Print Friendly and PDF

Hakim Senâi Divan 3. Kısım

  

شماره قصیده 17: عربی‌وار دلم برد یکی ماه عرب

 

عربی‌وار دلم برد یکی ماه عرب****آب صفوت پسری چه زنخی شکر لب
کله بر گلبن او راست چو بر لاله سواد****مژه بر نرگس او راست چو بر خار رطب
ناصیت راست چو بر تختهٔ کافورین مشک****یا فراز طبق سیم یکی خوشه عنب
یا بود منکسف از عقده یکی پاره ز شمس****یا شود متصل روز یکی گوشه ز شب
ابر و جبهت او راست چو شمس اندر قوس****کله و طلعت او راست چو مه در عقرب
عجمی‌وار نشینم چو ببینم کز دور****می‌خرامد عربی‌وار بپوشیده سلب
آسمان‌گون قصبی بسته بر افراز قمر****ز آسمان و ز قمرش خوبتر آن روی و قصب
چو کمان ابرو و زیرش چو سنانها غمزه****چو مهش چهره و زیرش چو هلالی غبغب
گه گه آید بر من طنز کنان آن رعنا****همچو خورشید که با سایه در آید به طرب
هر چه پرسمش ز رعنایی و بر ساختگی****عربی‌وار جوابم دهد آن ماه عرب
می نیفتم بیکی زان سخن ای خواجه چه شد****روستایی که عرابی نبود نیست عجب
گفتم: از عشق تو ناچیز شدم گفت: نعم****انا بحر و سعیر انت کملح و خشب
گفتم: از عشق تو هرگز نرهم گفت که: لا****انت فی مائی و ناری کتراب و حطب
گفتم: آن زلف تو کی گیرم در دست بگفت:****ادفع الدرهم خذمنه عناقید رطب
گفتم: آن سیم بناگوش تو کی بوسم گفت:****ان ترد فصتنا هات ذهب هات ذهب
گفتم: این وصل تو بی رنج نمی‌یابم گفت:****لن تنالوالطرب الدائم من غیر کرب
گفتم: ای جان پدر رنج همی بینم گفت:****یا ابی جوهر روح نتجت ام تعب
گفتم او را: چو فقیرم چکنم گفت: لنا****هبة الشیخ من‌الفقر غناء و سیب
خواجه مسعود علی بن براهیم که هست****از بقاء محلش سعد و معالی به طرب
آنکه تازاد بپیوست به اوصاف وجود****بابها را ز چنو پور ببرید نسب
آنکه باشد بر جودش همه آفاق عیال****ز زنی که چنویی زاید شد چرخ عزب
ساکنی یافت بقای دلش از گردش چرخ****تربیت یافت سخای کفش از رحمت رب
قدر او از محل و قدر فلکها اعلا****رای او از خرد و قول حکیمان اصوب
ای که از آتش طبع تو جهان دید ضیاء****وی که از آب ذکاء تو نما یافت ادب
رای چون شمس تو تا بر فلک افتاد نمود****همچو انگور سیه بر همه گردون کوکب
خشک گردد ز تف صاعقه دریای محیط****گر بدو در شود از آتش خشم تو لهب
گر فتد ذره‌ای از خشم تو بر اوج سپهر****گردد از هیبت تو شیر سپهر اندر تب
حبهٔ مهر تو گر ابر بگیرد پس از آن****از زمین بر نزند جز اثر حب تو حب
چنبر دایره بگشاید در وقت از بیم****گر زنی بر نقط دایره مسمار غضب
از بر عرش کند خطبهٔ آن جاه و محل****هر که از بر کند از وصف و ثنای تو خطب
هر که خم کرد بر خدمت تو قد چو هلال****یابد از سعی تو چون بدر ز گردون مرکب
نه عجب کز فلک و بحر سخای تو گذشت****این عجب‌تر که به خود هیچ نگردی معجب
ای فلک قدر یقین دان که بر مدحت تو****نیست در شاعری من نه ریا و نه ریب
شعر گوییم و عطا ده شده در هر مجلس****مدح خوانیم و ادب خوان شده در هر مکتب
وتد از دایره و دایره دانم ز وتد****سبب از فاصله و فاصله دانم ز سبب
کعبتین از رخ و از پیل بدانم بصفت****نردبازی و شفطرنج بدانم ز ندب
لیک در مدح چنین خاک سرشتان از حرص****عمر نا من قبل الفضة کالریح ذهب
زان که آنراست درین شهر قبولی که ز جهل****حلبه را باز نداند گه خواندن ز حلب
فاجران را قصبی بر سر و توزی در بر****شاعران از پی دراعه نیابند سلب
شیر طبعم نکند همچو دگر گرسنگان****بر در خانه و بر خوان چو سگ و گربه شغب
دختری دارم دوشیزه ولی مدحت زا****کز خردمندی ام دارد و از خاطر اب
نیست یک مرد که او مرد بود با کایین****که کند صحبت این دختر دوشیزه طلب
دختر خود به تو شه دادم زیرا که تویی****مصطفا سیرت و حیدر دل و نعمان مذهب
جز گهر صله نیابم چو روم سوی بحار****جز هبا هبه نبینم چو روم سوی مهب
روز را چون شه سیاره گریبان بگشاد****بسته بر دامن خود دختر من دامن شب
گر ببندی قصبی بر سرم از روی مهی****نگشایم ز غلامیت میان را چو قصب
اینک از پسش تو ای مهتر و استاد سخن****قصهٔ خویش بخواندم صدق‌الله کتب
تا بود شاه فلک را ذنب و راس کمر****تا بود مرد هنر را محل از فضل و حسب
باد بی‌نحس همه ساله به گردون شرف****کمر فضل و محل تو شده راس و ذنب
باد بر پای عنا خواه تو از دامن بند****باد بر گردن اعدات گریبان ز کنب
باد فرخندت نوروز و رجب اندر عز****باد چونین دو هزارت مه نوروز و رجب

 

شماره قصیده 18: احسنت یا بدرالدجی لبیک یا وجه‌العرب

 

احسنت یا بدرالدجی لبیک یا وجه‌العرب****ای روی تو خاقان روز وی موی تو سلطان شب
شمس‌الضحی ایوان تو بدر الظم دیوان تو****فرمان همه فرمان تو ای مهتر عالی نسب
خه خه بنامیزد مهی هم صدر و بدر درگهی****از درد دلها آگهی ای عنصر جود و ادب
فردوس اعلا روی تو حکم تجلی کوی تو****ای در خم گیسوی تو جانها همه جانان طلب
صدر معین را سر تویی دنیا و دین را فر تویی****بر مهتران مهتر تویی از تست دلها را طرب
رویت چو «طاها» طاهرست «و اللیل» مویت ظاهرست****امر «لعمرک» ناظرست دریا ک پاک آمد لقب
برنه قدم ای شمع دین بر شهپر روح‌الامین****کرو بیانت بر یمین روحانیانت دست چپ
نازان ز قربت جد و عم، خرم به دیدارت حشم****بنمای هان ای محتشم قرب دو عالم در دو لب
گر از تو نشنیدی صلا شمع نبوت بر ملا****خورشید بفگندی قبا ناهید بشکستی قصب
هستی سزای منزلت هم ابتدا هم آخرت****آری عزیز مملکت هستی تو ملکت را نسب
در جام جانها دست کن چون نیست کردی هست کن****ما را ز کوثر مست کن این بس بود ماء العنب
بر یاد او کن جام نوش چشم از همه عالم بپوش****گندم نمای جو فروش آخر مباش ای بوالعجب

 

شماره قصیده 19: یارب چه بود آن تیرگی و آن راه دور و نیمشب

 

یارب چه بود آن تیرگی و آن راه دور و نیمشب****وز جان من یکبارگی برده غم جانان طرب
گردون چو روی عاشقان در لولو مکنون نهان****گیتی چو روی دلبران پوشیده از عنبر سلب
روی سما گوهر نگار آفاق را چهره چو قار****آسوده طبع روزگار از شورش و جنگ حلب
اجرام چرخ چنبری چون لعبتان بربری****پیدا سهیل و مشتری خورشید روشن محتجب
این اختران در وی مقیم از لمع چون در یتیم****این راجع و آن مستقیم این ثابت و آن منقلب
محکم عنان در چنگ من سوی نگار آهنگ من****بسپرده ره شبرنگ من گاهی سریع و گه خبب
باد بهاری خویش او ناورد و جولان کیش او****صحرا و دریا پیش او چون مهره پیش بوالعجب
از نعل او پر مه زمین و ز گام او کوته زمین****وز هنگ او آگه زمین وز طبع او خالی غضب
آهو سرین ضرغام بر کیوان منش خورشید فر****خارا دل و سندان جگر رویین سم و آهن عصب
در راه چو شبرنگ جم با شیر بوده در اجم****آمخته جولان در عجم خورده ربیع اندر عرب
در منزل «سلما» و «می » گشتم همی ناخورده می****تن همچو اندر آب نی دل همچو بر آتش قصب
آمد به گوشم هر زمان آواز خضر از هر مکان****کایزد تعالی را بخوان در قعر قاع مرتهب
خسته دل من در حزن گفتی مر الاتعجلن****چون گفتمی با دیده من «انا صببنا الماء صب»
راهی چنان بگذاشتم باغ ارم پنداشتم****از صبر تخمی کاشتم آمد ببر بعدالتعب
روز آمده درمان من آسوده از غم جان من****از خیمهٔ جانان من آمد به گوش من شغب
آواز اسب من شنید آن ماهپیش من دوید****وصل آمد و هجران پرید آمد نشاط و شد کرب
باوی نشستم می به دست او بت بدو من بت پرست****از عشق او من گشته مست او مست بذر آب عنب
هم ناز دیدم هم بلا هم درد دیدم هم دوا****هم خوف دیدم هم رجا هم خار دیدم هم رطب
گه دست یازیدم همی زلفش ترازیدم همی****گه نرد بازیدم همی یک بوسه بود و یک ندب
بر من همی کرد او ثنا خندان همی گفت او مرا****بر خوان مدیح او کجا المدح فیه قد وجب

 

شماره قصیده 20: بتی که گر فکند یک نظر بر آتش و آب

 

بتی که گر فکند یک نظر بر آتش و آب****شود ز لطف جمالش مصور آتش و آب
کرشمه‌ای گر ازو بیند آب و آتش هیچ****شود ز چشمش بی‌شک معبهر آتش و آب
ز سیم و شکر روی و لب آن کند با من****نکردهرگز بر سیم و شکر آتش و آب
لب و دو عارض با آب و نارش آخر برد****ز طبع و روی من آن ماه دلبر آتش و آب
ز آه من نشگفت وز چهرش ار گیرد****سپهر بر شده و چشم اختر آتش و آب
میار طعنه اگر عارض و لبش جویم****از آنکه جست کلیم و سکندر آتش و آب
ز خطرت دل و چشم وی اندرین دل و چشم****بسان ابر بهاری ست مضمر آتش و آب
بشب بخفته خوش و من ز هجر او کرده****ز دیده و دل بالین و بستر آتش و آب
ز درد فرقت آن ابر حسن و شمع سرای****چو ابر و شمعم در چشم و بر سر آتش و آب
به دل گرفت به وقتی نگار من که همی****کنند لانه و باده بدل بر آتش و آب
ببین تو اینک بر لاله قطرهٔ باران****اگر ندیدی بر هم مقطر آتش و آب
بطبع شادی زاید ز زاده‌ای کو را****پدر صبا و زمین بود مادر آتش و آب
ز برق و باد به بینی بر آسمان و زمین****حسام‌وار شدست وز ره در آتش و آب
پدید کرد تصاویر مانی ابر و زمین****برآورید تماثیل آزر آتش و آب
مزاج و طبع هوا گرم و نرم شد نشگفت****اگر بزاید از پشم و مرمر آتش و آب
چو طبع سید گردد چمن به زینت و فر****چو عدل سید گردد برابر آتش و آب
سر محامد سید محمد آنکه شدست****بلند همت و نظمش به گوهر آتش و آب
مهی که گر فکند یک نظر به لطف و به خشم****شود بسوی ثری و دو پیکر آتش و آب
به نور رایش گشته منور انجم و چرخ****به ذات عونش گشته معمر آتش و آب
به نزد بخشش و بذلش محقر ابر و بحار****به نزد حشمت و حلمش مستر آتش و آب
مسخر خضر ار گشت باد و آب و زمین****مثال امر ورا شد مسخر آتش و آب
به حلم و خشمش کردند وصف از آن معنی****مهیب و سهل بود بر غضنفر آتش و آب
زند به امرش اگر هیچ خواهد از خورشید****به حد باختر و حد خاور آتش و آب
گر آب و آتش اندر خلاف او کوشند****ز باد و خاک بینند کیفر آتش و آب
به حکم نافذ نشگفت اگر برون آرد****ز چوب و سنگ چو موسی پیمبر آتش و آب
ز باد قدرت اگر کرد جانور عیسی****شود ز فرش بی‌باد جانور آتش و آب
زهی ز مایهٔ رایت منور انجم و چرخ****زهی ز سایهٔ تیغت مظفر آتش و آب
گه موافقت ار چون دل تو بودی چرخ****بدی به چرخ برین قطب و محور آتش و آب
شمال جودت بر آب و آتش ار نوزید****چرابه گونه چو سیمست و چون زر آتش و آب
ز باس و سعی تو بدست ورنه بی‌سببی****بطبع خشک چرا آمد و تر آتش و آب
به صدر دولت بایسته‌ای واندر خور****چنانکه هست و ببایست و در خور آتش و آب
به طبع خویش نبینند هیچ اگر خواهی****به قدر و قد تو پستی وو نظر آتش و آب
سموم خشم تو گر برزند به ابر و زمین****نسیم خلق تو گر بروزد بر آتش و آب
شو ز بیم تو لرزان زمین و ابر عقیم****شود ز خلق تو چون مشک و عنبر آتش و آب
شود ز قدر تو عالیتر از سپهر زمین****رود به امر تو از بحر و اخگر آتش و آب
اگر نه بیم و امیدت بدی به بحر و هوا****وگر نه هیبت و حکمت بدی بر آتش و آب
برو عتاب و عقوبت خدای کی کردی****ز بهر یونس و قومش مسخر آتش و آب
به هفت کشور خشمت رسید و نظم آری****جدا که دید خود از هفت کشور آتش و آب
ز قدر و نظم تو دارند بهره زان نشدند****چو باد و خاک کثیف و مدور آتش و آب
معاقبست حسودت به دو مکان به دو چیز****به سان فرعون در مصر و محشر آتش و آب
میان طبع تو و طبع حاسدت در نظم****کفایت‌ست در آن شعر داور آتش و آب
که چون در آید در طبع تو شود بی‌شک****بر آن دو طبع دگر کبر و مفخر آتش و آب
به زیر فکرت و کلک تو خاست بر در نظم****ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب
چو بود خاطر و طبع تو کلک را همراه****ببوسد ار چه بود کلک و دفتر آتش و آب
اگر ندارد نسبت به خامهٔ تو چراست****به نزد خامت هم خیر و هم شر آتش و آب
شد از بهاء مدیحت سخنور اختر و کلک****شد از سخاء وجودت توانگر آتش و آب
جهان بگیر به آن باد پای خاک نهاد****که هست با تک او کند و مضطر آتش و آب
گه مسیر بود بر نهاد چرمهٔ تو****به نزد عقل مصور شود گر آتش و آب
به پست و بالا چون آب و آتشست مگر****شدست از پی تو اسب پیکر آتش و آب
به سان صرصر لیکن به گاه تابش و خوی****که دید ساخته در طبع صرصر آتش و آب
جهان ندید مگر چرمهٔ ترا در تک****به هیچ مستقری سایه‌گستر آتش و آب
زمانه ساخت ز هفت اختر و چهار ارکان****برای زینت بزمت دو لشکر آتش و آب
بخواه از آنکه چو خوردی چو طبع خود بندد****دماغ و طبع ترا زیب و زیور آتش و آب
بصوفت آب و بطبع آتش و ندیده جهان****مگر به جام توچون دو برادر آتش و آب
تو روی شادی افروز و آب غم بر از آن****هنی و روشن در جام و ساغر آتش و آب
که بهر پیرهنی من گزیدم از دل و چشم****ز جور چرخ چو دماغ و سمندر آتش و آب
در آب و آتش بی‌حد چرا شوم غرقه****چو هست باد و هوا را مقدر آتش و آب
ز خون ببست دل و چشم پس چو آهن و خاک****چراست در دل و چشمم مجاور آتش و آب
برید فکرت کلک تو خواست بر در نظم****ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب
ولیک از آتش و آبست دیده و دل من****چو در ثنای تو کردم مکرر آتش و آب
همیشه تا به زمینست و چرخ گنج و نجوم****همیشه تا به سعیرست و کوثر آتش و آب
سخاو لطف ترا بنده باد ابر و هوا****سنا و حلم ترا باد چاکر آتش و آب
مباد قاعدهٔ دولت تو زیر و زبر****همیشه تا که بود زیر و ازبر آتش و آب

 

حرف ت

 

 

شماره قصیده 21: مرد هشیار در این عهد کمست

 

مرد هشیار در این عهد کمست****ور کسی هست بدین متهمست
زیرکان را ز در عالم و شاه****وقت گرمست نه وقت کرمست
هست پنهان ز سفیهان چو قدم****هر کرفا در ره حکمت قدمست
و آن که راهست ز حکمت رمقی****خونش از بیم چو شاخ به قمست
و آن که بیناست درو از پی امن****راه در بسته چو جذر اصمست
از عم و خال شرف مر همه را****پشت دل بر شبه نقش غمست
هر کجا جاه در آن جاه چهست****هر کجا سیم در آن سیم سمست
هر کرا عزلت خرسندی خوست****گر چه اندر سقر اندر ارمست
گوشه گشتست بسان حکمت****هر که جویندهٔ فضل و حکمست
دست آن کز قلم ظلم تهیست****پای آنکس به حقیقت قلمست
رسته نزد همه کس فتنه گیاه****هر کجا بوی تف و نام نمست
همه شیران زمین در المند****در هوا شیر علم بی‌المست
هر که را بینی پر باد ز کبر****آن نه از فربهی آن از ورمست
از یکی در نگری تا به هزار****همه را عشق دوام و درمست
پادشا را ز پی شهوت و آز****رخ به سیمین برو سیمین صنمست
امرا را ز پی ظلم و فساد****دل به زور و زر و خیل و حشمست
سگ پرستان را چون دم سگان****بهر نان پشت دل و دین به خمست
فقها را غرض از خواندن فقه****حیلهٔ بیع و ریا و سلمست
علما را ز پی وعظ و خطاب****جگر از بهر تعصب به دمست
صوفیان را ز پی رندان کام****قبله‌شان شاهد و شمع و شکمست
زاهدان را ز برای زه و زه****«قل هوالله احد» دام و دمست
حاجیان را ز گدایی و نفاق****هوس و هوش به طبل و علمست
غازیان را ز پی غارت و سهم****قوت از اسب و سلاح و خدمست
فاضلان را ز پی لاف فضول****روی در رفع و جر و جزم و ضمست
ادبا را ز پی کسب لجاج****انده نصب لن و جزم لمست
متکلم را از راه خیال****غم اثبات حدوث و قدمست
چرخ پیمای ز بهر دو دروغ****به سیه مسطر و شکل رقمست
مرد طب را ز پی خلعت و نام****همه اندیشهٔ او بر سقمست
مرد دهقان ز پی کسب معاش****از ستور و خر و خرمن خرمست
خواجه معطی ز پی لاف و ریا****تازه از مدحت و لرزان ز ذمست
باز سایل را در هر دو جهان****دوزخش «لا» و بهشتش «نعم»ست
طبع برنا را بر یک ساعت عیش****عاشق شرب و بت و زیر و بمست
کهل را از قبل حرمت و عز****انده نفقه و زاد حرمست
پیر نز بهر گناه از پی مال****تا دم مرگ ندیم ندمست
سعی ساعی به سوی عالم از آن****که فلان جای فلان محتشمست
چشم عامی به سوی عالم زان****که فلان در جدل کیف و کمست
قد هر موی شکاف از پی ظلم****همچو دندانهٔ شانه بهمست
مرد ظالم شده خرسند بدین****که بگویند: فلان محترمست
همگان سغبهٔ صیدند و حرام****کو کسی کز پی حق در حرمست
اینهمه مشغله و رسم و هوس****طالبان ره حق را صنمست
همه بد گشته و عذر همه این:****گر بدم من نه فلان نیز همست
اینهمه بیهده دانی که چراست****زان که بوالقاسمشان بوالحکمست
جم از این قوم بجستست کنون****دیو با خاتم و با جام جمست
با چنین موج بلا همچو صدف****آنکس آسوده که امروز اصمست
پس تو گویی که: بر آن بی‌طمعی****از که همواره سنایی دژمست
چرخ را از پی رنج حکما****از چنین یاوه‌درایان چه کمست

 

شماره قصیده 22: سنایی سنای خرد را سزاست

 

سنایی سنای خرد را سزاست****جمالش جهان را جمال و بهاست
اگر شخصش از خاک دارد مزاج****پس اخلاق او نور کلی چراست
چنو در بزرگان بزرگی که دید****چنو از عزیزان عزیزی کجاست
اگر خاطرش را به وقت سخن****کسی عالم عقل خواند سزاست
عجب زان که با او کند شاعری****نداند که این رای محض خطاست
کجا نور باشد چه جای ظلام****کجا ماه باشد چه جای سهاست
همه لفظ او قوت جانست و بس****همه شعر او فضل را کیمیاست
ز انوارش امروز شهر هرات****چو برج قمر پر شعاع و ضیاست
ز ازهار فضلش همین خطه را****اگر مقعد صدق خوانم رواست
بصورت بدیدم که وی را ز حق****مددهای بی‌غایت و منتهاست
مقدر چنین بود کاندر وجود****ز اعداد رفع نهایت خطاست
الا یا بزرگی که احوال تو****همه بر سعادت کلی گواست
ترا ز ایزد پاک الهام صدق****در اقوال و افعال یکسر عطاست
اگر چند تقصیر من ظاهرست****دلم بستهٔ بند مهر و وفاست
چو جان و دل از مایهٔ اتصال****مدد یافت رسم تکلف رواست
ثنای تو گویم بهر انجمن****نکوتر ز هرچیز مدح و ثناست
همی تا کثافت بود خاک را****همی تا لطافت نصیب هواست
بقا بادت اندر نعیم مقیم****بقای تو عز و شرف را بقاست

