نفس ز دیو رجیم ما

 

شماره قصیده 15: ای در دل مشتاقان از عشق تو بستانها

 

ای در دل مشتاقان از عشق تو بستانها****وز حجت بی‌چونی در صنع تو برهانها
در ذات لطیف تو حیران شده فکرتها****بر علم قدیم تو پیدا شده پنهانها
در بحر کمال تو ناقص شده کاملها****در عین قبول تو، کامل شده نقصانها
در سینهٔ هر معنی بفروخته آتشها****بر دیدهٔ هر دعوی بر دوخته پیکانها
بر ساحت آب از کف پرداخته مفرشها****بر روی هوا از دود افراخته ایوانها
از نور در آن ایوان بفروخته انجمها****وز آب برین مفرش بنگاشته الوانها
مشتاق تو از شوقت در کوی تو سرگردان****از خلق جدا گشته خرسند به خلقانها
از سوز جگر چشمی چون حقهٔ گوهرها****وز آتش دل آهی چون رشتهٔ مرجانها
در راه رضای تو قربان شده جان، و آن گه****در پردهٔ قرب تو زنده شده قربانها
از رشتهٔ جانبازی بر دوخته دامنها****در ماتم بی‌باکی بدریده گریبانها
در کوی تو چون آید آنکس که همی بیند****در گرد سر کویت از نفس بیابانها
چه خوش بود آن وقتی کز سوز دل از شوقت****در راه تو می‌کاریم از دیده گلستانها
ای پایگه امرت سرمایهٔ درویشان****وی دستگه نهیت پیرایهٔ خذلانها
صد تیر بلا پران بر ما ز هر اطرافی****ما جمله بپوشیده از مهر تو خفتانها
بی رشوت و بی‌بیمی بر کافر و بر مومن****هر روز برافشانی، از لطف تو احسانها
میدان رضای تو پر گرد غم و محنت****ما روفته از دیده آن گرد ز میدانها
در عرصهٔ میدانت پرداخته در خدمت****گوی فلکی برده، قد کرده چو چوگانها
از نفس جدا گشته در مجلس جانبازی****بر تارک بی‌نقشی فرموده دل افشانها
حقا که فرو ناید بی‌شوق تو راحتها****والله که نکو ناید، با علم تو دستانها
گاه طلب از شوقت بفگنده همه دلها****وقت سحر از بامت، برداشته الحانها
چون فضل تو شد ناظر چه باک ز بی‌باکی****چون ذکر تو شد حاضر، چه بیم ز نسیانها
گر در عطا بخشی آنک صدفش دلها****ور تیر بلا باری، اینک هدفش جانها
ای کرده دوا بخشی لطف تو به هر دردی****من درد تو می‌خواهم دور از همه درمانها
عفو تو همی باید چه فایده از گریه****فضل تو همی باید، چه سود ز افغانها
ما غرفهٔ عصیانیم بخشنده تویی یارب****از عفو نهی تاجی، بر تارک عصیانها
بسیار گنه کردیم آن بود قضای تو****شاید که به ما بخشی، از روی کرم آنها
کی نام کهن گردد مجدود سنایی را****نو نو چو می‌آراید، در وصف تو دیوانها

 

حرف ب

 

 

شماره قصیده 16: او کیست مرا یارب او کیست مرا یارب

 

او کیست مرا یارب او کیست مرا یارب****رویش خوش و مویش خوش باز از همه خوشتر لب
داده لب و خال او را بی‌خدمت کفر و دین****کرده رخ و زلف او را بی‌منت روز و شب
منزلگه خورشیدست بی‌نور رخش تیره****دولتکدهٔ چرخ است از قدر و قدش مرکب
از بهر دلفروزی جان گهر و ارکان****وز بهر جانسوزی دست فلک و کوکب
بر هر مژهٔ چشمش بنبشته که: لا تعجل****در هر شکن زلفش برخوانده که: لا تعجب
بی بوالعجبی زلفش کاشنید که سر بر زد****مهر از گلوی تنین ماه از دهن عقرب
میگون لب شیرینش بر ما ترشست آری****می سرکه بخواهد شد چندان نمک اندر لب
دیدی رسن مشکین بر گرد چه سیمین****کو آب گره بندد مانند حباب و حب
ورنه برو و بنگر از دیدهٔ روحانی****در باغ جمال او زلف و زنخ و غبغب
کافر مژگانش از بت بر ساخت مرا قبله****نازک لب او در تب بگداخت مرا قالب
در پنجرهٔ جز عین موسی چکند با بت****در حجرهٔ یاقوتین عیسی چکند با تب
جزعش همه دل سوزد لعلش همه جان سوزد****شوخی و خوشی را خود این ملک بود یارب
مژگانش همی از ما قربان دل و جان خواهد****های ای دل و هان ای جان من یرغب من یرغب
مدح ملک مشرق بهرامشه مسعود****آن بدر فلک رتبت و آن ماه ملک مشرب
گاو ز می از لطفش چو گاو فلک در تک****شیر فلک از قهرش چون شیر زمین در تب
عدل از در او گویان با ظلم که: لا تامن****جود از کف او گویان با بخل که:لا تقرب
بخل و ستم کلی از درگه و از صدرش****جز این دود گر هرچت آن هست هوالمطلب
گر عدل علی خواهی آنک در او بنشین****ور جود علی جویی اینک کف او اشرب
در جمله سنایی را در دولت حسن او****در دست بهین سنت مدحست مهین مذهب
بر آخور او بادا دوبارگی عالم****در دولت و پیروزی هم ادهم و اشهب

 


Not: Bazen Büyük Dosyaları tarayıcı açmayabilir...İndirerek okumaya Çalışınız.

Benzer Yazılar

Yorumlar