Print Friendly and PDF

Hakim Senâi Divanı 5.Kısım

 

 

شماره قصیده 132: ای همیشه دل به حرص و آز کرده مرتهن

 

ای همیشه دل به حرص و آز کرده مرتهن****داده یکباره عنان خود به دست اهرمن
هیچ نندیشی که آخر چون بود فرجام کار****اندر آن روزی که خواهد بود عرض ذوالمنن
گر پی حاجت نگردی بر پی حجت مپوی****ور سر میدان نداری طعنه بر مردان مزن
یا ز بی آبی چو خار از خیرگی دیده مدوز****یا ز رعنایی چو گل بر تن بدران پیرهن
گر کلیمی سحر فرعون هوا را نیست کن****ور خلیلی غیرت اغیار را در هم شکن
همت عالی بباید مرد را در هر دو کون****تا کند قصر مشید ربع و اطلال و دمن
بگذر از گفتار ما و من که لهوست و مجاز****عاشق مجبور را زیبا نباشد ما و من
باز را دست ملوک از همت عالی‌ست جای****جغد را بوم خراب از طبع دون شد مستکن
کی شناسد قیمت و مقدار در بی معرفت****کی شناسد قدر مشک آهوی خر خیز و ختن
ناسزایان را ستودن بیکران از بهر طمع****گسترانیدی به جد و هزل طومار سخن
از پی آن تا یکی گوهر به دست آرد مگر****ننگری تا چند مایه رنج بیند کوهکن
نه ز رنج کوه کندن رنج طاعت هست بیش****نه کمست از کان که گنج بهشت ذوالمنن
در ازل خلاق چون تن را و دل را آفرید****راحت و آرام دل ننهاد جز در رنج تن
دعوی ایمان کنی و نفس را فرمان بری****با علی بیعت کنی و زهر پاشی بر حسن
گر خداجویی چرا باشی گرفتار هوا****گر صمد خواهی چرا باشی طلبکار وثن
هیچ کس نستود و نپرستید دو معبود را****هیچ کس نشنود روز و شب قرین در یک وطن
خرمن خود را به دست خویشتن سوزیم ما****کرم پیله هم به دست خویشتن دوزد کفن
ناز دنیا کی شود با آز عقبا مجتمع****رنج حرث و زرع چه بود پیش نسرین و سمن
از پی محنت گرفتاریم در حبس ابد****نز پی راحت بود محبوس روح اندر بدن
صدق و معنی گر همی خواهی که بینی هر دوان****سوز دل بنگر یکی مر شمع را اندر لگن
نیست جز اخلاص مر درد قطیعت را دوا****نیست جز تسلیم مر تیر بلیت را مجن
از صف هستی گریز اندر مصاف نیستی****در مصاف نیستی هرگز نبیند کس شکن
ور همی خواهی که پوشی تن به تشریف هدی****دام خود کامی چو گمراهان به گرد خود متن
صدق و معنی باش و از آواز و دعوی باز گرد****رایض استاد داند شیههٔ زاغ از زغن
آنکه در باغ بلا سرو رضا کارد همی****چون من و تو کی کند دل بسته در سرو چمن
با سر پر فضله گویی فضل خود قسم منست****خویشتن را نیک دیدستی به چشم خویشتن
باش تا ظن خبر عین عیان گردد ترا****باش تا ثعبان مرگت باز بگشاید دهن
در دیار تو نتابد ز آسمان هرگز سهیل****گر همی باید سهیلت قصد کن سوی یمن
ایمنی از نازکی باشد تنی را کو بود****با لبی چون ناردانه قامتی چون نارون
باش تا اعضای خود بر خود گوا یابی به حق****باش تا در کف نهندت نامهٔ سر و علن
دانی آن گه کاین رعونت بود خواب بی‌هشان****دانی آن گه کاین ترفع بود باد بادخن
هست اجل چون چنبر و ما چون رسن سر تافته****گر چه باشد بس دراز آید سوی چنبر رسن
تا ترا در دل چو قارون گنجها باشد ز آز****چند گویی از اویس و چند پویی در قرن
ای سنایی بر سنای عافیت بی ناز باش****چند بر گفتار بی کردار باشی مفتتن
گر کنی زین پس بجز توحید و جز وعظ امتحان****ز امتحان اخروی بی شک بمانی ممتحن
در نمایش و آزمایش چون نکوتر بنگری****اندر آن شیر عرینی و درین اسب عرن
قوت معنی نداری حلقهٔ دعوی مگیر****طاعت زیبا نداری تکیه بر عقبا مزن

 

شماره قصیده 133: کرد نوروز چو بتخانه چمن

 

کرد نوروز چو بتخانه چمن****از جمال بت و بالای شمن
شد چو روی صنمان لالهٔ لعل****شد چو پشت شمنان شاخ سمن
آفتاب حمل آن گه بنمود****ثور کردار به ما نجم پرن
از گریبان شکوفه بادام****پر ستاره‌ست جهان را دامن
هم کنون غنچهٔ پیکان کردار****کند از سحر ز بیجاده مجن
باغ شد چون رخ شاهان ز کمال****شاخ چون زلف عروسان ز شکن
مرغ نالید به گلبن ز فنون****باد بیزاست درختان ز فنن
ابر چون خامهٔ خواجه به سخا****چون دل خواجه بیاراست چمن
خواجه اسعد که عطای ملکش****داد خلق حسن و خلق حسن
آنکه تا سیرت او شامل شد****خصلت سیئه بگذاشت وطن
آنکه تا بخشش او جای گرفت****رخت برداشت ز دل رنج و حزن
پیش یک نکتهٔ آن دریا دل****شد چو خرمهره همه در عدن
علمها دارد سرمایهٔ جان****کارها داند پیرایهٔ تن
نکتهٔ رایش اگر شمع شود****بودش دایرهٔ شمس لگن
ذرهٔ خلقش اگر نشر شود****یاد نارد کسی از مشک ختن
گر رسد مادهٔ عونش به عروق****روح محروم نشیند ز شجن
ور وزد شمت هرمش به دماغ****دیده معزول بماند ز وسن
شادباش ای سخن از دو لب تو****همچو در عدن از لعل یمن
به سخن چونت ستایم بر آنک****مدح تو بیشتر آمد ز سخن
گردن عالمی از بخشش زر****کردی آراسته تو از شکر و منن
خاصه از جود تو دارد پدرم****طوقی از منت اندر گردن
همه مهر تو نگارد به روان****همه مدح تو سراید به دهن
از بسی شکر که گفتی ز تو او****عاشق خاک درت بودم من
لیکن از دیده بنامیزد باز****بیش از آنست که بردم به تو ظن
من چو جانی‌ام نزدیک پدر****جان او باز مرا همچو بدن
پدرم تا که رضای تو خرد****جانی آورد به نزد تو ثمن
بنگر ای جان که اوصاف توتا****چه درافشانده ز دریای فطن
تا نگویی تو مها کین پسرک****دردی آورد هم از اول دن
کاین چراغی که برافروخته‌اند****گر ز سعی تو بیابد روغن
تو ببینی که به یک ماه چو ماه****کند از مهر تو عالم روشن
پسری داری هم نام رهی****از تو می خدمت او جویم من
زان که نیکو کند از همنامی****خدمت خواجه حسن بنده حسن
تا بود کندی خنجر ز سنان****تا بود تیزی خنجر ز فسن
باد بنیاد ولی تو جنان****باد بنگاه عدوی تو دمن
شاخ سعد از طرف بخت برآر****بیخ نحس از چمن عمر بکن
رایت ناصح چون تیغ بدار****گردن دشمن چون شمع بزن

 

شماره قصیده 134: برگ بی‌برگی نداری لاف درویشی مزن

 

برگ بی‌برگی نداری لاف درویشی مزن****رخ چو عیاران نداری جان چو نامردان مکن
یا برو همچون زنان رنگی و بویی پیش گیر****یا چو مردان اندر آی و گوی در میدان فگن
هر چه بینی جز هوا آن دین بود بر جان نشان****هر چه یابی جز خدا آن بت بود در هم شکن
چون دل و جان زیر پایت نطع شد پایی بکوب****چون دو کون اندر دو دستت جمع شد دستی بزن
سر بر آر از گلشن تحقیق تا در کوی دین****کشتگان زنده بینی انجمن در انجمن
در یکی صف کشتگان بینی به تیغی چون حسین****در دگر صف خستگان بینی به زهری چون حسن
درد دین خود بوالعجب دردیست کاندر وی چو شمع****چون شوی بیمار بهتر گردی از گردن زدن
اندرین میدان که خود را می دراندازد جهود****وندرین مجلس که تن را می‌بسوزد برهمن
اینت بی همت شگرفی کو برون ناید ز جان****و آنت بی دولت سواری کو برون ناید ز تن
هر خسی از رنگ گفتاری بدین ره کی رسد****درد باید عمر سوز و مرد باید گام زن
سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب****لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
ماهها باید که تا یک پنبه دانه ز آب و خاک****شاهدی را حله گردد یا شهیدی را کفن
روزها باید که تا یک مشت پشم از پشت میش****زاهدی را خرقه گردد یا حماری را رسن
عمرها باید که تا یک کودکی از روی طبع****عالمی گردد نکو یا شاعری شیرین سخن
قرنها باید که تا از پشت آدم نطفه‌ای****بوالوفای کرد گردد یا شود ویس قرن
چنگ در فتراک صاحبدولتی زن تا مگر****برتر آیی زین سرشت گوهر و صرف ز من
روی بنمایند شاهان شریعت مر ترا****چون عروسان طبیعت رخت بندند از بدن
تا تو در بند هوایی از زر و زن چاره نیست****عاشقی شو تا هم از زر فارغ آیی هم ز زن
نفس تو جویای کفرست و خردجویای دین****گر بقا خواهی بدین آی ار فنا خواهی به تن
جان‌فشان و پای کوب و راد زی و فرد باش****تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن
کز پی مردانگی پاینده ذات آمد چنار****وز پی تر دامنی اندک حیات آمد سمن
راه رو تا دیو بینی با فرشته در مصاف****ز امتحان نفس حسی چند باشی ممتحن
چون برون رفت از تو حرص آن گه در آمد در تو دین****چون در آمد در تو دین آن گه برون شد اهرمن
گر نمی‌خواهی که پرها رویدت زین دامگاه****همچو کرم پیله جز گرد نهاد خود متن
بار معنی بند ازینجا زان که در صحرای حشر****سخت کاسد بود خواهد تیز بازار سخن
باش تا طومار دعویها فرو شوید خرد****باش تا دیوان معنیها بخواند ذوالمنن
باش تا از پیش دلها پرده بردارد خدای****تا جهانی بوالحسن بینی به معنی بوالحزن
ای جمال حال مردان بی‌اثر باشد مکان****وز شعاع شمع تابان بی‌خبر باشد لگن
بارنامهٔ ما و من در عالم حس‌ست و بس****چون ازین عالم برون رفتی نه ما بینی نه من
از برون پرده بینی یک جهان پر شاه و بت****چون درون پرده رفتی این رهی گشت آن شمن
پوشش از دین ساز تا باقی بمانی بهر آنک****گر برین پوشش نمیری هم تو ریزی هم کفن
این جهان و آن جهانت را به یک دم در کشد****چون نهنگ درد دین ناگاه بگشاید دهن
باد و قبله در ره توحید نتوان رفت راست****یا رضای دوست باید یا هوای خویشتن
سوی آن حضرت نپوید هیچ دل با آرزو****با چینن گلرخ نخسبد هیچ کس با پیرهن
پردهٔ پرهیز و شرم از روی ایمان بر مدار****تا به زخم چشم نااهلان نگردی مفتتن
گرد قرآن گرد زیرا هر که در قرآن گریخت****آن جهان رست از عقوبت این جهان جست از فتن
چون همی دانی که قرآن را رسن خواندست حق****پس تو در چاه طبیعت چند باشی با وسن
چرخ گردان این رسن را می‌رساند تا به چاه****گر همی صحرات باید چنگ در زن در رسن
گرد سم اسب سلطان شریعت سرمه کن****تا شود نور الاهی با دو چشمت مقترن
گر عروس شرع را از رخ براندازی نقاب****بی خطا گردد خطا و بی‌خطر گردد ختن
سنی دین‌دار شو تا زنده مانی زان که هست****هر چه جز دین مردگی و هر چه جز سنت حزن
مژه در چشم سنایی چون سنانی باد تیز****گر سنایی زندگی خواهد زمانی بی‌سنن
با سخنهای سنایی خاصه در زهد و مثل****فخر دارد خاک بلخ امروز بر بحر عدن

 

شماره قصیده 135: ای ز راه لطف و رحمت متصل با عقل و جان

 

ای ز راه لطف و رحمت متصل با عقل و جان****وی به عمل و قدر و قدرت برتر از کون و مکان
هر کجا مهر تو آید رخت بربندد خرد****هر کجا قهر تو آید کیسه بگشاید روان
ای به پیش صدر حکمت سرفرازان سرنگون****وی به گرد خوان فضلت میزبانان میهمان
ذات نامحسوست از خورشید پیداتر ولیک****عجز ما دارد همی ذات ترا از ما نهان
گر نبودی علم تو ذات خرد را رهنمون****می ندانستی خرد یک پارسی بی ترجمان
آفتاب ار بی‌مدد تا بد ز عونت زین سپس****چون مه دوشینه تابد آفتاب از آسمان
هر که بهر ذات پاکت جست ماند اندر وصال****هر که بهر سود خویشت جست ماند اندر زیان
هستی ما پادشاها چون حجاب راه تست****چشم زخم نیستی در هستی ما در رسان
هر که از درگاه عونت یافت توقیع قبول****پیش درگاهش کمر بندد به خدمت انس و جان
چون علای دین و دولت آنکه از اقبال او****لاله روید از میان خاره در فصل خران
آنکه بذل اوست هر جا بارنامهٔ هر غریب****و آنکه عدل اوست هر جا بدرقهٔ هر کاروان
دولتی دارد که هر لشکر که باوی شد به حرب****مرد را جوشن نباید اسب را بر گستوان
رایت بدعت چو قارون شد نهان اندر زمین****چون کله گوشهٔ علایی نور داد اندر جهان
نیک پشتی آمدند الحق نهان شرع را****آل محمود از سنان و آل حداد از لسان
خاصه بدر صدر شمع شرع یوسف آنکه هست****چون زلیخا صد هزاران بخت پیر از وی جوان
پیشوای دین فقیه امت آن کز حشمتش****مبتدع را مغز خون گردد همی در استخوان
آنکه گاه پایداری دولت خود را همی****طیلسان داران سرش کردند همچون طیلسان
آنکه گاه دانش‌آموزی ز بهر قهر نفس****بستر او خاک ساکن بود و فرش آب روان
لاجرم گشت آنچنان اکنون که هست از روی فخر****خاک نعل اسب او را چشم حوران سرمه‌دان
دان که وقتی قحط نان بود اندران اول قرون****بین که اکنون قحط دینست اندرین آخر زمان
میزبان بودند عالم را دو یوسف در دو قحط****یوسف غزنی به دین و یوسف مصری به نان
هر که سر بر خط او بنهاده چون کلکش دو روز****هر که پی بر کام او بنهاد چون ما یک زمان
زین جهان بیرون نشد تا چشم او او را ندید****سر چو شیر عود سوز و تن چو پیل پرنیان
مشتری گر خصم او گردد نیارد کرد هیچ****جرم کیوان از برای نحس او بر وی قران
شب به دوزخ رفت آن کش بامدادان گفت بد****این چنین اقبال کس را آسمان ندهد نشان
تا جمال طلعتش بر جای باشد روز حشر****گر نماند آفتاب و مشتری را گو ممان
از بقای اوست چون ایمان ما در ایمنی****از برای امن ما یارب تو دارش در امان
از چنان صدری چنین بدری برآمد با کمال****ای مسلمانان چه زاید جز گل اندر گلستان
بوالمعالی احمد یوسف که او را آمدست****خلقت یوسف شعار و خلق احمد قهرمان
آنکه آن ساعت حسودش را علم گردد نگون****گر ندارد دیده زیر نعل اسب اوستان
از برای کرد او را آید اندر چشم نور****از برای گفت او را آید اندر جسم جان
تا ببام آسمانش برد بخت از راه علم****این نکوتر باز کآتش در زد اندر نردبان
زیر سایهٔ آفتاب دولت‌ست آن ماه روی****روشن آن ماهی که باشد آفتابش سایبان
شاد باش ای منحنی پشت تو اندر راه دین****دیر زی ای ممتحن خصم تو اندر امتحان
تا طبیعت زعفران را رنگ اعدای تو دید****مایهٔ شادی جدا کرد از مزاج زعفران
چون مسائل حل کنی شیری بوی دشمن شکار****چون به منبر بر شوی بحری بوی گوهر فشان
منبر از تو زیب گیرد نه تو از منبر از آنک****کان ز گوهر سرفرازی یافت نه گوهر ز کان
بود بتخانهٔ گروهی ساحت بیت الحرام****بود بدعت جای قومی بقعت شالنکیان
این دو موضع چون ز دیدار دو احمد نور یافت****قبلهٔ سنت شد این و کعبهٔ خدمت شد آن
قبلهٔ دین امامان خاندان تست و بس****دیر زی ای شاه خانه شاد باش ای خاندان
هر که دین خواهد که دارد چون شما باید خطر****هر که در خواهد که دارد چون صدف باید دهان
خاک و بادی کان نیابد خلعت و تایید حق****این عنای مغز باشد آن هلاک خاندان
شیر اصلی معنی اندر سینه دارد همچو خاک****شیر رایت باشد آن کو باد دارد در میان
لاجرم آنرا که بادی بود چون اینجا رسید****خاک این در کرد بیرون بادشان از بادبان
تا جمال خانهٔ حدادیان باشد به جای****هیچ دین دزدی نیارد گشت در گیتی عیان
زان که ایشان شمسهٔ دینند اندر عین شب****دزد متواری شود چون شمس باشد پاسبان
من غلام آستانی ام که بویی خاک او****تا به پشت گاو ماهی بوی دل آید از آن
ای ترا پرورده ایزد بهر دین اندر ازل****بخت و اقبال ازل پرورد را نبود کران
از پی بخت ازل را فرخی در شعر خویش****پیش ازین گفتست بیتی من همی گویم همان
یک بختی هر کرا باشد همه زان سر بود****کار از آن سر نیک باید گر نمی‌دانی بدان»
تا ببینی کز برای خدمتت گردد فلک****از پس کسب سنا را چون سنایی مدح خوان
حرمتی‌یابی چنان گر فی‌المثل در صف حرب****تیر دشمن پیشت آید چفته گردد چون کمان
آنچنان گردی ز دانش کز برای دین حق****فتوی از صدرت برد خورشید سوی قیروان
این همه رتبت ز یک تاثیر صبح بخت تست****باش تا خورشید اقبالت بتابد ز آسمان
کز برای خدمتت را ماه بگزیند زمین****وز برای حرمتت را حور در بازد جنان
رو که تایید سپهر و دانش کلی‌تر است****با چنین تایید و دانش مقتدا بودن توان
تا نباشد گاه کوشش تیغ شهلان چون رماح****تا نباشد وقت بخشش تیر گردون چون کمان
چون طریقت کارخواه و چون حقیقت کارکن****چون شریعت کار جوی و چون طبیعت کامران
باد همچون دور همنام تو دورت پایدار****باد همچون دین همنام تو عمرت جاودان

 

شماره قصیده 136: بنه چوگان ز دست ای دل که گمشد گوی در میدان

 

بنه چوگان ز دست ای دل که گمشد گوی در میدان****چه خیزد گوی تنهایی زدن در پیش نامردان
چو گویی در خم چوگان فگن خود را به حکم او****که چوگانی‌ست از تقدیر و میدانیست از ایمان
بدین چوگان مدارا کن وز آن میدان مکافا بین****چو این کردی و آن دیدی شوی چون گوی سرگردان
ز خود تا گم نگردی باز هرگز نیست این ممکن****که بینی از ره حکمت جمال حضرت سلطان
نه سید بود کز هستی شبی گمشد درین منزل****رسید آنجا کزو تا حق کمانی بود و کمتر زان
تو تا از ذوق آب و نان رکاب اینجا گران داری****پی عیسی کجا یابی برون از هفت و چهار ارکان
خبر بادیست پر پیمای اثر خاکیست دور از وی****نظر راهیست پر منزل عیان را باش چون اعیان
تو موسی باش دین‌پرور که پیش مبغض و اعدا****پدید آید به رزم اندر ز چوب خشک صد ثعبان
تو صاحب سر کاری شو که هرچت آرزو باشد****همه آراسته بینی چو یازی دست زی انبان
نبینی هیچ ویرانی در اطراف جهان دل****چو کردی قبلهٔ دین را به زهد و ترس آبادان
سلیم و بارکش می‌باش تا عارض بروز دین****کند عرضه ترا بر حق میان زمرهٔ نیکان
کزین دریافت سر دل امین در کوی تاریکی****وزین بشنود بوی جان برون از آب و گل سلمان
همه در دست کار دین همه خونست راه حق****ازین درد آسمان گردان وز آن خون حلقها قربان
ز روی عقل اگر بینی گمانی کان یقین گردد****به معیار عیاری بر ببین تا چون بود میزان
اگر بر عقل چرب آید یقین دان کان گمان باشد****وگر در شرع افزاید گمان بر کان بود فرمان
خضر زین راه شد در کوی کابی یافت جان پرور****سکندر از ره دیگر برون آمد چو تابستان
همه دادست بی دادی چو تو در کوی دین آیی****همه شادیست غم خوردن چو دانی زیست با هجران
چو بوتیمار شو در عشق تا پیوسته ره جویی****چو بلبل بر امید وصل منشین هشت مه عریان
اگر خواهی که تا دانی که از دریاچه می‌زاید****به همت راه بر می‌باش بر امید کشتیبان
چو نور از طور می‌تابد تو از آهن کجا یابی****برو بر تجربت بر طور چون موسی‌بن عمران
اگر سلمان همی خواهی که گردی رو مسلمان شو****که بی رای مسلمانی بمیری در بن زندان
مرو در راه هر کوری اگر مردی برین هامون****که گمراهی برون آیی بسی گمره‌تر از هامان
نه هر آهو که پیش آید بود در ناف او نافه****نه هر زنده که تو بینی بود در قالب او جان
بسی آهو در عالم که مشکش نیست در ظاهر****بسی شخصست در گیتی که جانش نیست در ابدان
نه جان خود زندگی باشد غلط زینجاست غافل را****که جان دریست در خلقت ز بهر زینت جانان
هر آنکو نور جان بیند شود سخته چو پروانه****هر آنکو مرز جان داند نباشد فارغ از احزان
بپر عشق شو پران که عنقاوار خود بینی****ز ناجنسان جداییها و با جنسان بهم چسبان
شراب شوق چندان خور که پای از ره برون ننهی****که چون از ره برون رفتی تا خمارت گیرد از شیطان
تو بر ره چو اصحابی که خود میریست مر ره را****چه عیب آید اگر باشند آن اصحاب سگبانان
هم از درد دل ایشان برون آمد سگی عابد****هم از خورشید تابانست لعل سرخ اندر کان
شعاع روی مردی بود و شمع وقت بسطامی****نهاد بوی دردی بود و رنگ سالک گریان
ز روی درد این رهرو مبین آلت کانون****ز نور روی آن مه بین مزین قامت کیوان
همه اکرام و احسان‌ست سیلی خوردن اندر سر****چه باشد گر کنی در پیش جانان جان و تن قربان
چو عالم جمله منکر شد چرا دارد خرد طرفه****اگر پیری خبر گوید که آید عاقبت طوفان
کنون طوفان مردانست و آنک طرف گل در گل****کنون بازار شیطانست و آنک موعد دیوان
زنی کو عدهٔ دین داشت آنجا مردوار آمد****تنی کو مدهٔ کین بود با وی کی رود یکسان
حسن در بصره پر بینند لیکن در بصر افزون****بدن در کعبه پر آیند لیکن در نظر نقصان
ز یثرب علم دین خیزد عجب اینست در حکمت****که صاحب همتان آیند از بنیاد ترکستان
صهیب از روم می‌پوید به عشق مصطفا صادق****هشام از مکه می‌جوید صلیب و آلت رهبان
دلا آنجا که انصافست خود از روم دل خیزد****تنا آنجا که اعلامست از کعبه بود خذلان
نه در کعبه مجاور بود چندین سالها بلعم****نه در کوی ضلالت بود چندین روزها عثمان
نه از ترتیب عقل افتد سخن در خاطر عیسی****نه بر تقدیر حرف آید معانی ز آیت قرآن
سماع روح عاشق را نه از نقل آورد ناقل****شعاع شمع حکمت را نه از عقل آورد یزدان
هر آنک اندر سماع آید همه علمش هدر گردد****هر آنک اندر شعاع افتد شود دیوانه در گیهان
ولیک از کار و بار این اثر یابد جهان دل****بلی در ذکر علم آن ثناخواند بسی حسان
جگرها خون شد و پالود تا باشد کزین معنی****خبر یابد مگر یک دل شود در آسمان پران
چه جای این هوس باشد که بگذشت اینهمه لشکر****پی مرکب رها کردند تا پیدا بود پنهان
خرابی در ره نفست و در میل طریق تن****وگر در حصن جان آیی همه شهرست و شهرستان
بهشت اینجا بنا کردست شداد از پی شادی****خبر زان خانهٔ خرم که می‌آرد یک اشتربان
ز هول سیل عالم بر شده ایمن لب کشتی****ز روح نوح پیغمبر شده بی قوت دین کنعان
سواری می‌کند عیسی و بار حکم او بر خر****ز طعم منزل اندر دل نه خر آگاه و نه پالان
چه راهست ای سنایی این که با مرغان خود یک دم****خبر گویی و جان جویی بلا خواهی تو بی امکان
مگر ز آواز مرغانت نداند کس جز این سید****که فخر اهل ری اویست و تاج صدر اصفاهان
امینی رهروی کو را رضا گویند در دنیا****ازو راضی رضا در حشر و با او مصطفا همخوان