 

شماره قصیده 23: سنایی کنون با ضیا و سناست

 

سنایی کنون با ضیا و سناست****که بر وی ز سلطان سنت ثناست
بدین مدح بر وی ز روح‌القدس****همه تهنیت مرحبا مرحباست
اگر خاطرش را به خط خطیر****همی عالم عقل خواند سزاست
که جز عالم عقل نبود بلی****که بر وی چنو خواجه‌ای پادشاست
علی‌بن هیصم که این هفت حرف****سه روح و چهار اسطقسات ماست
سه حرفست نامش که در مرتبت****سه روحست آن نطق و حس و نماست
زه‌ای واعظ صلب همچون کلیم****که وعظ تو کوران دین را عصاست
به وعظت اگر مبتدع نگرود****همان وعظ بر جان او اژدهاست
کسی کو الف نیست با آل تو****همه ساله چون لام پشتش دوتاست
در اقلیم ادراک احیای او****خرد را و جان را ریاست ریاست
تو فوق همه عالمانی به علم****که این فوق در علم بی‌منتهاست
خصال و جمال تو در چشم عقل****همه صورت و سیرت مصطفاست
همه صیت و صوت امامان دین****به پیش کمال و کلامت صداست
تو از فوق و جسم و جهت برتری****که فوق تو نقش خیالات ماست
ز دیوان خلق تو مر خلق را****همه کنیت و طبعشان بوالوفاست
به تصحیف آن مذهبم کرده‌ای****که تصحیف آن مصحف اصفیاست
مرا ماه خواندی درستست از آنک****تو مهری و از مهر مه را ضیاست
چگویم که کار همه خلق را****همه منشا از حضرت «من تشا»ست
تو دانی که بر درگه لایزال****در برترین الاهی رضاست
به من مقعد صدق گفتی هری ست****هری کیست کاین نام بر من سزاست
که جان و تنم معدن مدح تست****گرش مقعد صدق خوانی رواست
خط و شعر تو دید چشم و دلم****چه جای خط و شعر چین و ختاست
نفسهای روحانیان را کسی****اگر شعر و خط خواند از وی خطاست
ز جزو تو آن شربها خورد جان****که خود عقل کلی از آن ناشتاست
فلک در شگفت از تو گر چند او****بر از آتش و آب و خاک و هواست
که در فضل و در لفظ و در رزم و بزم****علی هیصم‌ست و علی مرتضاست
قضای ثنای چو تو مهتری****مرا هم ز تایید رسم و قضاست
مرا این تفضل که خلق تو کرد****ز افضال فضل بن یحیا عطاست
ز سیاره‌دان آنکه سیاره‌وار****به ممدود و مقصود از وی رواست
گرم جان ندادی به تشریف خویش****مرا این شرف از کجا خواست خاست
که چون من خسی را ز چون تو کسی****چنین زینت و رتبت و کبریاست
اگر چند باران ز ابرست لیک****ز دریا فراموش کردن خطاست
ثنا و ثواب جزیل و جمیل****برو بیش ازیرا که او مقتداست
تو دانی که از حضرت مصطفا****برین گفتهٔ من فرشته گواست
تو شرعی و او دین و در راه حق****نه آن زین نه این زان زمانی جداست
تو و او چنانید کن صدر گفت****دو دست‌ست الله را هر دو راست
من ار آیم ار نی همی دان که جان****ز خاک درت با قبای بقاست
چه تشویر دارم چو دانم که این****ز تقدیر قادر نه تقصیر ماست
چه ترسم چو از جان و ایمان تو****به «ما لم یشا» «لم یکن» عذر خواست
محالست اینجا دعا کز محل****زمین تو خود آسمان دعاست

 

شماره قصیده 24: مردی و جوانمردی آئین و ره ماست

 

مردی و جوانمردی آئین و ره ماست****جان ملکان زنده به دولت‌کدهٔ ماست
روزی ده سیاره بر کسب ضیارا****در یوزه‌گر سایهٔ پر کله ماست
گر چه شره هر چه شه آمد سوی شرست****از دهر برافکندن شرها شره ماست
برگ که ما از که بیجاده نترسد****که تابرهٔ کاهکشان برگ که ماست
آنجا که بود کوشش شطرنج تواضع****در نطع جهان هر چه پیاده‌ست شه ماست
و آنجای که بخشایش ما دم زد اگر تو****در عمر گنه بینی آن گه گنه ماست
حقا که نه بر زندگی و دولت و دینست****هر عزم که در رغم سفیهان تبه ماست
هر عارضه کید ز خداوند بر ما****در بندگی آنجا که آن عامه مه ماست
ما خازن نیک و بد حقیم ز ما نیست****آنجا که «بگیر» ما و آنجا که «نه» ماست
المنة لله که بر دولت و ملت****اقلیم جهان دیده و عیوق گه ماست
چشم ملکان زیر سپیدیست ز بس اشک****از بیم یکی بنده که زیر شبه ماست
آنکس که ملوکان به غلامیش نیرزند****در خدمت کمتر حشم بارگه ماست
بهر شرف خود چو مه چارده هر روز****پر ماه نو از بوس شهان پایگه ماست
از بهر زر و سیم نه بل کز پی تشریف****سلطان فلک بندهٔ زرین کله ماست
گرچه مه چرخ آمد خورشید ولیکن****آن مه که به از چشمهٔ خورشید مه ماست
باشد همه را بنده سوی عزت و ما را****زلف پس گوش بت ما بنده ره ماست
از بهر دویی آینه در دست نگیریم****زیرا که در آیینه هم از ما شبه ماست
راندند بسی کامروایی سلف ما****آن دور چو بگذشت گه ماست گه ماست
بهرامشه ار چه که شه ماست ولیکن****آنکو دل ما دارد بهرامشه ماست

 

شماره قصیده 25: خاک را از باد بوی مهربانی آمدست

 

خاک را از باد بوی مهربانی آمدست****در ده آن آتش که آب زندگانی آمدست
نرگس مخمور بوی خوش ز طبعی خواستست****بنده و آزاد سرمست جوانی آمدست
باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساختست****مرغ اندک زاد در بسیار دانی آمدست
باد غمازست و عطاری کند هر صبحدم****آن تواناییش بین کز ناتوانی آمدست
آتش لاله چرا افروخت آب چشم ابر****کبرا از خاصیت آتش‌نشانی آمدست
آری آری هم برین طبعست تیغ شهریار****زانک او آبست و از آتش، نشانی آمدست
دست خسرو گر نبوسیدست ابر بادپای****پس چرا چوندست او در درفشانی آمدست
تا عروس ملک شاه از چشم بد ایمن بود****چشم خوب نرگس اندر دیده‌بانی آمدست
سبزه کو پذرفت نقش تیغ تیزش لاجرم****همچو تیغش نیز در عالم ستانی آمدست
پیش تخت شاه چون من طوطی شکرفشان****بلبل اندر پیش گل در مدح خوانی آمدست
راست خواهی هر کجا گل نافه‌ای از لب گشاد****همچو لاله غنچه را بسته دهانی آمدست
لاف هستی زد شکوفه پیش رای روشنش****لاجرم عمرش چنان کوته که دانی آمدست
سرو یازان بین که گویی زین جهان لعبتی****پیش سلطان در قبای آن جهانی آمدست
گل گرفته جام یاقوتین به دست زمردین****پیش شاهنشه به سوی دوستکانی آمدست
آفتاب داد و دین سنجر که او را هر زمان****اول القاب نوشروان ثانی آمدست
کلک عقل از تیر او عالم گشایی یافتست****تیر چرخ از کلک او عالم ستانی آمدست
آسمان پیش جلال او زمین گردد از آنک****از جلال او زمین در ترجمانی آمدست
خه‌خه ای شاهی که از بس بخشش و بخشایشت****خرس در داهی و گرگ اندر شبانی آمدست
چون به سلطانی نشینی تهنیت گویم ترا****ای که اسلاف ترا سلطان نشانی آمدست
ترک این صحرای اول با جلاجلهای نور****گرد ملکت با طریق پاسبانی آمدست
صدر دیوان در دبیری هست تا یابد معین****با خجسته کلک تو در همزبانی آمدست
مطرب صحن سیم بر بام تو سوری بدید****زو همین بودست کاندر شادمانی آمدست
شاه اقلیم چهارم تا فرستد هم خراج****در فراهم کردن زرهای کانی آمدست
شحنهٔ میدان پنجم تا سلحدار تو شد****زخم او بر جسم جانی نه که جانی آمدست
قاضی صدر ششم را طالع مسعود تو****مقتدای فتوی صاحبقرانی آمدست
آنکه پیر صفهٔ هفتم سبکدل شد ز رشک****از وقار تو بر او چندان گرانی آمدست
کارداران سرای هشتمین را بر فلک****رای عالیقدر تو در میزبانی آمدست
از ضمیرت دیده‌ام آن کنگر طاقی که هم****آفرینش را مکان بی‌مکانی آمدست
از در دولت سبک بر بام هفتم رو که چرخ****با چنین نه پایه بهر نردبانی آمدست
خسروا طبعم به اقبال جمالت زنده گشت****آبرا آری حیات اندر روانی آمدست
تا به حرف مدح تو خوانم ثنای دیگران****موجب این بیتهای امتحانی آمدست
اینک از اقبال تو پردخته شد آن خدمتی****کاندکش الفاظ و بسیارش معانی آمدست
در او در آب قدرت آشناور آنچنانک****راست گویی گوهر تیغ یمانی آمدست
بر سر خوان عمادی من گشادم این فقع****گر چه شیرین نیست باری ناردانی آمدست
شاخ بادا از نهال عمر تو زیرا که خود****بیخش از بستان سرای جاودانی آمدست

 

شماره قصیده 26: آن طبع را که علم و سخاوت شعار نیست

 

آن طبع را که علم و سخاوت شعار نیست****از عالمیش فخر و ز زفتیش عار نیست
جز چشم زخم امت و تعویذ بخل نیست****جز رد چرخ و آب کش روزگار نیست
آن دست و آن زبان که درو نیست نفع خلق****جز چون زبان سوسن و دست چنار نیست
باشد چو ابر بی‌مطر و بحر بی‌گهر****آن را که با جمال نکو خوی یار نیست
در پیش جوهری چو سفالست آن صدف****کاندر میان او گهری شاهوار نیست
منت خدای را که مر این هر دو وصف را****جر در مزاج پیشرو دین قرار نیست
قاضی‌القضاة غزنین عبدالودود آنک****مر علم وجود را جز ازو پیشکار نیست
چرخست علم او که مر او را فساد نیست****بحرست جود او که مر او را کنار نیست
در بر و بحر نیست یکی صنعت از سخا****کاندر بنان و طبعش از آن صدهزار نیست
با سیرتش در آتش و آب و هوا و خاک****قدر بلند و صفوت و لطف و وقار نیست
ای قدر تو رسیده بدان پرده کز علو****زان پرده ز استر اثر صنع بار نیست
آن چیست کز یقین تو آنرا مزاج نیست****و آن کیست کز یمین تو آنرا یسار نیست
دین از تو و زبانت چرا می‌شود قوی****گر تو علی نه‌ای و زبان ذوالفقار نیست
در هفت بخش عالم یک مبتدع نماند****کز ذوالفقار حجت تو دلفگار نیست
جز در چمن ولی تو چون گل پیاده کیست****جز بر اجل حسود تو چون جان سوار نیست
نزدیک علم و رای تو مه نورمند نیست****در پیش حلم و سنگ تو که بردبار نیست
آن کیست کو ندارد با تو چو تیر دل****کو از سنان سنت تو سوگوار نیست
یک تن نماند در چمن جود تو که او****چون فاخته ز منت تو طوقدار نیست
ای شمس طبع کز تو جهان را گزیر نیست****ای ابر دست کز تو زمین را غبار نیست
امیدوار باز سوی صدرت آمدم****از ابر و شمس کیست که امیدوار نیست
جز شاعران کوته‌بین را درین دیار****بر بارگاه جود کریمیت بار نیست
آری ز نوش آتش و از لطف آب پاک****رفعت بجز نصیب دخان و بخار نیست
لیکن زمانه ای تو و بر من ز بخت بد****هر چه از زمانه آید حقا که عار نیست
والله که از لباس جز از روی عاریت****بر فرق من عمامه و بر پا آزار نیست
کارم بساز از کرم امروز ای کریم****هر چند کارساز بجز کردگار نیست
گر چه دهی وگر ندهی صله در دو حال****جز گوهر ثنای من اینجا نثار نیست
باشد کریمی ار بدهی ورنه رای تست****مر بنده را به هیچ صفت اختیار نیست
دانی که از زمانه جز احسان و نام نیک****حقا که هر چه هست بجز مستعار نیست
نام نکو بمان چو کریمان ز دستگاه****چون شد یقین که عمر دول پایدار نیست
تا دوزخ و بهشت کم از هفت و هشت نیست****تا حس و طبع بیش ز پنج و چهار نیست
چندانت قدر باد که آن را کرانه نیست****چندانت عمر باد که آن را شمار نیست

 

شماره قصیده 27: عقل را تدبیر باید عشق را تدبیر نیست

 

عقل را تدبیر باید عشق را تدبیر نیست****عاشقان را عقل تر دامن گریبان‌گیر نیست
عشق بر تدبیر خندد زان که در صحرای عقل****هر چه تدبیرست جز بازیچهٔ تقدیر نیست
عشق عیارست و بر تزویر تقدیرش چکار****عقل با حفظ‌ست کو را کار جز تدبیر نیست
علم خورد و خواب در بازار عقلست و حواس****در جهان عاشقی هم خواب و هم تعبیر نیست
تیر چرخ از عقل دزدان دان جان را لاجرم****هیچ زندانی کمان چرخ را چون تیر نیست
کار عقلست ای سنایی شیر دادن طفل را****خون خورد چون شیر عشق اینجا حدیث شیر نیست
میوه خوردن عید طفلانست و اندر عید عشق****بند و زنجیرست اینجا رسم گوز انجیر نیست
هر زمان بر دیده تیری چشم دار ار عاشقی****زان که غمزهٔ یار یک دم بی‌گشاد تیر نیست
مرد عشق ار صد هزاران دل دهد یک دم به دوست****حال اندر دستش از تقصیر جز تشویر نیست
مانده اندر پرده‌های تر و ناخوش چون پیاز****هر که او گرم مجرد در رهش چون سیر نیست
در گذر چون گرم تازان از رخ و زلفین دوست****گر چه بی این هر دو جانها را شب و شبگیر نیست
تا نمانی بستهٔ زنجیر زلف یار از آنک****اندرین ره شرط این شوریدگان زنجیر نیست
عاشقی با خواجگی خصمست زان در کوی عشق****هر کجا چشم افگنی تیرست یکسر میر نیست
عین و شین و قاف را آنجا که درس عاشقیست****جز که عین و شین و قاف آنجا دگر تفسیر نیست
پیر داند قبض و بسط عاشقان لیکن چه سود****تربت ما موضع بیلست جای پیر نیست
عشق چون خصم جهان تیرگی و خیرگیست****اینهمه عشق سنایی عشق را بر خیر نیست
عشق را این حل و عقد از چیست ما ناذات او****جز ز صنع شاه عالم‌دار عالم‌گیر نیست
شاه ما بهرامشاه آن شاه کز بهر شرف****چرخ را در بندگی درگاه او تقصیر نیست

 

شماره قصیده 28: کفر و ایمان دو طریقیست که آن پنهان نیست

 

کفر و ایمان دو طریقیست که آن پنهان نیست****فرق این هر دو بنزدیک خرد آسان نیست
کفر نزدیک خرد نیست چو ایمان که بوصف****اهرمن را صفت برتری یزدان نیست
گهر ایمان جسته‌ست ز ارکان سپهر****در دوکونش به مثل جز دل پاکان کان نیست
که صفت کردن ایمان به گهر سخت خطاست****زان که ز ارکان صفا قوت او یکسان نیست
تو اگر ز ارکان دانی صفت نور و ضیا****نزد من این دو صفت جز اثر ایمان نیست
نور اصلی چو فروغی دهد از دست فروع****فرع را اصل چو پیدا شد هیچ امکان نیست
کار نه بطن حدث دارد و دارد حق محض****رسم و اطلال و دمن چون طلل ایوان نیست
رایگان این خبر ای دوست به هر کس ندهند****مشک گر چند کسادست چنین ارزان نیست
ای پسر پای درین بهر مزن زان که ترا****معبر و پایگه قلزم بی‌پایان نیست
کاین طریقست که در وی چو شوی توشه ترا****جز فنا بودن اگر بوذری و سلمان نیست
این عروسیست که از حسن رخش با تن تو****گر حسینی همه جز خنجر و جز پیکان نیست
درد این باد هوا در تن هرکس که شود****هست دردی که بجز سوختنش درمان نیست
جسم و جانرا به عرضگاه نهادم که مرا****مایهٔ عرض درین جز غرض جانان نیست
گر حجاب رهت از جسم و ز جان خواهد بود****رو که جانان ترا میل به جسم و جان نیست
جسم و جان بابت این لعبت سیمین تن نیست****تحفهٔ بی‌خطر اندر خور این سلطان نیست
فرد شو زین همه تا مرد عرضگاه شوی****کاندرین کوی بجز رهگذر مردان نیست
چند گوئی که مرا حجت و برهان باید****هر چه حق باشد بی حجت و بی برهان نیست
کشتهٔ حق شو تا زنده بمانی ور نه****با چنین بندگیت جای تو جز میدان نیست
از چه بایدت به دعوی زدن این چندین دست****که به دست تو ز صد معنی یک دستان نیست
نام خود را چه نهی بیهده موسی کلیم****که گلیم تو بجز بافتهٔ هامان نیست
تا در آتش چو روی همچو براهیم خلیل****چون ترا آیت یزدان رقم عنوان نیست
غلطی جان پدر این شکر از عسگر نیست****غلطی جان پدر این گهر از عمان نیست
ای بسا یوسف رویان که درین مصر بدند****که چو یعقوب پدرشان مگر از کنعان نیست
ای بسا یونس نامان که درین آب شدند****که جگرشان همه جز سوخته و عطشان نیست
مرد باید که چو بوالقاسم باشد به عمل****ورنه عالم تهی از کردهٔ بوسفیان نیست
گویی از اسم نکو مرد نکو فعل شود****نی چو بد باشد تن اسم ورا تاوان نیست
من وفانام بسی دانم کش جز به جفا****طبع تا زنده و جان مایل و دل شادان نیست
آهست آری سندان به همه جای ولیک****خویشتن گاه ترازو ببرد سوهان نیست
نام آتش نه ز گرمیست که آتش خوانند****آب از آن نیست به نام آب کجا سوزان نیست
هفت و چارند اگر رسم بود وقت شمار****وقت افعال چرا فعلش هم چندان نیست
یا بیا پاک بزی ورنه برو خاکی باش****که دو معنی همی اندر سخنی آسان نیست
راه این سرو جوان دور و درازست ای پیر****می این خواجه سزای لب سرمستان نیست
جان فشان در سر این کوی که از عیاران****شب نباشد که در آن موسم جان افشان نیست
لذت نفس بدل ساز تو با لذت عشق****به گسل از طبع و هواگر غرضت هجران نیست
راز این پرده نیابی اگر از نفس هوا****در کف نیستی تو، علم طغیان نیست
تا همه هو نشوی، هوی تو الا نشود****چون شوی هو تو ترا آن هوس نقصان نیست
تکیه بر شرع محمد کن و بر قرآن کن****زان کجا عروهٔ وثقای تو جز قرآن نیست
گفت این شعر سنایی که چو کیوانی گفت****روشنی عالم جز از فلک گردان نیست

 

شماره قصیده 29: ای بنده ره شوق ملک بی خطری نیست

 