 

شماره قصیده 137: ویحک ای پردهٔ پرده‌در در ما نگران

 

ویحک ای پردهٔ پرده‌در در ما نگران****بیش از این پردهٔ ما پیش هر ابله مدران
یا مدر یا چو دریدی چو لئیمان بمدوز****یا مخوان یا چو بخواندی چو بخیلان بمران
جای نوری تو و ما از تو چو تاریک دلان****آب گویی تو و ما از تو پر آتش جگران
ماهت ار نور دهد تری آبست درو****مشک ار بوی دهد خشکی نارست در آن
شیشهٔ بادهٔ روشن ندهی تا نکنی****روز ما تیره‌تر از کارگه شیشه‌گران
شرم دار ای فلک آخر مکن این بی رسمی****تا کی از پرورش و تربیت بد سیران
از تو و گردش چرخت چه هنر باشد پس****چون تهی دست بوند از تو همه پر هنران
عمر ما طعمهٔ دوران تو شد بس باشد****نیز هر ساعتمان شربت هجران مخوران
هر که یکشب ز بر زن بود از روی مراد****سالی از نو شود از جلمهٔ زیر و زبران
خواستم از پی راحت زنی آخر از تو****آن بدیدم که نبینند همه بی‌خبران
این ز تو در خورد ای مادر زندانی زای****ما به زندان و تو از دور به ما در نگران
مر پسر را به تو امید کجا ماند پس****همه چون فعل تو این باشد بر بی‌پدران
چون به زن کردنی این رنج همی باید دید****اینت اقبال که دارند پس امروز غران
ما غلام کف دستیم بس اکنون که ز عجز****مانده‌اند از پس یک ماده برینگونه بران
نه تویی یوسف یعقوب مکن قصه دراز****یوسفان را نبود چاره ازین بد گهران
یوسف مصری ده سال ز زن زندان دید****پس ترا کی خطری دارند این بی‌خطران
آنکه با یوسف صدیق چنین خواهد کرد****هیچ دانی چکند صحبت او با دگران
حجرهٔ عقل ز سودای زنان خالی کن****تا به جان پند تو گیرند همه پر عبران
بند یک ماده مشو تا بتوانی چو خروس****تا بوی تاجور و پیش رو تاجوران
خاصه اکنون که جهان بی‌خردان بگرفتند****بی‌خرد وار بزی تا نبوی سرد و گران
کار چون بی‌خردی دارد و بی‌اصلی و جهل****وای پس بر تو و آباد برین مختصران
طالع فاجری و ماجری امروز قویست****هر که امروز بر آنست بر آنست برآن
مر که پستان میان پای نداد او را شیر****نیست امروز میان جهلا او ز سران
هر که لوزینهٔ شهوت نچشیدست ز پس****نیست در مجلس این طایفه از پیشتران
آنکه بودست چو گردون به گه خردی کوژ****لاجرم هست درین وقت ز گردون سپران
بی‌نفیرست کسی کش نفر از جهل و خطاست****جهد کن تا نبوی از نفر بی‌نفران
روزگاریست که جز جهل و خیانت نخرند****داری این مایه و گر نه خر ازین کلبه بران
سپر تیر زمان دیدهٔ شوخست و فساد****جهد کن تات نبیند فلک از پی سپران
شاید ار دیدهٔ آزاده گهر بار شود****چون شدستند همه بی‌گهران با گهران
باز دانش چو همی صید نگیرد ز اقبال****پیشش از خشم در اطراف ممالک مپران
معنی اصل و وفایش مجوی از همه کس****زان که هستند ز بستان وفا بی‌ثمران
اندرین وقت ز کس راه صیانت مطلب****که سر راه برانند همه راهبران
بی‌خبروار در این عصر بزی کز پی بخت****گوی اقبال ربودند همه بی‌خبران
با چنین قول و چنین فعل که این دونان راست****رشک بر می‌آیدم ای خواجه ز کوران و کران
چون سرشت همه رعنایی و بر ساختگیست****مذهب خانه خدادار تو چون مستقران
پس چو از واقعهٔ حادثه کس نیست مصون****همچو بی‌اصل تو دون باش نه از مشتهران
عاجزیت از شرف با پدری بود ار نه****دهر و ایام کیت دیدی چون بی‌ظفران
هر که چون بی‌بصران صحبت دونان طلبد****سخت بسیار بلاها کشد از بی‌بصران
پای کی دارد با صحبت تو سفلهٔ دون****چون نه ای خیره سر و در نسب خیره سران
مردمی را چو نگیرد همی این تازی اسب****یارب ای بار خداییت جهانی ز خران
وقت آنست که در پیشگه میخانه****ترس و لاباس بسازی چو همه بی‌فکران
اسب شادی و طرب در صف ایام در آر****مگر از زحمت اسبت برمند این گذران
مرکب امر خدایست چو ترکیب تنت****بخرابیش درین مرتع خاکی مچران
ای دل ای دل چو ز فضل و ز شرف حیرانیست****ز اهل فضل و شرف و عقل گران گیر گران
دست در گردن ایام در آریم از عقل****پای برداریم از سیرت نیکو نظران
دین فروشیم چو این قوم جزین می‌نخرند****مایه سازیم هم از همت و خوی دگران
کام جوییم و نبندیم دل اندر یک بند****زان که اینست همه ره روش با خطران
همت خویش ورای فلک و عقل نهیم****که برون فلکند از ما فرزانه تران
خود که باشد فلک بادرو آب نهاد****خود که باشند درو اینهمه صاحب سفران
کار حکم ازلی دارد و نقش تقدیر****که نوشتست همه بوده و نابوده در آن
جرم از اجرام ندانند بجز کوردلان****طمع از چرخ ندارند مگر خیره‌سران
زان که از قاعدهٔ قسمت در پردهٔ راز****چرخ پیمایان دورند و ستاره شمران
همه بادست حدیث فلک و سیر نجوم****باده دارد همه خوشی و دگر باده‌خوران
دولت نو چو همی می‌ندهد چرخ کهن****ما و بادهٔ کهن و مطرب و نو خط پسران
گرچه با زیب و فریم از خرد و اصل و وفا****گرد میخانه در آییم چو بی زیب و فران
عیش خود تلخ چه داریم به سودای زنان****ما و سیمین زنخان خوش و زرین کمران
جان ببخشیم به یاران نکو از سر عشق****سیم خوردن چه خطر دارد با سیمبران
خام باشد ترشی در رخ و شهوت در دل****چون بود کیسه پر از سیم و جهان پر شکران
رنگ آن قوم نگیریم به یک صحبت از آنک****پشت اسلام نکردند بنا بر عمران
همه اندر طلب مستی بی‌عقل و دلان****همه اندر طرب هستی بی‌سیم و زران
آنچنان قاعده سازیم ز شادی که شود****از پس ما سمر خوشتر صاحب سمران
هیچ تاوان نبود در دو جهان بر من و تو****چون برین گونه گذاریم جهان گذران

 

شماره قصیده 138: چرخ نارد به حکم صدر دوران

 

چرخ نارد به حکم صدر دوران****جان نزاید به سعی چار ارکان
در زمین از سخا و فضل و هنر****چون محمد تکین بغراخان
آنکه شد تا سخاش پیدا گشت****بخل در دامن فنا پنهان
آنکه از بیم خنجرش دشمن****همچو خنجر شدست گنگ زبان
آنکه تا باد امن او بوزید****غرق عفوست کشتی عصیان
آنکه بر شید و شیر نزد کفش****جود بخلست و پردلی بهتان
در یمینش نهادهٔ دعوی****در یقینش نیتجهٔ برهان
مرده با زخم پای او زفتی****زنده با جود دست او احسان
از پی چشم زخم بر در جود****کرده شخص نیاز را قربان
ای ز تاثیر حرمت گهرت****یافته از زمانه خلق امان
فلک جود را کفت انجم****نامهٔ جاه را دلت عنوان
زیر امر تو نقش چار گهر****زیر قدر تو جرم هفت ایوان
دل کفیده ز فکرت تو یقین****دم بریده ز خاطر تو گمان
ابرو تیری به بخشش و کوشش****شید و شیری به مجلس و میدان
تا بپیوست نهی تو بر عقل****عقلها را گسسته شد فرمان
از پی کین نحس سخت بکوفت****پای قدر تو تارک کیوان
دید چون کبر و همتت بگذاشت****کبر و همت پلنگ شیر ژیان
بر یک انگشت همتت تنگست****خاتم نه سپهر سرگردان
به مکانی رسید همت تو****کز پس آن پدید نیست مکان
شمت جودت ار بر ابر عقیم****بوزد خیزد از گهر طوفان
باد حزم تو گر بر ابر زند****بر زمین ناید از هوا باران
آب عزم تو گر به کوه رسد****بر هوا بر رود چو نار و دخان
هر که در فر سایهٔ کف تست****ایمنست از نوائب حدثان
رو که روشن بتست جرم فلک****رو که خرم بتست طبع جهان
چه عجب گر ز گوهر تو کند****فخر بر شام و مکه ترکستان
گر چه زین پیش بر طوایف ترک****کرد رستم ز پردلی دستان
گر بدیدیت بوسها دادی****بر ستانهٔ تو رستم دستان
ای ز دل سود حرص را مایه****وی ز کف درد آز را درمان
عورتی ام بکرده از شنگی****تیغ بسیار مرد را افسان
بر همه مهتران فگنده رکاب****وز همه لیتکان کشیده عنان
با مهان بوده همچو ماه قرین****وز کهان همچو گبر کرده کران
هر که زین طایفه مرا دیدی****شدی از لرزه همچو باد وزان
آخر این لیتک کتاب فروش****برسانیده کار بنده به جان
آنچنان کون فروش کاون بخش****و آنچنان گنده ریش گنده دهان
و آنچنان سرد پوز گنده بروت****و آنچنان کون فراخک کشخان
آنچنان بادسار خاک انبوی****آنچنان باد ریش و خاک افشان
آن درم سنگکی که برناید****از گرانی به یک جهان میزان
بی‌نواتر ز ابرهای تموز****سرد دم‌تر ز بادهای خزان
در همه دیده‌ها چو کاه سبک****بر همه طبعها چو کوه گران
بی‌خرد لیتکی و بد خصلت****بی‌ادب مردکی و بی‌سامان
باد بی‌حمیتانه در سبلت****نام بی‌دولتانه در دیوان
جای عقلش گرفته باد و بروت****آب رویش بخورده خاک هوان
چون سگ و گره برده از غمری****آبروی از برای پارهٔ نان
دل و تن چون تن و دل غربال****سر و بن چون بن و سر و بنگان
کرده بر کون خویش سیم سره****کرده بر کیر خویش عمر زیان
بی‌زبان بوده و شده تازی****خوشه‌چین بوده و شده دهقان
سخت بیهوده گوی چون فرعون****نیک بسیار خوار چون ثعبان
زده جامه برای من صابون****کرده سبلت ز عشق من سوهان
چنگ در دل چو عاشق مفلس****دست بر کون چو مفلس عریان
در شکمش ز نوعها علت****در دو چشمش ز جنسها یرقان
پر کدو دانه گردد ار بنهی****کپه بر کون او چو با تنگان
تیز سیصد قرابه در ریشش****با چنین عشق و با چنین پیمان
گاه گوید دعات گویم من****اوفتم زان حدیث در خفقان
زان که هرگز نخواست کس از کس****به دعا گادن ای مسلمانان
نکنم بی‌درم جماعش اگر****دهد ایزد بهشت بی‌ایمان
درم آمد علاج عشق درم****کوه ریشا چه سود ازین و از آن

 

شماره قصیده 139: دین را حرمیست در خراسان

 

دین را حرمیست در خراسان****دشوار ترا به محشر آسان
از معجزهای شرع احمد****از حجتهای دین یزدان
همواره رهش مسیر حاجت****پیوسته درش مشیر غفران
چون کعبه پر آدمی ز هر جای****چون عرش پر از فرشته هزمان
هم فر فرشته کرده جلوه****هم روح وصی درو به جولان
از رفعت او حریم مشهد****از هیبت او شریف بنیان
از دور شده قرار زیرا****نزدیک بمانده دیده حیران
از حرمت زایران راهش****فردوس فدای هر بیابان
قرآن نه درو و او الوالامر****دعوی نه و با بزرگ برهان
ایمان نه و رستگار ازو خلق****توبه نه و عذرهای عصیان
از خاتم انبیا درو تن****از سید اوصیا درو جان
آن بقعه شده به پیش فردوس****آن تربه به روضه کرده رضوان
از جملهٔ شرطهای توحید****از حاصل اصلهای ایمان
زین معنی زاد در مدینه****این دعوی کرده در خراسان
در عهدهٔ موسی آل جعفر****با عصمت موسی آل عمران
مهرش سبب نجات و توفیق****کینش مدد هلاک و خذلان
مامون چو به نام او درم زد****بر زر بفزود هم درم زان
هوری شد هر درم به نامش****کس را درمی زدند زینسان
از دیناری همیشه تا ده****نرخ درمی شدست ارزان
بر مهر زیاد آن درمها****از حرمت نام او چو قرآن
این کار هر آینه نه بازیست****این خور بچه گل کنند پنهان
زرست به نام هر خلیفه****سیمست به ضرب خان و خاقان
بی‌نام رضا همیشه بی‌نام****بی‌شان رضا همیشه بی‌شان
با نفس تنی که راست باشد****چون خور که بتابد از گریبان
بر دین خدا و شرع احمد****بر جمله ز کافر و مسلمان
چون او بود از رسول نایب****چون او سزد از خدای احسان
ای مامون کرده با تو پیوند****وی ایزد بسته با تو پیمان
ای پیوندت گسسته پیوند****و آن پیمانت گرفته دامان
از بهر تو شکل شیر مسند****درنده شده به چنگ و دندان
آنرا که ز پیش تخت مامون****برهان تو خوانده بود بهتان
یا درد جحود منکرش را****اقرار دو شیر ساخت درمان
از معتبران اهل قبله****وز معتمدان دین دیان
کس نیست که نیست از تو راضی****کس نیست که هست بر تو غضبان
اندر پدرت وصی احمد****بیتیست مرا به حسب امکان
تضمین کنم اندرین قصیده****کین بیت فرو گذاشت نتوان
ای کین تو کفر و مهرت ایمان****پیدا به تو کافر از مسلمان
در دامن مهر تو زدم دست****تا کفر نگیردم گریبان
اندر ملک امان علی راست****دل در غم غربت تو بریان

 

شماره قصیده 140: ای سنایی ز آستان نتوان شدن بر آسمان

 

ای سنایی ز آستان نتوان شدن بر آسمان****زان که روحانی رود بر آسمان از آستان
هر که چون نمرود با صندوق و با کرکس رود****خیره باز آید نگون نمرودوار از آسمان
با کمان و تیر چون نمرود بر گردون مشو****کان مشعبد گردش از تیرت همی سازد کمان
چون ملک بر آسمان نتوان پرید ای اهرمن****کاهر من سفلی بود چون تن ملک علوی چو جان
همچو جان بر آسمان از آستان رفتی سبک****گر نبودی تن ز ترکیب چهار ارکان گران
بندگی کن چون خدایی کرد نتوانی همی****زان که باشد بنده را در بند چون تن را توان
در نهان خویش پس چون ریسمان گم کرده‌ای****تا سر تو پای شد پای تو سر چون ریسمان
گر نهان داری سر خود را به تن در چون کشف****خویشتن را چون کشف باری سپر کن ز استخوان
چشم روشن بین ما گر چون فلک بیند ترا****چشم را چون خارپشت از تن برون آور سنان
ور چو ماهی جوشن عصمت فروپوشیده‌ای****ز آتش فتنه چو ماهی شو به آب اندر نهان
در نهاد خویش چون خرچنگ داری چنگها****تا به چنگ آری به هر چنگی دگرگون نام و نان
بر نهاد خویشتن چون عنکبوتی بر متن****گر همی چون کرم پیله بر تنی بر خانمان
هر زمان چون آب گردی خیره گرد آبخور****هر نفس چون باد گردی خیره گرد بادبان
تا دهان دارد گشاده اژدهای حرص تو****چون نهنگ اندر کشد آزت همه ملک جهان
گر چو گرگ و سگ بدری عیبه‌های عیب را****چون بهایم عاجزی در پنجهٔ شیر ژیان
ور به گوش هوش و چشم دل همی کور و کری****از ملک چون نکته گویم چون تویی از انس و جان
تا تو با طوطی به رازی خیره چون گویم سخن****تا تو با جغدی و با شاهینی اندر آشیان
گر ضعیفی همچو راسو دزد همچو عکه‌ای****ور حذوری همچو گربه همچو موشی پر زیان
طیلسان بفگن که دارد طیلسان چون تو مگس****یا نه بر آتش چو پروانه بسوزان طیلسان
از کلاغ آموز پیش از صبحدم برخاستن****کز حریصی همچو خوکی تندرست و ناتوان
چون خبزد و گردی اندر مستراح از بهر خورد****نحل وار از بهر خوردن رو یکی در بوستان
خون مخور چون پشه و چون کیک شادان بر مجه****تا نمانی خیره مالیده به دست این و آن
گر ز پیری زانو از سر برگذاری چون ملخ****زیر خاک و خشت باشد همچو مورانت مکان
طمطراق اشهب و ادهم کجا ماند ترا****کاشهب و ادهم ز روز و شب تو داری زیر ران
همچو غوک اندر دهان مار مخروش از اجل****کز خروشت دست بی‌دادی فرو بندد زبان
اندرین ماتم دو کف بر فرق کژدم وارنه****کی کند چون حرز سودت زاری و بانگ و فغان
حرز ابراهیم پیغمبر همی خوان زیر لب****کآتش نمرود گردد بر نهادت گلستان
چون درخت ارغوان خونابه بار از دیدگان****تا شود گوهر سرشگت چون سرشگ ارغوان
گر بود چون سرو سر سبزی و پیروزی ترا****در کمر بندند گلها همچو نی پیشت میان
هم بهار عمر تو دوران چرخ آرد به سر****بی‌بقا گردی چو گل بر شاخ و خار اندر خزان
اعتماد و تکیه کم کن بر بقا و بود خویش****آنچه باقی ماند از عمرت بپرد در زمان
هر بقا کان عاریت دادند یک چندی ترا****چون نباشد باقی ای غافل بجز فانی مدان
گر تو باشی مهربان ور پند و حکمت بشنوی****کس نباشد بر تو مانند سنایی مهربان

 

شماره قصیده 141: خجسته باد بهاری بهار ارسنجان

 

خجسته باد بهاری بهار ارسنجان****بر آن ظریف سخی و جواد و راد و جوان
سپهر قدری کز بخت و دولت فلکی****مسخر وی گشتند جمله سرهنگان
یگانه‌ای که به پیش خدایگان زمین****نمود مردمی اندر دیار هندستان
به شخص گردان داد او سباع را دعوت****به جان اعداء کرد او حسام را مهمان
ز بخت شه نه بست این گشادن قنوج****بدین شجاعت شامات بشکنی آسان
مثل شنیدم کز نیم مشت ساخته‌اند****هر آن سلاح که از جنس خنجرست و سنان
حقیقتست که این مشت کاین حکایت ازوست****نبود و نیست مگر مشت آن ظریف جهان
محمد فرج آن سرور نو آبادی****که سروری را صدرست و قایدی را کان
ستودهٔ همه کس مهتری جوانمردی****که افتخار زمینست و اختیار زمان
یگانه‌ای که بهر جای کو سخن گوید****حدیث اهل خرد خوار باشد و هذیان
کمال گردد در جاه او همی عاجز****جمال ماند در وی او همی حیران
دو گوش زی سخن او نهاده‌اند نقات****دو چشم در هنر او گشاده‌اند اعیان
سخی کفی که به یک زخم زور بستاند****ز یشک و پنجهٔ شیر نژند و پیل دمان
کند چو سندان در مشت سونش آهن****کند به تیغ چون سونش به زخمها سندان
چو جام یافت ز ساقی املش بوسد دست****چو تیغ کرد برهنه اجلش بوسد ران
ندیده‌ام که کس آورده پشت او به زمین****هزار مرد بیفگند دیده‌ام به عیان
بیامدند به امید جنگ او هر مرد****به پیش شاه و بدین بست با همه پیمان
ز بخت نیک یکی را ربود سر ز بدن****ز مشت خویش دگر را ز تن ربود روان
از آن سپس که همه «نحن غالبون» گفتند****فگند در دلشان «کل من علیها فان»
چگونه وصف شجاعت کنم کسی را من****که نرخ جان شود از زور او همی ارزان
ایاستوده‌تر از هر که در جهان مردست****که از شجاعت تو کرده حاسدت نقصان
نه یوسفی و ترا هست روی چون خورشید****نه موسئی و ترا هست نیزه چون ثعبان
هنر چگونه رسد بی‌کمال تو به کمال****سخن چگونه رسد بی‌بیان تو به بیان
به وقت مردی احوال تیغ را معیار****به گاه رادی اسباب جود را میزان
به تو کنند نو آبادیان همی مفخر****که فخر عالمی ای راد کف خوب کمان
سپهر وارت قدرست و طلعتت خورشید****منیر وارت بدرست و برج تو دکان
هزار دشمن و از تو یکی گذارش مشت****هزار لشکر و از دولتت یکی دوران
شگفت نیست اگر من به مدح تو نرسم****که خاک را نبود قدر گنبد گردان
ایا ندیدم ندم را ثنای تو دارو****ایا معین طرب را سخای تو بستان
اگر نیامد تر شعر من رواست از آنک****نماند آب سخن را چو رانی از پی نان
بگفتم این قدر از مدحت تو با تقصیر****پسنده باشد در شعر نام تو برهان
تو شاعری و به نزد تو شعر من ژاژست****که برد زیره بضاعت به معدن کرمان
ولیکن ارچه بود بحر ژرف معدن آب****ببارد آخر هم گه گهی برو باران
همه دعای من آنست بر تو ای سرهنگ****که ای خدای مر او را به کامها برسان
همیشه تا نبود جای در بجر دریا****همیشه تا نبود جان زر بجز در کان
بقات خواهم در دولت و سعادت و عز****عدو و حاسد تو در غم دل و احزان
به عمر خویش چنان کن که خواهمت گفتن****به جاه خویش چنان کن که دانی از ارکان
چو ابر و بحر ببخش و چو ماه و مهر بتاب****چو چرخ و شیر بگرد و چو سنگ و کوه بمان

 

شماره قصیده 142: تا کی از یاران وصیت تخت و افسر داشتن

 

تا کی از یاران وصیت تخت و افسر داشتن****وز برای لقمه‌ای نان دست بر سر داشتن
تا تو بیمار هوای نفس باشی مر ترا****بایدت بر خاک خواری خفت و بستر داشتن
گر ترا بر کشور جان پادشاهی آرزوست****پیش آزت زشت باشد دست و دل بر داشتن
ور ره دین و شریعت ناگزیران بایدت****چون رسن گرمی چه داری سر به چنبر داشتن
کفر باشد از طمع پیش در هر منعمی****قامت آزادگی چون حلقه بر در داشتن
سیم و زر را خوار داری پیش تو آسان بود****پیش ایزد روز محشر کار چون زر داشتن
خار را در راه دین همرنگ گل فرسود نست****در حقیقت خاک را هم بوی عنبر داشتن
راستی در راه توحید این دو شرطست ای عجب****چشم صورت کور و گوش مادگی کر داشتن
آدمی اصلی بود با احتیاط و اصطفا****هر چه از ابلیس معروفست منکر داشتن
بگذر از رنگ طبیعت دست در تحقیق زن****ننگ باشد با پدر نسبت به مادر داشتن
هر که دارد آشنایی با همه کروبیان****تخت همت باید از عیوق برتر داشتن
زیر پای حرص دنیا چون دلت فرسوده شد****دلبر همت چه سود آنگاه در بر داشتن
قوت اسلام و دین بود اقتضای ایزدی****ذوالفقار احمد اندر دست حیدر داشتن
شرط باشد دین به حرمت داشتن در حکم شرع****چون عروس بکر را با زر و زیور داشتن
دوزخست انباشتن در ملت فردوسیان****تشنه لب را در کنار حوض کوثر داشتن
هر که او از موکب صورت پرستان شد برون****بایدش طبل ملامت از قفا برداشتن
و آنکه را اندیشهٔ عقلی بود گوید طبیب****باید این را از غذا جستن نکوتر داشتن
خود ندانی گر نبودی جان نبودی تن نکو****بی‌سواری خود چه باید اسب و افسر داشتن
گر نتابد سوی کان خورشید تابان بر فلک****تیغ هندی از کجا آورد گوهر داشتن
ناجوانمردی و بددینی بود کز ناکسی****در مزاج این جان صافی را مکدر داشتن

 

شماره قصیده 143: کار عاقل نیست در دل مهر دلبر داشتن

 

کار عاقل نیست در دل مهر دلبر داشتن****جان نگین مهر مهر شاخ بی‌بر داشتن
از پی سنگین دل نامهربانی روز و شب****بر رخ چون زر نثار گنج گوهر داشتن
چون نگردی گرد معشوقی که روز وصل او****بر تو زیبد شمع مجلس مهر انور داشتن
هر که چون کرکس به مرداری فرود آورد سر****کی تواند همچو طوطی طمع شکر داشتن
رایت همت ز ساق عرش برباید فراشت****تا توان افلاک زیر سایهٔ پر داشتن
بندگان را بندگی کردن نشاید تا توان****پاسبان بام و در فغفور و قیصر داشتن
تا دل عیسی مریم باشد اندر بند تو****کی روا باشد دل اندر سم هر خر داشتن
یوسف مصری نشسته با تو اندر انجمن****زشت باشد چشم را در نقش آزر داشتن
احمد مرسل نشسته کی روا دارد خرد****دل اسیر سیرت بوجهل کافر داشتن
ای دریای ضلالت در گرفتار آمده****زین برادر یک سخت بایست باور داشتن
بحر پر کشتی‌ست لیکن جمله در گرداب خوف****بی‌سفینهٔ نوح نتوان چشم معبر داشتن
گر نجات دین و دل خواهی همی تا چند ازین****خویشتن چون دایره بی‌پا و بی سر داشتن
من سلامت خانهٔ نوح نبی بنمایمت****تا توانی خویشتن را ایمن از شر داشتن
شو مدینهٔ علم را در جوی و پس دروی خرام****تا کی آخر خویشتن چون حلقه بر در داشتن
چون همی دانی که شهر علم را حیدر درست****خوب نبود جز که حیدر میر و مهتر داشتن
کی روا باشد به ناموس و حیل در راه دین****دیو را بر مسند قاضی اکبر داشتن
من چگویم چون تو دانی مختصر عقلی بود****قدر خاک افزونتر از گوگرد احمر داشتن
از تو خود چون می‌پسندد عقل نابینای تو****پارگین را قابل تسنیم و کوثر داشتن
مر مرا باری نکو ناید ز روی اعتقاد****حق زهرا بردن و دین پیمبر داشتن
آنکه او را بر سر حیدر همی خوانی امیر****کافرم گر می‌تواند کفش قنبر داشتن
گر تن خاکی همی بر باد ندهی شرط نیست****آب افیون خوردن و در دامن آذر داشتن
تا سلیمان‌وار باشد حیدر اندر صدر ملک****زشت باشد دیو را بر تارک افسر داشتن
آفتاب اندر سما با صدهزاران نور و تاب****زهره را کی زهره باشد چهره از هر داشتن
خضر فرخ پی دلیلی رامیان بسته چو کلک****جاهلی باشد ستور لنگ رهبر داشتن
گر همی خواهی که چون مهرت بود مهرت قبول****مهر حیدر بایدت با جان برابر داشتن
چون درخت دین به باغ شرح حیدر در نشاند****باغبانی زشت باشد جز که حیدر داشتن
جز کتاب الله و عترت ز احمد مرسل نماند****یادگاری کان توان تا روز محشر داشتن
از گذشت مصطفای مجتبی جز مرتضی****عالم دین را نیارد کس معمر داشتن
از پس سلطان ملک شه چون نمی‌داری روا****تاج و تخت پادشاهی جز که سنجر داشتن
از پی سلطان دین پس چون روا داری هم****جز علی و عترتش محراب و منبر داشتن
اندر آن صحرا که سنگ خاره خون گردد همی****وندران میدان که نتوان پشت و یاور داشتن
هفت زندان را زبانی برگشاید هفت در****از برای فاسق و مجرم مجاور داشتن
هشت بستان را کجا هرگز توانی یافتن****جز به حب حیدر و شبیر و شبر داشتن
گر همی مومن شماری خویشتن را بایدت****مهر زر جعفری بر دین جعفر داشتن
کی مسلم باشدت اسلام تا کارت بود****طیلسان در گردن و در زیر خنجر داشتن
گر همی دیندار خوانی خویشتن را شرط نیست****جسم و جان از کفر و دین قربی و لاغر داشتن
پند من بنیوش و علم دین طلب از بهر آنک****جز بدانش خوب نبود زینت و فر داشتن
علم دین را تا نیابی چشم دل را عقل ساز****تا نباید حاجتت بر روی معجر داشتن
تا ترا جاهل شمارد عقل سودت کی کند****مذهب سلمان و صدق و زهد بوذر داشتن
علم چه بود؟ فرق دانستن حقی از باطلی****نی کتاب زرق شیطان جمله از بر داشتن
گبرکی چبود؟ فکندن دین حق در زیر پای****پس چو گبران سال و مه بردست ساغر داشتن
گبرکی بگذار و دین حق بجو از بهر آنک****ناک را نتوان به جای مشک اذفر داشتن
گر بدین سیرت بخواباند ترا ناگاه مرگ****پس ز آتش بایدت بالین و بستر داشتن
ای سنا بی وارهان خود را که نازیبا بود****دایه را بر شیرخواره مهر مادر داشتن
از پی آسایش این خویشتن دشمن خران****تا کی آخر خویشتن حیران و مضطر داشتن
بندگی کن آل یاسین را به جان تا روز حشر****همچو بی‌دینان نباید روی اصفر داشتن
زیور دیوان خودساز این مناقب را از آنک****چاره نبود نو عروسان را ز زیور داشتن

 

شماره قصیده 144: شرط مردان نیست در دل عشق جانان داشتن

 

شرط مردان نیست در دل عشق جانان داشتن****پس دل اندر بند وصل و بند هجران داشتن
بلکه اندر عشق جانان شرط مردان آن بود****بر در دل بودن و فرمان جانان داشتن
در که از بحر عطا خیزد صدف دل ساختن****تیز کز شست قضا آید هدف جان داشتن
نوک پیکانها که بر جانها رسد، بر جان خویش****نامشان پیکان سلطانی نه پیکان داشتن
از برای جاه سلطان نز پی سگبان و سگ****دل محط رحل سگبانان سلطان داشتن
عقل ناکس روی را مصحف در آب انداختن****عشق برنا پیشه را شمشیر بران داشتن
چون ز دست دوست خوردی در مذاق از جام جان****لقمه را حلوا و بلوا هر دو یکسان داشتن
چون جمال زخم چوگان دیدی اندر دست دوست****خویشتن را پای کوبان گوی میدان داشتن
وصل بتوان خواست لیک از قهر نتوان یافتن****وقت نتوان یافت لیک از لطف بتوان داشتن
بر در میدان الا الله تیغ لا اله****هر قرینی کونه زالله بهر قربان داشتن
شرط مومن چیست؟ اندر خویشتن کافر شدن****شرط کافر چیست؟ اندر کفر ایمان داشتن
هر چه دست آویز داری جز خدا آن هیچ نیست****چون عصا پنداشتن در دست ثعبان داشتن
خویشتن را چون نمک بگداخت باید تا توان****خویشتن بر خوان ربانی نمکدان داشتن
کی توان با صدهزاران پردهٔ نا بود و بود****اهرمن را قابل انوار یزدان داشتن
کی توان با همرهان خطهٔ کون و فساد****جان خود را محرم اسرار فرقان داشتن
هم به جاه آن اگر ممکن شود در راه آن****هر دو گیهان داشتن پس بر سری آن داشتن
خویشتن اول بباید شستن از گرد حدوث****آن گهٔ خود را چو قرا ز اهل قرآن داشتن
چند ازین در جستجوی و رنگ و بوی و گفتگوی****خویشتن در تنگنای نفس انسان داشتن
چون دو شب همخوابه خواهد بود با خورشید ماه****در محاق او را چه بیم از شکل نقصان داشتن
خاک و باد و آب و آتش را به ارکان بازده****چند خواهی خویشتن موقوف دوران داشتن
تا کی اندر پردهٔ غفلت ز راه رنگ و بوی****این رباط باستانی را به بستان داشتن
خوب نبود سوخته جبریل پر در عشق تو****آن گه از رضوان امید مرغ بریان داشتن
کدخدای هر دو عالم بود خواهی پس ترا****زشت باشد زیر کیوان تخت و ایوان داشتن
بگذر از نفس بهیمی تا نباید تنت را****طمع نقل و مرغ و خمر و حور و غلمان داشتن
بگذر از عقل طبیعی تا نباید جانت را****صورت تخییل هر بی‌دین به برهان داشتن
تا کی از کاهل نمازی ای حکیم زشت خوی****همچو دونان اعتقاد اهل یونان داشتن
صدق بوبکری و حذق حیدری کردن رها****پس دل اندر زمرهٔ فرعون و هامان داشتن
عقل نبود فلسفه خواندن ز بهر کاملی****عقل چه بود؟ جان نبی خواه و نبی خوان داشتن
دین و ملت نی و بر جان نقش حکت دوختن****نوح و کشتی نی و در دل عشق طوفان داشتن
فقه نبود قال و قیل از بهر کسب جاه و مال****فقه چه بود؟ عقل و جان و دین به سامان داشتن
از برای سختن دعوی و معنی روز عدل****صد زبان خاموش و گویا همچو میزان داشتن
هر کجا شیریست خود را چون شکر بگداختن****هر کجا سیریست خود را چون سپندان داشتن
از پی تهذیب جان پیوسته بر خوان بلا****چاشنی گیران جان را تیز دندان داشتن
عقل را بهر تماشا گرد سروستان غیب****همچو طاووسان روحانی خرامان داشتن
چون بپویی راه دانی چیست علم آموختن****چون بجویی علم دانی چست کیهان داشتن
دین نباشد با مراد و با هوا در ساختن****دین چه باشد؟ خویشتن در حکم یزدان داشتن
چارپایی بی‌دم عیسی مریم تاختن****چوب دستی بی‌کف موسی عمران داشتن
آفتی‌دان عشوه ده را سر شرع آموختن****فتنه‌ای دان دیو را مهر سلیمان داشتن
هر دم از روی ترقی بر کتاب عاشقی****«جددوا ایمانکم» در دیدهٔ جان داشتن
از برای پاکی دین در سرای خامشی****عقل دانا زندگانی را به زندان داشتن
عشق نبود درد را داروی صبر آمیختن****عشق چبود؟ ذوق را همدرد درمان داشتن
از برای غیرت معشوق هم در خون دل****ای دریغا های خون‌آلود پنهان داشتن
گه گهی در کوی حیرت بی‌فضولی گوش و لب****از دل سنگین جلاجل وز لب افغان داشتن
زهد چبود؟ هر چه جز حق روی ازو برتافتن****زهد نبود روی چون طاعون و قطران داشتن
فقر نبود باد را از خاک خفتان دوختن****فقر چبود؟ بود را از بود عریان داشتن
از برای زاد راه اندر چراگاه صفا****پیش جانان جان بی‌جان خوان بی‌نان داشتن
عقل و جان پستان بستانست طفل راه را****گر تو مردی تا کی از پستان و بستان داشتن
عشق دنیا کافری باشد که شرط مومنست****صحن بازی جان رندان را به زندان داشتن
چون ز شبهت خویشتن را تربیت کردی ترا****از جوارح ظلم باشد چشم احسان داشتن
چون طعامش پاک دادی پس مسلم باشدت****چون سگ اصحاب کهف او را نگهبان داشتن
تا ترا در خاکدان ناسوت باشد میزبان****کی توان لاهوت را در خانه مهمان داشتن
خویش و جان را در دو گیتی از برای خویشتن****چار میخ عقل و نفس و چار ارکان داشتن
خاکپاشان دیگرند و باد پیمایان دگر****کی توان ساسانیان را ز آل سامان داشتن
سینه نتوان خانهٔ «ام الخبائث» ساختن****چون بصر نتوان فدای ام غیلان داشتن
تا کی از نار هوا نز روی هویت چنین****خویشتن را بیهده مدهوش و حیران داشتن
زشت باشد خویشتن بستن بر آدم وانگهی****نفس آدم را غلام نفس شیطان داشتن
تا بیابی بوی یوسف بایدت یعقوب‌وار****رخت و بخت و عقل و جان در بیت احزان داشتن
قابل تکلیف شرعی تا خرد با تست از آنک****چاره نبود اسب کودن را ز پالان داشتن
کو کمال حیرتی تا مر ترا رخصت بود****صورت جان را نه کافر نه مسلمان داشتن
کو جمال طاعتی تا مر ترا فتوی دهد****از برای چشم بد خالی ز عصیان داشتن
گر چه برخوانند حاضر لیک نتوان از گزاف****برفراز خوان مگس را همچو اخوان داشتن
دوزخ آشامان بدند ایشان و اینان کاهلان****این خسان را کی توان هم سنگ ایشان داشتن
دشمن خود باش زیرا جز هوا نبود ترا****تا تو یار خویش باشی یار نتوان داشتن
تا کی اندر صدر «قال الله» یا «قال الرسول»****قبله تخییل فلان یا قیل بهمان داشتن
خوب نبود عیسی اندر خانه پس در آستین****از برای توتیا سنگ سپاهان داشتن
چون بزیر این دو گویی گوی شو چون این و آن****از پی شاهان گذار آیین چوگان داشتن
تا کی اندر کار دنیا تا کی اندر شغل دین****از حریصی خویشتن دانا و نادان داشتن
اهل دنیا اهل دین نبوند ازیرا راست نیست****هم سکندر بودن و هم آب حیوان داشتن
برکه خندد پس خضر چون با شما بیند همی****گور کن در بحر و کشتی در بیابان داشتن
چون ز راه صدق و صفوت نز من آید نز شما****صدق بوذر داشتن یا عشق سلمان داشتن
بوهریره‌وار باید باری اندر اصل و فرع****گه دل اندر دین و گه دستی در انبان داشتن
دین ز درویشان طلب زیرا که شاهان را مقیم****رسم باشد گنجها در جای ویران داشتن
از خود و از خلق نرهی تا نگردد بر تو خوش****در دبیرستان حیرت لوح نسیان داشتن
چند بر باد هوا خسبی همی عفریت‌وار****خویشتن در آب و آتش همچو دیوان داشتن
راحت از دیوان نجویی پس ز دیوان دور شو****باز هل همواره دیوان را به دیوان داشتن
کی توان از خلق متواری شدن پس در ملا****مشعله در دست و مشک اندر گریبان داشتن
شاعری بگذار و گرد شرع گرد ایرا ترا****زشت باشد بی‌محمد نظم حسان داشتن
ورت خرسندی درین منزل ولی نعمت بود****رو که چون من بی‌نیازی از فراوان داشتن
باد بیرون کن ز سر تا جمع گردی بهر آنک****خاک را جز باد نتواند پریشان داشتن
راستی اندر میان داوری شرطست از آنک****چون الف زو دور شد دستی در امکان داشتن
گر چو خورشیدی نباید تا بوی غماز خویش****توبه باید کرد ازین رخسار رخشان داشتن
بی طمع زی چون سنایی تا مسلم باشدت****خویشتن را زین گرانجانان تن آسان داشتن
باد کم کن جان خود را تا توانی همچنو****خاک پای خاکپاشان خراسان داشتن

 

شماره قصیده 145: دست اندر لام لا خواهم زدن

 

دست اندر لام لا خواهم زدن****پای بر فرق هوا خواهم زدن
نفی و اثباتست اندر عاشقی****صدمه در صور بقا خواهم زدن
در دبیرستان «لا احصی ثنا»****خیمهٔ خلوت جدا خواهم زدن
گام اندر عاشقی مردانه‌وار****از ثریا تا ثرا خواهم زدن
آه کاندر کار دل هر ساعتی****همچو موسی با عصا خواهم زدن
کم عیاران سرای ضرب را****نقد بر سنگ صفا خواهم زدن
همچو ایوب از برای مصلحت****دست در صبر و بلا خواهم زدن
بر لب دریای قهر از بوی لطف****بانگ بر خوف و رجا خواهم زدن
کم‌زنان را بر بساط نیستی****پای همت بر قفا خواهم زدن
از برون عالم جان و خرد****لاف تسلیم و رضا خواهم زدن
زخمهٔ اخلاص اندر صدر جان****بر نوای لا الا خواهم زدن
طرف دولت از برای بندگی****بر دوال کبریا خواهم زدن
تیر توفیق از کمان اعتقاد****بر دل کام و هوا خواهم زدن
کفر و دین را در مقام نیستی****بر نوای بی‌نوا خواهم زدن
خویشتن را در مصال «قل کفی»****بر صف اهل رضا خواهم زدن
هم چو مستان در صف میخوارگان****نعرهٔ «انی ارا» خواهم زدن
ای سنایی با ثنایی هر زمان****چنگ در آل عبا خواهم زدن

 

شماره قصیده 146: ای مسافر اندرین ره گام عاشق‌وار زن

 

ای مسافر اندرین ره گام عاشق‌وار زن****فرش لاف اندر نورد و گفت از کردار زن
گر نسیم مشک معنی نیست اندر جیب تو****دست همت باری اندر دامن عطار زن
هرکت از زر باز گوید اوست دقیانوس تو****گر همی دین بایدت خیمه میان غار زن
دیو طرارست پیش آهنگ حرب وی تویی****سوزن تمهید را در چشم این طرار زن
پیش از آن کز غدر عالم لال گردد جان تو****آتش درویشی اندر عالم غدار زن
منزلی کآنجا نشان خیمهٔ معشوق تست****خاک اندر سرمه ساز و بوسه بر دیوار زن
گر نثار پای معشوقان بود در راه وصل****با دو دیده در بپاش و با دو رخ ایثار زن
چون سوار راهبر گشتی تو در میدان عشق****شو پیاده آتش آندر زین و زین‌افزار زن
هوشیار از باده و مست از می دنیا چه سود****طیلسان فقر و بر فرق چنین هشیار زن
در خرابات خرابی همچو مستان گوشه‌گیر****خیمهٔ قلاشی اندر خانهٔ خمار زن
پای در میدان مهر کمزنان ملک نه****نرد بازیدی ز مستی حصل بر اسرار زن
جان و دل را در قبالهٔ عاشقی اقرار کن****پس به نام عاشقی مهری بر آن اقرار زن
گر همه دعوی کنی در عاشقی و مفلسی****چون سنایی دم درین عالم قلندروار زن

 

شماره قصیده 147: ای یار مقامر دل پیش آی و دمی کم زن

 