ای بنده ره شوق ملک بی خطری نیست****از جان قدمی ساز که به زین سفری نیست
تیریست بلا در روش عشق که هرگز****جز دیدهٔ درویش مر او را سپری نیست
از خود غذایی ساز پس آنگاه بره پوی****زیرا که ترا به ز تویی عشوه خری نیست
خود را ز میان خود بردار ازیراک****کس بر تو درین ره ز تویی تو بتری نیست
تن را چه قبولی نهی آنجا که ز عزت****صد جان مقدس را آنجا خطری نیست
کشتند درین راه بسی عاشق بی‌تیغ****کز خون یکی عاشق حالی اثری نیست
در بحر غمان غوطه خور از روی حقیقت****کاندر صدف عشق به از غم گهری نیست
بار از خداوند مچخ زان که کسی را****در پردهٔ اسرار خدایی گذری نیست
بر دوش فکن غاشیهٔ مهر درین کوی****چون گرد میان تو ز بدعت کمری نیست
از ابر پشیمانی اشکی دو فرو بار****کاندر چمن عشق تو زین به مطری نیست
در روشنی عشق چه خوشی بود آن را****کاندر چمن صنع خدایش نظری نیست
کی میوهٔ رحمت خورد آنکس که ز اول****در باغ امیدش ز عنایت شجری نیست
ای در ره عصیان قدمی چند شمرده****باز آی کزین درگه به مستقری نیست
از کردهٔ خود یادکن و بگری ازیرا****بر عمر به از تو به تو کس نوحه‌گری نیست
بر طاعت خود تکیه مکن چون بحقیقت****از عاقبت کار کسی را خبری نیست
چون نام بد و نیک همی از تو بماند****پس به ز نکونامی ما را هنری نیست
نیکی و سخاوت کن و مشمر که چو ایزد****پاداش ده و مفضل و نیکو ثمری نیست
گرد علما گرد بخاصه بر آنکس****کامروز بهر شهر چنو مشتهری نیست
خورشید زمین یوسف احمد که فلک را****چون او به گه علم و محامد دگری نیست
آن ابر گهرپاش که در علم چنویی****مر چارگهر را گه زایش پسری نیست
آن شاخ عطا بخش که در باغ شریعت****با نفع تراز وی به گه جود بری نیست
بی خدمت او در تن یک جان عملی نیست****بی مدحت او در دل یک تن فکری نیست
از روزه و از گریه چو یک کام و دو چشمش****در بادیهٔ تقوا خشکی و تری نیست
آری چه عجب زان که چو جد و پدر او****کس را به جهان اکنون جد و پدری نیست
علم و خردش بیشترست از همه لیکن****در دیدش بی‌شرمی و در سر بطری نیست
ای قدر تو گشته سفری در ره دانش****کو را بجز از حضرت جنت حضری نیست
در آب فنا غرق شد از زورق کینه****آن دل که درو ز آتش مهرت شرری نیست
بگداخت حسود تو چو در آب شکر زآنک****در کام سخن به ز زبانت شکری نیست
چشم بد ما باد ز تو دور که از لطف****یک چیز نداری که درو زیب و فری نیست
المنه‌لله که درین جاه تو باری****نفعست جهان را و کسی را ضرری نیست
در عین بهشتی تو هم اینجا و هم آنجا****کاندر دل تو از حسد کس مقری نیست
داری خرد و علم و سخا لیک بر عقل****در طبعت از این بی‌حسدی به هنری نیست
نه هر که برآمد بر کرسی امامت****نه هر که کند بانگی آنجا حشری نیست
کرسی چکند آنکه ندارد خبر از علم****خورشید چه سود آن را کو را بصری نیست
خورشید جهان کی شود از علم کسی کو****در شب چو مه او را بر خواندن سهری نیست
علم و خرد واصل همی باید ورنه****خود مایهٔ شوخی را حدی و مری نیست
فتوی دهی و علم همی گویی و لیکن****با کس ده و پنجیت نه و شور و شری نیست
هر کس نبود چون تو گه علم ازیراک****صد بحر به نزدیک خرد چون شمری نیست
خود دور بی‌انصافان بگذشت درین شهر****زیرا به جان چون شه ما دادگری نیست
شاهی و چه شاهی که گه عدل و گه علم****چون او ز ثریا ملکی تا بثری نیست
آن شاه مظفر که برو از سر کوشش****جز بخشش او را ز طبیعت ظفری نیست
مسعود جوان بخت جوان عمر که چون او****بر نه فلک و هفت زمین شاه و سری نیست
قدر شه غزنین نشناسد به حقیقت****آن را که ز احوال خراسان خبری نیست
بادا سر او سبز و دلش شاید که امروز****مر ملک جهان را به ازو تاجوری نیست
ای خواجه چنین دان ز سر عقل و فصاحت****کامروز درین فن چو سنایی دگری نیست
کی دیده و رخ چون زر و چون سیم کند آنک****لفظش چو گهر هست گرش سیم و زری نیست
در شاخ ثنای تو چو زد چنگ سخا کن****کز شاخ ثنا به ز سخاوت ثمری نیست
تا دور فلک بی ز نوا زو المی نیست****تا کار جهان بی ز قضا و قدری نیست
چندانت بقا باد که ممکن بود از عمر****زیرا ز قضا هیچ کسی را حذری نیست
بادات فزونی چو مه نو که جهان را****بر چرخ بقا به ز جمالت قمری نیست
بر درگه جبار ترا باد مقیمی****زیرا به از آن در به جهان هیچ دری نیست
ای بار خدایی که مرین سوختگان را****جز یاد تو دین‌پرور و اندوه‌بری نیست
بپذیر به فضل و به کرم عذر سنایی****زیرا که به عصیان چو سنایی دگری نیست

 

حرف د

 

 

شماره قصیده 30: مهر بندهٔ آن رخ چون ماه باد

 

مهر بندهٔ آن رخ چون ماه باد****جان فدای آن لب دلخواه باد
فرق او همچون خط او سبز باد****بخت او چون عمر او برناه باد
روی آن کز خاصیت دارد خبر****چون دو بیجادش ببند کاه باد
مدت حسن و بقای ماه من****با مدد چون عمر سال و ماه باد
از برای پاس باس غیرتش****ساکن حبس خموشی آه باد
چون بهشت و دوزخست آن زلف و رخ****ساحت پاداش و باد افراه باد
اشک آن کز وی نیندیشد بجو****همچو راه کهکشانش راه باد
آن‌چنان چون شاه خوبان آن مهست****شاه دولتشاه دولتشاه باد
بهر خدمت چرخ بر درگاه او****صد کمر بربسته چون خرگاه باد
در حریم حرمت آگینش چو عرش****دختر فغفو و قیصر داه باد
پیش نوک تیر درزی حرفتش****حصن دشمن خیمهٔ جولاه باد
ریزه‌های زر و سیم قلب چرخ****در سرا ضرب کفش درگاه باد
چون کند سلطان علوی آرزو****آفتابش تاج و چرخش گاه باد
آفتابست او ولیکن گاه نور****سایبانش سایهٔ الاه باد
شاه بهرام آنشهی کاندر جهان****تا جهان را شاه باید شاه باد
عرش و فرش دشمنان جاه او****همچو بیژن زیر سنگ چاه باد
پیش گرز گاو سارش روز صید****شیر گردون کمتر از روباه باد
بی شه اسب و پیل و فرزین هیچ نیست****شاه ما را به بقای شاه باد
سوی جانش سهم غیب تیز تاز****چون خرد منهی و کارآگاه باد
پس چو نزدش هر چه جز الاه لاست****سایگاهش حفظ «الا الاه» باد
جز سنایی در وفا و بندگیش****تا ابد چرخ دو تا یکتاه باد

 

شماره قصیده 31: همچو مردان یک قدم در راه دین باید نهاد

 

همچو مردان یک قدم در راه دین باید نهاد****دیده بر خط «هدی للمتقین» باید نهاد
چون ز راه گلبن «توبوا الی‌الله» آمدی****پای بر فرق «اتینا تائعین» باید نهاد
چون خر دجال نفست شد اسیر حرص و آز****بعد ازین بر مرکب تقویت زین باید نهاد
توبه‌ات روح‌الامین دان نفس شارستان لوط****در مثل شبه حقیقتها چنین باید نهاد
هفت شارستان لوطست نفس تو وقت سخن****همچو مردان بر پر روح‌الامین باید نهاد
آب اول داد باید بوستان را روز و شب****وانگهی دل در جمال یاسمین باید نهاد
نفس فرعونست و دین موسی و توبه چون عصا****رخ به سوی جنگ فرعون لعین باید نهاد
گر عصای توبه فرعون لعین را بشکند****شکر آنرا دیده بر روی زمین باید نهاد
گر تو خواهی نفس خود را مستمند خود کنی****در کند عشق «بسم الله» کمین باید نهاد
دفتر عصیان خود را سوخت خواهی گر همی****دفتر عشق بتی در آستین باید نهاد
خواجه پندارد که اندر راه دین مر طبع را****با کباب چرب و با لحم سمین باید نهاد
نی غلط کردی که اندر طاعت حق دینت را****با لباس ژنده و نان جوین باید نهاد
نی ترا طبع تو می‌گوید که: گوش هوش را****با نوای مطرب و صوت حزین باید نهاد
آن تنی کش خوب پروردی به دوزخ در همی****در دهان اژدهای آتشین باید نهاد
جای گر حور و حریرت باید اندر تار شب****از دو چشم خویشتن در ثمین باید نهاد
گر تو خواهی ظاهر و باطنت گردد همچو تیر****در سحرگه دیده را بر روی طین باید نهاد
از خبیثات و خبیثین گر بپرهیزی همی****روی را بر طیبات و طیبین باید نهاد
سر بسم‌الله اگر خواهی که گردد ظاهرت****چون سنایی اول القاب سین باید نهاد

 

شماره قصیده 32: کسی کاندر صف گبران به بتخانه کمر بندد

 

کسی کاندر صف گبران به بتخانه کمر بندد****برابر کی بود با آن که دل در خیر و شر بندد
ز دی هرگز نیارد یاد و از فردا ندارد غم****دل اندر دلفریب نقد و اندر ما حضر بندد
کسی کو را عیان باید خبر پیش مجال آید****چو خلوت با عیان سازد کجا دل در خبر بندد
ز عادت بر میان بندد همی هر گبر زناری****نباشد مرده را آنکس که جز بر فرق سر بندد
حقیقت بت پرستست آنکه در خود هست پندارش****برست از بت‌پرستی چون در پندار دربندد
نباشد مرد هر مردی که او دستار بر بندد****نباشد گبر،هرگبر که او زنار بربندد
اگر تاج تو خورشیدست تو زان تاجدارانی****که طاووس ملایک تخت تو بر شاهپر بندد
نیاساید سنایی وار آن کو زین جگر خواران****هزاران درد خون‌آلود بر جان و جگر بندد
نه موسیئی شود هر کس که او گیرد عصا بر کف****نه یعقوبی شود آنکس که دل اندر پسر بندد
بسا پیر مناجاتی که بر مرکب فرو ماند****بسا رند خراباتی که زین بر شیر نر بندد
ز معنی بیخبر باشی چو از دعوی کمر بندی****چه داند قدر معنی آن که از دعوی کمر بندد
بتخت و بخت چون نازی که روزی رخت بربندی****بتخت و تخت چون نازد کسی کو رخت بر بندد
غلام خاطر اویم، که او همت قوی دارد****که دارد هر دو عالم را و دل در یک نظر بندد
اگر یک چند کی بخت سنایی به بگردد پس****همه الفاظ شیرین ملایک بر بصر بندد
برو همچون سنایی باش، نه دین باش و نه دنیا****کسی کو چون سنایی شد در این هر دو در بندد

 

شماره قصیده 33: ای چو عقل از کل موجودات فرد

 

ای چو عقل از کل موجودات فرد****وی جوان از تو سپهر سالخورد
خاکبوسان سر کوی تواند****روشنان کارگاه لاجورد
پاسبانان در و بام تواند****چرخ و خورشید و مه گیتی نورد
تا سنایی کیست کاید بر درت****مجد کو تا گویدش کز راه برد
ای همه دریا چه خواهی کردنم****وی همه گردون چه خواهی کرد گرد
نام او میدان و نقش او بسی****کز حکیمان او زیاد اندر نبرد
زان به خدمت نامدم زیرا بود****پیش بینا مرد عریان روی زرد
کز ضعیفی دیدگان شب پره‌ست****کو بماندست از رخ خورشید فرد
ساختم جلابی از جان جانت را****وز دم خرسندی آنرا کرده سرد
چون بزرگان نوش کن جلاب جان****می بخردان مان و گرد می‌مگرد
ورد جوید روز مجلس مرد عقل****بوالهوس جوید به مجلس خارورد
زان که مقلوب سنایی یانس است****گر نگیرم انس با من بد مگرد
انس گیرم باژگونه خوانیم****خویشتن را باژگونه کس نکرد
گر تن و جانم به خدمت نامدند****عذرشان بپذیر کمتر کن نبرد
صدر تو چرخست و تن را بال سست****روی تو مهرست و جان را چشم درد
جان من آزاد کن تا عقل من****هر زمان گوید: زهی آزادمرد
تازه گردانم بنا جستن که باد****تازه از جان بیخ و شاخ و برگ و ورد

 

شماره قصیده 34: مسلمانان سرای عمر، در گیتی دو در دارد

 

مسلمانان سرای عمر، در گیتی دو در دارد****که خاص و عام و نیک و بد بدین هر دو گذر دارد
دو در دارد حیات و مرگ کاندر اول و آخر****یکی قفل از قضا دارد، یکی بند از قدر دارد
چو هنگام بقا باشد قضا این قفل بگشاید****چو هنگام فنا آید قدر این بند بردارد
اجل در بند تو دایم تو در بند امل آری****اجل کار دگر دارد، امل کار دگر دارد
هر آن عالم که در دنیا به این معنی بیندیشد****جهان را پر خطر بیند روان را پر خطر دارد
هر آنکس کو گرفتارست، اندر منزل دنیا****نه درمان اجل دارد نه سامان حذر دارد
کمر گیرد اجل آنرا که در شاهی و جباری****زحل، مهر نگین دارد قمر طرف کمر دارد
اگر طبع تو از فرهنگ دارد فر کیخسرو****وگر شخص تو اندر جنگ زور زال زر دارد
اگر تو فی‌المثل ماهی و از گردون سپر داری****بسر عمر ترا لابد زمانه پی سپر دارد
ایا، سرگشتهٔ دنیا مشو غره به مهر او****که بس سرکش که اندر گور خشتی زیر سر دارد
طمع در سیم و زر چندین مکن گردین و دل خواهی****که دین و دل تبه کرد آن که دل در سیم و زر دارد
جهان پر آتش آزست و بیچاره دل آنکس****که او اندر صمیم دل از آن آتش شرر دارد
چه نوشی شربت نوشین و آخر ضربت هجران****همه رنجت هبا گردد همه کارت هدر دارد
تو اندر وقت بخشیدن جهانی مختصر داری****جهان از روی بخشیدن ترا هم مختصر دارد
سنایی را مسلم شد که گوید زهد پرمعنی****نداند قیمت نظمش، هر آن کو گوش کر دارد

 

شماره قصیده 35: اگر ذاتی تواند بود کز هستی توان دارد

 

اگر ذاتی تواند بود کز هستی توان دارد****من آن ذاتم که او از نیستی جان و روان دارد
وگر هستی بود ممکن که کم از نیستی باشد****من آن هستم که آن از بی‌نشانیها نشان دارد
وگر با نقطه‌ای وهمم کسی همبر بود او را****هزاران حجت قاطع که ابعاد چنان دارد
ترازوی قیامت کو همی اعراض را سنجد****اگر باشم درین کفه دگر کفه گران دارد
نگیرم هیچ چیز ار در آن کفه نشینم من****چون من از هیچ کم باشم گران کفه از آن دارد
سبکتر کفهٔ ذاتی گران‌تر کفهٔ جانی****وگر با خود در آن کفه زمین و آسمان دارد
منم خود کمتر از دانگی اگر بر سنجدم وزان****اگر دانگی بود ممکن که وزن این جهان دارد
چو عقل کل کند فکرت ز اوصاف و ز ذات من****نه ذات من چنان باشد نه اوصافی چنان دارد
فرو شستم ز لوح خویش نقش چونی و سانی****ز بیچونی و بیسانی روانم چون و سان دارد
چنان گشتم که نشناسد کسم جز بی‌چگونه و چون****که ذات من نه تن دارد نه دل دارد نه جان دارد
چه جای بی‌چگونه و چون که فوق اینست و این معنی****چه جای فوق و چه معنی نه این دارد نه آن دارد
دو صد برهان فزون دارد خرد بر نیستی من****بهر برهان که بنماید دو صد گونه بیان دارد
هیولانی عدمهایم نه بیند عقل کلم زین****وگر چه کل افعال وفاها را عیان دارد
هزاران مرتبت دانم ورای اینست کاین هر دو****یکی از بدکنان خیزد یکی از بدکنان دارد
که داند تا چه چیزم من که باری من نمی‌دانم****وگر چه نیک نندیشم که ذات من چه سان دارد
نگنجم در سخن پس من کجا در گنجد آنکس کو****به دستی در مکان دارد به دستی در زمان دارد
چو اندر باردان من یکی ذره نمی‌گنجد****چگونه کل موجودات را در باردان دارد
سخن را راه تنگ آمد نگنجد در سخن هرگز****اگر چه در فراخی ره چو دریای عمان دارد
هر آنکو وصف خود گوید همی احوال خود خواهد****که برتر هست زان معنی اگر چه آن گمان دارد
اگر بسیار بندیشی خرد باشد از او عاجز****کجا بر آسمان تاند شد آنکو نردبان دارد
هر آنکس کو گمان دارد که بر کیوان رسد تیرش****گمان وی خطا باشد اگر زاهن کمان دارد
خرد کمتر از آن باشد که او در وی کند منزل****مغیلان چیست تا سیمرغ در وی آشیان دارد
حواشی و عاء فکر خون پرورد خواهد شد****ازو بس خون برون آید کزو پر خون دهان دارد
خرد را آفریند او کجا اندر خرد گنجد****بنان در خط نگنجد ار چه خط نقش از بنان دارد
خرد چون جست یک چندیش باز آمد به نومیدی****چه چیز است اندرین دلها که دلها را نوان دارد
ورای هست و نیست و گفت و خاموشی و اندیشه****ورای این و برتر زین هزاران ره مکان دارد
برآمد از بحار قدس میغ نور بر جانها****همه تشنه دلانرا او به خود در شادمان دارد
چنان شادم ز عشق او که جان را می‌برافشانم****چه باشد آنکه از عشق و خرد می جانفشان دارد
چگونه باشدی ار هیچ من می تا نمی گفتن****که هست از عشق او چونان که چونان را چنان دارد
معانی و سخن یک با دگر هرگز نیامیزد****چنان چون آب و چون روغن یک از دیگر گران دارد
معانی را اسامی نه اسامی را معانی نه****وگر نه گفته گفتنی آنچه در پرده نهان دارد
همه دردم از آن آید که حالم گفت نتوانم****مرا تنگی سخن در گفت سست و ناتوان دارد
معانیهای بسیارست اندر دل مرا لیکن****نگنجد چون سخن در دل زبان و ترجمان دارد
ولیکن چون براندیشم همه احوال خوش گردد****از آنکو داند این معنی که جان اندر میان دارد
الاهی نام خود کردم بدو نسبت کنم خود را****اگر هر شاعری نسبت به بهمان و فلان دارد
یکی را شد یکی غاوی میان ما و از مرغان****یکی قوت از شکر دارد یکی خور ز استخوان دارد
ندارد طاقت مدحم ز ممدوحان عالم کس****وگر اسب کسی سگبانش نعل از زبرقان دارد
وگر کلی موجودات روحانی و جسمانی****ببخشد بر چنین یک بیت حقا رایگان دارد
چنین عالم تواند کرد عقل کل و گر خواهد****که گوید مثل این خود را به رنج جاودان دارد
هزاران بار گفتم من که راز خویش بگشایم****ولیکن مر مرا خاموش ضعف مردمان دارد
مرا هر گه سخن گویم سخن عالی شود لیکن****نگهبانم خرد باشد ز گفتی کن زیان دارد
دریغا آن سخنهایی که دانم گفت و نتوانم****وگر گویم از آن حرفی جهانی را نوان دارد
هم اکنون بینی آن مرد خس نادان ناکس را****برد از این معانیها که در بسته میان دارد
ندارم باک از آن هرگز که دارم انگبین بر خوان****کجا کس انگبین دارد مگس بر گرد خوان دارد
چو من شست اندر آویزم به دریا اندر آویزد****به کام و حلق آن ماهی که بر پشت این جهان دارد
چو شست اندر کشم لابد همه عالم شود ویران****همی بانگ و فغان خیزد ز هر کو خانمان دارد
بجنبد عالم علوی چو زین یک بیت برخوانم****چرا چندین عجب داری که نادانی فغان دارد
ز دریای محیط عقل جیحون معانی را****سوی کشتی روحانی زبان من روان دارد
نه هرگز آنکه دارد گوش بشنید این چنین شعری****نه هرگز نیز خواهد گفت آنکس کو زبان دارد
نخستین شعر من اینست دیگر تا چسان باشد****چگونه باشد آن آتش که زینگونه دخان دارد
سخن با خود همی گویم که خود کس نیست در عالم****مرا باری خود اندر خود خرد بازارگان دارد

 

شماره قصیده 36: دل بی لطف تو جان ندارد

 

دل بی لطف تو جان ندارد****جان بی تو سر جهان ندارد
ناید ز کمال عقل عقلی****تا نام تو بر زبان ندارد
ناید ز جمال روح روحی****تا عشق تو در میان ندارد
جز در خم زلف دلفریبت****روح‌القدس آشیان ندارد
روح ار چه لطیف که خداییست****بی نطق تو خانمان ندارد
عقل ار چه بزرگ رهنماییست****بی مدح تو آب و نان ندارد
زلف تو یقین عاقلان را****جز در کفن گمان ندارد
روی تو رخان عاشقان را****جز در کنف امان ندارد
بیجادت چشم بی‌دلان را****جز چون ره کهکشان ندارد
با نور تو ماه را کلاوه‌ش****چه سود که ریسمان ندارد
خورشید که یافت خاک کویت****هرگز سر آسمان ندارد
گلنار که دید رنگ رویت****زان پس دل بوستان ندارد
ای آنکه جمالت از گهرها****آن دارد آن که کان ندارد
از یوسف خوشتری که در حسن****«آن» داری و یوسف «آن» ندارد
درد تو بر آسمان چارم****جز عیسی ناتوان ندارد
رخسار تو قد گردنان را****جز چون خم طیلسان ندارد
با ناز و کرشمهٔ تو وصلت****بامیست که نردبان ندارد
بی خوی خوش آن لطیف رویت****باغی ست که باغبان ندارد
در عالم عشق کو نسیمی****کز زلف تو بوی جان ندارد
با عشق تو عقل را خزینه‌ش****چه سود که پاسبان ندارد
با دولت تو سیه گلیمی****گر سود کند زیان ندارد
خوش زی که جمال این جهانی****نقشیست که جاودان ندارد
ای از پس پرده چند گویی****کز حسن فلان نشان ندارد
چون روی نمود هر که هستی****گستاخ بگو فلان ندارد
در بزم ببین که چون عطارد****دارد سخن و دهان ندارد
در رزم نگر که همچو جوزا****بندد کمر و میان ندارد
دارد همه‌چیز جان ولیکن****انصاف بده چنان ندارد
ای آنکه ز وصف تو سنایی****آن دارد آن که آن ندارد
بی‌قامت خود مدارش ایرا****تیر تو چنو کمان ندارد
زین گونه گرانی از سنایی****هرگز سبکی گران ندارد
بلبل به میان گل چه گوید****حی‌ست یکی که جان ندارد
ما طاقت عدل تو نداریم****کز فصل کسی زیان ندارد

 

شماره قصیده 37: تا باز فلک طبع هوا را چو هوا کرد

 