ای یار مقامر دل پیش آی و دمی کم زن****زخمی که زنی بر ما مردانه و محکم زن
در پاکی و بی‌باکی جانا چو سرانداران****چون کم زدی اندر دم آن کمزده را کم زن
اشغال دو عالم را در مجلس قلاشان****چون زلف نکورویان بر هم نه و بر هم زن
در چارسوی عنصر صد قافلهٔ غم هست****یک نعره ز چالاکی بر قافلهٔ غم زن
آبی که نهی زان پس بر عالم عالم نه****آتش که زنی آن گه در عالم عالم زن
ار تخت نهی ما را در صف ملایک نه****ور دار زنی ما را بر گنبد اعظم زن
در بوتهٔ قلاشان چون پاک شدی زر شو****وندر صف مهجوران چون صبح شدی دم زن
تاج «انا عبدالله» بر تارک عیسی نه****مهری ز سخن گفتن بر دو لب مریم زن
هر طعمه که آن خوشتر مر بی‌خبران را ده****هر طعنه که آن سختر بر تارک محرم زن
رخت از در همرنگان بردار و به یکسو نه****وندر بر همدردان خر پشته و طارم زن
در مجلس مستوران وندر صف رنجوران****هم جام چو رستم کش هم تیغ چو رستم زن
یاران موافق را شربت ده و پرپر ده****پیران منافق را ضربت زن و دم دم زن
نقلی که نهی دل را در حجرهٔ مریم نه****لافی که زنی جان را از زادهٔ مریم زن
نازی که کنی اینجا با عاشق محرم کن****لافی که زنی باری با شاهد محرم زن
کحل «ارنی انظر» در دیدهٔ موسی کش****خال «فعصی آدم» در چهرهٔ آدم زن
گر باده همی ما را بر تارک کیوان ده****ور رای زنی ما را در قعر جهنم زن
چون عشق به دست آمد تن دور کن و خوش زی****چون عقل به پا آمد پی گور کن و خم زن
غماز و سیه رویند اینجا شب و روز تو****در سینهٔ آن سم نه در شربت آن سم زن
بر تارک هفت اختر چون خیمه زدی زان پس****هم خصل دمادم نه هم رطل دمادم زن
خواهی که سنایی را سرمست به دست آری****خاشاک بر اشهب نه تازانه بر ادهم زن

 

شماره قصیده 148: چون مردان بشکن این زندان یکی آهنگ صحرا کن

 

چو مردان بشکن این زندان یکی آهنگ صحرا کن****به صحرا در نگر آن گه به کام دل تماشا کن
ازین زندان اگر خواهی که چون یوسف برون آیی****به دانش جان بپرور نیک و در سر علم رویا کن
مشو گمراه و بیچاره چنین اندر ره سودا****چراغ دانشت بفروز و آن گه رای سودا کن
ز موسی رهروی آموز اگر خواهی به دیدن ره****گذرگه برفراز کوه و گه بر قعر دریا کن
چو زین سودای جسمانی برون آیی تو آنگاهی****به راه وحدت از حکمت علامتهای بیضا کن
ره وحدانیت چون کرد روشن دیدهٔ عقلت****به نقش مهر هستیهای حسی صورت لاکن
سر حرف شهادت لا از آن معنی نهاد ایزد****چو حرف لا اله گفتن به الا الله مبدا کن
سلیمان‌وار دیوان را مطیع امر خود گردان****نشین بر تخت بلقیسی و چتر از پر عنقا کن
چو موسی گوسفندان را یکی ره سوی صحرا بر****پس آن گه با عصا آهنگ کوه طور سینا کن
مسیحاوار دعوی تو ننیوشند اگر خواهی****یقینت چون مسیحا دار و دعوی مسیحا کن
ملاقا چون کنی با عقل زیر پردهٔ حسی****نخست از پرده بیرون آی و پس رای ملاقا کن
چو عیسی گر همی خواهی که مانی زنده جاویدان****ز احیائت بساز اموات و از اموات احیا کن
امید عمر جاویدان کنی چون گوهر یکتا****دل از اندیشهٔ اوباش جسمانیت یکتا کن
به کف کن حشمت و نعمت ز بهر نام و ننگ اندر****چو آمد حشمت و نعمت ز غربت قصد ماوا کن
ز حرص و نفس شهوانی عدیل و یار شیطانی****ز شیطان دور شو آن گه امید وصل حورا کن
ز اول داد خلق از خود بده آن گه ز مردم جوی****به فر اوج اسکندر شو آن گه قصد دارا کن
چو زهره گر طمع داری شدن بر اوج اعلابر****به دانش جان گویا را تو همچون زهره زهرا کن
تو چون زین دامگاه دیو دوری جویی از دیوان****به جمله بگسل آن گه روی سوی چرخ اعلا کن
اگر خواهی که در وحدت روانت پادشا گردد****سرای ملکت و دین را تهی از شور و غوغا کن
تن و جان تو بیمار از سخنهای خلافی شد****برانداز این خلاف از علم و جانت را مداوا کن
گر از جانان خبر داری تو جان را زیر پای آور****ور از نفس آگهی داری حدیث از نفس رعنا کن
جمال چهرهٔ جانان اگر خواهی که بینی تو****دو چشم سرت نابینا و چشم عقل بینا کن
هوای دوست گر خواهی شراب شوق جانان خور****وصال یار اگر خواهی طواف جای بطحا کن
ببینی بی‌نقاب آن گه جمال چهرهٔ قرآن****چو قرآن روی بنماید زبان ذکر گویا کن
چو چشم عقل بگشادی عیان هر نهان دیدی****زبان ذکر بگشادی بیان هر معما کن
چو مجنون دل پر از خار فراق چشم لیلی‌دار****چو وامق جان پر از نقش و نگار روی عذرا کن
میان کمزنان کمزن چو نرد عاشقان بازی****به درد دوری یوسف صبوری چون زلیخا کن
ز رنج نفس و ضعف تن اگر فرتوت گشتستی****به شوق دوست جانت را زلیخاوار برنا کن
مجرد چون شدی زالایش نفس طبیعی تو****دو گوش عقلت آن گه سوی شعر و حکمت ما کن
سنایی را به طبع اندر چو زینسان شعرها بینی****بدان معنی شعرش بین و جان از علم دانا کن

 

شماره قصیده 149: رحل بگذار ای سنایی رطل مالامال کن

 

رحل بگذار ای سنایی رطل مالامال کن****این زبان را چون زبان لاله یک دم لال کن
یک زمان از رنگ و بوی باده روح‌القدس را****در ریاض قدس عنبر مغز و مرجان بال کن
زهد و صفوت یک زمان از عشق در دوزخ فگن****حال و وقتت ساعتی در کار زلف و خال کن
در میان زهد کوشان خویشتن قلاش ساز****در جهان می‌فروشان خویشتن ابدال کن
شاهد شیرین نخواهد زاهدان تلخ را****شاهدی چون شهد خواهی رطل مالامال کن
سرو خود را گوی ای سرو از پی گلزار رخ****خون روان در جویبار اکحل و قیفال کن
تو به کژی ما به خدمت چون دو دالیم از صفت****یک الف را بهر الفت ردف جفتی دال کن
خاک جسم و آب چشم ما به دست عشق تست****خاک را صلصال کردی آب را سلسال کن
باز صیاد اجل را آتشین منقاردار****چرخ گیرای امل را کاغذین چنگال کن
دامن تر دامنان عقل در آخال کش****ساعد هودج کشان عشق پر خلخال کن
عاشق مالست حرص و دشمن مالست می****مال دشمن را به سعی باده دشمن مال کن
خال خود در چشم ما زن صبحهامان شام کن****زلف خود بر دوش خود نه روزهامان سال کن
عشق یک رویست او را بر در عیسی نشان****عقل یک چشمست او را در صف دجال کن
عشق را روز عزیمت باد بر فتراک بند****عقل را وقت هزیمت خاک در دنبال کن
ای سنایی خویش را چون طبع خرم وقت کن****روح را چون خود همایون بخت و فرخ فال کن
خرقه و حالت به هشیاری محال و مخرقه‌ست****چون ز خود بی خود شدی در خرقهٔ دل حال کن

 

شماره قصیده 150: ای سنایی قدح دمادم کن

 

ای سنایی قدح دمادم کن****روح ما را ز راح خرم کن
لحن را همچو «لام» سر بفراز****جام را همچو «جیم» قد خم کن
خشکسالیست کشت آدم را****فتح بابش تویی پر از نم کن
حجرهٔ عقل را ز تحفهٔ روح****تازه چون سجده جای مریم کن
هین که عالم گرفت دیو سپید****خیز تدبیر رخش رستم کن
قفس بلبلان سیمین بال****سقف این سبزبام طارم کن
رزم بر موج بحر اخضر ساز****بزم بر اوج چرخ اعظم کن
همه ره طوطیان چو زاغند****خویشتن را شکر مکن سم کن
هر چه جز یار دام او بشکن****هر چه جز عشق نام او غم کن
راز با عاشقان محرم گوی****ناز با شاهدان محرم کن
خویشتن در حریم حرمت عشق****محرم بادهٔ محرم کن
زین سپس با بهشتیان عشرت****در نهانخانهٔ جهنم کن
ز ره پنج در به یک دو سه می****چار دیوار عشق محکم کن
از پی چشم زخم مشتی شوخ****دیگ سودای خویش سردم کن
بندهٔ آن دو زلف پر خم شو****چاکری آن رخان خرم کن
همچو جمشید برفراز صبا****تکیه بر مسند شه جم کن
پس چو جمشید بر نشین بر باد****همه را زیر نقش خاتم کن
پری و دیو و جنی و انسی****حشرات زمین فراهم کن
آن گهٔ بعد ازین سکندروار****گرد بر گرد سد محکم کن
همچو یاجوج اهل آتش را****از پر خویش هین رمارم کن
سرنگون در سقر فگن همه را****دوزخ از چشمشان محشم کن
نقش ترتیب صوفیان فلک****به یک آسیب جرعه در هم کن
نه هواگیر چون سلیمان باش****نه هوس بخش همچو حاتم کن
همه اسلام هستی و مستیست****گر مسلمانی این مسلم کن
یک دم از بی خودی سه باده بخور****چار تکبیر بر دو عالم کن
هر چه هستی ست نام آن مستی****نسخ ماتم سرای آدم کن
همه این کن ولیک با محرم****چون نیابی مخنثی هم کن
از خرد چشم اندکی بردار****وز کله پشم لختکی کم کن

 

شماره قصیده 151: ای سنایی خویشتن را بی سر و سامان مکن

 

ای سنایی خویشتن را بی سر و سامان مکن****مایهٔ انفاس را بر عمر خود تاوان مکن
از برای آنکه تا شیطان ز تو شادان شود****دیدهٔ رضوان و شخص خویش را گریان مکن
دینت را نیکو نداری دیو را دعوت مساز****عقل را چاکر نباشی نفس را فرمان مکن
از برای آنکه تا شاهین شود همکاسه‌ات****سینهٔ صد صعوهٔ بیچاره را بریان مکن
یونسان تنت را خلعت نمی‌بخشی مبخش****یوسفان وقت را در چاه و در زندان مکن
از برای کرکسان باطن اماره را****سینهٔ صالح مسوز و اشترش قربان مکن
از پی آن تا خر لنگ ترا پالان بود****مر براق خلد را ازین خود عریان مکن
گر به شیطان می‌فروشی یوسف صدیق را****چون ز چاهش برکشیدی قیمتش ارزان مکن
یوسف کنعان تن را می‌خری امروز تو****یوسف ایمان خود را بیع با شیطان مکن
تا مرض را دارویی بخشی شفا را سر مبر****تا عرض را جسم بخشی جسم را بی‌جان مکن
در بلا چون روز قهر نفس روباهیت نیست****در خلا دعوی ز فر رستم دستان مکن
صلح کردستیم با تو این بگیر و آن مبخش****بیت مقدس بر میار و کعبه را ویران مکن
سر به سر کردیم با تو نی ز ما و نی ز تو****چادر مریم مدزد و شیث را مهمان مکن

 

شماره قصیده 152: ای دل ار در بند عشقی عقل را تمکین مکن

 

ای دل ار در بند عشقی عقل را تمکین مکن****محرم روح‌الامینی دیو را تلقین مکن
خوش نباشد مشورت با عقل کردن پیش عشق****قبله تا خورشید باشد اختری را دین مکن
ماه و تیر و زهره و بهرام و برجیس و زحل****چون همین خدمت کنندت خدمت پروین مکن
از برای باستانی خسروی را سر مکن****وز برای کور دینی حمله بر گرگین مکن
قوت فرهاد و ملک خسروت چون یار نیست****دعوی اندر زلف و خال و چهرهٔ شیرین مکن
گنج اگر خواهی که یابی ابتدا با رنج ساز****چون مکان اندر جهان شد دیده کوته بین مکن
از برای هفت گندم هشت جنت در مباز****برگ بی‌برگی مجوی و قصد برگ تین مکن
نی زمانی همچو مایی بلبل مطرب مباش****وز برای سور گلبن یاد فروردین مکن
زاد آزادی طلب کن چون محمد مردوار****از برای راه سدره گربه‌ای را زین مکن
گرم رو در راه عشق و با خرد صحبت مجوی****کبک اگر خواهی که گیری ملوح از شاهین مکن
گاه خلوت پیش رضوان زحمت مالک مخواه****حور اگر در خلد یابی دعوت از سجین مکن
عقل و عشق اندر بدایت جز دم آشفته نیست****عز و ذل بگسل تو و در عاشقی تعیین مکن
گر قبول عشق خواهی بیخ وصل از دل بکن****ملک چین داری ز حسرت ابروان پر چین مکن
عشق بازی و ز خود تربیت جویی شرط نیست****نرگس اندر گرد خار خشک وز پرچین مکن
از برای چشم زخم بچهٔ دیو لعین****عنبر اشهب مسوز و ورد خود یاسین مکن
پرده‌دار عقل را در بارگاه دل نشان****تاج شاه روح را خلخال آب و طین مکن
صورت آدم نداری از برای زاد دیو****پشت سوی جان روح‌افزای حورالعین مکن
اندرین ره همرهانی دوربین چون کرکسند****با دو چشم همچو کژدم رهبری چندین مکن
تا نسوزی دل چو لاله پیرهن چون گل مدر****دیده چون نرگس نداری چهره چون نسرین مکن
گر بقا خواهی چو کرم پیله گرد خود متن****کبر کبک و حرص مور و فعل ما را آیین مکن
از حجاب غفلت آخر یک زمان بیرون نگر****ناظر رخسار جانان چشم صورت بین مکن
غیرت اوباش را در کوی او گردن بنه****خسرو ایام را بی روی او تمکین مکن
چنگ در فتراک صاحب دولتی زن تا رهی****دل برای مال آن و ملک این غمگین مکن
عشق با زاغ‌البصر گویی ترا شد رهنمای****حاجب لاینبغی را دعوت تحسین مکن
چون «الم نشرح» شنیدی «رب یسرلی» بگوی****چون ز جنت در گذشتی وصف ملک چین مکن
«رحمة للعالمین» را «اهد قومی» ورد ساز****«لا تذر اذ ذاعنی» گر بشنوی آمین مکن
دم برای دیگران زن در خلا و در ملا****چون تو خاص شهریاری آن خود تضمین مکن
گرگران باری چو قارون جز ثری بستر مساز****ور سبک روحی چو عیسی جز قمر بالین مکن
شاهد و شمع و شراب و مطرب آنجا بهترست****درد ازینجا برمدار و سینه درد آگین مکن
دست شه خواهی که باشد آشیانت همچو باز****چشم سر ز اول بدوز آن راه را بین وین مکن
بر در سلطان نشاید کرد کبکی ره زدن****گر نداری گربه با خود دست زی زوبین مکن
خلعت فغفور داری نوبت قیصر مزن****شهریار و شاه هندی بندگی تکین مکن
گر ز سر کار خویش آگه شدی چون دیگران****شهد و زهر و کفر و دین را زاد و بوم دین مکن
در نظم از بحر خاطر چون به دست آید ترا****جز عروس روح را از عقد او کابین مکن
چون سنایی باش فارغ از برای حرص و آز****آفرین بر دیگران بر خویشتن نفرین مکن

 

شماره قصیده 153: ای منزه ذات تو «اما یقول الظالمون»

 

ای منزه ذات تو «اما یقول الظالمون»****گفت علمت جمله را «ما لم تکونوا تعلمون»
چون منزه باشد از هر عیب ذات پاک تو****جای استغفارشان باشد «و هم یستغفرون»
امر امر تست یارب با پیمبر در نبی****گفته‌ای «ان ابرموا امر افانامبرمون»
گوش حس باطنم گر باد اگر نشنوده‌ام****با ندایت «ارجعی کل الینا یرجعون»
در ازلمان گفته‌ای «لا تقنطوا من رحمتی»****دیگران را گفته‌ای «منهم اذا هم یقنطون»
هست در توفیق تو طاعت رفیق بندگان****ای به شارع گفته «فی الخیرات بل لایشعرون»
در جزاء و در سزای کس تو مستعجل نه‌ای****گفته‌ای «هذالذی کنتم به تستعجلون»
گر بهشت و دوزخ اندر کسب کس مضمر بود****گر بهشت و دوزخ از کسب‌ست «مما یکسبون»
آتش دوزخ نسوزد بنده را بی‌حجتی****تا نگوید بارها «انا الیکم مرسلون»
جاودان گفتند: «آمنا به رب العالمین»****گفته‌ای در جادوی «انالنحن الغالبون»
مر زمین و آسمان را نیست چون تو خالقی****خلق مخلوقند و تو خالق «وهم لا یخلقون»
حافظ و ناصر تویی مر بندگان خویش را****کیست جز تو حافظ و ناصر «و هم لا ینصرون»
ای ز حق اعراض کرده چون پرستی بت همی****حاجت از بت چون همی خواهی «وهم لا یسمعون»
بت پرستیدن همی دنیا پرستیدن بدان****گفت در کفران نعمتشان «وانتم تکفرون»
حق پرستی بهترست از بت پرستی خلق را****بت پرستی زرپرستی دان «و کانوا یعبدون»
تا نگیرد دست مردان دامن دین هدی****دین و دنیاشان همی گوید «و هم لایهتدون»
دین دین‌داران بماند مال دنیادار نه****مرد را پس دین به از دنیا « و مما یجمعون»
گر مقدس گردد اندر مقدس قدسی کسی****همچو قدوسان بود در خلد «فیها خالدون»
ور کنی بر معرضه فرمان حق را عرض دین****چون کنی اعراض گویندت «وانتم معرضون»
هست در منشور دین توقیع امر و نهی تو****امر و نهیش را کنم اظهار «کنتم تکتمون»
در جهان روشنی باید برات حسن و جاه****تا چو حسانی نگویندت «فهم لایعقلون»
ور چو سلمان با مسلمانی ز دنیا بگذری****بگذر از دنیا برون «الا و انتم مسلمون»
ور به جهد از زحمت شکال حسی نگذری****در مقام قدس گویند «انهم لا یذکرون»
از مقام نفس حیوانی گذر کن تا چشی****در مقام قرب با روحانیان «ما تشتهون»
کمتر از نحلی نباید بود وقت انگبین****نفع او اندر درخت و کوه «مما یعرشون»
عجز تو در ذکر فکرت زاد تو معجز شود****گر ز عجز خلق گویند «انهم لا یعجزون»
دست در ایمان حق زن تا ز دوزخ بگذری****تا به دوزخ در نگویندت «فهم لا یومنون»
توشه از تقوا کن اندر راه مولا تا مگر****در ره عقبا بگویندت «فهم لا یتقون»
شاعر انعام حق باش ای سنایی روز و شب****تا چو بی شکران نگویندت «فهم لا یشکرون»
دست در فتراک صاحب شرع زن کایزد همی****گوید او را بهر امرش «یفعلوا ما یومرون»
هر که لاخوف علیهم گوید اندر گوش تو****هم تواند گفت در گورت «و هم لا یحزنون»
ظلم کم کن بر تن خود تا که ثبت از دست دین****آید اندر نامهٔ عمرت «وهم لا یظلمون»
ای به علم بی عمل شادان درین دار فنا****گفته همچون عامل عالم «فانا عاملون»
شو بخوان «التائبون العابدون الحامدون****سابحون الراکعون الساجدون امرون»

 

شماره قصیده 154: ایا از چنبر اسلام دایم برده سر بیرون

 

ایا از چنبر اسلام دایم برده سر بیرون****ز سنت کرده دل خالی ز بدعت کرده سر مشحون
هوا همواره شیطانی شده بر نفس تو سلطان****تنت را جهل پیرایه دلت را کفر پیرامون
اگر در اعتقاد من به شکی تا به نظم آرم****علی‌رغم تو در توحید فصلی گوش دار اکنون
ایا آن کس که عالم را طبایع مایه پنداری****نهی علت هیولا را که آن ایدون و این ایدون
هیولا چیست الله‌ست فاعل وین بدان ماند****که رنج بار بر گاوست و آید ناله از گردون
ترا پرسید من خواهم ز سر بیضهٔ مرغی****چو گفتست اندرین معنی ترا تلقین کن افلاطون
سپید و زرد می‌بینم دو آب اندر یکی بیضه****وز آن یک بیضه چندین گونه مرغ آید همی بیرون
نگویی از چه معنی گشت پر زاغ چون قطران****ز بهر چه دم طاووس رنگین شد چو بوقلمون
هما و جغد را آخر چه علت بود در خلقت****چرا شد آن چنان مشئوم و چون شد این چنین میمون
نگویی کز چه می‌گیرد چکاو الحان موسیقار****نگویی کز چه می‌بافد تذرو انواع سقلاطون
تفکر کن یکی در خلقت شاهین و مرغابی****نگویی از چه معنی گشت آن سقطان این سقطون
یکی چون رایت سیمین همیشه در هوایازان****یکی چون زورق زرین روان همواره در جیحون
گریزان این که چون گردد به جان از چنگ او ایمن****شتابان آنکه چون ریزد به حرص و شهوت از وی خون
عجبتر زین همه آنست مر پرنده مرغان را****مبیت و مسکن و ماواست دیگر سان و دیگرگون
یکی را بیشهٔ ساوی یکی را وادی آمون****یکی را قلهٔ قاف و یکی را ساحل سیحون
یکی خود را به طمع آن به گردون برده چون نمرود****یکی خود را ز بیم آن به آب افگنده چون ذوالنون
نگیرد باد چنگ آن نشوید آب رنگ این****یکی چون رایت الماسست دگر چون زورق مدهون
نگویی تا چرا کردند نوک و چنگ او ز آهن****نگویی تا چرا دادند رنگ پر این زاکسون
اگر تو چون منی عاجز در این معنی که پرسیدم****چه گویی در نباتی تو سزای حب افتیمون
نمایی هر نباتی را چو مادت هست ز آب و گل****ز بهر تف خورشیدست چون لطف هوا مقرون
چرا در یک زمین چندین نبات مختلف بینم****ز نخل و نار و سیب و بید چون آبی و چون زیتون
همی دون می‌خورند یک آب و در یک بوستان رویند****به رنگ و نیل و صبر و سنبل و مازو و مازریون
اگر علت طبایع شد وجود جمله را چون شد****یکی ممسک یکی مسهل یکی دارو یکی طاعون
ار انگورست و خشخاشست اصل عنصر هر دو****چرا دانش برد باده چرا خواب آورد افیون
همانا اینکه من گفتم طبایع کرد نتواند****نه افلاطون نه غیر او به زرق و حیلت و افسون
مگر بی‌چون خداوندی که اهل هر دو عالم را****به قدرت در وجود آورد بی آلت به کاف و نون
خداوندی که آدم را و فرزندان آدم را****پدید آورد از ماء معین و از گل مسنون
خداوندی که دایم هست اصحاب معاصی را****جناب فضل او مامن عذاب عدل او مسجون
همیشه بود او بی ما همیشه باشد او بی شک****صفاتش همچو ذاتش حق ولیکن سر او محزون
کلامش همچو وعدش حق ولیکن گفت او مشکل****«تعالی ربنا» می‌گوی و می‌دان وصف او بی چون
همو بخشندهٔ دولت همو داننده فکرت****همو دارندهٔ گیتی همو دارندهٔ گردون
که پنهان کرد جز ایزد به سنگ خاره در آتش****که رویاند همی جزوی ز خاک تیره آذریون
صدف حیران به دریا در دوان آهو به صحرا بر****رمیده و آرمیده هر دو در دریا و در هامون
که پر کرد و که آگند از گیا و قطرهٔ باران****دهان این و ناف آن ز مشک و لولو مکنون
سپیدی روز صنع کیست در دهر و سیاهی شب****که می‌گردند بر یک دور پشتاپشت چون طاحون
همیشه هردو کاهانند و کاهان عمر ما زیشان****چو صابون از چه از چربو و چربو از چه صابون
چمن پر حقهٔ لولو که داند کرد در نیسان****شمر پر فیبهٔ جوشن که داند کرد در کانون
زبعد آنکه چون سیمسن سپر گردد در افزودن****که کاهد ماه را هر ماه «حتی عادکالعرجون»
که بندد چون خزان آید هزاران کلهٔ ادکن****که باشد چون بهار آید هوا را کلهٔ گردون
که گرداند ملون کوه را چون روضهٔ رضوان****که گرداند منقش باغ را چون صحف انگلیون
دوار مختلف را متفق با هم که گرداند****به قدرت در یکی موضع کند هر دو بهم معجون
پس آنکه نطفه گرداند وزو شخصی کند پیدا****مثالش محکم و ثابت نهادش متفن و موزون
یکی عالم یکی جاهل یکی ظالم یکی عاجز****یکی منعم یکی مفلس یکی شادان یکی محزون
یکی همواره با دولت به کام از نعمت باقی****یکی پیوسته با محنت به رنج از اختر وارون
یکی را از بلاساغون رساند در هری روزی****یکی را از پی نانی دواند تا بلاساغون
بزرگا پادشاها اوست کز یک آب و یک نطفه****پدی آورد چندین خلق لونالون و گوناگون
گزیده خسروان بودند زین پیش اندرین عالم****ز رفعت همسر گردون به نعمت همسر قارون
چو عاد و کیقباد و بهمن و کاووس و کیخسرو****منوچهر و جم و تهمورس و ضحاک و افریدون
ور از یونانیان بقراط و بطلمیوس و افلاطون****بلیناس حکیم و هرمز و سقراط و افلیمون
ور از پیغمبران ادریس و نوح و یونس و صالح****حبیب و روح و ابراهیم و لوط و موسی و هارون
ور از اصحاب پیغمبر عتیق و عمر و عثمان****علی و سعد و سلمان و صهیب و خالد و مظنون
وگر از اولیا مهیار و حیره خالد و خضری****جنید و شبلی و معروف شاه توری و سمنون
درین عالم ز ریگ و قطرهٔ باران بنی آدم****ز هر جنسی که من گفتم همانا بوده‌اند افزون
چو ممکن نیست دانستن شمار مرگ معروفان****ببین تا خود که داند کرد در عالم حساب ایدون
تعالا صانعی کاین جمله از آب او پدید آورد****پس آن گه جمله را هم وی به خاک اندر کند مدفون
ایا دل بسته در دنیا و فارغ گشته از عقبا****چه سود از سود امروزین که فردا هم تویی مغبون
چو عالم را همی دانی که فانی گشت خواهد پس****به مهر عالم فانی چرا دل کرده‌ای مرهون
الاهی بندهٔ بیچارهٔ مسکین سنایی را****که هست از دین و طاعتهای تو درمانده و مدیون
اگر چه هست او مطعون به علتها طمع دارد****بدین توحید نامطعون جزایی از تو نامطعون

 

شماره قصیده 155: در میان کفر و دین بی اتفاق آن و این

 

در میان کفر و دین بی اتفاق آن و این****گفتگویست از من و تو مرحبا بالقائلین
هر کجا عشق من و حسن تو آید بی‌گمان****در نه پیوندد خرد با کاف کفر و دال و دین
حسن خوبان بزم شد کی بود بی های و هوی****عشق مردان رزم باشد کی بود بی هان وهین
هیچ وقت ایمن نبودند از زبان ناکسان****عاشقان پرنیاز و دلبران نازنین
چه نکوتر زان که آید عاشقی در مجمعی****باغ معنی در جنان و داغ دعوی در جبین
آن یکی گوید فلان ناپاک فاسق را نگر****و آن دگر گوید که بهمان شوخ کافر را ببین
حسن و عشق از کفر و فسق آید به معنی پس بود****تیغ حیدر بید چوب و آب کوثر پارگین
عاشقی را کاسمان رنجه ندارد هر زمان****در زمین باشد بسی به زان که باشد بر زمین
هست پیدا از میان سینهٔ آزادگان****عشق همچون خلد و عاشق در میان چون حور عین
گر بدرد پوستین عاشقان گردون رواست****کی زیان دارد که اندر خلد نبود پوستین
ای رسیده هر شبی از انده هجران تو****بانگ من چون حسن تو در آسمان هفتمین
با توام در خانه می‌دانند و من بر آستان****«نحن محرومین» نوشته بر طراز آستین
نقش هر یک تار موی از قندز شب پوش تست****کای بلا بیرون خرام ای عافیت عزلت گزین
هر زمان آید ندا اندر دل هر عاشقی****کای خرد دیوانه گرد ای صبر در گوشه نشین
هر کجا چشم چو آهوی تو شد تازان چو یوز****مصلحت بر گاو بندد بنگه شیر عرین
انگبین از نحل زاید لیکن اندرگاه عشق****نحل زاید بهر من زان دو لب چون انگبین
ای لبت را گفته رضوان نوش باش ای زود مهر****وی لبت را گفته شیطان دیر زی ای دیر کین
گر چه خود را عشقباز راستین ننهم از آنک****نیستم چون عاشقان راستین در گل دفین
ماهروی راستین خوانم ترا باری چو یافت****روی چون ماه تو نور از روی شاه راستین

 

شماره قصیده 156: ای گزیده مر ترا از خلق رب‌العالمین

 

ای گزیده مر ترا از خلق رب‌العالمین****آفرین گوید همی بر جان پاکت آفرین
از برای اینکه ماه و آفتابت چاکرند****می طواف آرد شب و روز آسمان گرد زمین
خال تو بس با کمال و فضل تو بس با جمال****روی تو نور مبین و رای تو حبل‌المتین
نقش نعل مرکب تو قبلهٔ روحانیان****خاکپای چاکرانت توتیای حور عین
مرگ با مهر تو باشد خوشتر از عمر ابد****زهر با یاد تو باشد خوشتر از ماه معین
ای سواری کت سزد گر باشد از برقت براق****بر سرش پروین لگام و مه رکاب و زهره زین
بر تن و جان تو بادا آفرین از کردگار****جبرییل از آسمان بر خلق تو کرد آفرین
از برای اینکه تا آسان کند این دین خویش****آدمی از آدم آرد حور از خلد برین
جبرییل ار نام تو در دل نیاوردی به یاد****نام او در مجمع حضرت کجا بودی امین
این صفات و نعت آن مردست کاندر آسمان****از برای طلعتش می‌تابد این شمس مبین
نور رخسارت دهد نور قبولش را مدد****سایه زلفت شب هجرانش را باشد کمین
زین سبب مقبول او شد فتنه‌ای بر شرک کفر****زین سبب مقصود او شد سغبه‌ای در راه دین
زین قلم زن با قلم‌گر تو نباشی هم نشان****وین قدم زن با ندم‌گر تو نباشی هم نشین
ای سنایی گر ز دانایی بجویی مهر او****جز کمالش را مدان و جز جمالش را مبین
اژدهای عشق را خوردن چه باید ای عجب****گاه شرک از کافران و گاه دین از بوالیقین

 

شماره قصیده 157: هر که را ملک قناعت شد مسلم بر زمین

 

هر که را ملک قناعت شد مسلم بر زمین****ز آسمان بر دولت او آفرین باد آفرین
عز دین از جاه دنیا کس نجست اندر جهان****جاه دنیا را چکارست ای پسر با عز دین
رستگاری هر دو عالم در کم آزاری بود****از بد اندیشان بترس و با کم‌آزاران نشین
مر ترا گفتند دست از مردمان کوتاه کن****تو چرا چون ابلهان کوتاه کردی آستین
نامهٔ کوته نکو باشد به هنگام حساب****جامهٔ کوته چه خواهی کرد ای کوتاه بین
ای برآورده سر کبر از گریبان نفاق****نه به رعناییت یار و نه به قرایی قرین
سبلت خود پست کردی دولت مستیت از آن****پستی و هستی بد آید هستی و پستی گزین
تو به خرسندی بدل کن حرص را گر مردمی****کاولین نعم‌البدل شد آخرین بش‌القرین
هیچ بیرونت نیست کار این جهان از نیک و بد****رحمت فردوس از آنست و عذاب گور ازین
یک زمان ز آب شریعت آتش شهوت بکش****پس عوض بستان تو دیوی را هزاران حور عین
دل چو مردان سرد کن زین خاکدان بی‌وفا****آن گهٔ بستان کلید قصر فردوس برین
ظاهری زیبا و نازیبا مر او را باطنی****از درون چون سر که باشد وز برون چون انگبین
شاه را گویی که مال این و آن غارت مبر****پس ز شاه افزون طمع داری به مال آن و این
روی چون طابون و اندر زیر آن طابون طمع****آنت کاری با تهور اینت کاری سهمگین
از چنین بیشه چه جویی نزد هر کس آبروی****به بود زین آبرو ای خواجه آب پارگین
وقت دادن موش تر باشی چو بستانی چرا****در نیابد گرد شبدیز ترا شیر عرین
خود سزای سبلت تو دولت شه کرد و بس****شاه را دولت چنان باشد ترا سبلت چنین
تو چرا از طیلسان چندین ترفع می‌کنی****طیلسانست آنکه داری یا پر روح‌الامین
نیک بختیت آرزو باشد فضول از سر بنه****رو بر سید شو و از خوان او نان ریزه چین
سید فرزانه فضل‌الله بی‌مثل آنکه هست****آفتاب خاندان طیبین و طاهرین
آنکه اندر حق او یک رنگ بینم در جهان****خواه گویی تاج باش و خواه گویی پوستین
آنکه ناید گر به دست آیدش بر پا شد همه****گنج باد آورد ز استظهار میرالمومنین

 

شماره قصیده 158: ای امین شاه و سلطان و امیر ملک و دین

 

ای امین شاه و سلطان و امیر ملک و دین****زبدهٔ دور زمانی عمدهٔ روی زمین
خلق را در دین و دنیا از برای مصلحت****عروةالوثقی تویی امروز و هم حبل‌المتین
بر تو غیب آسمان چون عیب عالم ظاهرست****زان که چون عقلی و جان هم پیشوا و هم پیش بین
نی بدن آوردم این تقویم تا ز احکام او****بازدانی راز گردون در شهور و در سنین
من نکو دانم که پیش رای تو نقاش وهم****نقش کردست این همه احکام در لوح یقین
زان وسیلت ساختم خود را وگر نز روی عقل****بر لب دجله بنفروشد کس آب پارگین
گر یکی تقویم داری گو دو باش از بهر آنک****هر کجا نوشک نشاید هم نشاید انگبین
خواجه را اندر خزان بل تا دو باشد بوستان****غر چه را در مهرگان بل تا دو باشد پوستین
بر سپهر تو چه تنگی کرده باشد آفتاب****در بهشت تو چه رحمت کرده باشد حور عین
ماوراء النهری و صفرایی تواند این طایفه****خاصه چون باشند با صفرا و سودا همنشین
این چنین صفرا ز سرکه و انگبین کی به شود****کانگبین از مستعان سازی و سرکه از مستعین
سرکه اینجا طبع من شد انگبین احسان تو****من چو در سرکه فزودم تو مکن کم ز انگبین
شین دین اندر غریبی از همه رسواترست****باز خر یک ره مرااز شین دین ای زین دین
تا یمین‌ست و یسار اندر بزرگی و شرف****یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین

 

شماره قصیده 159: تا سرا پرده زد به علیین

 

تا سرا پرده زد به علیین****قدر صدر اجل قوام‌الدین
از پی آبروی راهش را****آب زد ز آبروی روح امین
وز پی قدر خویش صدرش را****بست روح‌القدس به عرش آذین
شد عراق از نگار خامهٔ او****خوش لقا چون نگار خانهٔ چین
در شکر خواب رفت فتنه ازو****از سر اندیب تا به قسطنطین
دولتش بر کسی که چشم افگند****نیز در ابرویش نبینی چین
تا بجنبید عدل او بگریخت****فتنه در خواب و ظلم در سجین
بر گرسنه چو زاغ شد در زخم****چون سر زخمه مخلب شاهین
بر برهنه چو سیر کرد از رحم****چون تن شیر پنجه شیر عرین
بر فلک نور پاش رویش بس****چون قمر را سیه کند تنین
در زمین کار ساز جودش بس****چون زحل در کف آورد شاهین
چون گل از نم همی بخندد ملک****تا گرفت از جمال او تزیین
تا نه بس روزگار چون خورشید****خاک زرین کند برای رزین
ای ز فر تو دین و ملک چنان****که جهان از ورود فروردین
حق گزیدت پی صلاح جهان****حق گزین کی بود چو خلق گزین
خاک پایت همی به دیده برند****همه دارندگان خلد برین
ای ز جاه جهان به بام جهان****مترقی به جذب حبل متین
ای مفرح جهان جسمی را****از تو روح رهی چراست حزین
چشم درد مرا مبند از عز****چشم بندی ز آفتاب مبین
دل گرم مرا بساز از لطف****گل شکر را به جای افسنتین
من نگویم که این بدست ولیک****من نیم در خور چنین تمکین
پیش چون من گرسنه کس ننهد****قرص خورشید و خوشهٔ پروین
کردش اکرام خود خیل ولیک****نخورد جبرییل عجل سمین
تا تو ای خضر عصر در شهری****بنده را غول همرهست و قرین
گام دربان مارم از بر کوه****گاه مهمان مور زیر زمین
ای پی سهم خشت دارانت****خشت دارم چو مردگان بالین
ای زمین خوش مرا مکن ناخوش****که مکافات آن نباشد این
زین و مرکب ترا مرا بگذار****تا شوم زین پیادگی فرزین
شهپر جبرییل مرکب اوست****چکند جبرییل مرکب و زین
بر تن و جان من گماشت فلک****هر چه ابلیس را ینال و تکین
این یکی گویدم که برگو هان****و آن دگر گویدم که برجه هین
گر چه گنگی بیا و شعر بخوان****ور چه کوری درآ و صدر ببین
این بترساندم و آن الملک****و آن امیدم کند به این الدین
این براند به لفظ چون دشنه****و آن بخواند به ریش چون زوبین
من به زاری به هر گیا گویان****کای ز گرگان نبیرهٔ گرگین
مسکن خود گذاشتم به شما****می چه خواهید از من مسکین
من به چشم شما کسی شده‌ام****ورنه کس نیستم به چشم یقین
جز به کژ کژ همی فزون نشود****ماتین جز به چپ نشد عشرین
گاهم آن گوید ای کذا و کدا****گاهم این گوید ای چنین حنین
یک دم آن باد سبلتت بنشان****در وثاق آی با کیا بنشین
پیشم آرد دوات بن سوراخ****قلم سست و کاغذ پر زین
هان و هان در بروت من بندد****که شوم در عرق چو غرقهٔ هین
زود کن یک دو کاغذم بنویس****شعر پیشین و شعر باز پسین
گر چه صد کار داشتم در مرو****لیک بهر تو رفتم از غزنین
چرب شیرینش اینکه بر خواند****به گناهی در آیت از «والتین»
زحمت ره چگونه خواهد بود****هر کجا رحمت قبول چنین
حق به دست من و من از جهال****در ملامت چو صاحب صفین
بحمدالله که نیستند این قوم****در حریم قوام حرمت بین
زان که ناید قوام باری هیچ****از کسان اجل قوام‌الدین
همه هم صورتند و هم سیرت****همه هم نسبتند و هم آیین
من ندانم کیم کزین درگاه****خلق در شادیند و من غمگین
من چه دانم کمال حضرت تو****خر چه داند جمال حورالعین
این چنین دولتی مرا جویان****من گریزان چو زوبع از یاسین
آری آری ز ضعف باشد اگر****گرد دوشیزه کم تند عنین
صورت ار با تو نیست جان با تست****عاشق و بنده و رهی و رهین
روح عیسی ترا چه جویی رنج****دم آدم ترا چه خواهی طین
در شاهان تراست آنچه بماند****صدفست آن بمان به راه نشین
مهر چون عجز شب پرک دیدست****گر درو ننگرد نگیرد کین
گر چه از خوی بنده گرم شوند****خواجگان عجول کبر آگین
همه صفرای خواجگان ببرد****ذوق این قطعهٔ ترش شیرین
تا ز روز و شبست در عالم****مادت سال و ماه و مدت و حین
مادت و مدت بقای تو باد****رفته و ماندهٔ شهور و سنین

 

شماره قصیده 160: بس که شنیدی صفت روم و چین

 

بس که شنیدی صفت روم و چین****خیز و بیا ملک سنایی ببین
تا همه دل بینی بی حرص و بخل****تا همه جان بینی بی کبر و کین
زر نه و کان ملکی زیر دست****جونه و اسب فلکی زیر زین
پای نه و چرخ به زیر قدم****دست نه و ملک به زیر نگین
رخت کیانی نه و او روح وار****تخت برآورده به چرخ برین
رسته ز ترتیب زمین و زمان****جسته ز ترکیب شهور و سنین
سلوت او خلوتی اندر نهان****دعوت او دولتی اندر کمین
بوده چو یوسف بچه و رفته باز****تا فلک از جذبهٔ حبل‌المتین
زیر قدم کرده از اقلیم شک****تا به نهانخانهٔ عین‌الیقین
کرده قناعت همه گنج سپهر****در صدف گوهر روحش دفین
کرده براعت همه ترکیب عقل****در کنف نکتهٔ نظمش مبین
با نفسش سحر نمایان هند****در هوسش چهره گشایان چین
اول و آخر همه سر چون عنب****ظاهر و باطن همه دل همچو تین
روح امین داده به دستش چنانک****داده به مریم زره آستین
نظم همه رقیه دیو خسیس****نکتهٔ او زادهٔ روح‌الامین
کشوری اندر طلب و در طرب****از نکت رایش و او زان حزین
با دل او خاک مثال ینال****با کف او سنگ نگین تکین
حکمت و خرسندی و دینش بشست****تا چه کند ملک مکان مکین
دشت عرب را پسر ذوالیزن****خاک عجم را پسر آبتین
عافیتی دارد و خرسندیی****اینت حقیقت ملک راستین
گاه ولی گوید هست او چنان****گاه عدو گوید بود این چنین
او ز همه فارغ و آزاد و خوش****چون گل و چون سوسن و چون یاسمین
خشم نبودست بر اعداش هیچ****چشم ندیدست بر ابروش چین
خشم ز دشمن بود و حلم ازو****کو ز اثیر آمده او از زمین
خشمش در دین چو ز بهر جگر****سر که بود تعبیه در انگبین
کی کله از سر بنهد تا بود****ابلیس از آتش و آدم ز طین
مشتی از این یاوه درایان دهر****جان کدرشان ز انا در انین
یک رمه زین دیو نژادان شهر****با همه‌شان کبر و حسد هم قرین
گه چو سرین سست مر او را سرون****گه چو سرون سخت مر او را سرین
بر همه پوشیده که هم زین دو حال****مهترشان زین دو صفت شد لعین
پیش کمال همه را همچو دیو****کور شده دیدهٔ ما بین بین
سوی خیال همه یکسان شده****گربهٔ چوبین و هزبر عرین
وز شره لقمه شده جمله را****مزرعهٔ دیو تکاوش انین
لاف که هستیم سنایی همه****در غزل و مرثیه سحر آفرین
آری هستند سنایی ولیک****از سرشان جهل جدا کرده سین
گر چه سوی صورتیان گاه شکل****زیر تک خامه چو دین ست دین
لیک در آنست که داند خرد****چشمهٔ حیوان ز نم پارگین
بس وحش آمد سوی دانا رحم****گر چه جنان آمد نزد جنین
کانچه گزیدست به نزد عوام****نیست سوی خاص بر آنسان گزین
کانچه دو صد باشد سوی شمال****بیست شمارند به سوی یمین
گر چه به لاف و به تکلف چنو****نظم سرایند گه آن و گه این
این همه حقا که سوی زیرکان****گربه نگارند نه شیر آفرین

 

حرف و

 

 

شماره قصیده 161: ای مقتدای اهل طریقت کلام تو

 

ای مقتدای اهل طریقت کلام تو****ای تو جهان صدق و جهانی غلام تو
تاثیر کرد صدق تو در سینه‌ها چنانک****شد بی‌نیاز مستمع از شرح نام تو
نام تو چون ورای زمانست و عقل و جان****کی مردم زمانه در آید به دام تو
چون نفس ما و نفس تو کشتهٔ حسام تست****برنده باد بر تو و ما بر ما حسام تو
ای باطن تو آینهٔ ظاهرت شده****برداشته ز پیش تو لحم و عظام تو
عشقت چو جوهریست که بی تو ترا مقیم****با من نشانده دارد و تو در مقام تو
معذور دار ازینکه درین راه مر مرا****پروای تو نمانده ز شادی سلام تو
دانم ز روی عقل که تو صورتی نه‌ای****ور نه بدیده روفتمی گرد گام تو
لب محرم رکاب تو ماند که بوسه داد****زیرا نبود واقف وقت کلام تو
لیک آن زمان ز عشق تو بر نعل مرکبت****دل صدهزار بوسه همی زد به نام تو
ای عامهٔ رسوم و همه شهر خاص تو****وی خاصهٔ خدای و همه خلق عام تو
نفس الف شدی تو ز تجرید چون ز عشق****پیوسته گشت با الفت عین و لام تو
اکنون نشانش آنکه ز سینه به جای موی****جز حرف عاشقی ندماند مسام تو
وامیست دوست را ز ره عشق بر تو جان****لیکن مباد توخته صد سال وام تو
چندی تو بر دوام چه سازی مدام وام****از وام خود جدا شو آنک دوام تو
چون پست همتان دگر در طریق عشق****هرگز مباد گام تو مامور کام تو