تا باز فلک طبع هوا را چو هوا کرد****بلبل به سر گلبن و بر شاخ ندا کرد
بی برگ نوایی نزد از طبع به یک شاخ****چون برگ پدید آمد پس رای نوا کرد
شاخی که ز سردی و ز خشکی شده بد پیر****از گرمی و تریش صبا همچو صبا کرد
از هیچ پدر هیچ صبی آن بندیدست****کامسال بهر شاخ یک آسیب صبا کرد
آن نقره که در مدت شش ماه نهاد ابر****یک تابش خورشید زرافزای هبا کرد
از رنگ رزان جامه ستد دشت و بپوشید****و آن پیرهن گازری از خویش جدا کرد
تا داد لباس دگرش جوهر خورشید****او مرعوضش را ستد آن جامه عطا کرد
شد ناطقه بر نطق طرب گوی چو در باغ****از نامیه هر شاخ و گیا رای نما کرد
گر شاخ به یک جان نسبی دارد با ما****آن کار که بس دون و حقیرست چرا کرد
بی میوه چنار از قبل شکر بهر باغ****دو دست برآورد و چو ما قصد دعا کرد
درویش کند پشت دوتا بر طمع چیز****شد شاخ توانگر ز چه رو پشت دوتا کرد
برابر همی خندد برق از پی آن کو****عالم همه خندان ز چه او قصد بکاکرد
باد سحری گشت چنان خوش که هوا را****گویی که صبا حاملهٔ مشک و حنا کرد
شد طبع هوا معتدل از چرخ تو گویی****چرخ این عمل از علم جمال الحکما کرد
فرزانه علی‌بن محمد که اگر چرخ****وصف علو محمدتش کرد سزا کرد
آن ناصح اهل خرد و دین که طبیعت****چون بخت کفش را سبب عیش و غنا کرد
آن خواجه که از آز رهی گشت هر آنکو****راه در او را زره جهل رها کرد
ایزد گهر لطف و سخا و هنرش را****چون آتش و چون آب و چو خاک و چو هوا کرد
جز بخل نپنداشت جهانی که عطا داد****جز کفر نینگاشت سخایی که ریا کرد
در فتنه فتد عالمی ار گردد ظاهر****آن کار که او نز پی ایزد به خلا کرد
از چرخ بهست او بگه جود و هم از چرخ****برگفتهٔ من عقل یکی نکته ادا کرد
شکل دبران آنکه بر چرخ چولاییست****کاشنید که او چرخ در جود چو لا کرد
پر کرد و تهی کرد سر از عقل و دل از آز****از نطق و کف آنجا که سخن گفت و سخا کرد
هر کار که او ساخت به تعلیم خرد ساخت****و آن کار که او کرد به تفهیم ذکا کرد
عضوش همه از کون و فسادات طبیعی****علمش چو فلک ساحت ارکان ضیا کرد
ای حاذق ناصح به گه دانش بر خلق****کایزد علمت را چو نبی اصل شفا کرد
شد علم تو جانی دگر آنرا که زمانه****از گردش خود قالب ادبار و عنا کرد
دانم که اجل بیش نپیوست بر آن شخص****کز سردی و خشکیش دوای تو جدا کرد
آنرا که ز بیماری علم تو برانگیخت****بی مرگ چو انگیختهٔ روز قضا کرد
از کس نشنیدم بجز از حذق تو کامروز****صد کر چو صدف علم چو درت شنوا کرد
چون از کف موسی دم عیسی اثر تو****بر عارضه آن کرد که بر سحر عصا کرد
در جنت علت نبود لیک به دنیا****علم تو جهان را به صفت جنت ما کرد
منسوخ شد از دهر وبا زان که خداوند****مر علم ترا ناسخ تاثیر وبا کرد
داروت بدانکس نرسد کایزد بروی****علت سببی کرد پسش مرگ قضا کرد
آن کس که به خوشی نه بخشگی به ستایش****خلق تو کم از مشک ختا گفت خطا کرد
اقبال سوی پشت چو فردا همه رویست****چونان که چو دی رنج همه روی قفا کرد
ادیان به علی راست شد ابدان به تو زیراک****تو عیش هنی کردی و او کفر هبا کرد
ای آن شجر اندر چمن عمر که از جود****از میوه جهانی را با برگ و نوا کرد
دانا نکند کفر و جهالت به کسی کو****مر علم ترا با دگران مثل و سوا کرد
لطفت به از آن کرد و کند کز سر حکمت****سر بانک و بقراط به خاشاک و گیا کرد
المنة لله که از دولت ناگه****چون بود علی قسم شهنشاه علا کرد
بی رنج بهشتی شد غزنین به تمامی****اکنون که طبیبی چو تواش چرخ عطا کرد
هر چند صلتهای تو ای قبلهٔ سنت****مجدود سنایی را با مجد و ثنا کرد
این گوهر کو سفت به نزدیک تو آورد****گرمی بخری این خر کز بهر بها کرد
با چشم بزرگیش نگر گرچه طبیعت****مر دیدهٔ او را محل آب و گیا کرد
هر چند ازین پیش به نزدیک بخیلان****چونانک توانست بهر نوع وفا کرد
جز کذب نگفت آنرا کز طبع ثنا گفت****جز صدق نراند آنجا کز بخل هجا کرد
از شکر بر خلق همان کرد که ایزد****از آفت ناشکری بر اهل سبا کرد
بی صله همی مدح نیوشند به شادی****گویی فلکم نایب و غمخوار و کیا کرد
با اینهمه ای تاج طبیبان دل او را****دهر از قبل بی‌درمی معدن دا کرد
از لطف دوایی بکن این داء رهی را****چون علم تو درد همه آفاق دوا کرد
تا نزد عجم ما و من اقوال ملوک ست****چونان که عرب مر که و چه را من و ما کرد
پیوسته بهی بادت ازیرا که علومت****بستان بقایت همه پر زیب و بها کرد
حاجات تو همواره روا باد ز ایزد****زیرا که بسی حاجت جود تو روا کرد

 

شماره قصیده 38: ثابت من قصد خرابات کرد

 

ثابت من قصد خرابات کرد****نفی مرا شاهد اثبات کرد
با قدح و بلبله تسبیح کرد****با دف و طنبور مناجات کرد
آن خدمات من دل سوخته****مستی او دوش مکافات کرد
نغمهٔ او هست مرا نیست کرد****بیدق او شاه مرا مات کرد
تا که به من داد و گفت:«خذ»****اغلب انفاس مرا هات کرد
آنکه همی دعوی بر هر کسی****روز و شب از راه کرامات کرد
حال سنایی دل اهل خرد****خاک گمان بر سر طامات کرد
با دل و با دیدهٔ چرخ فلک****دال دل خویش مباهات کرد
دیدهٔ بردوخته چون برگشاد****راز دل خویش مقامات کرد
بحر محیط او به یکی دم بخورد****پس بشد و قصد سماوات کرد
دست به هم بر زد و ناگه به شوق****زان همه شب دوش لباسات کرد
بست در صومعه و خویش را****چاکر و شاگرد خرابات کرد
کشف که داند که کند آنکه او****فضل برو سید سادات کرد
ماند سنایی را در دل هوس****صومعه پر هزل و خرافات کرد

 

شماره قصیده 39: دی دل ما فگار خواهد کرد

 

دی دل ما فگار خواهد کرد****وز ستم سوگوار خواهد کرد
سده بهر نوید فصل بهار****باز عهد استوار خواهد کرد
پیش چونین نوید گر که ترا****به امید بهار خواهد کرد
برفشان آن گهر که کافر ازو****در سقر زینهار خواهد کرد
اژدهایی که اهل بدعت را****روز محشر شکار خواهد کرد
آنکه می فخر کرد ازو ابلیس****جم از آن فخر عار خواهد کرد
مو و زرین شود ازو پران****چون زبانه چو مار خواهد کرد
همچنو بیند آن زمان معیار****آن که او را عیار خواهد کرد
گوهری کو چو خود کند به مثال****آن گهر کبدار خواهد کرد
روی سرخی مادرش طلبد****آنکه با اوش یار خواهد کرد
بی‌قرار آفریده‌ای در طبع****کیست کش با قرار خواهد کرد
تا بینی که همچو هر سال او****در زمانه چه کار خواهد کرد
در میان هوا ز جنبش خویش****فلکی مستعار خواهد کرد
چون بنان محاسبش هر شاخ****گویی انجم شمار خواهد کرد
بینی از وی دو مایهٔ ثنوی****چون دو سو آشکار خواهد کرد
گل او آن نکرد روز از نور****کامشب او از شرار خواهد کرد
گوهری کو نگار نپذیرد****عالمی چون نگار خواهد کرد
جز وی از شمس همچو شمس از نور****لیل را چون نهار خواهد کرد
دو عرض کاندروست تف و شعاع****بر سه جوهر نثار خواهد کرد
آبرا لعل پوش خواهد کرد****خاک را مشکبار خواهد کرد
بر هوایی که سیم بارید ابر****امشب او زربار خواهد کرد
از تن لاله‌پوش لولو پاش****صد نهان آشکار خواهد کرد
آشکاری کوهسار از رنگ****چون نهان بهار خواهد کرد
کز نهیب بحار او فردا****آسمان را بخار خواهد کرد
چشم بی‌دیدهٔ فلک را دود****دیده‌ها همچو نار خواهد کرد
بر آن آب و رنگ را از عکس****چون می و کفته نار خواهد کرد
افسر امهات و آبا را****بر سر خود فسار خواهد کرد
ز آسمانها قلاده خواهد بست****از قمر گوشوار خواهد کرد
سخت سوی فلک همی پوید****کار دیوانه‌وار خواهد کرد
یا پدر زیر خاک می‌ماند****یا پسر اختیار خواهد کرد
یا ز تاثیر طبع خود بر گل****چون سه عنصر جوار خواهد کرد
مگر از بهر خوش دلی فضلا****چرخ را تار و مار خواهد کرد
تا چو فخر دو کون در یکشب****نه فلک را گذار خواهد کرد
تا بر سعد اخترش از دود****دیدهٔ نحس تار خواهد کرد
تا نشان یافت رتبت خواجه****همتش را شعار خواهد کرد
ثقةالملک طاهر آنکه چو آب****ایزدش پایدار خواهد کرد
وز پی اتفاق و انصافش****آب از آتش سوار خواهد کرد
آب از امنش سپر شود آنرا****که نهنگش شکار خواهد کرد
قوت آب عزم او چون چرخ****خاک را نامدار خواهد کرد
جوهر باد حزم او چون خاک****آب را با قرار خواهد کرد
آن درختی که آب خشمش خورد****دان که آن شاخ‌وار خواهد کرد
آب نظمش درخت فکرت را****از خرد بیخ و بار خواهد کرد
گلبنی را که آب عونش یافت****دان که طبعش چنار خواهد کرد
آب گوهر شود در آن کانی****که ازو افتخار خواهد کرد
خواب را در دو چشم خلق از امن****قوت کوکنار خواهد کرد
ای که تاثیر آب دولت تو****گل اعدات خار خواهد کرد
نعمتی را که بحرها نبرد****رزق تو خود دمار خواهد کرد
آب را تف طبعت از بس جود****همه زرین بخار خواهد کرد
آتش خشمت آب دریا را****همچو آتش نزار خواهد کرد
ایزد آن کلک را که لفظ تو یافت****آتش آب خوار خواهد کرد
ز آب حیوان بقات چون شعرت****هر زمان نو شعار خواهد کرد
گردد آتش حصار امنش اگر****آب را در حصار خواهد کرد
تا ز آب حرام عقل و سخن****ذات عیب و عوار خواهد کرد
آب و آتش برای این مدحت****برد و گوهر فخار خواهد کرد
ملک دنیا نخواهد آن کو را****جود تو با یسار خواهد کرد
دشمنت را چو آب اجل سوی مرگ****هم ز عرضش مهار خواهد کرد
روزگار آب روی داد آن را****که برو روزگار خواهد کرد
دشمنت زین سپس به عذر جواب****خاک فرش عذار خواهد کرد
گر نه از بخت بد چو هر عاقل****ناله‌ها زار زار خواهد کرد
آب جاه تو آنکسی خواهد****کایزدش بختیار خواهد کرد
مهترا پا و سر در آب از شرم****خویشتن را یسار خواهد کرد
چون کف از تف عمامه خواهد بست****چون بط از آب ازار خواهد کرد
آب من برده گیر اگر با من****جود تو همچو پار خواهد کرد
آب آنراست نزد هر مهتر****چون نبرد او قمار خواهد کرد
آمدم چون پر آب آبله من****تا دلت چختیار خواهد کرد
ای سنایی مبر تو آب از کار****کت خرد حق گزار خواهد کرد
غوطه‌ها خورد باید اندر بحر****هر که در در کنار خواهد کرد
کی بترسد ز زخم مار آنکو****خویشتن یار غار خواهد کرد
آب دیده مریز کت خواجه****با ضیاع و عقار خواهد کرد
آب را گرچه میل زی پستیست****نظم تو کار نار خواهد کرد
تافته گردد آنکه بی اقبال****نام خود یادگار خواهد کرد
رنجکی بیند آنکه بی‌کشتی****بحر اخضر گذار خواهد کرد
تا ز تاثیر نه فلک چار اصل****کار کردست و کار خواهد کرد
سرورا سرفراز کت نه چرخ****افسر هر چهار خواهد کرد
ز آبها تا بخار خواهد خواست****بادها تا غبار خواهد کرد
شادمان زی که در بقات سده****این چنین صدهزار خواهد کرد

 

شماره قصیده 40: باز جانها شکار خواهد کرد

 

باز جانها شکار خواهد کرد****گر جمال آشکار خواهد کرد
جای شکرست خلق راکان بت****جان به شکل شکار خواهد کرد
رایت و رویت منور او****ماه را در حصار خواهد کرد
بوی آن زلفکان مشکینش****مشک را قدر خوار خواهد کرد
در خزان از بهار رخسارش****کشوری را بهار خواهد کرد
غمزهٔ نغز و طرهٔ خوش او****هیچ دانی چکار خواهد کرد؟
دوریان را به دیر خواهد برد****دیریان را به دار خواهد کرد
گر چه عقل از چهار خصم برست****از دو عالم چهار خواهد کرد
لیک بر چارسوی غیرت عشق****عقل را سنگسار خواهد کرد
جان متواریان حضرت را****چون زمان برقرار خواهد کرد
بی‌قراران سبز دریا را****چون زمین بردبار خواهد کرد
بر سر از خاکپای مرکب او****نور از چشم خار خواهد کرد
قلب و قالب به خدمت آوردیم****تا کدام اختیار خواهد کرد
چاکر اوست چشم و گوش رهی****گر برین اختصار خواهد کرد
خدمت او کند خرد چون او****خدمت میر بار خواهد کرد
آنکه نعل سمند او در گوش****مشتری گوشوار خواهد کرد
حور عین بهر توتیا جوید****مرکبش گر غبار خواهد کرد
از خیال جمال فطنت او****روح را غمگسار خواهد کرد
دست گردن به دست حاسد او****گل خیری چو خار خواهد کرد
از طراز آستین بدخواهش****غیرت دین غیار خواهد کرد
تیغ او روز کین ز خون عدو****خاک را لاله‌زار خواهد کرد
آب را سنگ علم او چون خاک****با ثبات و وقار خواهد کرد
اجل از بیم تیغ خونخوارش****الحذار الحذار خواهد کرد
باد با خاک روز کوشش او****الفرار الفرار خواهد کرد
آب در حلق دشمن از قهرت****شعله شعله چو نار خواهد کرد
عدوش چون ز عمر بر بادست****اجلش خاکسار خواهد کرد
از برای موافقش گردون****ابر را در نثار خواهد کرد
بحر در یک نفس به دولت او****صد بخور از بخار خواهد کرد
از شرف مشتری رکابش را****افسر روزگار خواهد کرد
جود او همچو ابر نیسانی****قطره‌ها بیشمار خواهد کرد
بنده بی‌آب همچو ماهی باز****سر به سوی بحار خواهد کرد
گر ز خاک تو آبروی برد****مدحتت بنده‌وار خواهد کرد
با تو چون خاک بادوار بسر****خویشتن با دوار خواهد کرد
ای چو آب اصل لطف همچون خاک****نعل چرخم فگار خواهد کرد
هست فکرت که میر این معنی****عرضه بر شهریار خواهد کرد
بیخ جانم به شربتی از جود****در تنم استوار خواهد کرد
روی چون صد نگار و طبع خوشش****کار من چون نگار خواهد کرد
عقل در انتظار انعامت****روز و شب انتظار خواهد کرد
عز و اقبال سرمدی بادت****هم برین اختصار خواهد کرد

 

شماره قصیده 41: مبارز او بود کاول غزا با جان و تن گیرد

 

مبارز او بود کاول غزا با جان و تن گیرد****ز کوی تن برون آید به شهر دل وطن گیرد
ز آن عقبا نیندیشد بدین دنیا فرو ناید****نه جرم بوالحکم خواهد نه جای بوالحسن گیرد
اگر خواهد بقا یابد بباید مردنش اول****اگر معروفیی باشد که هم از خویشتن گیرد
بباید رفت بر چرخش که تا با مه سخن گوید****بباید سوخت چون شمعش که صحبت با لگن گیرد
نمی‌دانند رنج ره بدان بر خیره می‌لافند****نه زان و جهست این لقمه که هر کس در دهن گیرد
عیار آن است در عالم که در میدان عشق آید****مصاف هستی و مستی همه بر هم زدن گیرد
نگردد دامن ره‌رو به آب هفت دریا تر****همه او گردد از معنی چو ترک ما و من گیرد
چو مرد از غیر فارغ شد ز دنیا سر بگرداند****سپاه فقر بی‌ترتیب پس آمد شدن گیرد
از آن اسرار پوشیده که عاشق دارد اندر دل****اگر بر خار برخواند همه عالم سمن گیرد
تو گفت عاشقان داری و کار فاسقان لابد****بدخشان بد به دست آید اگر نعمان یمن گیرد
مرا باری نشاید زد به پیش هیچ عاشق دم****که هر ساعت غم دنیا به گردم انجمن گیرد
پر از زهرست کام من سنایی خوش سخن زانم****قیامت زهر باید خورد گر دستم سخن گیرد
ولی میراث استادان از این زیبا سخن دارد****حسینی باید از معنی که تا جای حسن گیرد
درین دلق به صد پاره مرا طبعی‌ست پر گوهر****چو بگشایم ز فضل او جهانی نسترن گیرد

 

شماره قصیده 42: وجود عشق عاشق را وجود اندر عدم سازد

 

وجود عشق عاشق را وجود اندر عدم سازد****حقیقت نیست آن عشقی که بر هستی رقم سازد
نسازد عشق رنگ از هیچ رویی بهر مخلوقی****که رنگ عشق بی‌رنگی وجود اندر عدم سازد
جمال عشق آن بیند که چشم سر کند بینا****سماع وصل آن بیند که گوش سر اصم سازد
شفا سازد دل و جان را و عاشق را شفا سوزد****سقم سوزد رگ و پی را و عاشق را سقم سازد
هر آنکس را که دل چو آبنوس آمد بدانگونه****نباشد عاشق ار او اشک چون آب به قم سازد
یکی باشد یکی هفده چو اندر مجلس ماندن****چو دست عشق هژده بر بساط خویش کم سازد
کرا در خام خم ندهند چون گوش از پی آوا****بود علمی اگر در عاشقی خود را علم سازد
علم بودن به عشق اندر مسلم نیست جز آن را****که همچون کوس جای خورد بیرون شکم سازد
به باغ بندگی باید چو سوسن سرو آزادی****هر آنکو وقت کشتن همچو گل خود را خرم سازد
اگر چون سیب وقت سرخ رویی دل سیه گردد****سپید آمد کرا رخ چون بهی زرد و درم سازد
به مهر عشق در ملک خدا آن دهخدا گردد****که شادی خانهٔ دل در میان شهر غم سازد
کرا خاک ارم از باد انده طاق گرداند****نباشد جفت آن آبی که از آتش ارم سازد
چو زیر و بم بدان عاشق بنالانی و گریانی****که تسکین غم از عشق و نوای از زیر و بم سازد
ندارد ملک جم در چشم عاشق وزن چون دارد****که دست عاشق از کهنه سفالی جام جم سازد
نشست عاشق اندر بتکده واجب کند زیرا****که آه عاشقان از بتکده بیت‌الحرم سازد
نباشد نصب و رفع و حفض عاشق را که اندر عشق****غم آن دارد کجا بر فعل مستقبل الم سازد
عروس عشق بی‌کس نیست با هر ناکس از کوری****کبود ری در کند خود را به عشقش متهم سازد
بدان تا شهد عشق از حلق هر نااهل دور افتد****طبیب عشق هر ساعت ز شهد خویش سم سازد
نشان شیر در تقویم دال آمد از آن معنی****هر آن عاشق که شد چون شیر قد چون دال خم سازد
دل همچون کباب عشق اندر رگ بسوزد خون****اگر چند آن کباب از روی طب قانون دم سازد
هر آن چشمی که عشق از طلبهٔ خود سرمه‌ای دادش****سران تا جور بیند که بر خاکش قدم سازد
چه می‌گویم که داند این مگر آن کز دل صافی****سنایی وار خود را بندهٔ شاه عجم سازد

 

شماره قصیده 43: روزی که جان من ز فراقش بلا کشد

 

روزی که جان من ز فراقش بلا کشد****آنروز عرش غاشیهٔ کبریا کشد
ما را یکیست وصل و فراقش چو هر دو زوست****این غم نه کار ماست که این غم کیا کشد
نامرد باشد آنکه وفا نشمرد ازو****گر زو دمی ز راه مرادش جفا کشد
آن جان بود شریف که دم دم ز دست دوست****هر لحظه جام جام زلال بقا کشد
هر دل که از قبول غمش روی در کشد****اقبال آسمانش به پیش فنا کشد
دل کیست تا حدیث خود و یاد خود کند****با آن صنم که هودج او کبریا کشد
رنجش شکر بلاست از آن عافیت به عشق****رنجش همیشه با طرب و مرحبا کشد
در موکبی که روح قدس مرکبی کند****پیدا بود که لاشهٔ ما تا کجا کشد
مرد آن بود که در ره پاکی چو عاشقان****خط بر سر صواب و قلم بر خطا کشد
بود شما چو نار شود در مصاف عشق****شو ما بدا که کینهٔ بود شما کشد
در چارسوی حکم چو بانگ بلا بخاست****جانهای پاک سوخته پیش صلا کشد
زهر آب قهر و غیرت او را ز دست دوست****با روی تازه ساغر بر و وفا کشد
در دم سوار گشت بر اسب هوای تو****وین بار هرزه هرزه خر آسیا کشد
رست از عقیله دیدهٔ عقل از برای آنک****هر ساعتی ز خاک درش توتیا کشد
دیده سنایی از قبل چشم شوخ او****نوک سنان غمزه به یاد ثنا کشد
با چشم شوخ او خوش از آنیم کو به عشق****سرمه همه ز خاک در پادشا کشد
آن خسروی که بی مدد فضل و عدل او****جان در بهشت عدن وبال وبا کشد
سلطان یمین دولت بهرامشاه کو****عرضش همیشه بار وفا و بقا کشد