 

شماره قصیده 162: ای برده عقل ما اجل ناگهان تو

 

ای برده عقل ما اجل ناگهان تو****وی در نقاب غیب نهان گشته جان تو
ای شاخ نو شکفته ناگه ز چشم بد****تابوت شوم روی شده بوستان تو
محروم گشته از گهر عقل جان تو****معزول مانده از سخن خوش زبان تو
جان تو پاسبان بقای تو بوده باز****با دزد عمر گشته قرین پاسبان تو
هنگام مرگ بهر جوانی و نازکیت****خون می‌گریست بر تو همی جانستان تو
ای آفتاب جان من از لطف و روشنی****خر پشتهٔ گلین ز چه شد سایبان تو
گر آب یابدی تنت از آب چشم من****شاخ فراق رویدی از استخوان تو
ای تاج تا قرین زمین گشته‌ای چو گنج****چون تاج خم گرفت قد دوستان تو
تاج ملوک را سر تختست جایگاه****در زیر خاک تیره چرا شد مکان تو
ای وا دریغ از آن دل بسیار مهر تو****ای وا دریغ از آب لب شکرفشان تو
بردار سر ز بالش خاک از برای آنک****دلها سبک شدست ز خواب گران تو
یک ره به عذر لعل شکرپاش برگشای****کاینک رهی به آشتی آمد به خوان تو
نی نی چه جای عذر و عتابست و آشتی****رفتی چنانکه باز نیابم نشان تو
شد تیره همچو موی تو روی چو ماه تو****شد چفته همچو زلف تو سرو روان تو
تابوت را که هیچ کسی تاجور ندید****آخر بیافت این شرف اندر زمان تو
مرگ آخر آن طویلهٔ گوهر فرو گسست****کز وی ستاره دید همی آسمان تو
خاک آخر آن دو دانهٔ یاقوت نیست کرد****کز تاب او پدید همی شد نشان تو
یارب چه آتشیست فراقت که تا ابد****دودی کبود سر زند از دودمان تو
ای کاج دانمی که در آنجای غمکشان****تو پیش ریخت خواهی یا پرنیان تو
باری بدانمی که پر از خاک گور شد****آن شکرین چو غالیه دانی دهان تو
باری بدانمی که چگونست زیر خاک****آن تیغ آب دادهٔ بسیار دان تو
باری بدانمی که بگو از چسان بریخت****آن زلف تاب دادهٔ عنبرفشان تو
دانم که لاله وار چو خون گشت و بترکید****آن در میان نرگس و گل دیدگان تو
گنج وفا و خدمت تو بود ذات من****تاج عطا و طلعت من بود جان تو
تاجی به زیر خاک ندیدم جز آن خویش****گنجی میان آب ندیدم جز آن تو
بودی وفا میان من و تو مقیم پار****اکنون عطا میان خدا و میان تو

 

شماره قصیده 163: ای تماشاگاه جانها صورت زیبای تو

 

ای تماشاگاه جانها صورت زیبای تو****وی کلاه فرق مردان پای تابهٔ پای تو
چرخ گردان در طواف خانهٔ تمکین تو****عقل پیر احسنت گوی حکمت برنای تو
چون خجل کردی دو عالم را پدید آمد ز رشگ****کحل ما زاغ‌البصر در دیدهٔ بینای تو
پاسبانان در و بام تواند اجرام چرخ****نایبان اندر زمین هستند شرع آرای تو
خلد را نور جمال از روی جان افروز تست****حور را عطر عذار از موی عنبرسای تو
کو یکی سلطان درین ایوان که او هم تخت تست****کو یکی رستم درین میدان که او همتای تو
کی فتند در خاک هنگام شفاعت گفت تو****ای ندیده بر زمین کس سایهٔ بالای تو
در شب معراج همراهت نبودی جبرییل****گر براق او نبودی همت والای تو
تا برونت آورد یزدان از نگارستان غیب****هر دو عالم کرد در حین روی سوی رای تو
ای مبارز راکبی کز صخره تا زهره بجست****خنگ زیور مرکب خوش گام ره پیمای تو
عرش چون فردوس اعلا سایبان تخت تست****زان که بهر خود ندارد سایبان مولای تو
گشت سیراب از شراب علم تو خلق دو کون****چون نگه کردیم تا لب بود پر دریای تو
ای دریغا گر بدندی تا بدیدندی به چشم****هم خلیل و هم کلیم آن حسن روح افزای تو
آن یکی از دیده کردی خدمت نعلین تو****وان دگر از مژه رفتی بی تکلف جای تو
در بهشت از بهر خودبینی نباشد آینه****آینهٔ سیمین‌بر آن آنجا بود سیمای تو
نیست امید سنایی در مقامات فزع****جز کف بخشنده و مهر جهان بخشای تو

 

شماره قصیده 164: جهان پر درد می‌بینم دوا کو

 

جهان پر درد می‌بینم دوا کو****دل خوبان عالم را وفا کو
ور از دوزخ همی ترسی شب و روز****دلت پر درد و رخ چون کهربا کو
بهشت عدن را بتوان خریدن****ولیکن خواجه را در کف بها کو
خرد گر پیشوای عقل باشد****پس این واماندگان را پیشوا کو
ز بهر نام و جان تا بام یابی****چو برگ توت گشتی توتیا کو
مگر عقل تو خود با تو نگفتست****قبا گیرم بیلفنجی بقا کو
درین ره گر همی جویی یکی را****سحر گاهان ترا پشت دوتا کو
به دعوی هر کسی گوید ترا ام****ولیکن گاه معنی شان گوا کو
سراسر جمله عالم پر یتیمست****یتیمی در عرب چون مصطفا کو
سراسر جمله عالم پر ز شیرست****ولی شیری چو حیدر باسخا کو
سراسر جمله عالم پر زنانند****زنی چون فاطمه خیر النسا کو
سراسر جمله عالم پر شهیدست****شهیدی چون حسین کربلا کو
سراسر جمله عالم پر امامست****امامی چون علی موسی الرضا کو
سراسر جمله عالم پر ز مردست****ولی مردی چو موسی با عصا کو
سراسر جمله عالم حدیثست****حدیثی چون حدیث مصطفا کو
سراسر جمله عالم پر ز عشقست****ولی عشق حقیقی با خدا کو
سراسر جمله عالم پر ز پیرست****ولی پیری چو خضر با صفا کو
سراسر جمله عالم پر ز حسنست****ولی حسنی چو یوسف دلربا کو
سراسر جمله عالم پر ز دردست****ولی دردی چو ایوب و دوا کو
سراسر جمله عالم پر ز تختست****ولی تخت سلیمان و هوا کو
سراسر جمله عالم پر ز مرغست****ولی مرغی چو بلبل با نوا کو
سراسر جمله عالم پر ز پیکست****ولی پیکی چو عمر بادپا کو
سراسر جمله عالم پر ز مرکب****ولی مرکب چو دلدل خوش روا کو
سراسر کان گیتی پر ز مس شد****ز مس هم زر نیامد کیمیا کو
سنایی نام بتوان کرد خود را****ولیکن چون سناییشان سنا کو

 

شماره قصیده 165: ای سنایی عاشقی را درد باید درد کو

 

ای سنایی عاشقی را درد باید درد کو****بار حکم نیکوان را مرد باید مرد کو
پیش نوک ناوک دلدوز جانان روز حکم****طرقوا گویان جان را بانگ بردا برد کو
در همه معدن ز تف عشق چون یاقوت و زر****بی‌امید و بیم اشک لعل و روی زرد کو
نقشبند عقل و جان را در نگارستان عشق****زان می صاف ابد عمر ازل پرورد کو
محرمان را در حریم عشق چون نامحرمان****کعبه نقش کعبتین و سبحهٔ مهرهٔ نرد کو
شب روان را از پی زلف شب و رخسار روز****چون سپیده دم دم صافی و باد سرد کو
از دی و امروز و فردا گر بگوید جان فرد****پس ترا جان از دی امروز و فردا فرد کو
از برای انس جان اندر میان انس و جان****یک رفیق هم سرشت و هم دم و هم درد کو
گر همی دعوی کنی در مجلس افروزی چو شمع****پس برای جمع همچون شمعت از خود خورد کو
ور کمال ناقصان جویی همی بی علتی****همچو گردون گرد گرد تنت گرداگرد کو
در زوایای خرابات از چنین مستان هنوز****چند گویی مرد هست ار مرد هست آن مرد کو
بر درختی کاین چنین مرغان همی دستان زدند****زان درخت امروز شاخ و بیخ و برگ و ورد کو
ز آتش و باد و ز آب و خاک ایشان یادگار****یک فروغ و یک نسیم و یک نم و یک گرد کو

 

شماره قصیده 166: سر به سر دعویست مردا مرد معنی دار کو

 

سر به سر دعویست مردا مرد معنی دار کو****تیزبینی پاکدستی رهبری عمخوار کو
کرد اگر معنیست من معنی همی خواهم ز تو****گفت اگر دعویست با حق مر ترا گفتار کو
باستان دعوی نبود آخر زمان معنی نماند****ور تو گویی هست از این معنی ترا آثار کو
چون غلیواژند خلقان بر شده نزدیک چرخ****داده آوازی به یاران کی کسان دار کو
چیستی؟ مرغی ستوری آدمستی بازگو****ور به راه آدمی چون آدمت هنجار کو
ور طریقست سست داری کو تفکرها و فهم****ور به کوی مردمانی عقل عقل آوار کو
ور مجسطی‌وار عقلی دور داری از خطا****تجربتهای فنون قبهٔ زنگار کو
راه با همره روی همره نگویی تا کجاست****دین اگر بار یار داری مرد مردا یار کو
ور به شرع سیدی آگاهی از سر خدای****آب حنا بر ترید و سنگ بر رخسار کو
ور همی گویی که هستم چاکر شیر خدای****تن فدای تیغ و جان در خدمت دادار کو
گر تویی شبلی به یک سجده بنه ده روزه خوان****ور جنیدی شست روزه معدهٔ ناهار کو
ور همی گویی که چون بهلول من دیوانه‌ام****بر نشسته بر پلنگ و در دو دستت مار کو
اینهمه کردی که گفتم وز همه پرداختی****گاه آن آمد که گویی ای ملک دیدار کو
ای سنایی گر ترا تا روز محشر در شمار****پیش خوانده گفته را با گفته‌ها کردار کو

 

شماره قصیده 167: راه دین پیداست لیکن صادق دین‌دار کو

 

راه دین پیداست لیکن صادق دین‌دار کو****یک جهان معشوق بینم عاشق غمخوار کو
عالمی پر ذوالخمارست از خمار خواجگی****ای دریغا در جهان یک حیدر کرار کو
دیو مردم بین که خود را چون ملایک ساختند****با چنین دیوان بگو بند سلیمان‌وار کو
گر به بوی و رنگ گویی چون گلم پس همچو گل****مر ترا پایی پر از خاک و سری پر خار کو
معلف اسبان تازی را خران بگرفته‌اند****در چنین تشویش ملک ای زیرکان افسار کو
گشت پر طوفان ز نااهلان زمانه چون کنم****آن دعای نوح و آن کشتی دریا بار کو
هست پنجه سال تا تو لاف مردی می‌زنی****پس چو مردان یک دمت بی‌زحمت اغیار کو
طور هست و «لن ترانی» لیک چون موسی ترا****آن تجلای جلال و وعدهٔ دیدار کو
پیش ازین در راه دین بد صدهزار اسفندیار****گرد هفت اقلیم اکنون یک سپه‌سالار کو
گر به جنت در به دوزخ رخت بنهی پس ترا****سینه و دیده گهی پر نور و گه پر نار کو
هم ز وصل و هم ز محنت چون محبان هر زمان****چهره همچون لاله‌زار و دیده لولو بار کو
بی رجا و خوف گر گویی که هستی خاک و باد****پس بجای باد و خاک آرامش و رفتار کو
هو دج از معشوق و ربع از عاشقان خالی بماند****در دیار دردمندان یک در و دیار کو
زین سخن چندان که خواهی خوانده‌ام در گوش عقل****لیکن اندر دهر مردی عاقل و هشیار کو
رفت گبری پیش گبری گفت هم کیش توام****گبر گفت ار چون منی پس بر میان زنار کو
تو همی گویی که شب تا روز اندر طاعتم****پس نشان طاعتت بر روی چون دینار کو
طرفه مرغان بر درخت دین همی نالند زار****اندر آن گلزار جانت را نوای زار کو
چشم موسی تار شد بر طور غیرت ز انتظار****جلوهٔ توحید و برق خرمن اشرار کو
او ریا گر دم فرو بر بست از اسرار شوق****از لب داوود صوتی به ز موسیقار کو
سالها شد تا چو بلبل جملگی گفتی نکرد****پس چو باز آخر دمی کردار بی‌گفتار کو
کی نهی در راه هستی تو زمام نیستی****مردهٔ زنده کجا و خفتهٔ بیدار کو
چون همی خواهی که عماری بوی بر ساق عرش****در ره اسلام عشق بوذر و عمار کو
با فرشته صلح کردی ای رفیق مدعی****پس به دارالملک دین با اهرمن پیکار کو
ور ز راه نیکبختی خلوتی بگزیده‌ای****چون سنایی پس تنت بیکار و جان در کار کو
هم بدین وزن ای پسر پور خطیب گنجه گفت:****«نوبهار آمد نگارا بادهٔ گلنار کو»

 

شماره قصیده 168: دلی از خلق عالم بی‌غمی کو

 

دلی از خلق عالم بی‌غمی کو****برون از عالم دل عالمی کو
درین عالم دم و غم جفت باید****مرا غم هست باری همدمی کو
نگویی تا که درد عاشقی را****بجز مرگ از دواها مرهمی کو
به عشق اندر ز بیم هجر بنمای****که از خلق عالم خرمی کو
اگر مردان عالم کمزنانند****ترا زان کمزدن آخر کمی کو
حکایت چند از ابلیس و آدم****همه ابلیس گشتند آدمی کو
جهان دیو طبیعت جمله بگرفت****دریغا از حقیقت رستمی کو
اگر دعوی کنی در ملک بنمای****که در انگشت ملکت خاتمی کو
سلیمان‌وار اگر خواهی همی ملک****ز بادت خنگ و ز ابرت ادهمی کو
چو در دین بر خلاف امر و نهیی****ز کامت نالهٔ زیر و بمی کو
همه سور هوای نفس سازند****ز آه و درد دینشان ماتمی کو
به شرع اندر ز بهر طوف کعبه****ز چینی و ز زنگی محرمی کو
بجز در عالم تسلیم و تحقیق****دلی پر غم و پشت پر خمی کو
ز بهر عدت گور و قیامت****ترا در چشم دل نار و نمی کو
چو در نی بست تن ایمن نشستی****ز دل در جان جانت طارمی کو
همه گویندهٔ فسق و فجوریم****ز هزل و ژاژ گفتن با کمی کو
براهیمان بسی بودند لیکن****بگو تا چون خلیل و ادهمی کو
به عالم در فراوان سنگ و چاهست****ولی چون عیسی‌بن مریمی کو
سنایی‌وار در عالم تو بنگر****ز بهرش ارحمی و ترحمی کو
اگر فارغ شدی در دین ز دنیا****بست رخ بی ریا دل بی غمی کو

 

شماره قصیده 169: جویندهٔ جان آمده ای عقل زهی کو

 

جویندهٔ جان آمده ای عقل زهی کو****دلخواه جهان آمده‌ای قوم خهی کو
آمد سبب عشق در اصحاب دلی کو****آمده که بیجاده در آفاق کهی کو
این نعمت جان را که به ناگاه در آمد****ای سرد مزاجان ز دل و جان شرهی کو
این نطع پر از اسب و پیاده و رخ و پیلست****بر نطع شما آخر فرزین و شهی کو
چون نیست قبولی به سوی درد شما را****در ماتم بی‌دردی تاریک رهی کو
ای زخمه زنان شد چو بهشتی ز رخش صدر****در صدر بهشت از ره داوود رهی کو
عیسی و خرش هر دو چو در مجلس مااند****آنرا چو سماع آمد این را گیهی کو
گفتند که آن روی چو مه را شبهی هست****آن سلسلهای شبه گوان را شبهی کو
در روز و شب چرخ چو زلف و رخ او کو****روز و شب پیوسته به زیر کلهی کو
صاحب خبری رنگ سپیدست و سیاه‌ست****این هر دو چو آن هر دو سپید و سیهی کو
جز چهره و جز غمزهٔ او در صف ایام****روی همهٔ دولت و پشت سپهی کو
ای خازن فردوس بگو کز پی نزهت****در خلد برین روی چنین جایگهی کو
بر گوشهٔ خورشید جز این یوسف جان را****با آب گره کرده نگونسار چهی کو
معتوه شد از جستن معشوق سنایی****خود در دو جهان سوختهٔ بی عتهی کو
در کارگه جور گرفتم که چو او هست****در بارگه عدل چو بهرام شهی کو
بهرام فلک را ز پی قبله و قبله****چون پایگهش پیشگه هیچ مهی کو
خردان و بزرگان فلک را به گه سعد****جز با شه ما باد گران پنج و دهی کو

 

حرف ه

 

 

شماره قصیده 170: آمد هلال دلها ناگه پدید ناگه

 

آمد هلال دلها ناگه پدید ناگه****هان ای هلال خوبان «ربی و ربک الله»
زین بوالعجب هلالی گر هیچ بدر گردد****نی آسمان گذارد نی آفتاب و نی مه
در روی او بخندید از بهر حال کو خود****بر آفتاب خندد وقت وداع هر مه
ماهی که رهنمایست از دور رهروان را****چون روی او ببیند از شرم گم کند ره
پیچ و شکنج زلفش دلهای عاشقان را****هم فضل «تبت» آمد هم فضل «قل هو الله»
سالوسیان دل را در کوی او مصلا****هاروتیان دین را در زلف او سقرگه
بر گاو برنهد رخت استاد ساحران را****هر گه که برنشیند بر ابلق سحرگه
با آنکه بی نظیرست از روشنان گیتی****زنهار تا نخوانی الاهش الله الله
عقل غریزتی را روح‌القدس نخواند****در بارگاه وصفش جز ما تقول ویله
فحلی‌ست طلعت او کاندر مشیمهٔ دل****چون جفت دیده گردد احسنت و زه کند زه
شاهان درگه حق بوذر شناس و سلمان****بیزار شو ز شاهی کو تخت دارد و گه
موسی کله بدوزد آنجا که او برد سر****یوسف رسن بسوزد آنجا که او کند چه
زهری که او چشاند چه جای اخ که بخ بخ****تبغی که او گذارد چه جای اه که خه خه
زخم سنان او را اه کردی ای سنایی****هرگز کدام عاشق در وقت خه کند اه
خاصه تو کز سعادت داری به زیر گردون****تعویذ و نوشدارو از مدحت شهنشه
بهرامشاه مسعود آن شه که خواند او را****بهرام آسمانش از سعد مشتری شه
چندانش مملکت باد اندر خضر که باشد****دوران مهر و مه را در ملک او سفرگه

 

شماره قصیده 171: در همه ملک ندید از مه مردان شاه

 

در همه ملک ندید از همهٔ مردان شاه****آنچه دید از هنر و ذات و خرد مردانشاه
آنکه گر تقویتی باید ابر از سیرش****ز نمی در وی از خاره دمد مهر گیاه
وآنکه گر تربیتی باید بحر از نکتش****در منظوم شود در دل او قطره میاه
از پی آنکه چو در شرق بود مطلع او****مطلع مهر ز شرق آید و افزایش ماه
آنکه از مکرمت و جود همی نام نیاز****خامهٔ او کند از تختهٔ تقدیر تباه
خانه‌ای کو به یکی لحظه کمربند کند****عالمی را چو نهد بر سر او تیغ کلاه
گر نبودی به گه رنگ چنو کاه از ننگ****تا جهان بودی بیجاده بنربودی کاه
دیدهٔ خصم کند پایهٔ جاه تو سپید****مهرهٔ مهر کند نامهٔ کین تو سیاه
ای چو خورشید مهان را به سخای تو امید****وی چو ناهید طرب را به بقای تو پناه
آه در حنجر او خنجر گردد که کند****از سر دشمنی از بیم تو و کین تو آه
باشد ایمن ز خدنگ اجل و تیغ نیاز****هر که را تربیت بخشش تو داشت نگاه
چون همی مدح تو افواه گذارند به نطق****بسته شد مصلحت جان و تن اندر افواه
نتواند که کند با تو کسی پای دراز****تا نباشد ز بدی همچو تو دستش کوتاه
اندر آن حال که در صدر تو سرهنگ عمید****مر ترا از هنر و طبع رهی کرد آگاه
هم در آن حال همی کرد به دریای ضمیر****خاطر من ز پی حرص مدیح تو شناه
طبع آراست همی از پی مدحت چو بهشت****زان که هر لحظه همی فضل تو آورد سپاه
لاجرم کرد عروسی ز مدیحت جلوه****که به از حور بهشتست گه بادافراه
هر کجا و اصل و مشاطه چو سرهنگ بود****ار بهشت آید ناچار عروس چو تو شاه
آن چو اخلاق نبی مر همه را نیکو گوی****و آن چو آیات نبی مر همه را نیکو خواه
سعی صد چرخ چو یک نکتهٔ او نیست به فعل****حسب این حال بر این جمله رهی هست گواه
زان چو افگند کسی را فلک از عجز همی****نتواند ز یکی حادثه آورد به راه
او چو من بی‌هنری را به چنان صدر رفیع****به یکی نکته رسانید بدین رتبت و جاه
گر همی پای نهم پیش تو آنجا که نهند****شهریاران ز پی جاه بر آن جای جباه
اینت بی‌حد کرم و لطف و بزرگی و شرف****در یکی شخص مرکب شده سبحان الاه
که برافزون شدم از یک سخنش در یک روز****همچو پنجی که دوم مرتبه گردد پنجاه
ای به صحرای سخای تو شب و روز چو من****زده امید همه از در آن لشگرگاه
تا بدین وقت ز هر نوع شنیدی اشعار****شعر نیکو شنو اکنون که فراز آمدگاه
برگها زرد شد اکنون ز کف سبز خطی****تا سپیدی نبود زان گهر لعل بخواه
تا گه حمله قوی نبود روباه چو شیر****تا گه حیله فزون نبود شیر از روباه
گهر تاج ترا اوج فلک بادا کان****صورت قدر ترا عرش ملک بادا گاه
یاور بخت تو باد از پی تو دور فلک****حافظ جان تو باد از پی ما فضل الاه

 

شماره قصیده 172: ای ایزدت را رحمت آفریده

 

ای ایزدت را رحمت آفریده****در سایهٔ لطف بپروریده
ای نور جمالت از رخ تو****انگشت اشارت کنان بریده
آوازهٔ تو در هوای وحدت****پیش از ازل و ابد خنیده
عرشی که سر آسیمه بود ز اول****در زیر قدمهایت آرمیده
بر فرش خرد گرد بر نشسته****تا عشق بساط تو گستریده
اندر ازل از بهر چاکرت خود****لبیک همه عاشقان شنیده
ای دست فرو شسته ز آفرینش****گشته ملکی هر کجا که دیده
بی روی تو عقلی ندیده صبحی****از مشرق روح‌القدس دمیده
بی زلف تو جانی ندیده دینی****با کفر عزازیل آرمیده
لاغر شده عقل از همه فضولی****از بس که ز تو فاقه‌ها کشیده
فربی شده روح از همه معانی****از بس که ز بستان تو چریده
آنجا که تو بر خوانده و زند و پازند****زردشت به مخرق زبان بریده
با داد تو اندر جهان نیابند****جز چشم بتان هیچ پژمریده
آنجا که کریمیت خوان نهاده****ابلیس طفیلی بدو رسیده
و آنجا که سمند تو سم نموده****آدم علم خویش خوابنیده
مردم تویی از کل آفرینش****در آینهٔ چشم اهل دیده
موسی به کنار تو برنشسته****از نیل و عصا آدمش کشیده
فراش تو نوح از نهیب طوفان****در زورق اقبال تو خزیده
در برزگریت آمده براهیم****ریحان و گل از آتشش دمیده
موسی به سقاییت بوده روزی****بس باده که از جام تو چشیده
از چاکری تو براق عیسی****چون شمس به چارم فلک رسیده
از لطف تو عقل اندر آفرینش****ناخوانده ترا نام آفریده
در پیش قدت چون الف بگویم****در کامم دالی شود خمیده
لعل تو بسی توبه‌ها شکسته****جزع تو بسی پرده‌ها دریده
در زلف تو سیصد هزار خم هست****در هر چم او یوسفی چمیده
در مجلس تو جبرییل سامی****بر درت مگس گیر بر تنیده
در رستهٔ سنت سنایی از دل****داده خرد و عشق تو خریده

 

شماره قصیده 173: ای دل غافل مباش خفته درین مرحله

 

ای دل غافل مباش خفته درین مرحله****طبل قیامت زدند خیز که شد غافله
روز جوانی گذشت موی سیه شد سپید****پیک اجل در رسید ساخته کن راحله
آنکه ترا زاد مرد و آنکه ز تو زاد رفت****نیست ازین جز خیال نیست از آن جز خله
خیزو درین گورها در نگر و پند گیر****ریخته بین زیر خاک ساعد و ساق و کله
آنکه سر زلف داشت سلسله بر گرد رو****سلسلهٔ آتشین دارد از آن سلسله
تکیه مکن بر بقا زان که در آرد به خاک****صولت شیر عرین پیکر اسب گله
زود کند او خراب این فلک کوژ را****هم زحل و مشتری هم اسد و سنبله
این همه آهنگ تو سوی سماع و سرود****وینهمه میلت مدام سوی می و ولوله
خانه خریدی و ملک باغ نهادی اساس****ملک به مال ربا خانه به سود غله
فرش تو در زیر پا اطلس و شعر و نسیج****بیوهٔ همسایه را دست شده آبله
او همه شب گرسنه تو ز خورشهای خوب****کرده شکم چارسو چون شکمه حامله
سعی کنی وقت بیع تا چنه‌ای چون بری****باز ندانی ز شرع صومعه از مزبله
دزد به شمشیر تیز گر بزند کاروان****بر در دکان زند خواجه به زخم پله
در همه عمر ار شبی قصد به مسجد کنی****گر چه به روی و ریا بر کنی از مشعله
در رمضان و رجب مال یتیمان خوری****روزه به مال یتیم مار بود در سله
مال یتیمان خوری پس چله داری کنی****راه مزن بر یتیم دست بدار از چله
صوفی صافی شوی بر در میر و وزیر****صوف کنی جامه را تا ببری زان زله
گر بخوری شکر کن ور نخوری صبر کن****پس مکن از کردگار از پی روزی گله
چند شوی ای پسر از پی این لقمه چند****همچو خران زیر بار همچو سگان مشغله
دامن توحید گیر پند سنایی شنو****تا که بیابی به حشر ز آتش دوزخ یله

 

حرف ی

 

 

شماره قصیده 174: گر هیچ نگارینم بر خلق عیانستی

 

گر هیچ نگارینم بر خلق عیانستی****ای شاد که خلقستی ای خوش که جهانستی
از خلق نهان زان شد تا جمله ترا باشد****گر هیچ پدیدستی زان همگانستی
جان دید جمالش را ور نه به همه دانش****دربان و غلامش را زو باز که دانستی
دل قهر و دو زلفش دید انگشت گزان زان شد****گر لطف لبش دیدی انگشت زنانستی
زیر و زبر عالم بهر طلبست ارنی****تنگا که زمینستی لنگا که زمانستی
گر نور پذیرفتی زو شش جهت عالم****پستی همه باغستی بالا همه کانستی
گر گل نپذیرفتی زو نور تجلی کی****گل کعبهٔ چرخستی دل گشن جانستی
گفت ست که یک روزی جانت ببرم چون دل****من بندهٔ آن روزم ایکاش چنانستی
جانیست سنایی را در دیده سنان او****پس گر چنینستی بی‌جان چو جنانستی
او گر نه چنینستی چون نیزهٔ سلطان کی****بر رفته و برجسته بر بسته میانستی
بهرامشه مسعود آن شه که گه عشرت****ساقیش سپهرستی گر هیچ جوانستی
ور هیچ کرا کردی در درگه چون خلدش****هم رایت رایستی هم خانهٔ خانستی
چرخ ار چو ملک بودی شاگرد سنانش را****پریدن مرغانش تا حشر ستانستی

 

شماره قصیده 175: ایا بی حد و مانندی که بی مثلی و همتایی

 

ایا بی حد و مانندی که بی مثلی و همتایی****تو آن بی مثل و بی شبهی که دور از دانش مایی
ز وهمی کز خرد خیزد تو زان وهم و خرد در وی****ز رایی کز هوا خیزد تو دور از چشم آن رایی
پشیمانست دل زیرا که تو اسرارها دانی****به هر جایی که جویمت این به علم ای عالم آن جایی
به هرچ انفاسها داند تو آن انفاس میدانی****به هر چه ارواحها داند به خوبی هم تو اعلایی
هر آن کاری که شد دشوار آسانی ز تو جوید****هر آن بندی که گردد سخت آنرا هم تو بگشایی
بدانی هر چه اسرارست اندر طبع هر بنده****ببینی هر چه پنهان تو درین اجسام پیدایی
همه ملکی زوال آید زوالی نیست ملکت را****هم خلقان بفرسایند و تو بی‌شک نفرسایی
که آمرزد خداوندا رهی را گر تو نامرزی****که بخشاید درین بیدادمان گر تو نبخشایی
چراغی گر شود تیره مر او را هم تو افروزی****شعاعی گر فرو میرد مر آن را هم تو افزایی
فروغ از تست انجم را برین ایوان مینوگون****شعاع از تست مر مه را برین گردون مینایی
بدایع را به گیتی در به حکمتها تو بر سازی****کواکب را به گردون بر به قدرتها تو آرایی
هیولا را تو دادستی به حکم عنصر و جوهر****مر اسطقسات را پستی گهی و گاه بالایی
بسان تخت جمشیدی تو گردون را کنی جلوه****بسان تاج نوشروان زمینها را بپیرایی
ز خار ار چاکری جوید همی گل تو برون آری****به بحر ار بنده‌ای جوید همی در تو بپیمایی
تو آن حیی خداوندا که از الهامها دوری****تو آن فردی خداوندا که خود را هم تو می‌شایی
جهاندارا جهانداری که عالم مر ترا شاید****خداوندا خداوندی که خود را می تو بستایی
فرستی گر یکی مرغی بگیرد ملک پرویزی****وگر یک پشه را گویی بگیرد ملک دارایی
شکیبا را به حکم تست جبارا شکیبایی****توانا را به امر تست ستارا توانایی
همی ترسیم از عدلت امید ماست بر فضلت****از آن شادیم ما جمله که تو آخر مکافاتی
ز عدلت بود هر عدلی که آن می‌کرد نوشروان****ز گنجت بود هر گنجی که دادی حاتم طایی
صبوری هست از جمعی بدی آرند بسیاری****نهایت نیست از دشمن پدید آرند غوغایی
خلیلت را به آتش در فکندند آزمایش را****ندانستند از فضلت ز رعنایی و رسوایی
فراوان ناکسی کردند هر کس در جهان از خود****نهان گشتند سر تا سر حسودان و تو بر جابی
پیاپی تا کند ظالم فراوان ظلم بر هر کس****چو بی حد گشت ظلم او پس آن گه جانش بربایی
نبودند کافی الاکبر سپهداران گیتی زان****به خاک تیره‌شان کردی ملیک‌الملک مولایی
پدید آرندهٔ خورشید و ماه و کوکب سیار****نهان دارندهٔ گوگرد سرخ و شخص عنقایی
قدیم حال گردانی رحیم و راحم و ارحم****بصیر و مفضل و منعم خدای دین و دنیایی
اگر طاعت کند بنده خدایا بی‌نیازی تو****وگر عصیان کند بنده به عذری باز بخشایی
یکی اعدات پیل آورد زی کعبه فراوان را****یکی از کرکسان آورد بر گردنت پیمایی
تولا کردای نهمار بر افلاک و بر گردن****ز خود برخیز یک چندی اگر مرد تولایی
زمستان آری و حله بپوشانی جهان را در****بهار آری بیارایی چنان جنات حورایی
ز ابر تیره بارانی به هر جایی همی لولو****به باغ و راغ از آن لولو نمایی لاله حمرایی
ز خشکی داده‌ای یارب همیشه طبع من تری****چون من گریان مضطر را فراوان نعمت طایی
به فضلت کوهها گردد بسان عرش بلقیسی****ز حکمت باغها گردد چنان چون جان ببخشایی
ایا چشمی که پیوسته طلبکار جمالی تو****ایا دستی که روز و شب بروی رطلها مایی
اگر تیغی به فرق آید گمانی بر که جرجیسی****اگر ارت به سر آید گمانی بر زکریایی
برندت گر سوی زندانی گمانی بر که صدیقی****وگر رانندت از شهرت گمانی بر که تنهایی
وگر در راحتی افتی گمان بر کابن یامینی****وگر بهتان سرایندت چنان می‌دان مسیحایی
به دنیا در نگر ایدون که تا دل در نبندی هیچ****اگر مردی تو دامن را به دنیا در نیالایی
نثار درگه آثار همه شبهت به کامه زر****نثار درگه عالی پشیمانی به هر رایی
کسی کو دامن از عالم کشید ای دوست نتواند****کجا داند نمود از جیب هرگز ید بیضایی
تنت را اژدهایی کن برو بنشین تو چون مردان****وگرنه دوری از اقصای عالم درد سینایی
شبی نفروختی هرگز چراغی بهر یزدانت****همه روزت همی بینم که در مهر تجلایی
به نزد زمرهٔ آدم همی تازی پی روزی****کی آید ناقد مردان به طبایی و طیایی
ز خلقان گر همی ترسی ز نااهلان ببر صحبت****مترس از خار و خس هرگز اگر بر طمع حلوایی
نمانی زنده در دنیا اگر ماهی و خورشیدی****بخاید مرگ ناچارت اگر آهن همی خایی
اگر ترسیت از مرگت طلب کن آب حیوان را****تو از مرگی شوی ایمن اگر نزدیک ما آیی
خضروار ار همی گردی به دست آری نشان من****سکندروار صحرا را شب و روز ار بپیمایی
ایا راوی ببر شعر من و در شهرها می‌خوان****به پیش کهتر و مهتر سزد گر دیر بستایی
چنان کاین آسمان هرگز ز کشت خود نیاساید****تو نیز از خواندن توحید شاید گر نیاسایی
خداوندا جهاندارا سنایی را بیامرزی****بدین توحید کو کردست اندر شعر پیدایی

 

شماره قصیده 176: ای ز عشق دین سوی بیت‌الحرام آورده رای

 

ای ز عشق دین سوی بیت‌الحرام آورده رای****کرده در دل رنجهای تن گداز جانگزای
تن سپر کرده به پیش تیغهای جان سپر****سر فدا کرده به پیش نیزه‌های سرگرای
گه تمامی داده مایهٔ آب دستت را فلک****گه غلامی کرده سایهٔ خاکپایت را همای
از تو بی‌دل دوستانت همچو قفچاقان ز خان****وز تو پر دل همرهانت همچو چندالان زرای
ای خصالت خوشدلان را چون محبت پای بند****وی جمالت دوستان را چون مفرح دلگشای
از بدن یزدان پرستی وز روان یزدان طلب****از خرد یزدان‌شناسی وز زبان یزدان سنای
چون تویی هرگز نبیند عالم فرزانه بین****چون تویی هرگز نزاید گنبد آزاده‌زای
بندهٔ جود تو زیبد آفتاب نور بخش****مطرب بزم تو شاید زهرهٔ بربط سرای
چون طبایع سر فرازی چون شرایع دلفروز****از لطافت جانفزایی وز سخاوت غمزدای
تا تو کم بودی ز عقد دوستان در شهر بلخ****بود هر روز فراغت دوستان را غم فزای
منت ایزد را که گشتند از قدومت دوستان****همچو بی‌جانان ز جان و بی دلان از دلربای
چون به حج رفتی مخور غم گر نبودت حج از آنک****کار رفتن از تو بود و کار توفیق از خدای
مصلحت آن بود کایزد کرد خرم باش از آنک****می نداند رهرو آن حکمت که داند رهنمای
سخت خامی باشد و تر دامنی در راه عشق****گر مریدی با مراد خود شود زور آزمای
سوی خانهٔ دوست ناید چون قوی باشد محب****وز ستانه در نجنبد چون وقح باشد گدای
احمد مرسل بیامد سال اول حج نیافت****گر نیابد احمد عارف شگفتی کم نمای
دل به بلخ و تن به کعبه راست ناید بهر آنک****سخت بی رونق بود آنجا کلاه اینجا قبای
در غم حج بودن اکنون از ادای حج بهست****من بگفتم این سخن گو خواه شایی خوا مشای
از دل و جان رفت باید سوی خانهٔ ایزدی****چون به صورت رفت خواهی خوا به سر شو خوابه پای
نام و بانگ حاجیان از لاف بی معنی بود****ور نداری استوارم بنگر اندر طبل و نای
حج به فریاد و به رفتن نیست کاندر راه حج****رفتن از اشتر همی بینم و فریاد از درای
صدهزار آوازه یابی در هوای حج ولیک****عالم‌السر نیک داند های هوی از های های
رنج بردی کشت کردی آب دادی بر درو****گرت دونی از حد خامی درآید گو درای
کو یکی فاضل که خارش نیست مشتی ریش گاو****کو یکی صالح که خصمش نیست قومی ژاژخای
چون فرستادی به حج حج کرد و آمد نزد تو****دل مجاور گشت آنجا گر نیاید گو میای
این شرف بس باشدت کآواز خیزد روز حشر****کاحمد عارف به دل حج کرد و دیگر کس به پای
تا بگردد چرخ بر گیتی تو بر گیتی بگرد****نا بپاید کعبه در عالم تو در عالم بپای

 

شماره قصیده 177: ای ز آواز و جمال تو جهان پر طربی

 

ای ز آواز و جمال تو جهان پر طربی****وز پی هر دو شده جان و دلم در طلبی
چشم و گوش همه از لحن و رخت پر در و گل****پس چرا قسمتم از هر دو عنا و تعبی
گر ز آهن دل من در کف تو گشت چو موم****ور چو یعقوب ز عشق تو کنم واهربی
ناید از خود عجبم زان که به آواز و به روی****داری از یوسف و داوود پیمبر نسبی
آنچه با این دل من چشم چو بادام تو کرد****نکند هرگز با مهره کف بوالعجبی
پس دل خون شدهٔ تافتهٔ تیرهٔ من****کو همی در دو صفت داشت ز زلفت حسبی
شد مگر حلقه‌ای از زلف تو و شاید از آنک****خون اگر مشک شود طبع ندارد عجبی
صد دل خون ده در یک شکن زلف تو هست****همچو عناب در آویخته اندر عنبی
تا همی رقص کند در چمن عشرت و عیش****ماه رقاص نهادست سپهرت لقبی
شدم از طمع وصال تو چو یک برگ از کاه****تا بر آن سیم تو دیدم زد و بیجاده لبی
بند بندم همه بگشاد چو تو زی از ماه****تا تو بر تارک خورشید ببستی قصبی
چاک ماندست دلم چون دل خرما تا تو****چاک داری ز پس و پیش ببسته سلبی
جان بابا مکن این کبر مبادا که به عدل****روزگارت کند از رنج دل من ادبی
ابلهم خوانی و گویی که به باغ آر زرم****خار ندهند تو بی‌سیم چه جویی رطبی
ابله اکنون تویی ای جان جهان کز پی زر****طعنه بر من زنی اکنون و بسازی شغبی
تو بدین پایه ندانی که چو این شعر برم****از سخا کار مرا خواجه بسازد سببی
ناصح ملک شه ایران ایرانشاه آن****که نزاد از نجبا دهر چنو منتجبی
آن بزرگی که ز بس فضل و کریمی نگذاشت****در مزاج فضلا از کرم خود اربی
آن کریمی کاثر سورت خمش در کون****همچو نار آمد و ارواح حسودش حطبی
آن خطیبی که به هر لحظه خطیبان فلک****جمع سازند ز آثار خصالش خطبی
ای سخا از گهر چون تو پسر با شرفی****وی سپهر از شرف چون تو بشر با طربی
شجر همت تو بیخ چنان زد که نمود****برترین چرخ بدان بیخ فروتر شعبی
گر فتد قطره‌ای از رای تو بر دامن روز****نگشاید پس از آن چرخ گریبان شبی
تا دو نوک قلمت فایده دارد در ملک****چرخ با چار زن از عجز بود چون عزبی
کسب کردی به کریمی و سخا نام نکو****که نبوده به دو گیتی به ازین مکتسبی
تا ضمیر تو سوی کلک تو راهی بگشاد****بسته شد مصلحت ملک هری در قصبی
نردها بازد با نطع امیدت با دهر****جانی از بنده و اقبال ز دستت ندبی
هر که او مرد بود باک ندارد ز غمی****هر که او شیر بود سست نگردد به تبی
هر که آوازهٔ کوس و دو کری یافت به گوش****کی به چشم آید او را ز یکی حبه حبی
به کهان جامه بسی داده‌ای این اولاتر****کاین فریضه به مهان به ز چنان مستحبی
ای خداوند یقین دان که بر مدحت تو****نیست در شاعری بنده ریا و ریبی
فکرت بنده چو معنی خوش آورد به دست****طبع زودش بر مدح تو کند منتخبی
هر که را دین شود از دوستی او موجود****چه زیان داردش از دشمنی بولهبی
حاسدان دارد و بدگوی بسی لیک همی****کی مقاسات کشد بحر دمان از مهبی
تا حیات آید از آمیزش جانی و تنی****تا تناسل بود از صحب امی و ابی
سببی سازش تا شاعر صدر تو بود****که همی شعر مرکب نبود بی سببی
تا ز پیش دو ربیع آید هر گه صفری****تا پس از هر دو جماد آید هر گه رجبی
باد حظ ولی تو ز سعادت لطفی****باد قسم عدوی تو ز شقاوت غضبی
پای احباب تو بگشاده ز بند از شرفی****دست اعدای تو بر بسته به دار از کنبی
تا چو تمساح بود راس و ذنب بر گردون****راس عز تو مبیناد ز گردون ذنبی

 

شماره قصیده 178: دلا زین تیرگی زندان اگر روزی رها یابی

 

دلا زین تیرگی زندان اگر روزی رها یابی****اگر بینا شوی زین پس به دیگر سر صفا یابی
تو بیماری درین زندان و بیماریت را لا شک****روا باشد طبیبی جوی تا روزی دوا یابی
بصیرت گر کنی روشن به کحل معرفت زیبد****که دردش را اگر جویی هم اینجا توتیا یابی
جهان ای دل چو زندان دان و دریا پیش زندانت****اگر کشتیت نگذارد درین دریا فنا یابی
گر اینجا آشنا گردی تو با آفاق و با انفس****چو زین هر دو گذر کردی بدانجا آشنا یابی
وگر می کیمیا جویی کزو زری کنی مس را****به نزد کیمیا گر گرد تا زو کیمیا یابی
دلا زین عالم فانی اگر تو مهر برداری****چو از فانی گذر کردی سوی باقی بقا یابی
ازین چون و چرا بگذرد که روشن گرددت هزمان****مگر کان عالم پر خیر بی‌چون و چرا یابی
تو در بحر محیط ای دل چو غواصان یکی غوطه****بکن هزمان اگر خواهی که از موجش رها یابی
اگر تاریک دل باشی مقامت در زمین باشد****اگر روشن روان گردی مقر اوج سما یابی
به راه انبیا باید ترا رفتن اگر خواهی****که علم انبیا دانی و سر اولیا یابی
به قال و قیل گمراهان مشو غره اگر خواهی****که روزی راهرو گردی و راه رهنما یابی
به سوی تپه رو یک بار موسی وار اگر خواهی****که علم اژدها دانی و سر آن عصا یابی
حدیث آن کلام و طور و موسی گر همی خواهی****که بشناسی ز خود یابی ز دیگر کس کجا یابی
همان مهد مسیحا دم نگر کو بی‌پدر چون بد****حکیمی گوید این معنی طلب کن تا که را یابی
درخت و آن شب تاریک و شعلهٔ آتش روشن****اگر زان چوب می‌جویی تو آن معنی کجا یابی
ز نور یوسف و یعقوب و چاه و اخوهٔ یوسف****در آن وادی مرو کانجا به هر پی صد بلا یابی
گر آن ماهی که یونس را بیوبارید در دریا****بیوبارد ترا چون او ازین سفلی علا یابی
کتاب مبتدا خوان تو که رمز گندم و آدم****حدیث دست «لا تقرب» تو اندر مبتدا یابی
معانی جمله حل کردی همینت مشکلی مانده****که رمز ذلت داوود و قتل اوریا یابی
ترا قرآن به اطلس خوانده تا زو کسوتی یابی****قیامت را تو این معنی ز رقع و بوریا یابی
تحرک ز آب می‌آید به سنگ آسیا هزمان****تو نادان این تحرک را ز سنگ آسیا یابی
تو دست چپ درین معنی ز دست راست نشناسی****کنون با این خری خواهی که اسرار خدا یابی
نه کار تست می خوردن که بد مستی کنی هزمان****تو چون حلاج عشق آری چو جام از می بلا یابی
سنایی گر سنا دارد ز علم ایزدی دارد****تو دین و علم ایزد جوی تا چون او سنا یابی
تو راه دین ایزد را نمی‌دانی وگر جویی****هم از قرآن پر معنی و لفظ مصطفا یابی
هر آن دینی که بیرون زین دو جویی بدعتی باشد****نباید جستن آن دین را وگر جویی خطا یابی
چو بابدعت روی زینجا یقین میدان که در محشر****ز مالک بر در دوزخ جزای آن قفا یابی
وگر با دین پیغمبر ز عالم رخت بربندی****ز ایزد خلد و حورالعین و آمرزش عطا یابی