 

شماره قصیده 44: خورشید چو از حوت به برج حمل آمد

 

خورشید چو از حوت به برج حمل آمد****گویند ز سر باز جهان در عمل آمد
در باغ خلل یافته و گلبن خالی****اکنون به بدل باز حلی و حلل آمد
فردوس شد امروز جهانی که ازین پیش****در چشم همه کس چو رسوم و طلل آمد
خورشید ثنای تو همی کرد بر آن دل****چون از دم ماهی به سروی حمل آمد
گفتی نظر مشتری از مرکز تقدیس****ناگاه ز تسدیس به جرم زحل آمد
چه جای مه از زینت ماه فلک آمد****چه جای محل آلت جاه و محل آمد
ای میر اسماعیل که مانند براهیم****جود تو نه از مال زعون ازل آمد
هم در دم اول که ترا دیدم گفتم****کین چون دم آخر به هنر بی‌بدل آمد
آراستهٔ تیر اجل بود مرا جان****ور چه ز طرب معده برقص جمل آمد
صفرای من از خلق تو شد پیر و عجب نیست****زیرا عسل خلق تو خالی زخل آمد
در افسر تو نیست سخن لیک چه سودست****کز اصل مرا خود سر بی مغز کل آمد
خالی ز خلل باد جلال تو ازیراک****خود عمر تو چون جود کفت بی خلل آمد
تو تازه و نو باش که فرزند حسودت****نزد غربا بار نوند وابل آمد

 

شماره قصیده 45: ای سنایی ز جسم و جان تا چند

 

ای سنایی ز جسم و جان تا چند****برگذر زین دو بی‌نوا در بند
از پی چشم زخم خوش چشمی****هر دو را خوش بسوز همچو سپند
چکنی تو ز آب و آتش یاد****چکنی تو ز باد و خاک نوند
چکنی بود خود که بود تو بود****که ترا در امید و بیم افگند
تا بوی در نگارخانهٔ کن****نرهی هرگز از بیوس و پسند
چون گذشتی ز کاف و نون رستی****از قل قاف و لام دانشمند
همه از حرص و شهوت من و تست****علم و اقرار و دعوی و سوگند
باز رستی ز فقر چون گشتی****همچو لقمان به لقمه‌ای خرسند
نزد من قبله دوست عقل و هواست****هر چه زین هردو بگذری ترفند
مهبط این یکی نشیب نشیب****مصعد آن دگر بلند بلند
مقصد ما چو دوست پس در دین****ره چه هفتاد و دو چه هفتصد و اند
چو تو در مصحف از هوا نگری****نقش قرآن ترا کند در بند
ور ز زردشت بی‌هوا شنوی****زنده گرداندت چو قرآن زند
طمع و حرص و بخل و شهوت و خشم****حسد و کبر و حقد بد پیوند
هفت در دوزخند در تن تو****ساخته نفسشان درو دربند
هین که در دست تست قفل امرزو****در هر هفت محکم اندر بند
همه ره آتشست شاخ زنان****که ابد بیخ آن نداند کند
ملک اویی کز آن همی ترسی****تو شوی مالک ار پذیری پند
آن نه بینی همی که مالک را****نکند هیچ آتشیش گزند
دین به دنیا مده که هیچ همای****ندهد پر به پرنیان و پرند
دین فروشی همی که تا سازی****بارگی نقره خنگ زین زرکند
خر چنان شد که در گرفتن او****ساخت باید ز زلف حور کمند
گویی از بهر حشمت علمست****اینهمه طمطراق خنگ و سمند
علم ازین بار نامه مستغنیست****تو برو بر بروت خویش بخند
مهرهٔ گردن خر دجال****از پی عقد بر مسیح مبند
از پی قوت و قوت دل گرگ****جگر یوسفان عصر مرند
کفش عیسی مدوز از اطلس****خر او را مساز پشما گند
شهوتت خوش همی نمایاند****مهر جاه و زر و زن و فرزند
کی بود کین نقاب بردارند****تا بدانی تو طعم زهر از قند
چند ازین لاف و بارنامهٔ تو****در چنین منزلی کثیف و نژند
بارنامه گزین که برگذری****این همه بارنامه روزی چند

 

شماره قصیده 46: این ابلهان که بی‌سبب دشمن منند

 

این ابلهان که بی‌سبب دشمن منند****بس بوالفضول و یافه‌درای و زنخ زنند
اندر مصاف مردی و در شرط شرع و دین****چون خنثی و مخنث نه مرد و نه زنند
مانند نقش رسمی بی‌اصل و معنیند****گر چه به نزد عامه و خطی مبینند
چون گور کافران ز درون پر عفونتند****گر چه برون به رنگ و نگاری مزینند
در قعر و دوزخند نه جنی نه انسیند****در چاه وحشتند نه یوسف نه بیژنند
هم ناکسند گر چه همی با کسان روند****هم جولهند گرچه همی بر فلک تنند
یکرنگ و با زبان دل من همچو آخرت****وینان به طبع و جامه چو دنیا ملونند
دندانهٔ کلید در دعویند لیک****همچون زبان قفل گه معنی الکنند
زان بی‌سرند همچو گریبان که از طمع****پیوسته پای بوس خسیسان چو دامنند
دعوی ده کنند ولیکن چو بنگری****هادوریان کوی و گدایان خرمنند
دهقان عقل و جان منم امروز و دیگران****هر کس که هست خوشه چن خرمن منند
فرزند شعر من همه و خصم شعر من****گویی نه مردمند همه ریم آهنند
گاهم چو روی مائدهٔ خود بغارتند****گاهم چو وزن بیهدهٔ خویش بشکنند
از راه خشم دشمن این طبع و خاطرند****وز درد چشم دشمن خورشید روشنند
بس روشنست روز ولیک از شعاع آن****بی‌روزنند زان که همه بسته روزنند
گر نا ممکنم سوی این قوم ممکن ست****کایشان به نزد عقل و خرد نا ممکنند
تهمت نهند بر من و معنیش کبر و بس****خود در میان کار چو درزی و در زنند
درد دل همه فضلای از فضولیم****عذرست جمله را اگرم جمله دشمنند
من قرص آفتابم روزی ده نجوم****ایشان همند قرص ولی قرص ارزنند
هم خود خورند خویشتن از خشم من از آنک****بوالواسعان و خشک مزاجان برزنند
از خاطر چو تیر و زبان چو تیغ من****پرچین و زرد رخ چو زراندوده جوشند
تا خامشند مطبخیان ضمیرشان****بر دیگ گنده گشته تو گویی نهنبنند
دور از شما و ما چون در آیند در سخن****گویی به وقت کوفتن زهر هاونند
هان ای سنایی ار چه چنین ست تیغ ده****کایشان نه آهنند که ریم خماهنند
درزی صفت مباش برایشان کجا همه****بر رشتهٔ تو خشک‌تر از مغز سوزنند
مشاطهٔ عروس ضمیر تواند پاک****این نغز پیکران که برین سبز گلشنند
شیر آفرین گلشن روحانیان تویی****ایشان که اند گر به نگاران گلخنند
تو تخت ساز تا حکما رخت برگرند****تو نرد باز تا شعرا مهره بر چنند
بر کن به رفق سبلتشان گر چه دولتند****بشکن به خلق گردنشان گر چه گردنند
آن کره‌ای به مادر خود گفت چونکه ما****آبی همی خوریم، صفیری همی زنند
مادر به کره گفت: برو بیهده مگوی****تو کار خویش کن که همه ریش می‌کنند

 

شماره قصیده 47: کرد رفت از مردمان اندر جهان اقوال ماند

 

کرد رفت از مردمان اندر جهان اقوال ماند****همعنان شوخ چشمی در جهان آمال ماند
از فصیحان و ظریفان پاک شد روی زمین****در جهان مشتی بخیل کور و کر و لال ماند
در معنی در بن دریای عزلت جای ساخت****وز پی دعوی به روی آبها آخال ماند
صدرها از عالمان و منصفان یکسر تهیست****صدر در دست بخیل و ظالم و بطال ماند
عدل گم گشت و نمی‌یابد کسی از وی نشان****ظلم جای وی گرفت و چند ماه و سال ماند
عدل نوشروان و جور معتصم افسانه شد****وز بزرگیشان به چشم مردمان تمثال ماند
رفت سید از جهان و چند مشکل کرد حل****بوحنیفه رفت و زو در گرد عالم قال ماند
نیست گویی در جهان جز فیلی از اصحاب فیل****شد نجاشی وز فسونش چند گون اشکال ماند
شد ملک محمود و ماند اندر زبانها مدح اوی****عنصری رفت و ازو گرد جهان امثال ماند
خاک شد کسری و از هر دل برون شد مهر او****در مداین از بنای قصر او اطلال ماند
هر گهی بانگی برآید گرد شهر از مردمان****آه و دردا و دریغا خواجه رفت و مال ماند
رفت کدبانو کلید اندر کف نوروز داد****رفت خواجه ده به دست زیرک جیپال ماند
یک گره را خانه‌ها در غیبت و وزر و بزه****یک گره را گنجها بر طاعت و اهمال ماند
زین سپس شاید سنایی گر نگویی هیچ مدح****زان کجا ممدوح تو خوالی پز و بقال ماند

 

شماره قصیده 48: عقل کل در نقش روی دلبرم حیران بماند

 

عقل کل در نقش روی دلبرم حیران بماند****جان ز جانی توبه کرد آنک بر جانان بماند
جان ز جان کردست شست آن گه ز خاک پای او****جان پیوندیش رفت و جان جاویدان بماند
صبح پیش روی او خندید و بر خورشید چرخ****نور صادق بی لب و دندان از آن خندان بماند
نقش بند عقل و جان را پیش نقش روی او****دست در زیر زنخ انگشت در دندان بماند
عشق چون دولت به پیش روی او بی غم نشست****کفر چون ایمان به پیش روی او عریان بماند
کفر و ایمان از نشان زلف و رخسار ویست****زان نشان روز و شب در کفر و در ایمان بماند
عقل با آن سراندازی به میدان رخش****در خم زلفین او چون گوی در چوگان بماند
از برای رغم من گویی ازین میدان حسن****عیسی مریم برفت و موسی عمران بماند
آتش جانان گریبان‌گیر جان آمد از آنک****آنهمه تر دامنی در چشمهٔ حیوان بماند
گفتمی کن رنگ با مرجان چه ماند با لبش****نی غلط کردم ز خجلت رنگ با مرجان بماند
نیست صبرم از میانش تا چو ذات خود مگر****بر میانم چون میانش والله ار همیان بماند
زخم خوار خویش را بی زخم خود مگذار از آنک****خوار گردد پتک کوبنده که از سندان بماند
عاقبت از دشنهٔ مژگانش روی اندر کشید****عافیت در سلسلهٔ زلفینش در زندان بماند
بهتر آن تا خاکپایش را به دست آرد مگر****چرخ را هرچند جنبش بود سرگردان بماند
عقل و جان در خدمت آن بارگه رفتند لیک****عقل کارافزای رفت و جان جان افشان بماند
هر چه خواهی گو همی فرمای کاندر ذات ما****قایل فرمان برفت و قابل فرمان بماند
گر قماری کرد جان با او بجانی هم ز جان****لاجرم در ما ز دانش مایه صد چندان بماند
گوهر جان و جهان ذات سنایی را ازوست****گرد می زو ماند ذاتش بی مکان و کان بماند
تا نگیرد مرغ مر مرغ سنایی را ز بیم****لاجرم چون مرغ عیسی روز از آن پنهان بماند
تا جمال قهر و لطفش سایه بر عالم فکند****شیر در بستان فنا شد شیر در پستان بماند
زلف شیطانیش گر دل برد گو بر باک نیست****منت ایزد را که جان در مدحت سلطان بماند
خسرو خسرو نسب بهرامشه سلطان شرق****آنکه بهرام فلک در سطوتش حیران بماند
ملک علت ناکرا خوش خوش ازین عیسی پاک****درد رفت الحمدلله و آنچه درمان آن بماند
تا شدش معلوم حکم آیت احسان و عدل****شد نهان چون جور بخل و عدل چون احسان بماند
بر فلک بینی که کیوان رتبتی دارد ولیک****از پی ایوان این شه چرخ خود کیوان بماند
به گراید رایت رایش بسوی عاطفت****زین سبب را خان و خوان خانه بر اخوان بماند
چون گشاید دست و دل در عدل و در احسان به خلق****بستهٔ احسان و عدلش جملهٔ انسان بماند

 

شماره قصیده 49: ای مسلمانان خلایق حال دیگر کرده‌اند

 

ای مسلمانان خلایق حال دیگر کرده‌اند****از سر بی‌حرمتی معروف منکر کرده‌اند
در سماع و پند اندر دین آیات حق****چشم عبرت کور و گوش زیرکی کر کرده‌اند
کار و جاه سروران شرع در پای اوفتاد****زان که اهل فسق از هر گوشه سر بر کرده‌اند
پادشاهان قوی برداد خواهان ضعیف****مرکز درگاه را سد سکندر کرده‌اند
ملک عمرو زید را جمله به ترکان داده‌اند****خون چشم بیوگان را نقش منظر کرده‌اند
شرع را یکسو نهادستند اندر خیر و شر****قول بطلمیوس و جالینوس باور کرده‌اند
عالمان بی عمل از غایت حرص و امل****خویشتن را سخرهٔ اصحاب لشکر کرده‌اند
گاه وصّافی برای وقف و ادرار عمل****با علی در عدل ظالم را برابر کرده‌اند
از برای حرص سیم و طمع در مال یتیم****حاکمان حکم شریعت را مبتر کرده‌اند
خرقه‌پوشان مزور سیرت سالوس و زرق****خویشتن را سخرهٔ قیماز و قیصر کرده‌اند
گاه خلوت صوفیان وقت با موی چو شیر****ورد خود ذکر برنج و شیر و شکر کرده‌اند
قاریان زالحان ناخوش نظم قرآن برده‌اند****صوت را در قول همچون زیر مزمر کرده‌اند
در مناسک از گدایی حاجیان حج فروش****خیمه‌های ظالمان را رکن و مشعر کرده‌اند
مالداران توانگر کیسهٔ درویش دل****در جفا درویش را از غم توانگر کرده‌اند
سر ز کبر و بخل بر گردون اخضر برده‌اند****مال خود بر سایلان کبریت احمر کرده‌اند
زین یکی مشت کبوتر باز چون شاهین به ظلم****عالمی بر خلق چون چشم کبوتر کرده‌اند
خواجگان دولت از محصول مال خشک ریش****طوق اسب و حلقهٔ معلوم استر کرده‌اند
بر سریر سروری از خوردن مال حرام****شخص خود فربی و دین خویش لاغر کرده‌اند
از تموز زخم گرم و بهمن گفتار سرد****خلق را با کام خشک و دیدهٔ تر کرده‌اند
خون چشم بیوگانست آنکه در وقت صبوح****مهتران دولت اندر جام و ساغر کرده‌اند
تا که دهقانان چو عوانان قباپوشان شدند****تخم کشت مردمان بی بار و بی‌بر کرده‌اند
تا که تازیکان چو قفچاقان کله‌داران شدند****خواجگان را بر سر از دستار معجر کرده‌اند
از نفاق اصحاب دارالضرب در تقلیب نقد****مومنان زفت را بی‌زور و بی‌زر کرده‌اند
کار عمال سرای ضرب همچون زر شدست****زان که زر بر مردمان یک سر مزور کرده‌اند
شاعران شهرها از بهر فرزند و عیال****شخص خود را همچو کلکی زرد و لاغر کرده‌اند
غازیان نابوده در غز و غزای روم و هند****لاف خود افزون ز پور زال و نوذر کرده‌اند
جبه دزدان از ترازوها بر اطراف دکان****طبع را در جبه دزدیدن مخیر کرده‌اند
ای دریغا مهدیی کامروز از هر گوشه‌ای****یک جهان دجال عالم سوز سر بر کرده‌اند
مصحف یزدان درین ایام کس می‌ننگرد****چنگ و بر بط را بها اکنون فزونتر کرده‌اند
کودکان خرد را در پیش مستان می‌دهند****مر مخنث را امین خوان و دختر کرده‌اند
ای مسلمانان دگر گشته‌ست حال روزگار****زان که اهل روزگار احوال دیگر کرده‌اند
ای سنایی پند کم دِه کاندرین آخر زمان****در زمین مُشتی خر و گاو سر و بر کرده‌اند

 

شماره قصیده 50: باز متواری روان عشق صحرایی شدند

 

باز متواری روان عشق صحرایی شدند****باز سرپوشیدگان عقل سودایی شدند
باز مستوران جان و دل پدیدار آمدند****باز مهجوران آب و گل تماشایی شدند
باز نقاشان روحانی به صلح چار خصم****از سرای پنجدر در خانه آرایی شدند
باز در رعنا سرای طبع طراران چرخ****بهر این نو خاستگان در کهنه پیرایی شدند
باز بینا بودگان همچو نرگس در خزان****در بهار از بوی گل جویای بینایی شدند
زرد و سرخی باز در کردند خوشرویان باغ****تا دگر ره بر سر آن لاف رعنایی شدند
عاشقان در زیر گلبنهای پروین پاش باغ****از بنات النعش اندر شکل جوزایی شدند
تا وطاها باز گستردند پیران سپهر****قمریان چون مقریان در نوبت افزایی شدند
خسرو سیارگان تا روی بر بالا نهاد****اختران قعر مرکز نیز بالایی شدند
از پی چشم شکوفه دستهای اختران****بر صلایهٔ آسمان در توتیاسایی شدند
تا عیار عشق عیاران پدید آرند باز****زرگران نه فلک در مرد پالایی شدند
تا با کنون لائیان بودند خلقان چون ز عدل****یک الف در لا در افزودند الایی شدند
غافلان عشرتی چون عاقلان حضرتی****خون زر خوردند و اندر خون دانایی شدند
از پی نظارهٔ انصاف چار ارکان به باغ****هر چه آنجاییست گویی جمله اینجایی شدند
چون دم عیسی چلیپاگر شد اکنون بلبلان****بهر انگلیون سراییدن بترسایی شدند
بیدلان در پردهٔ ادبار متواری شدند****دلبران در حلقهٔ اقبال پیدایی شدند
زاغها چون بینوایان دم فرو بستند باز****بلبلان چون طوطیان اندر شکرخایی شدند
عالم پیر منافق تا مرقع پوش گشت****خرقه‌پوشان الاهی زبر یکتایی شدند
روزها اکنون بگه خیزند چون مرغان همی****روزها مانا چو مرغان هم تماشایی شدند
اینت زیبا طبع چابک دست کز مشاطگیش****آنچنان زشتان بدین خوبی و زیبایی شدند
مطربان رایگان در رایگان آباد عشق****بی‌دل و دم چون سنایی چنگی و نایی شدند
دلق تا کوتاه‌تر کردند تاریکان خاک****روشنان آسمان در نزهت آرایی شدند

 

شماره قصیده 51: عاشقانت سوی تو تحفه اگر جان آرند

 

عاشقانت سوی تو تحفه اگر جان آرند****به سر تو که همی زیره به کرمان آرند
ور خرد بر تو فشانند همی دان که همی****عرق سنگ سوی چشمهٔ حیوان آرند
ور دل و دین به تو آرند عجب نبود از آنک****رخت خر بنده به بنگاه شتربان آرند
هر چه هستیست همه ملک لب و خال تواند****چیست کن نیست ترا تا سوی تو آن آرند
نوک مژگانت بهر لحظه همی در ره عشق****آدم کافر و ابلیس مسلمان آرند
چینهٔ دام لبان تو زمان تا به زمان****روح را از قفس سدره به مهمان آرند
زلف و خالت ز پی تربیت فتنهٔ ما****عقل را کاج زنان بر در زندان آرند
چشمهامان ز پی تقویت حسن تو باز****فتنه را رقص‌کنان در قفس جان آرند
طوبی و سدره به باغ تو و پس مشتی خس****دستهٔ مجلس تو خار مغیلان آرند
هدیه‌شان رد مکن انگار که پای ملخی****گلهٔ مور همی پیش سلیمان آرند
خاکپای تو اگر دیده سوی روح برد****روح پندارد کز خلد همی خوان آرند
از پی چشم بدو چشم نکوی تو همی****مردمان مردمک دیده به قربان آرند
بوستان از خجلی پوست بیندازد از آنک****صورت روی تو در دیدهٔ بستان آرند
عاشقان از خم زلف تو چه دیدند هنوز****باش تا تاب در آن زلف پریشان آرند
باش تا سلطنت و کبر تو مشتی دون را****از در دین به هوس خانهٔ شیطان آرند
باش تا خار سر کوی ترا نرگس وار****دسته بندند و سوی مجلس سلطان آرند
ای بسا بیخ که در چین و ختن کنده شود****تا چو تو مهر گیاهی به خراسان آرند
باش تا خط بناگوش و خم زلف تو باز****عقل را گوش گرفته به دبستان آرند
کی به آسانی عشاق ز دستت بدهند****که نه در دست همی چون تویی آسان آرند
عقد پروین بخمد چون دم عقرب در حال****چون سخن زان دو رده لولو مرجان آرند
کافران گمره از آنند که در زلف تواند****یک ره آن زلف ببر تا همه ایمان آرند
یک ره آن پرده برانداز که تا مشتی طفل****رخت جان سوی سراپردهٔ قرآن آرند
هردم از غیرت یاری تو اجرام سپهر****بر سنایی غم و اندوه فراوان آرند
هر زمان لعل و در و سرو و بنفشهٔ تو همی****دل و دین و خرد و صبر دگر سان آرند
خود چو پروین که مه و مهر همی سجدهٔ عشق****سر دندان ترا از بن دندان آرند
قدر چوگانت ندانند از آن خامی چند****باش تا سوختگان گوی به میدان آرند
شکل دندان و سر زلف تو زودا که برو****سین و نون و الف و یا همه تاوان آرند

 

شماره قصیده 52: مرحبا بحری که از آب و گلش گوهر برند

 

مرحبا بحری که از آب و گلش گوهر برند****حبذا کانی کزو پاکیزه سیم و زر برند
نی ز هر کانی که بینی سیم و زر آید پدید****نی ز هر بحری که بینی گوهر احمر برند
در میان صدهزاران نی یکی نی بیش نیست****کز میان او به حاصل شاکران شکر برند
در میان صد هزاران نحل جز یک نحل نیست****کز لعابش انگبین ناب جان‌پرور برند
جانور بسیار دیدستم به دریاها ولیک****چون صدف نبود که غواصان ازو گوهر برند
گاو آبی در جزیره سنبل و سوسن چرد****لاجرم هر جا که خفت از خاک او عنبر برند
همچو آهو شو تو نیز از سنبل و سوسن بچر****تا بهر جایی ز نافت نافهٔ اذفر برند
باغشان از شوخ چشمی گشت شورستان خار****طمع آن دارند کز وی سوسن و عنبر برند
سوسن و عنبر کجا آید به دست ار روضه‌ای****کاندرو تخم سپست و سیر و سیسنبر برند
هر چه کاری بدروی و هر چه گویی بشنوی****این سخن حقست اگر نزد سخن گستر برند
خواب ناید مرزنی را کاندر آن باشد نیت****هفتهٔ دیگر مر او را خانهٔ شوهر برند
ای بهمت از زنی کم چند خسبی چون ترا****هم کنون زی کردگار قادر اکبر برند
ور همی گویی که من در آرزوی ایزدم****کو نشانی تا ترا باری سوی دلبر برند
این جهان دریا و ما کشتی و زنهار اندرو****تا نه پنداری که کشتیها همه همبر برند
کشتیی را پیش باد امروز در تازان کنند****کشتیی را باز از پیش بلا لنگر برند
کشتیی را غرق گردانند در دریای غیب****کشتیی را هم ز صرصر تا در معبر برند
مر یکی را گل دهد تا او به بویش جان دهد****و آن دگر را باز جانش ز آتشین خنجر برند
مر یکی را سر فرازانند ز آتش از جحیم****مر یکی را باز از گوهر همه افسر برند
خنده آید مر مرا ز آنها که از سیم ربا****درگه رفتن کفن از دیبه شوشتر برند
مرد آن مردست که چون پهلو نهد اندر لحد****هم به ساعت از بهشتش بالش و بستر برند
مرد را باید شهادت چونکه باشد باک نیست****گرو را اندر به چین سوی لحد میزر برند
تا نباشی غافل و دایم همی ترسی ز حق****گر همی خواهی که چون ایمان ترا بر سر برند
گر ندادی حق خبر هرگز کرا بودی گمان****کز جهان چون بلعمی را نزد حق کافر برند
عالم آمد این سخن مخصوص فردا روز حشر****عالمان بی‌عمل از کرد خود کیفر برند
یک پرستار و یکی عالم که در دوزخ برند****همچنان باشد که از جاهل دوصد کشور برند
حسرت آن را کی بود کز دخمه زی دوزخ رود****حسرت آن را کش به دوزخ از سر منبر برند
منظر و کاشانه پر نقش و نگارست مر ترا****چون بمیری هم بر آن کاشانه و منظر برند
اشتر و استر فزون کردن سزاوار است اگر****بار عصیان ترا بر اشتر و استر برند
مضمر آمدن مردن هر یک ولی وقت شدن****نسخهٔ قسمت همه یکبارگی مظهر برند
مرد عالم را سوی دوزخ شدن چونان بود****چونکه ترکی را به سوی خوان خنیاگر برند
مضمر آمد مردن هر یک ولی مضمر بهست****بانگ خیزد از جهان گر جان ما مضمر برند
مرد نابینا اگر در ره بساود با کسی****عیب دارند و ورا خصمان سوی داور برند
باز اگر بینا بساود منکری باشد درو****شاید این معروف رازی جبر آن منکر برند
این سخن بر ما پدید آید به ما بر آن زمان****کز برای حشرمان فردا سوی محشر برند
عاصیا هین زار بگری زان که فردا روز حشر****عاصیان را سوی فردوس برین کمتر برند
ظالمان را حشر گردانند با آب نیاز****عادلان را زی امیرالمومنین علی برند
عالمان را در جنان با غازیان سازند جای****ساقیان را در سقر نزدیک رامشگر برند
ای سنایی این چنین غافل مباش و باز گرد****کآفتابت را به زودی هم سوی خاور برند

 

شماره قصیده 53: چون همی از باغ بوی زلف یار ما زند

 

چون همی از باغ بوی زلف یار ما زند****هر که متواریست اکنون خیمه بر صحرا زند
دلبرا اکنون هر کجا رنگیست رخت آنجا برد****عاشق اکنون هر کجا بوییست آه آنجا زند
بینوایان را کنون دست صبا بر شاخ گل****حجله از دینار بندد کله از دیبا زند
هودج متواریان را نقشبند نوبهار****قبه از بیجاده سازد پایه از مینا زند
بر سر دو راه جان از رنگ و بوی گل همی****باد گویی کاروان خلخ و یغما زند
از تعجب هر زمان گوید بنفشه کی عجب****هر که زلف یار دارد چنگ چون در ما زند
عاشقی کو تاکنون بی‌زحمت لب هر زمان****بوسها بر پای این گویای ناگویا زند
از برای عاشقان مفلس اکنون بی‌طمع****بلبل خوش نغمه گه شهر و دو گه عنقا زند
گاه آن آمد که این معشوقه بدمست از نخست****پای در صفرا نهند پس دست در حمرا زند
دی گذشت امروز خوش زی زان که دست روزگار****زخمه بر سندان عشرت خانهٔ فردا زند
گر هزار آوا کنون نوبت زند نشگفت از آنک****هر کجا گل شه بود نوبت هزار آوا زند
عاشقی باید کنون کز رنگ گل گوید سخن****کی شود در دل چو لاف از رنگ نابینا زند
ساقیا ما را به یک ساغر یکی کن زان که یار****گرد جفتان کم تند او تا زند بر تا زند
در ده آن حمرا که رنگش همچو آه عاشقان****آتش اندر سعد و نحس گنبد خضرا زند
باده‌ای مان ده که از درگاه «حرمنا» ی نفس****شعله اندر صدر آمنا و صدقنا زند
ساقیا منگر بدان کاین می همی از بد دلی****سنگ بر قندیل عقل بد دل رعنا زند
می چنان ده مر سنایی را که بستانیش ازو****تا سنایی بی سنایی بو که دستی وا زند

 

شماره قصیده 54: باش تا حسن نگارم خیمه بر صحرا زند

 

باش تا حسن نگارم خیمه بر صحرا زند****شورها بینی که اندر حبة الماوا زند
از علای خلق او عالم چو علیین شود****پس خطابش قرب «سبحان الذی اسری» زند
کیست کو پهلو زند با آنکه دولتخانه را****از بزرگی سر به «اوادنی» و «ما اوحی» زند
در حجاب کبر یا چون باریا جولان کند****تکیه کی بر مسند «لا خوف» و «لا بشری» زند
در مصاف عاشقان در سینه‌های بی‌دلان****ضربت قرب وصال از درد ناپیدا زند
آنچه نتوانند زد آن دیگران بر هفت رود****آن نوا از دست چپ آن ماه بر یکتا زند
ای گلی کز گلبنت عالم همه گلزار شد****وز گلت بوی «تبارک ربنا الاعلا» زند
برگ دار گلبنت «طاها» و بیخش «والضحا»****بار او «یاسین» و شاخش سر به «اوادنی» زند
جوشها در سینهٔ عشاق نیز از مهر تو****هر زمانی تف ورای گنبد خضرا زند
شکر احسان تو مدح تست ای صاحب جمال****نقش مدح تو رقم بر دیدهٔ بینا زند
این جواب شعر استادم که گفت اندر سرخس****«چون همی از باغ بوی زلف یار ما زند»

 

شماره قصیده 55: روز بر عاشقان سیاه کند

 

روز بر عاشقان سیاه کند****مست چون قصد خوابگاه کند
راه بر عقل و عافیت بزند****ز آنچه او در میان راه کند
گاه چون نعل اندر آذر بست****یوسفان را اسیر چاه کند
گاه چون زلف را ز هم بگشاد****تنگ بر آفتاب و ماه کند
گاه بیجاده را بطوع و بطبع****در سر رنگ برگ کاه کند
گه چو دندان سپید کرد بطمع****ملک الموت را سیاه کند
گه بیندازد از سمن بستر****گاه بالین گل گیاه کند
گاه زلف شکسته را بر دل****حلقهٔ حضرت الاه کند
گاه خط دمیده را بر جان****نسخهٔ توبهٔ گناه کند
گاه بر جبرئیل صومعه را****چار دیوار خانقاه کند
گاه بر دیو هم ز سایهٔ خویش****شش سوی صحن خوابگاه کند
بوی او کش عدم نبوییدی****گاهش از قهر در پناه کند
لب او را که بوسه گه بودی****گاهش از لطف بوسه خواه کند
عشق را گه دلی نهد در بر****تا دل اندر برش سیاه کند
عقل را گه کله نهد بر سر****تا سر اندر سر کلاه کند
پیشهٔ آفتاب خود اینست****چون کسی نیک تر نگاه کند
جامهٔ گازر ار سپید کند****روز گازر همو سیاه کند
اینهمه می‌کند ولیک از بیم****آه را زهره نی که آه کند
از پی آنکه رویش آینه است****آه آیینه را تباه کند
من غلام کسی که هر چه کند****چون سنایی به جایگاه کند
همه کردار او به جایگه است****خاصه وقتی که مدح شاه کند
شاه بهرامشاه آنکه همی****دین و دولت بدو پناه کند
گور با شرزه شیر از عدلش****در میان شعر شناه کند
صعوه در چشم باز از امنش****از پی بیضه جایگاه کند
تارح و زلف دلبران وصاف****به گل و مشک اشتباه کند
چاه صد باز را اگر خواهد****تاج سیصد هزار جاه کند
محترز باد ظلم از در او****تا چو نحل آرزوی شاه کند

 

شماره قصیده 56: روشن آن بدری که کمتر منزلش عالم بود

 

روشن آن بدری که کمتر منزلش عالم بود****خرم آن صدری که قبله‌ش حضرت اعظم بود
این جهان رخسار او دارد از آن دلبر شدست****و آن جهان انوار او دارد از آن خرم بود
حاکمی کاندر مقام راستی هر دم که زد****بر خلاف آندم اگر یک دم زنی آندم بود
راه عقل عاقلان را مهر او مرشد شدست****درد جان عاشقان را نطق او مرهم بود
صدهزاران جان فدای آنسواری کز جلال****غاشیه‌ش بر دوش پاک عیسی مریم بود
از رخش گردد منور گر همه جنت بود****وز لبش یابد طهارت گر همه زمزم بود
فرش اگر سر برکشد تا عرش را زیر آورد****دست آن دارد که از زلفش بر اوریشم بود
طلعت جنت ز شوق حضرتش پر خوی شدست****دیدهٔ دوزخ ز رشک غیبتش پر نم بود
از گریبان زمین گر صبح او سر بر زند****تا شب حشر از جمالش صد سپیده دم بود
با «لعمرک» انیبا را فکرت رجحان کیست****با «عفاالله» اولیا را زهرهٔ یک دم بود
با «الم نشرح» چگویی مشکلی ماند ببند****با «فترضی» هیچ عاصی در مقام غم بود
خوش سخن شاهی کز اقبال کفش در پیش او****کشتهٔ بریان زبان یابد که در وی سم بود
خاک را در صدر جنت آبرویش جاه داد****آتش ابلیس را از خاک او ماتم بود
چرخ را از کاف «لولاک»ش کمر زرین بود****خاکرا با حاء احمامش قبا معلم بود
خاک زاید گوهری کز گوهران برتر شود****بچه زاید آدمی کو خواجهٔ عالم بود
هر که در میدان مردی پیش او یکدم زند****رخش او گوساله گردد گر همه رستم بود
در شبی کو عذر «اخطانا» همی خواهد ز حق****جبرئیل آنجا چو طفل ابکم و الکن بود
حکم الالله بر فرق رسول الله بین****راستی زین تکیه‌گاهی آدمی را کم بود
ماه بر چرخ فلک چون حلقهٔ زلف و رخش****گاه چون سیمین سپر گه پارهٔ معصم بود
شاه انجم موذن وی گشته اندر شرق ملک****زان جمال وی شعار شرع را معلم بود
بادوشان فلک را دور او همره شدست****خاکپاشان زمین را نعل او ملحم بود
سدرهٔ طاووس یک پر کز همای دولتش****بر پر خود بست از آن مر وحی را محرم بود
خضر گرد چشمهٔ حیوان از آن می‌گشت دیر****تا مگر اندر زمین با وی دمی همدم بود
تا نهنگش در عجم گرد زمین چون عمرست****تا هزبرش در عرب غرنده ابن عم بود
نی در آن آثار گرز و ناچخ عنتر بود****نه در آن اسباب ملک کیقباد و جم بود
با خرد گفتم که فرعی برتر از اصلی شود****گفت: آری چون بر آن فرع اتفاقی ضم بود
گفتم: ای حیدر میی از ساغر شیران بخور****گفت: فتح ما ز فتح زادهٔ ملجم بود
باد را گفتم: سلیمان را چرا خدمت کنی****گفت: از آن کش نام احمد نقش بر خاتم بود
ای سنایی از ره جان گوی مدح مصطفا****تا ترا سوی سپهر برترین سلم بود

 

شماره قصیده 57: ای رفیقان دوش ما را در سرایی سور بود

 

ای رفیقان دوش ما را در سرایی سور بود****رفتم آنجا گر چه راهی صعب و شب دیجور بود
دیدم اندر راه زی درگاه آن شاه بتان****هر چه اندر کل عالم عاشقی مستور بود
از چراغ و شمع کس را یاد نامد زان سبب****کز جمال خوب رویان نور اندر نور بود
کس نثاری کرد نتوانست اندر خورد او****زان که اشک عاشقانش لولو منثور بود
بوی خوش نمد به کار اندر سراسر کوی او****زان که خاک کوی او از عنبر و کافور بود
فرش میدانش ز رخسار و لب میخوارگان****تکیه‌گاه عاشقانش دیده‌های حور بود
جویبارش را به جای آب میدیدم شراب****زیر هر شاخی هزاران عاشق مخمور بود
ای بسا مذکور عالم کو بدو در ننگریست****ای بسا درویش دل ریشا که او مذکور بود
هر که از وی بود ترسان او بدو نزدیک شد****و آنکه از گستاخیش نزدیک‌تر او دور بود
صد هزاران همچو موسی خیره بود اندر رهش****زان که هر سنگی در آن ره بر مثال طور بود
هرکرا توقیع دادند از جمال و از جلال****«لن ترانی» بر سر توقیع آن منشور بود
های های عاشقان با هوی هوی صادقان****کس ندانستی که ماتم بود آن یا سور بود
مر مرا ره داد دربان دیگران را منع کرد****زان که نام من رهی در عاشقی مشهور بود
چون در آن شب شخص روحم نزد آن حضرت رسید****صورت هستی ندیدم نقش من مقهور بود
مصحفی دیدم گرفته آن بت اندر دست راست****خط آن از هست ما وز نفی لامسطور بود
چون در آن مصحف نظر کردم سراسر خط آن****رمزهای مجلس محمدبن منصور بود

 

شماره قصیده 58: در جهان دردی طلب کان عشق سوز جان بود

 

در جهان دردی طلب کان عشق سوز جان بود****پس به جان و دل بخر گر عاقلی ارزان بود
چاره تا کی جویی از درمان و درد دل همی****رو به ترک جان بگو دردت همه درمان بود
تا کی اندر انجمن دعوی ز هجر و وصل یار****نیست شو در راه تا هم وصل و هم هجران بود
گر همی حق پرسی از من عاشقی کار تو نیست****زان که می‌بینم که میلت با هوا یکسان بود
عاشقی بر خواب و خورد و تخت و ملک و سیم و زر****شرم بادت ساعتی دل چند جا مهمان بود
عشقبازی زیبد آنکس را که جان بازد به عشق****ذبح معظم جان او را دیت قربان بود
گرد عشق شه مگرد ار عافیت جویی همی****ور یقین داری همی گرچه هلاک جان بود
سفره ساز از پوست خور از گوشت خمر از خون دل****از جگر ده نقل چون قومی ترا بر خوان بود
در بلا چندی بماند صابر و شاکر شود****داغ غیرت برنهد چون رغبتش با آن بود
از برای اوست گویی صفوت اندر گلستان****حجت تهدید با اهل ارچه بی‌تاوان بود
این چنین‌ست ار برانی تعبیه در راه عشق****هرکرا در دل محبت آتش اندر جان بود
آتش خلت برآور بانگ بر جبریل زن****آتش نمرود بین کاندر زمان ریحان بود
در دبیرستان عشق از عاشقان آموز ادب****تا ترا فردا ز عزت بهرهٔ مردان بود
مرد باید راه رو از پیش خود برخاسته****کو به ترک جان بگوید طالب جانان بود
از هوا منطق نیارد هرگز اندر راه دین****بندگی را عقل بندد بر در فرمان بود
چون به حضرت راه یابد آزمون گیرند ازو****هر چه از عزت کمال روضهٔ رضوان بود
حور و غلمان در ارم او را نمایند بگذرد****دیده از غیرت ببوسد دوست را جویان بود
پیک حضرت روز و شب از دوست می‌آرد پیام****در دل او ز انده و از خوف و غم نسیان بود
شاد دل روزی نباشد بی‌بکا از شوق دوست****چند بنوازند او را دیده‌اش گریان بود
یک زمان ایمن نباشد زان که دستور خرد****گر چه بر منشور او توقیع الرحمن بود
ای سنایی تیر عشقت بر جگر معشوق زد****زخم را مرهم از آن جو کش چنین پیکان بود
چنگ در فرمان او زن عمر خود را زنده دار****گر نه فردا روزگارت را به غم تاوان بود

 

شماره قصیده 59: سوز شوق ملکی بر دلت آسان نشود

 

سوز شوق ملکی بر دلت آسان نشود****تا بد و نیک جهان پیش تو یکسان نشود
هیچ دریا نبرد زورق پندار ترا****تا دو چشمت ز جگر مایهٔ طوفان نشود
در تماشای ره عشق نیابی تو درست****تا ز نهمت چمنت کوه و بیابان نشود
ای سنایی نزنی چنگ تو در پردهٔ قرب****تا به شمشیر بلا جان تو قربان نشود
سخت پی سست بود در طلب کوی وصال****هر کرا مفرش او در ره حق جان نشود
هر کرا دل بود از شست لقا راست چو تیر****خواب در دیدهٔ او جز سر پیکان نشود
تا چو بستان نشوی پی سپر خلق ز حلم****دلت از معرفت نور چو بستان نشود
گر ز اغیار همی شور پذیری ز طرب****خیز تا عشق تو سرمایهٔ عصیان نشود
پست همت بود آن دیده هنوز از ره عشق****که برون از تک اندیشهٔ غولان نشود
مرد باید که درین راه چو زد گامی چند****بسته‌ای گردد ز آنسان که پریشان نشود
شور آن شوقش چونان شود از عشق که گر****غرق قلزم شود آن شور به نقصان نشود
مست آن راه چنان گردد کز سینه‌ش اگر****غذی دوزخ سازی که پشیمان نشود
چون ز میدان قضا تیر بلا گشت روان****جان سپر سازد مردانه و پنهان نشود
موکب جان ستدن چون بزند لشکر شوق****او بجز بر فرس خاص به میدان نشود
ای خدایی که به بازار عزیزان درت****نرخ جانها بجز از کف تو ارزان نشود
آز بی‌بخش تو حقا که توانگر نشود****گبر بی‌یاد تو والله که مسلمان نشود
چون خرد نامه نویسد ز سوی جان به دماغ****جان بنپذیرد تا نام تو عنوان نشود
من ثنا گویم خود کیست که از راه خرد****چون بدید این کرم و عز و ثناخوان نشود
آن عنایت ازلی باشد در حق خواص****ور نه هر بیهده بی فضل به دیوان نشود
گبر خواهد که بود طالب این کوی ولیک****به تکلف هذیان آیت قرآن نشود
هفت سیاره روانند ولیک از رفتن****ماه در رفعت و در سیر چو کیوان نشود
هر کسی علم همی خواند لیکن یک تن****چون جمال الحکما بحر در افشان نشود
پردهٔ عصمت خواهد ز گناهان معصوم****تا سنایی گه طاعت سوی عصیان نشود

 

شماره قصیده 60: ای خدایی که رهیت افسر دو جهان نشود

 

ای خدایی که رهیت افسر دو جهان نشود****تا بر حسب تو فرش قدمش جان نشود
چنگ در دامن مهر تو چگونه زند آنک****مر ورا خدمت تو قید گریبان نشود
سخت پی سست بود در طلب کوی تو آنک****مرد را بادیه بر یاد تو بستان نشود
هر که در جست لقایت نبود راست چو تیر****خواب در دیدهٔ او جز سر پیکان نشود
هر که جولانگه او حضرت پاکیزهٔ تست****هرگز از دور فلک بی‌سر و سامان نشود
چون به میدان تو پیکان بلا گشت روان****جان سپر سازد مردانه و پنهان نشود
موکب جان ستدن چون بزند لشکر عشق****او به جز بر فرس خاص به میدان نشود
ای ره آموز که هر کو به تو ره یافت به تو****هرگز اندر ره دین گمره و حیران نشود
آنکه هستندهم افراشتهٔ فضل تو اند****هرگز افراشتهٔ فضل تو ویران نشود
ثمرهٔ بندگی از خاک درت می‌روبند****تامگر کارکشان طعمهٔ خذلان نشود
کیسه‌ها دوخته بر درگهت از روی امید****زان که بی‌لطف تو کس در خور غفران نشود
گرسنه بوده و پنداشت بسر کردهٔ راه****از پذیرفتنشان یار و نگهبان نشود
همه از حکم تو افکنده و برداشته‌اند****ورنه از ذات کسی گبر و مسلمان نشود
گبر خواهد که بود طالب کوی تو ولیک****بتکلف هذیان آیت قرآن نشود
هفت سیاره روانند و لیک از رفتن****ماه در رفعت و در جرم چو کیوان نشود
هر کسی علم همی خواند لیکن یک تن****چون جمال الحکما بحر درافشان نشود
آن منبه که ز تنبیه وی اندر همه عمر****هیچ دل در ره دین معدن عصیان نشود
آنکه گه گه کف او بیند ابر از خجلی****باز گردد ز هوا مایل باران نشود
آنکه در درد بماندی ز بلای شیطان****هر کرا مجلس او آیت درمان نشود
کند باید به جفا دیده و دندان کسی****چاکر او ز بن سی و دو دندان نشود
نایب جاه پیمبر تویی امروز و کسی****مبتدع باشد کت چاکر فرمان نشود
به گل افشان ارم ماند آن مجلس تو****مجلسش خرم و خوش جز به گل افشان نشود
ای بها گیر دری کز سخن چون گهرت****نرخ جانها به جز از گفت تو ارزان نشود
هر که شاگرد تو باشد به گه خواندن علم****هرگز آن خاطر او دفتر نسیان نشود
نامهٔ عقل به یک لحظه بنپذیرد جان****تا برآن نامهٔ او نام تو عنوان نشود
معدهٔ حرص که شد تافته از تف نیاز****جز سوی مائدهٔ جود تو مهمان نشود
نیست یک ملحد و یک مبتدع اندر آفاق****که وی از حجت و نام تو هراسان نشود
شد نو آباد چو بستان ز جمال تو و خود****آن چه جایست که از فر تو بستان نشود
به دعا خواست همی اهل نوآباد ترا****زان که بی پند تو می خلق به سامان نشود
چون ز آرایش کوی تو شود شاد فلک****آن که باشد که ز گفتار تو شادان نشود
خاصهٔ شهر غلامان تو گشتند چه باک****ار مرید تو همه عامه فراوان نشود
دیو گریان نشود تا به سخن بر کرسی****آن لب پر شکر و در تو خندان نشود
سخن راست همی گویی بی‌روی و به حشر****رو که بر تو سخنت حجت و برهان نشود
نیست عالم چو تو در هیچ نواحی و کسی****صدق این قول چه داند که خراسان نشود
مردم از جهد شود عالم نز جامه و لاف****جاهل از کسوت و لاف افسر کیهان نشود
هر که بیدار نباشد شبی از جهد چو چرخ****روز دیگر به سخن شمس درافشان نشود
سست گفتار بود درگه پیری در علم****هر که در کودکی از جهد سخندان نشود
اندر آن تیغ چه تیزی بود از جهد که آن****سالها برگذرد کایچ سرافشان نشود
علم داری شرف و قدر بجوی ار نه مجوی****زان که بی‌فضل هر ابله سوی دیوان نشود
علم باید که کند جای تو کرسی و صدور****ورنه از طور کسی موسی عمران نشود
معجز موسی داری که کنی ثعبان چوب****ور نه صد چوب بینداز که ثعبان نشود
علم شمس همی باید و تاثیر فلک****ور نه هر پیشه به یک نور همی کان نشود
ای چنان در خور هر مدح که مداح ترا****شعر در مدحت تو مایهٔ بهتان نشود
من ثناخوان توام کیست که از روی خرد****چون بدید آن شرف و عز ثناخوان نشود
جامهٔ عیدی من باید از این مجلسیانت****لیک بی گفت تو اینکار به سامان نشود
تا فلک در ضرر و نفع چو گوهر نبود****تا پری در عمل و چهر چو شیطان نشود
منبر نو به نوآباد مبارک بادت****تا به جز حاسد تو پر غم و احزان نشود
باد بر درگه یزدانت قبول از پی آنک****بنده بر هیچ دری چون در یزدان نشود

 

شماره قصیده 61: تا بد و نیک جهان پیش تو یکسان نشود

 

تا بد و نیک جهان پیش تو یکسان نشود****کفر در دیدهٔ انصاف تو پنهان نشود
تا چو بستان نشوی پی سپر خلق ز شوق****دلت از شوق ملک روضه و بستان نشود
تا مهیا نشوی حال تو نیکو نشود****تا پریشان نشوی کار به سامان نشود
تا تو در دایرهٔ فقر فرو ناری سر****خانهٔ حرص تو و آز تو ویران نشود
تا تو خوشدل نشوی در پی دلبر نرسی****تا که از جان نبری جفت تو جانان نشود
هر که در مصر شود یوسف چاهی نبود****و آنکه بر طور شود موسی عمران نشود
تو چنان والهٔ نانی ز حریصی که اگر****جان شود خالی از جسم تو یک نان نشود
صد نمازت بشود باک نداری به جوی****چست می‌باشی تا خدمت سلطان نشود
راه مخلوقان گیری و نیندیشی هیچ****دیو بر تخت سلیمان چو سلیمان نشود
دامن عشق نگهدار که در دیدهٔ عقل****سرو آزاد تو جز خار مغیلان نشود
مرد باید که سخندان بود و نکته شناس****تا چو می‌گوید از آن گفته پشیمان نشود
گر فرشته بزند راه تو شیطان تو اوست****دیو دیوان تو با دیو به زندان نشود
بی خود از هیچ به کفر آیی و این نیست عظیم****با خود از هیچ به دین آیی و درمان نشود
دست بتگر ببر و زینت بتخانه بسوز****گر بت نفس و هوای تو مسلمان نشود
کم زن بد دل یک لخت به عذرا نزند****عاشق مصلح در مصلحت جان نشود
خانهٔ سودا ویران کن و آسان بنشین****حامل عاقل با زیره به کرمان نشود
خواجه گر مردی زین نکته برون آی و مپای****صوفی صافی در خدمت دهقان نشود
گر تو رنگ آوری و طیره شوی غم نخورم****سنگ اگر لعل شود جز به بدخشان نشود
در سراپردهٔ فقر آی و ز اوباش مترس****سینهٔ جاهل جز غارت شیطان نشود
شربت از دست سنایی خور و ایمن می‌باش****زان که گاه طمع او بر در خصمان نشود

 

شماره قصیده 62: درین مقام طرب بی تعب نخواهی دید

 

درین مقام طرب بی تعب نخواهی دید****که جای نیک و بدست و سرای پاک و پلید
مدار امید ز دهر دو رنگ یک رنگی****که خار جفت گلست و خمار جفت نبید
به عیش ناخوش او در زمانه تن در ده****که در طویلهٔ او با شبه است مروارید
ز دور هفت رونده طمع مدار ثبات****میان چار مخالف مجوی عیش لذیذ
که دیدی از بنی آدم که بر سریر سرور****دو دم کشید کز آن صد هزار غم نچشید
به شهوتی که برانی چه خوش بوی که همی****ز جانت کم شود آن یک دو قطره کز تو چکید
نگر چه شوخ جهانیست زان که جفت از جفت****خوشی نیافت که تا پاره‌ای ز جان نبرید
چو دل نهادی بر نور روز هم در وقت****زمانه گوید خیز و نماز شام رسید
چو باز در شب تاری خوشت بباید خفت****خروس گوید برجه که نور صبح دمید
دو دوست چون بهم آیند همچو پره و قفل****که تا دمی رخ هجرانشان نباید دید
همی بناگه بینی گرانی اندر حال****بیاید و به میانشان فرو خزد چو کلید
درین زمانه که دیو از ضعیفی مردم****همی سلاح ز لاحول سازد و تعویذ
کسی که عزت عزلت نیافت هیچ نیافت****کسی که ریو قناعت ندید هیچ ندید
کسی که شاخ حقیقت گرفت بد نگرفت****کسی که راه شریعت گزید بد نگزید
رهی خوشست ولیکن ز جهل خواجه همی****خوشی نیابد ازو همچنان که خار از خید
برین سنا نرسد مرد تا سنایی وار****روان پاکش ازین آشیانه بر نپرید

 

شماره قصیده 63: قصهٔ یوسف مصری همه در چاه کنید

 

قصهٔ یوسف مصری همه در چاه کنید****ترک خندان لب من آمد هین راه کنید
آفتاب آمد و چون زهره به عشرت بنشست****پیش زهره بچه زهره سخن ماه کنید
سخن حور و بهشت و مه و مهر شب و روز****چون بدیدید جمالش همه کوتاه کنید
نطع را اسب و پیاده رخ و پیل و فرزین****همه هیچند شما قبله رخ شاه کنید
اول وقت نمازست نماز آریدش****پیش کز کاهلی بیهده بیگاه کنید
از پی خدمت آن سیمتن خرگاهی****همگی خویش کمربند چو خرگاه کنید
بندگی درگه او را ز برای دل ما****سبب خواجگی و مرتبت و جاه کنید
آه را خامش دارید به درد و غم او****ناکسان را ز ره آه چه آگاه کنید
آفت آینه آهست شما از سر عجز****پیش آن روی چو آیینه چرا آه کنید؟
اسم هر قدر که بی دولت او غدر نهید****نام هر جاه بر دولت او چاه کنید
همه کوهید ولیک از پی آمیزش او****مسکن زلف دوتاهش دل یکتاه کنید
دل مسکین خود ار مشکین خواهید همی****لقب او طرب افزای و تعب گاه کنید
چون غزلهای سنایی ز پی مجلس انس****خویشتن پیش دو بیجادهٔ او کاه کنید
چشمتان از رخش آنگاه خورد بر که شما****سرمه از گرد سم اسب شهنشاه کنید
شاه بهرامشه آن شه که جزو هر که شهست****خدمتش نز سر طوع از سر اکراه کنید
شه رهی را که برو مرکب او گام نهد****از پی جان غذا جوی چراگاه کنید

 

شماره قصیده 64: ای حریفان ما نه زین دستیم دستی برنهید

 

ای حریفان ما نه زین دستیم دستی برنهید****باده‌مان خوشتر دهید و نقلمان خوشتر نهید
بام ما دیگر زنید و شام ما دیگر پزید****نام ما دیگر کنید و دام ما دیگر نهید
هر کسی را جام او با جان او یکسان کنید****هر کسی را نقل او با عقل او همبر نهید
چند از شش سوی یک دم چار بالشهای ما****بر فراز تارک نه چرخ و هفت اختر نهید
عیسی و خر هر دو اندر مجلس ما حاضرند****کوه بر عیسی برید و کاه پیش خر نهید
مجلس آزادگان را از گرانان چاره نیست****هین که آمد خام دیگر دیگ دیگر برنهید
خنجر نو بر سر بهرام ناچخ زن زنید****زخمهٔ نو بر کف ناهید خنیاگر نهید
هین که عالم سر به سر طوفان نااهلان گرفت****رخ سوی عصمت سرای نوح پیغمبر نهید
هر که را رنگیست همچو نیل در آب افکنید****هر که را بوییست همچون عود بر آذر نهید
نفس را چون بر جگر آبیست آتش در زنید****عقل را چون بر کله پشمیست بندش بر نهید
ور درین مجلس شما عاشق‌تر از شمع و می‌اید****پس چو شمع و می قدم در آب و آتش در نهید
می قبای آتشین دارد شما در بر کشید****شمع تاج آتشین دارد شما بر سر نهید
ناحفاظیرا چو سگ ار تاختید از پیش در****آن گهٔ با یار آهو چشم برتر بر نهید
چون ز روی هستی از من در من ایمانی نماند****گر مسلمانید یک ره نام من کافر نهید
ور سنایی همچو زنجیرست در حلق شما****حلق او گیرید چون حلقه برون در نهید

 

حرف ر

 

 

شماره قصیده 65: طالع از طالعت عجایب‌تر

 

طالع از طالعت عجایب‌تر****کس ندیدی عجایب دیگر
گه به چرخت برد چو قصد دعا****گه به خاک آردت چو عزم قدر
گه به دستت ببندد از دل پای****گه به مهرت ببندد از دل سر
گه برهنه‌ت کند چو آبان شاخ****گه بپوشاندت چو آب شجر
شجری کرد مر ترا از فضل****پس بگسترد پیشت از آن بر
قوتی دارد این سخن بی فعل****زینتی دارد این چمن بی فر
زان که مر آفتاب دولت را****هست روزی درین درخت نظر
تا نبیند ازو عدوت نشان****تا ببیند ازو ولیت ثمر
کرده علمت فلک نمونهٔ جهل****کرده نفعت جهان نتیجهٔ ضر
سخنی گویمت برادروار****گر نیوشی و داریم باور
عبره کرده سپهر حکمت را****چون نگیری ز روزگار عبر
در خرابات کم گذر چونه‌ای****چون مزاج شراب آلت شر
مکن از کعبتین نرد و قدح****با «له» و «منک» عمر خویش هدر
چون همی بازی و همی مانی****بخت بد را بباز بر اختر
پیش هر دون مکن چو چنبر پشت****پای هر سفله را مگیر چو در
که میانه تهی‌ست گاه سخا****سخن دون و سفله چون چنبر
نزد دونان حدیث می مگذار****پیش حران ز جام می مگذر
تا نباشی برین سبک چون جان****تا نباشی بر آن گران چو جگر
یار دونان همی بوی چون جهل****عاقلان زان کنند از تو حذر
یکسو افکن ز طبع بی نفسی****تات باشد چو روح قدر و خطر
دانی از عیبها چو غیب عیان****داری از علمها چو عقل خبر
نعمتت نی و همتت بی حد****دولتت نی و حکمتت بی مر
حکمتت را ز فکر تست مزاج****خاطرت را ز دانشست گهر
شعر تو سحر هست لیک ترا****بخت تو هست همچو وقت سحر
ماند اندیشهٔ تو زیر قدم****گهر طبع تو چو اسکندر
ز آب انگور نار طبع مکش****ز آتش باده آب روی مبر
سوی بالا گرای همچو شرار****گرد پستی مگرد همچو مطر
خامه هر جای چون قضا به مباز****جامه هر وقت چون قدر به مدر
همچو نکبا ازین وآن مربای****همچو نرگس در این و آن منگر
ز اندرون کژ مباش چون زنجیر****تا نمانی برون چو حلقهٔ در
هر بنان را مباش همچو قلم****هر میان را مباش همچو کمر
گرد حران در آی همچو سخای****سوی مردان گرای همچو هنر
نزد ایشان مباش چون کاسه****پیش ایشان مگرد چون ساغر
تن خویش از سر کهان در دزد****جان خویش از می مهان پرور
گر چه فسقست هر دو ز اصل ولیک****هم بجای خود آخر اولاتر
اینک ار چه به طبع یکسانند****در تفاوت به یک مکان بنگر
گشته با باد سخت خانهٔ خیر****مانده بی آب سست آلت غر
طبع داری نهادهٔ گردون****نظم داری نتیجهٔ کوثر
خاطری در نثار چون دریا****فکرتی تیز رای چون آذر
چه شد ار هست ظاهرت عریان****باطنت دارد از هنر زیور
از برون گر چه هست عریان بحر****از درون هست فرشش از گوهر
کمر گوهرین کجا یابی****چون دو سر نیستی چو دو پیکر
زان زیادت پذیری و نقصان****که تو یک رویه‌ای بسان قمر
بی زر و سیمی ای برادر از آنک****شوخ چشمیت نیست چون عبهر
چشمهٔ خور چو می بپوشد ابر****نه برهنه بهست چشمهٔ خور
بصر حکمتی برهنه بهی****زان که پوشیده نیک نیست بصر
هستی ای تاج عصر میر سخن****از دلیل و حدیث پیغمبر
لیکن این آبگون آتش بار****کردت از خاک تخت و باد افسر
زان چنینست جامهٔ جانت****که تو آب و هوایی از رخ و فر
پس نه آب و هوای صافی راست****تختش از خاک و خانه از صرصر
لقبت گر چه هست زشت حسن****هستی از هر چه هست نیکوتر
خادمانند نامشان کافور****لیک رخشان سیه‌تر از عنبر
مهر بهتر ز ماه لیک به لفظ****ماده آمد یکی و دیگر نر
چنگ در شاخ هر مهی میزن****تو چه دانی ز بخت «بوک» و «مگر»
باشد از نار طبع یابی نور****باشد از شاخ فضل یابی بر
ورنه بگذار زان که می‌گذرد****خیر چون شر و منفعت چون ضر
چون تو دانا بسیست گرد جهان****تنگدل زین سپهر پهناور
آن حسن را به زهر کشت مدار****تو مدار از زمانه طعم شکر
تا همی چرخ پیر عمر خورد****از جوانی و عمر خود برخور

 

شماره قصیده 66: دوش سرمست نگارین من آن طرفه پسر

 

دوش سرمست نگارین من آن طرفه پسر****با یکی پیرهن زورقئی طرفه به سر
از سر کوی فرود آمد متواری وار****کرده از غایت دلتنگی ازین گونه خطر
ماه غماز شده از دو لبش بوسه ربای****باد عطار شده بر دو رخش حلقه شمر
کوه از آن کله بگشاده و از غایت لطف****ماه بر چرخ شده بستهٔ آن سینه و بر
چست بنشسته بر اندام لطیف چو خورش****از لطیفی و تری پیرهن توزی تر
خط مشکین بر آن عارض کافور نهاد****چون بدیدم جگرم خون شد و خونم چو جگر
گر چه بس نادره کاریستکه خون گردد مشک****لیک مشکی که جگر خون کند این نادره‌تر
سرگران از می و چون باد همی رفت و جز او****من سبک پای ندیدم که گران دارد سر
جعد ژولیده و پرورده ز سیکی لاله****زلف شوریده و پژمرده ز مستی عبهر
می نمود از سر مستی و طرب هر ساعت****سی و دو تابش پروین ز سهیل و ز قمر
خواست کز پیش درم بگذرد از بی خبری****چون چنان دید ز غم شد دل من زیر و زبر
بانگ برداشتم از غایت نومیدی و عشق****گفتم: ای عشوه فروشندهٔ انگارده خر
از خداوند نترسی که بدین حال مرا****بگذاری و کنی از در من بنده گذر
چون شنید این ز نکو عهدی و از گوهر پاک****آمد و کرد درین چهرهٔ من نیک نظر
پشت خم داد و نهاد از قبل خدمت و عذر****روی افروخته از شرم بر آستانهٔ در
گفت: معذور همی دار که گر نیستی****از پی بیم ولی نعمت و تهدید پدر
همچنان چون پدر از زر کمری بست مرا****کردمی گرد تو از دست خود از سیم کمر
شادمان گشتم از آن عذر و گرفتمش کنار****همچو تنگ شکر و خرمن گل تنگ به بر
جان و دل زیر قدمهاش نشاندم زین شکر****خود بر آن چهره هزاران دل و جان را چه خطر
اندرین بود که از نازکی و مستی و شرم****خواب مستانه در آن لحظه در آورد حشر
سر بر آنجای نهاد آن سمن تازه که بود****صد شب اندر غمش از اشک دو چشمم چو شمر
او چو تنگ شکر و گشته سراسیمه ز خواب****من چون طوطی شده بی خواب در اندیشهٔ خور
او شده طاق به آرام و من از بوسه زدن****بر دو چشم و دو لبش تا به سحر جفت سهر
خواب زاید اگر از شکر و بادام چرا****خوابم از دیده ببرد از در بادام و شکر
خود که داند که در آن نیم‌شب از مستی او****تا چه برداشتم از بوسه و هر چیزی بر
نرم نرم از سمن آن نرگس پر خواب گشاد****ژاله ژاله عرق از لالهٔ او کرد اثر
رویش از خاک چو برداشتم از خوی شده بود****لاله برگش چو گل نم زده در وقت سحر
بوسه بر دو لب من داد همی از پی عذر****آنت شرمنده نگار آنت شکر بوسه پسر
آنت خوش خرمی و عیش که من دیدم دوش****چه حدیثی‌ست که امروزم از آن خرم‌تر
دوش از یار بدم خرم و امروز شدم****از رخ خواجه محمد پسر خواجه عمر
آنکه تا دست سخا بر همه عالم بگشاد****به بدی بسته شدست ساحت ما پای قدر
آن سخن سنج شهی کو چو دو بسد بگشاد****خانهٔ عقل دو صد کله ببندد ز درر
مایه‌ور گشته ز اسباب دلش خرد و بزرگ****سودها کرده ز تاثیر کفش ماده و نر
پایهٔ مرتبتش را چو ملک نیست قیاس****عرصهٔ مکرمتش را چو فلک نیست عبر
خاطرش سر ملک در فلک آینه‌گون****همچنان بیند چون دیده در آیینه صور
جنیان زان همه از شرم نهانند که هیچ****به ز خود روی ندیدند چنو ز اهل بشر
جزوی از خشم وی ار بر فلک افتد به خطا****نار کلی شود از هیبت او خاکستر
آتش عزمش اگر قصد کند سوی هوا****چنبر چرخ بسوزد به یک آسیب شرر
شمت حزمش اگر باد برد تحفه به ابر****در شود در شکم ابر هوا قطره مطر
ای بهی روی ز سعی تو گه بزم سخا****وی قوی پشت ز عون تو گه رزم ظفر
پسری چون تو نزادند درین شش روزن****هفت سیاره و نه دایره و چار گهر
هرگز از جود تو نگرفت کس اندازهٔ آز****هرگز از خیر تو نشنید کس آوازهٔ شر
کلک و گفتار تو پیرایهٔ فضلست و محل****لفظ و دیدار تو سرمایهٔ سمعست و بصر
شبهی دارد کلک تو به شحنهٔ تقدیر****که چنو عنصر نفع آمد و ارکان ضرر
عرض او چون عرض جوهر صفرا گه رنگ****فرق او چون عرض جوهر سودا به فکر
گر نه سالار هنرمندی بودی هرگز****نزد سالار شهنشاه نبودیش خطر
خاطری داری و فهمی که به یک لحظه کنند****تختهٔ قسمت تقدیر خداوند از بر
ای جوان بخت نبینی که برین فضل مرا****به چسان این فلک پیر گرفته‌ست به حر
مدح گوییم که در تربیت خاطر و طبع****در همه عالم امروز چو من نیست دگر
طوق دارند عدو پیش درم فاخته‌وار****تام دیدند ز خاطر شجر پر ز ثمر
غوک را جامه بهری جوی و من از شرم عدو****روزها گشته چو خفاش مرا خانه ستر
لیک بی‌برگ و نوا مانده‌ام از گردش چرخ****همچو طوق گلوی فاخته و شاخ شجر
روی من شد چو زر و دیده چو سیم از پی اشک****گر بخواهی شود از سیم توام کار چو زر
پیش خورشید سخای تو به تعجیل کرم****کوه کوه انده من بنده هبا باد و هدر
بادی از بخت تو تا از اثر جوهر طبع****در جهان آدمی از پای رود مرغ به پر
مرغ بر شاخ تو از مدح تو بگشاد گلو****آدمی پیش تو از مهر تو بربسته کمر

 

شماره قصیده 67: از خلافست اینهمه شر در نهاد بوالبشر

 

از خلافست اینهمه شر در نهاد بوالبشر****وز خلافست آدمی در چنگ جنگ و شور و شر
جز خلاف آخر کرا این دست باشد کورد****عصر عالم را به پای و عمر را به سر
جز خلاف آخر که داند برگسست اندر جهان****چرخ را بند قبای و کوه را طرف کمر
گر نبودی تیغ عزرائیل را اصل از خلاف****زخم او بر هیچ جانداری نگشتی کارگر
با خلاف ار یار بودی فاعل اندر بدو نفس****یک هیولا کی شدی هرگز پذیرای صور
تازیان مر بید را هرگز نخوانندی خلاف****گر درو یک ذره هرگز دیده اندی بوی و بر
عالمان را از خلافست این همه طاق و جناغ****عاملان را از خلافست این همه تیغ و سپر
از وفاق ادریس بر رفت از زمین بر آسمان****از خلاف ابلیس در رفت از بهشت اندر سقر
از وفاق استاد بر صحرای نورانی ملک****وز خلاف افتاد در تابوت ظلمانی بشر
از خلاف سجده ناکردن ندیدی تا چه کرد****صد هزار آزاد مرد پاک را خونها هدر
تا به اکنون این سری می کرد لیک اندر سرخس****از پی پیوند شیخش سیف حق ببرید سر
لاجرم زین صلح جان‌ها آسمانی شد به زیر****لاجرم زین کار دلها آسمانی شد ز بر
تا دو نیکو خواه کردند از پی دین آشتی****کرد قلب آشتی در قلب بدخواهان اثر
لاجرم کار قدمهاشان و دمهاشان کنون****شاهراه دوزخست و نعرهٔ این المفر
اهل بدعت را قیامت نقد شد زین آشتی****چون بدید اینجا چو آنجا جمع خورشید و قمر
گر چه این بی او تواند کامها راندن به تیغ****ور چه او بی این تواند نامها ماند از هنر
لیک بهر مشورت را با ملک بهتر وزیر****وز برای مصلحت را با علی بهتر عمر
رشته تا یکتاست آنرا زور زالی بگسلد****چون دو تا شد عاجز آید از گسستن زال زر
گل که تنها بویی آخر خشک گرداند دماغ****ور شکر تنها خوری هم گرم گردد زو جگر
زین دو تنها هیچ قوت ناید اندر جان و دل****قوت جان را و دل را گلشکر به گلشکر
از برای قوت دل را شکر با گل بهست****از برای قوت دین را شما با یکدگر
ای ز زیب خلق و خلقت سرو و گل را رنگ و بوی****وی ز نور جاه و رایت عقل کل را زیب و فر
آنچه اندر حق یوسف کرد یعقوب از وفا****شیخ در حق تو آن کردست دانی آنقدر
این فدا گوش نیوشا کرد اندر هجر تو****و آن فداگر چشم بینا کرد در هجر پسر
این ز همت صلح دیده باز نپذیرفت سمع****و آن ز نهمت وصل نادیده قرین شد با بصر
شیخ گفت آن گوش کاندر هجر او کردم فدا****زشت باشد گر بدو رجعت کنم بار دگر
در چنین حالی چنین آزاد مردی کرد او****می ندیدم در جهان پیری ازو آزاده‌تر
ای ز بخشش بخل را چون کوه کرد مغز خشک****وی ز کوشش خصم را چون ابر کرده دیده‌تر
باطنت را دین به صحرا آورید از بهر صلح****چون نگه کرد اندرو از ابره به دید آستر
گر نماند درد و گردی در میان نبود عجب****درد بر دارد شفا و گرد بنشاند مطر
در میان یوسف و یعقوب اگر گفتی رود****عاقلان دانند کان گفتار نبود معتبر
در میان دوستان گه جنگ باشد گاه صلح****در مزاج اختران گه نفع باشد گاه ضر
دشمنان بد جگر که را بسنبند از کلوخ****دوستان نیک‌دل خم را بشویند از تبر
گاه الفت داد باید نیش کژدم را امان****وقت خصمی کند باید کام تنین را ز فر
طبع تا باشد موافق سرد و گرمش میخوران****چون مخالف گشت یا تلخیش ده یا نیشتر
ای دریغا گوش او بشنودی ار باری کنون****تا تو زین الماس بران چون همی پاشی درر
جان همی حاضر کند هر بار تا از روی عشق****او ز گوش جان نیوشد دیگران از گوش سر
ای ترا یزدان از آن خوان داده نعمت کز شرف****ذله پروردان آن خوانند نعمان وز فر
هیچ منت نیست کس را بر تو کت حق پرورید****گاه در مهد قبول و گاه در سفت ظفر
فخر و فر این جهان و آن جهان گشتی چو داد****شیرت از پستان فخر و میوت از بستان فر
تو بزرگ از آسمانی دیگران از آب و خاک****تو عزیز از کردگاری دیگران ز اصل و گهر
مرغ کان ایزد کند چون مهر پرد بر سپهر****مرغ کان عیسی کند بس خوار باشد پیش خور
کی چرا سازد چو مرغ خانگی بر خاکدان****هرکرا روح‌القدس پرورده باشد زیر پر
فاسقان را زحمتی هم در خلا هم در ملا****عاشقان را رحمتی هم در سفر هم در حضر
عالمی را در حضر دلشاد کردی زین حضور****کشوری را زان سفر آزاد کردی از سقر
آنچه بر صورت پرستان هری کردی عیان****هیچ صورت‌بین ندارد زان معانی جز خبر
طیلسان داران دین بودند آنجا نعره زن****خانگه داران جان بودند آنجا جامه در
حنبلی چون دید چشمت چشم او شد همچو سیم****اشعری چون دید رایت روی او شد همچو زر
عقل این می‌گفت «اذا جاء القضا ضاق الفضا»****جان آن می‌گفت «اذا جاء القدر ضاع الحذر»
از پی احیاء شرع و معرفت کردی جدا****تیرگی ز اصحاب جبر و خیرگی ز اهل قدر
این کنون ز «الحکم لله» نقش دارد بر نگین****و آن دگر ز «ایاک نعبد» حلقه دارد بر کمر
زرد گوشان هری را کردی از گفتار نغز****چون سیه چشمان جنت گوش و گردن پر گهر
در هری این ساحری دیدی به ترک و روم شو****تا چلیپا سوختن بینی تو در چین و خزر
گر نه عرق منبر تستی در اشجار عراق****روح نامی اره‌ای گشتستی اندر هر شجر
گر زر سحر گفت تو دین را نبودی پرورش****دایگی این سحر کی کردی به تاثیر سحر
تا ز روی مایه مردم را نه از روی نسب****چار عنصر مادرند و هفت سیاره پدر
باد امرت در زمین چون چار عنصر پیش رو****باد نامت در زمان چون هفت سیاره سمر
باد رایت بی تباهی باد شخصت بی حدوث****باد جاهت بی تناهی باد جانت بی ضرر
باد همچون دور همکار تو کارت مستقیم****باد همچون دین هم نام تو نامت مشتهر

 

شماره قصیده 68: بیخ اقبال که چون شاخ زد از باغ هنر

 

بیخ اقبال که چون شاخ زد از باغ هنر****گر چه پژمرده شود باز قبول آرد بر
دولت با هنران را فلک مرد افگن****زند آسیب ولیکن نکند زیر و زبر
گوشمالی دهد ایام ولیکن نه به خشم****تا هنر با خرد آمیخته گردد ز عبر
کی ز دوران فلک طعمهٔ تقدیر شود****هر کرا بهر هنر بخت بپرورد به بر
ز بر عرش زند خیمهٔ اقبال و محل****هر کرا بدرقه بخت آمد و همخوابه ظفر
از قفا خوردن ایام چه ننگ آید و عار****که هم اسباب بزرگیست هم آیات خطر
مرد در ظلمت ایام گهر یابد و کام****که به ظلمت گهر اسپرد همی اسکندر
کار چون راست بود مرد کجا گیرد نام****از چنین حادثه‌ها مردان گردند سمر
مرد آسیب فلک یابد کاندر دو صفت****همچنو عنصر نفع آمد و سرمایهٔ ضر
هیچ نامرد مخنث که شنیدست به دهر****کز هنر در خور تاج آمد و آن منبر
شیر پرزور نه از پایهٔ خواریست به بند****سگ طماع نه از بهر عزیزیست به در
سخت بسیار ستاره‌ست بر این چرخ ولیک****پس سیه جرم نگردند مگر شمس و قمر
از هنر بود که در طالع سرهنگ جلیل****چشم زخم فلکی کرد به ناگاه اثر
هم از آن چرخ چو آن مدت ناخوش بگذشت****اخترش کرد بدان طالع فرخنده نظر
که گرش دایره کین ور شود از نقطهٔ بخت****بشکند دایره را قوت بختش چنبر
رتبت و شعر و رهی پروری و جبهت ملک****طاهربن علی آن صاحب کلک و خنجر
آنکه تا چرخ ز تقدیر فلک حامه گشت****نه چنو زاد و بزاید به همه عمر دگر
هر که در سایه گه دولت او گام نهاد****کند از مسکن او حادثهٔ چرخ حذر
هر کرا شاخ بزرگیش برو چنگ آویخت****خلعت و بخشش و عز یابد از آن شاخ ثمر
همچو سرهنگ محمد پسر مرد آویز****که همی محمدت و مردی ازو گیرد فر
آنکه زان حادثه زو شرم زده بود قضا****آنکه زین موهبه زو شادروان گشت قدر
آن هنرمند جوانی که چو در بست میان****فلک پیر گشاید پی دیدنش بصر
و آن خردمند جوانی که چو دو لب بگشاید****خانهٔ عقل دو صد کله ببندد ز درر
مایه ور گشته ز تحصیل کفش خرد و بزرگ****سودها برده ز آثار دلش ماده و نر

 

شماره قصیده 69: ای ذات تو ناشده مصور

 

ای ذات تو ناشده مصور****اثبات تو کرده عقل باور
اسم تو ز حد و رسم بیزار****ذات تو ز جنس و نوع برتر
محمول نه‌ای چنانکه اعراض****موضوع نه‌ای چنانکه جوهر
فعلت نه به قصد آمر خیر****قولت نه به لفظ ناهی شر
حکم تو به رقص قرص خورشید****انگیخته سایه‌های جانور
صنع تو به دور دور گردون****آمیخته رنگهای دلبر
ببریده در آشیان تقدیس****وصف تو ز جبرییل شهپر
بگشاده به شه نمای تنزیه****حسنت ز عروس عرش زیور
هم بر قدمت حدوث شاهد****هم بر ازلت ابد مجاور
ای گشته چو آفتاب تابان****در سایهٔ نور خود مستر
معشوق جهانی و نداری****یک عاشق با ساز و در خور
بنهفته به حر گنج قارون****یک در تو در دو دانه گوهر
عالم پس ازین دو گشت پیدا****آدم هم ازین دو برد کیفر
عالم چو یکی رونده دریا****سیاره سفینه طبع لنگر
آبش چو نبات و سنگ حیوان****درش چو حقیقت سخن‌ور
غواص چه چیز؟ عقل فعال****زینسان که به بحر دین پیمبر
علت چو سیاست فرودین****از دست چو حرص خصم بی مر
آخر چه هر آنچه بود اول****مقصود چه آنچه بود بهتر
بنگر به صواب اگر نه‌ای کور****بنشو به حقیقت ار نه‌ای کر
ای باز هوات در ربوده****از دام زمانه چون کبوتر
ای پنجهٔ حرص در کشیده****ناگه چو رسن سرت به چنبر
در قشر بمانده کی توان دید****مقصود خلاصهٔ مقشر
از توبه و از گناه آدم****خود هیچ ندانی ای برادر
سربسته بگویم ار توانی****بردار به تیغ فکرتش سر
درویش کند ز راه ترتیب****نزدیکی تو به سوی داور
در خلد چگونه خورد گندم****آنجا که نبود شخص نان خور
بل گندمش آن گهٔ ببایست****کز خلد نهاد پای بر در
این جمله همه بدیده آدم****ابلیس نیامده ز مادر
در سجده نکردنش چه گویی****مجبور بدست یا مخیر
گر قادر بد خدای عاجز****ور عاجز بد خدا ستمگر
کاری که نه کار تست مسگال****راهی که نه راه تست مسپر
بیهوده مجوی آب حیوان****در ظلمت خویش چون سکندر
کن چشمه که خضر یافت آنجا****با دیو فرشته نیست همبر

 

شماره قصیده 70: مرد کی گردد به گرد هفت کشور نامور

 

مرد کی گردد به گرد هفت کشور نامور****تا بود زین هشت حرف اوصاف دانش بی‌خبر
مهر جود و حرص فضل و ملک عقل و دست عدل****خلق خوب و طبع پاک و یار نیک و بذل زر
میم و حا و میم و دال خا و طا و یا و باء****آنکه چون نامش مرکب ازین صورت سیر
صورت این حرفها نبود چو نیکو بنگری****جز خصال و نام سرهنگ و عمید نامور
آنکه همچون عقل و دولت رای او را بود و هست****هم بر گفتن صواب و هم بر رفتن ظفر
آنکه آن ساعت که او را چرخ آبستن بزاد****شد عقیم سرمدی از زادن چون او پسر
کرده وهمش عرصهٔ گردون قدرت را مقام****کرده فهمش تختهٔ قانون قسمت را ز بر
سخت کوش از عون بختش دوستان سست زور****سست پای از سهم تیغش دشمنان سخت سر
غاشیهٔ تمکین او بر دوش دارند آن کسانک****عیبها کردند پیش از آفرینش بر بشر
چارسوی و پنج حس بخت بگرفت آن چنانک****حادثه نه چرخ را از شش جهت بر بست در
هر که در کانون خصمش آتش کینه فروخت****گر چه با رفعت بود کم عمر گردد چون شرر
شمس رایش گر فتد ناگاه بر راس و ذنب****گردد از تاثیر آن نور آسمان زرین کمر
ذره‌ای از برق قهرش گر برافتد بر سما****نه فلک چون هفت مرکز باز ماند از مدر
سایه‌ای از کوه حزمش گر بیفتد بر زمین****بر نگیرد آفتابش تا به حشر از جای بر
ذره‌ای از باد عزمش گر بیابد آفتاب****یک قدم باشد ز خاور سیر او تا باختر
ساحت گردون اگر چون همتش باشد به طول****صدهزاران سال ناید ماه زیر نور خور
اعتمادی دارد او بر نصرت بخت آن چنانک****هر سلاحی در خزانهٔ او بیابی جز سپر
ای به صحرا شتابت باد صرصر همچو کوه****وی به شاهین درنگت کوه ثهلان همچو زر
گر مقنع ماهی از چاهی برآورد از حیل****پس خدایی کرد دعوی گو بیا اندر نگر
در تو کز گردون ملکت صدهزاران آفتاب****می برون آری و هستی و هر زمانی بنده‌تر
بود دارالملک بو یحیا هوای آن زمین****کاندرو امروز دارد عرض پاکت مستقر
لیک تا والی شدی در وی ز شرم لطف تو****اسب بو یحیا نیفگندست آنجا رهگذر
از عفونت در هوای او اگر دهقان چرخ****زندگانی کاشتی مرگ آمدی در وقت بر
شد ز اقبال و ز فرت در لطافت آن چنانک****زهر قاتل گر غذا سازی نیابی زو ضرر
مایهٔ آتش برو غالب چنان شد کز تفش****آب گشتی ابر بهمن در هوا همچون مطر
شد ز سعیت گاه پاکی ز اعتدال اینک چنانک****باد نپذیرد غبار و آب نگذارد شکر
شاد باش ای از تو عقل محتشم را احتشام****دیر زی ای از تو چرخ محترم را مفتخر
روزگاری گاه حل و عقد اندر دو صفت****همچنین چون اصل نفعی نیست خالی ز ضر
از پی نادیدن سهمت چو اندازی تو تیر****دشمن از بیم تو بر پیکان برافشاند بصر
از تو و خشم تو بینا دل هراسد بهر آنک****چون نبیند کی هراسد مور کور از مار گر
میخ کردار ار جهد دشمن ز پیشت پای او****بی خبر او را کشد سوی تو بر کردار خر
دولتی داند که یابد سایه گاهی چون جحیم****دشمنی کز بیم شمشیر تو باشد با خطر
دیدهٔ دشمن کند تیرت چو نقش چشم بند****گر چه در ظلمت عدو چون دیده‌ها سازد مقر
گر هدف سازد قمر را تیر اختر دوز تو****تا قیامت جز قران نبود زحل را با قمر
اندر آن روزی که پیدا گردد از جنگ یلان****تیرهای دیده دوز و تیغهای سینه در
تیغها گردد ز حلق زردرویان سرخ رو****نیزه‌ها گردد ز فرق تاجداران تاجور
گرز بندد پرده‌ای بی جامه بر راه قضا****تیغ سازد خندقی بی عبره بر راه قدر
از نهیب تیر و بانگ کوس بگذارند باز****چشمهای سر عیان و گوشهای حس خبر
نای روئین گویی آنجا نفخ صور اولست****کز یکی بانگش روان از تن رمد زنگ از صور
روی داده جان بی تن سوی بالا چون دعا****رای کرده جسم بی جان سوی پستی چون قدر
همچو هامون قیامت گرد میدان جوق جوق****زمره‌ای اندر عنا و مجمعی اندر بطر
کرده خالی پیش از آسیب سنان و گرز تو****روح نفسانی دماغ و نفس حیوانی جگر
ناگهی باشد برون تازی چو بر چرخ آفتاب****سایه‌وار از بیم جان بگریزد از پشت حشر
نیزه‌ای اندر بنان اختر کن و جیحون مصاف****باره‌ای در زیر ران هامون برو گردون سیر
باره‌ای کز حرص رفتن خواهدی کش باشدی****همچو جیحون جمله پای و همچو صرصر جمله پر
راکبش گر سوی مشرق تازد از مغرب بر او****گر چه در روزه‌ست مفتی کی نهد حکم سفر
سم او سنبد حجر را در زمان الماس وار****پس بزودی زو برون آید چو آتش از حجر
هر که نامت بر زبان راند از بدی در یک زمان****خضروارش حاضر آرد نزد ایشان ما حضر
گوهری در کف تو زاده ز دریای اجل****آفت سنگین دلان وز آهن و سنگش گهر
بر و بحر ار ز آتش و آبش بیابد بهره‌ای****بر گردد همچو بحر و بحر گردد همچو بر
هیزم دوزخ بود گر آتش شمشیر تو****می‌فزاید هر زمان صد ساله هیزم در سقر
آتش ار هیزم کند کم در طبیعت طرفه نیست****آتشی کو هیزم افزاید همی این طرفه‌تر
با چنین اسبی و تیغی قلعهٔ دشمن شده****همچو شارستان لوط از کوششت زیر و زبر
جنگها کردی چنان چون گفت مختاری به شعر****بسکه از تیغ تو مجبورند اعدا و کفر
جبرییل از سدره گویان گشته کز اقبال و روز****نعمت حق را سر آل خطیبی قد شکر
خون اعدا از چه ریزی کز برای نصرتت****مویشان در عرقشان گشته‌ست همچون نیشتر
با چنان بت کش علایی و صت کرد اندر غزل****خانهٔ غم پست کرد آن کامران و نوش خور
باز چون در بحر فکرت غوطه‌خوردی بهر نظم****گوهرین گردد ز بویهٔ فضل تو در دل فکر
هیچ فاضل در جان بی‌نثر و بی‌نظمت نراند****بر زبان معنی بکر و در بیان لفظ غرر
آب از آتش گر نزاید هرگز و هرگز نزاد****ز آتش طبعت چرا زاده‌ست چندین شعر تر
شعرها پیشت چنان باشد که از شهر حجاز****با یکی خرما کسی هجرت کند سوی هجر
گر چه صدرت منشاء شعرست و جای شاعران****گفتمت من نیز شعری بی تکلف ماحضر
بوحنیفه گر چه بود اندر شریعت مقتدا****کس نشست از آب منسوخی سخنهای ز فر
زاغ را با لحن بد هم بر شجر جایست از آنک****آشیانهٔ بلبل تنها نباشد یک شجر
گر چه استادان هنرمندند من شاگرد را****یک هنر باشد که پوشد هر چه باشد از هنر
آب دریا گرچه بسیارست چو تلخست و شور****هرکرا تشنه‌ست لابد رفت باید زی شمر
شیر از آهو گرچه افزونست لیکن گاه بوی****ناف آهو فضل دارد بر دهان شیر نر
گر چه استادان من گفتند پیش از من ثنات****لیک پیدا نبود از پیش و پس اصل خیر و شر
خانهٔ آحاد پیشست از الوف اندر حساب****در نگر در پیشتر تا بیشتر یابی خطر
یافتم تاثیر اقبال از برای آنکه کرد****اختر مدح تو اندر طالع شعرم نظر
بیش از این تاثیر چبود کز ثناهای تو شد****شاه را گفت من پیش از قبولت پر درر
ور خود از صدر تو یابم هیچ توقیع قبول****یافت طبعم ملک حر و شخص ملک شوشتر
تا ز روی مایه مردم را نه از روی نسب****چار عنصر مادر آمد هفت سیاره پدر
باد صبح ناصحت چون روز عقبا بی‌مسا****باد شام حاسدت تا روز محشر بی‌سحر
بر تو فرخ باد و شایان و مبارک این سه چیز:****خلعت سلطان و شعر بنده و ماه صفر
باد امرت در زمین چون چار عنصر پیش رو****باد نامت در زمان چون هفت سیاره سمر

 

Not: Bazen Büyük Dosyaları tarayıcı açmayabilir...İndirerek okumaya Çalışınız.

Benzer Yazılar

Yorumlar