 

شماره قصیده 179: ایا مانده بی‌موجب هر مرادی

 

ایا مانده بی‌موجب هر مرادی****همه ساله در محنت اجتهادی
نه در حق خود مر ترا انزعاجی****نه در حق حق مر ترا انقیادی
چو دیوانگان دایم اندر به فکری****چه گویی ترا چون برآید مرادی
ز حرص دو روزه مقام مجازی****به هر گوشه‌ای کرده ذات العمادی
همانا به خواب اندری تا ندانی****که ما را جزین نیست دیگر معادی
چه بیچاره مردی چه سرگشته خلقی****که بر باطلی باشدت استنادی
جمادیست این شوم دنیا که دایم****ترا نیست الا بر او اعتمادی
پس ای خواجه دعوی رسد آن کسی را****که معبود او گشته باشد جمادی
پس آن گه رسیدن به تحقیق معنی****تمنی کنی با چنین اعتقادی
ندانی همی ویحک اینقدر باری****که جای دو معنی نباشد فوادی
تو گر راه حق را همی جویی اول****طلب کرد باید سبیل الرشادی
زیادت بود مر ترا هر زمانی****به اعمال و افعال خویش اعتدادی
پس از نیستی ساز آن راه سازی****کجا بهتر از نیستی هست زادی
صلاح سنایی در آنست دایم****شود در ره عشق بی چون سدادی
بگفتم صلاح دل از روی معنی****صلاحیست این مشمر اندر فسادی
شو از خود بری گرد تا بر حقیقت****ترا بی تو حاصل شود انجرادی
نبینی که پروانهٔ شمع هرگز****که بر باطنش چیره گردد ودادی
بری گردد از خویشتن چون سنایی****کند او ز خویشی خود انفرادی

 

شماره قصیده 180: این چه بود ای جان که ناگه آتش اندر من زدی

 

این چه بود ای جان که ناگه آتش اندر من زدی****دل ببردی و چو بوبکر ربابی تن زدی
تا مرا دیدی ز خلق از عشق رویت سوخته****سنگ و آهن بودت از دل سنگ بر آهن زدی
قامتم چون لام و نون کردی چو موسی در امید****پس مرا در گلبن غیرت نوای «لن» زدی
هر زمان از جای سری روید همی بر تن چو شمع****تا مرا از دست خود چون شمع خود گردن زدی
چشمهای من چو چشم ابر کردی تا تو شوخ****ناگه از عنبر به گرد قرص مه خرمن زدی
جوشن صبر و شکیباییم خون نو شد ز زخم****تا ز زلف چون زره تیغی بر آن جوشن زدی
کی فرو زد مر ترا قندیل دلداری چو تو****آب بر آتش گرفتی خاک در روغن زدی
کی شود پیراهنت هم قدر قد تو چو تو****از گریبان کاست کردی آنچه در دامن زدی
روزنی بود از برای روز رویت بر دلم****از بخیلی گل بیاوردی و بر روزن زدی
شد جهان بر چشم من چون چشم سوزن تنگ و تار****از پی رغم مرا شمشاد بر سوسن زدی
از برون آفرینش گلشنی بر ساختی****برکشیدی نردبان و خیمه در گلشن زدی
رشتهٔ تو کس نداند تافت کز شوخی و کبر****سوزنی کردی مرا پس کوه بر سوزن زدی
از سنایی دل ربودی شکر چون کردی ز غیر****جان ز یزدان یافتی چو لاف ز اهریمن زدی
زخم داری بهر دشمن رحم داری بهر دوست****دوست بودم از چه بر من زخم چون دشمن زدی
پس چو هست از زخم شاه ما همی گردد چو نیست****آنچه شه بر دشمن خود زد چرا بر من زدی
شاه ما بهرامشه آن شه که گوید دولتش****زه که چون گردون جهانی خصم را گردن زدی
چرخ چندان بر زمین کی زد به صد دوران که تو****زان سنان چرخ دوز و گرز کوه افگن زدی

 

شماره قصیده 181: ای پدیدار آمده همچون پری با دلبری

 

ای پدیدار آمده همچون پری با دلبری****هر که دید او مر ترا با طبع شد از دل بری
آفتاب معنی از سایت بر آید در جهان****زان که از هر معنیی چون آفتاب خاوری
زهره مزهر بر تو سازد کز عطارد حاصلی****مر ترا از راستی تو مشتری شد مشتری
بینمت منظوم و موزون و مقفا زان ترا****دستیار خویش دارد زهره در خنیاگری
همچو مشک و گل سمر گشتی به گیتی نسیم****چون نکو رویان ز شیرینی همی جان‌پروری
مجلس آرایی کنی هر جا که باشی زان که تو****چون گل و مل در جهان آراسته بی‌زیوری
گر عرض قایم نباشد نی ز جوهر در مکان****لفظ و خط همچون عوض شد در عرض بی جوهری
از پری ز آتش بود تو آتشین طبع آمدی****شاید ار باشی تو مانند پری در دلبری
تا بینندت به خوبی داستان از تو زنند****چون نشینند و بینندت چنین باشد پری
گوهر معنی تمامی ایزد اندر تو نهاد****نیستی زین چارگوهر پس تو پنجم گوهری
از برای چه کنی چون ابر هرجایی سفر****چون ز هر معنی پر از گوهر چو بحر اخضری
گوهر و شکر بهم نبود تو از معنی و لفظ****شکر چون گوهری و گوهر چون شکری
گر ز طبع خواجه گشتی گوهر دریای علم****از چه از دست و قلم اندر پناه عنبری
با شرف گشتی چو تاج اصفهانت جلوه کرد****پیش تخت تاجداران لفظ تازی و دری
مشرق و مغرب همه بگرفت نام نیک تو****کلک خواجه تا قوی دارد ترا با لاغری
تاج اصفاهان السان الدهر ابوالفتح آنکه هست****در عجم چون عنصری و در عرب چون بحتری
آن ادیب مشرق و مغرب که اندر شرق و غرب****کرد پیدا در طریق شاعری او ساحری
شعر او خوان شعر او دان شعر او بین در جهان****تا بدانی و ببینی ساحری و شاعری
معنی بسیار چون بینم من اندر شعر او****گویم این شعر آسمانی ای معانی اختری
معنی از اشعار او معروف گشت اندر جهان****همچنان چون نور از خورشید چرخ چنبری
آفتاب و ماه و انجم بینی از معنی بسی****گر تو اندر آسمان آسای شعرش بنگری
معنی اندر شعر او تابان بود از لفظ او****چون گهر از روی تاج و چون نگین ز انگشتری
شعر او ابروست کز پروردین افزاید جمال****آن ما موی سرست آنبه بود کش بستری
پیش او هرگز نشاید کرد کس دعوی شعر****از پس سید نشاید دعوی پیغمبری
ای سپاهان سروری کن بر زمین چون آسمان****در جهان تا تو ولادتگاه چونین سروری
آفرین بادا بر آن بقعت کزو گشت او پدید****در همه علمی توانا در همه بابی جری
ای بمانند قلم تو ذولسانین جهان****چون قلم گوهر نگاری چون قلم دین گستری
در زمین تو آن عطارد آیتی در روزگار****کز هنر وقت شرف جز فرق کیوان نسپری
چون لسان‌الدهر و تاج اصفهان شد نام تو****پیش تخت تاجداران از هنر نام آوری
آب و آتش گر پدید آید به دست امتحان****اندر آن آبی چو گوهر و اندر آن آتش زری
معجزات تو شود آن آب و آتش زان که تو****چون خلیل و چون کلیم از آب و آتش بگذری
تو به اخبار و به تفسیری امام بی‌بدل****شاعری در جنب فضلت هست کاری سرسری
نیستی اندر طریق شعر گفتن آنچنانک****بوحنیفه گفت در شعری برای عنصری
«اندرین یک فن که داری و آن طریق پارسی ست****دست دست تست کس را نیست با تو داوری »
گوهر جدت اگر فخر آورد بر تو رواست****بر زمین نارد نتیجهٔ چرخ چون تو گوهری
پیش معنیهای تو معنی نماید چون سمر****شرح معنیهای او هرگز نگردد اسپری
شاعری در پیش تو شاعر کجا یارد نمود****ساحری در پیش موسی چون نماید سامری
پیش بحر علم تو هر بحر چون جعفر بود****چه عجب گر بخشدت شه گنج زر جعفری
از برای گوهر معنی روی در شرق و غرب****در جهان علم مانا تو دگر اسکندری
آفتاب و ماه علم آراستی زان پس که تو****نه بسان آفتاب و مه دوان بر هر دری
یک کرشمه گر تو بنمایی دگر از چشم فضل****فکر جان بینی همه با چشمهای عبهری
باش تا باغ امید تو تمامی بر دهد****این همه ز آنجا که حق تست چون من بی‌بری
سید اهل سخن تو این زمان چون سیدی****علم و حکمت شد چو شارستان و تو چون حیدری
هر که در گیتی گسست از ذکر تو مذکور شد****ای خنک آنرا که تو ذکرش در آن جمع‌آوری
یادگار از مردمان ذکر نکو ماند همی****چون تو از ذکر نکو در عمر نیکو محضری
ذکرهای عنصری از ملک محمودی بهست****گر چه پیش ملک او دونست ملک نوذری
نیک گویی تو از من بشنوند آن از تو هیچ****آفرین گویم همی نفرین کنندم بر سری
آسمان در باب من باز ایستاد از کار خویش****بر زمین اکنون مرا چه بهتری چه بدتری
گر بگویم کاین گل شادیم چون پژمرده شد****از غم نرگس صفت گردی چو گل جامه‌دری
مستمع بودندی از لفظ تو گر بودی جدای****در میان خاک و باد و آب و آتش داوری
تو همی گفتی که شعرت دیگران بر خویشتن****بسته‌اند از بهر نامی این گروهی از خری
جامهٔ طاووس از شوخی اگر پوشید زاغ****نه چو طاووسش بباید کردن آن جلوه‌گری
چون نعیق زاغ شد همچون نوای عندلیب****زاغ را زیبد برفتن کشتی کبک دری
آنچه تو یک روز دیدی ماندیدیم آن به عمر****عمر ضایع گشت ما را کس نگفت ای چون دری
رنج بردی کشت کردی آب دادی و بردرو****خرش خور و خوش خند مگری گرگری بر ما گری
چون ترا بینیم گوییم اندرین ایام خویش****اینت دولتیار مرد اندر حدیث شاعری
پیش جنات‌العلی آورده‌ام ام بیدی چو نال****گر کنی عفوم شود آن بید گلبرگ طری

 

شماره قصیده 182: شیفته کرد مرا هندوکی همچو پری

 

شیفته کرد مرا هندوکی همچو پری****آنچنان کز دل عقل شدم جمله بری
خوشدلی شوخی چون شاخک نرگس در باغ****از در آنکه شب و روز درو در نگری
گرمی و تری در طبع هلاک شکرست****او همه گریم و تری و چو تنگ شکری
گرمی و تری در طبع فزاید مستی****او همه چون شکر و می همه گرمی و تری
بی لب و پر گهر و چشم کشش می‌خواهم****که بوم چون صدف و جزع به کوری و کری
تا به گوش دلش آن گوهر خوش می‌شنوی****تا به روی لبش آن روی نکو می‌سپری
صدهزاران شکن از زلف بر آن تودهٔ گل****صد هزاران دل از آن هر دو به زیر و زبری
دو سیه زنگی در پیش دو شهزادهٔ روم****دو نوان نرگس برطرف دو گلبرگ طری
قد چون سرو که دیدست که روید به چمن****آفتاب و شکر از سر و بن غاتفری
فوطه‌ای بر سر آن روی چو خورشید که دید****جمع بر تارک خورشید ستارهٔ سحری
کرده آن زلف چو تاج از بر آن روی چو عاج****خود نداند چه کند از کشی و بی‌خبری
شده مغرور بدان حسن ز بی‌عاقبتی****نه غم شادی و انده نه بهی از بتری
باز کردار همی صید کند دیده و دل****چون خرامید به بازار در آن کبک دری
گه برین خنده زند گاه بر آن عشوه دهد****خود بهاری که شنیدست بدین عشوه‌گری
ریشخندی بزند زین صفت و پس برود****من دوان از پس او زار به خونابه گری
گویم او را که مرا باز خر از غم گوید****سیم داری بخرم ورنه برو ریش مری
گویم او را که بهای تو ندارم گوید****گنگی و لنگ؟ چرا شعر نگویی نبری
ببر خواجه براهیم علی ابراهیم****تا ترا صله دهد تا تو ز خواجم بخری
آنکه گر فی‌المثلش ملک شود بحر و فلک****فلک و بحر به یک تن دهد از بی‌خطری
آنکه نه چرخ نزادست و نه این چارگهر****یک پسر چون او در دهر سخی و هنری
جنیان ز آنهمه از شرم نهانند که هیچ****نه ز خود چون تو بدیدند نه اندر بشری
بندهٔ لطف و عطای او انسی و جنی****چاکر طبع سخای او بحری و بری
چون صخاورزی صد گنج جهان پر درمی****چون سخن گویی صد بحر خرد پر درری
شجر و ماه و گهر نیز نخوانمت از آنک****از کف و چهره و زیب از همه زیبنده‌تری
سال تا سال دهد بار به یک بار درخت****تو به هر مجلس هر روز درختی ببری
قمر از شمس شود نقصان وز روی تو چون****شمس نقصان شود از بهر چه گویم قمری
خانهٔ خورد ز صد گوهر روشن نشود****روشنی عالم از تست چه جای گهری
رادمردی که همی کوشد با خود به نیاز****مددی او را از بخشش و از کف ظفری
ارغوان رنگی لیکن به همه جا که رسی****زعفران‌وار غم از طبع جهانی ببری
ز آسمان مهتری از همت و پاکیزه‌دلی****وز خرد بهتری از دانش و نیکو سیری
سوختی دشمن خود را ز تف آتش خشم****گر بهشتی به چه در قهر عدو چون سقری
ای که چون چرخ جهانگرد و به دل محتشمی****وی که چون مهر عطابخش و به کف مشتهری
زین بلندی به سوی بستان چون رای کنی****غم و شادی دو کس گردی گویی قدری
از کف جودش حاصل شده طبع جبری****وز پی جبرش باطل شده رای قدری
ای که چون باد به عالم ز لطافت علمی****وی که چون ابر به گیتی ز سخاوت سمری
پدرت بود سخی‌تر ز همه لشگر شاه****تو ز کف دایم و در ورزش رسم پدری
زنده ماندست ز تو رسم پدر در همه حال****این چنین باد کردن پدران را پسری
قصد درگاه تو زان کردم تا از سر لطف****در چو من شاعر از دیدهٔ حرمت نگری
قصبی خواهم و دراعه نخواهم زر و سیم****زان که ناید به سر این دو هر دو به پانصد بدری
ور تو شاهانه مرا هم به گدا خوانی من****سیم نستانمت ار حاجب زرین کمری
نه نه از طیبت بنده ست هم از روی نیاز****چه برهنه‌ست که نستد ز کسی آستری
ز آنت گفتم که همی دانم کز خوش سخنی****شکری والله در طبع و به لذت شکری
همه لطفی و همه همتی و پاک خرد****چون تو ممدوحی و من جای دگر اینت خری
من سوی درگهت از بهر صلت جستن تو****سست پایی نکنم ار تو کنی سخت سری
همه از کور همی سرمهٔ بینش خواهم****همه از هیز همی جویم داروی غری
شکرلله که ترا یافتم ای بحر سخا****از تو صلت ز من اشعار به الفاظ دری
اثری نیک بمانیم پس از خود به جهان****سخت زیبا بود از مردم نیکو اثری
تا به از ماه بود در شرف قدر زحل****تا به از دیو در عمل و چهره پری
باد چندانت بقا تا تو بهر دفتر عمر****صدهزاران مه نوروز و رجب بر شمری
بارور باد همه شاخ تو در باغ بقا****زان که در باغ عطا سخت به آیین شجری

 

شماره قصیده 183: گرد رخت صف زده لشکر دیو و پری

 

گرد رخت صف زده لشکر دیو و پری****ملک سلیمان تراست گم مکن انگشتری
پردهٔ خوبی بساز امشب و بیرون خرام****زهرهٔ زهره بسوز زان رخ چون مشتری
از پی موی تو شد بر سر کوی خرد****دیدهٔ اسلامیان سجده‌گه کافری
کفر ممکن شدی در سر زلفین تو****گر بنکردی لبت دعوی پیغمبری
عشق تو آورد خوی خستن بی مرهمی****هجر تو آورد رسم کشتن بی داوری
هجر تو مانند وصل هست روا بهر آنک****بر سر بازار نیز کور بود مشتری
صلح جدا کن ز جنگ زان که نه نیکو بود****دستگه شیشه‌گر پایگه گازری
عقل در دل بکوفت عشق تو گفت اندر آی****صدر سرای آن تست گر به حرم ننگری
عشق تو همچون فلک خرمن شادی بداد****صد کس را یک ققیز یک کس را صد گری
باشم گستاخ وار با تو که لاشی کند****صد گنه این سری یک نظر آن سری
چشم تو هر دم به طعن گوید با چشم من****مهره بدست تو بود کم زده‌ای خون گری
حسن تو جاوید باد تا که ز سودای تو****طبع سنایی به شعر ختم کند شاعری
چون تو ز دل برنخورد باری بر آب کار****خدمت خسرو گزین تا تو ز خود برخوری
خسرو خسرو نسب سلطان بهرامشاه****آنکه چو بهرام هست خاک درش مشتری
هست سنایی به شعر بندهٔ درگاه او****زان که مر او راست بس خوی ثنا پروری

 

شماره قصیده 185: ای دل ار خواهی که یابی رستگاری آن سری

 

ای دل ار خواهی که یابی رستگاری آن سری****چون نسازی فقر را نعل از کلاه سروری
جانت اندر راه معنی یک قدم ننهد به صدق****تا نسازی راه را از دزد باطن رهبری
هر زیادت کان ندارد بر رخان توقیع شرع****آن زیادت در جهان عدل بینی کمتری
مرد زی در راه دین با رنگ رعنایی مساز****سعتری از ننگ هر نامرد گردد سعتری
همچو گل تر دامنی باشی که رویی در بهار****دیده در سرماگشا گر باغ دین را عبهری
با دم سرد و هوای گرم کی گردد بدن****بید و آتش نیک ناید صنعت آهنگری
چیست چندین آب و گل را سروری کردن به حرص****آب و گل خود مر ترا بسته میان در داوری
بلعجب کاریست چون تو بنگری از روی عقل****چون تو اندر آشنایی عقل و دین در کافری
خلق عالم گر ز حکمت ظاهرت گویند مدح****هان مگر خود را به نادانی مسلم نشمری
مثله کردی بهر بدنی پیش هر دون اختری****مثله بودن بهر بدنی هست از دون اختری
راست چون بکری بود کو داده عذرت را ز دست****آب شهوت می ببردش آبروی دختری
آن شبی کش عرس باشد خلق ازو با نای و کوس****مادرش خندان و او زان شرم در رسواگری
تنگدستی را همی گر مدبری خوانی ز جهل****وای از آن اقبال تو وی مرحبا زین مدبری
از خجالت پیش دین گستاخ نتواند گذشت****هر دلی کو کرد سلطان هوا را چاکری
گر چه این معشوق رعنا خوبروی و دلبرست****چون سنایی دل از آن سوی تو افتد دل بری
نفس را اندر گرفت و خوردن هر رنگ و بوی****ای برادر نیست جز فعل سگ و رای خری
شیر نر بوسد به حرمت مرد قانع را قدم****پیره سگ خاید به دندان پای مرد هر دری
سلسبیل از بهر جان تشنگان دارد خدای****خرقه‌پوشان را بود آنجا مسلم عبقری
می چه خواهی خوبتر زین از میان هر دوان****صدره آنجا سندسی و جبه اینجا ششتری
آنچه اینجا ماند خواهد چند پویی گرد آن****گرد آن گرد ار خردمندی که آن با خود بری
هر کرا خشنود تن دین هست ناخشنود ازو****مبتلا مردا که دو معشوق را در بر گری
ماه کنعان تا به یک منزل بها هجده درم****منزل دیگر بدین و دل بیابد مشتری
گر توانگر میری و مفلس زیی در روز چند****به که خوانندت غنی اینجا و تو مفلس مری
مر امل را پای بشکن از اجل مندیش هیچ****مر طمع را پر بکن تا هر کجا خواهی پری
این دو پیمانه که گردانست دایم بر سرت****هردو بی‌آرام و تو کاری گرفته سرسری
گر چه عمر نوح یابی اندرین خطهٔ فنا****تا بجنبی کرده باشد از تو آثار اسپری
زین جهان خود جز دریغا هیچ کس چیزی نبرد****زین جهان آزرده میری گر همه اسکندری
لافت از زورست و زر پیوسته دیدی تا چه کرد****زور با عاد قوی ترکیب و زر با سامری
گر همی خواهی که پوسیده نگردی در هوس****خانه پرداز از کرهٔ خاکی و چرخ چنبری
عالمی دیگر گزین کاین جا نیابی هم نفس****کو ز علت تیرگی دارد ز آفت ابتری
اندر آن عالم نیابی محرمی مر جانت را****جز صفای احمدی و جز سخای حیدری
ای هوا بر دل نشانده چیست از لابرالاه****حصه ی تو هان بده انصاف، گر دین پروری
آنچه لا رد کرد تا دل بر نتابی زان همه****والله ار یک دم از الا لله هرگز برخوری
گر هوای نفس جویی از در دین در میای****یا براهیمی مسلم باشدت یا آزری
تیغ تحقیق از نیام امتحان چون بر کشی****هم ببینی حال خود را مهره‌ای یا گوهری
خاک از انصاف دادن این چنین شد محترم****تیغ نفرین خورد بر سر آتش از مستکبری
با عقاب تیز چنگ و با همای خوب پر****ابلهی باشد که رقاصی کند کبک دری
مر مخالف را چخیدن هست با او همچنانک****با عصای موسوی خود اسب تازد سامری
بی چراغ شرع رفتن در ره دین کوروار****همچنان باشد که بی خورشید کردن گازری
همچو «لا» بر بند و بگشا گر همی دعوی کنی****هم میان و هم زبان را تا زالله برخوری
رنج کش باش ای برادر همچو خار از بهر آنک****زود پژمرده شود در دست گلبرگ طری
بود نوشروان عادل کافری در عهد خود****داد دادی باز هر مظلوم را از داوری
شاد باش ای مهتری کز فضل تو در نیم شب****کور مادرزاد خواند نقش بر انگشتری
چاکران دولتت را گر دهی یک روز عرض****این غریب ممتحن را اندر آن صف بشمری

 

شماره قصیده 186: ای سنایی بی کله شو گرت باید سروری

 

ای سنایی بی کله شو گرت باید سروری****زانک نزد بخردان تا با کلاهی بی سری
در میان گردنان آیی کلاه از سر بنه****تا ازین میدان مردان بو که سر بیرون بری
ور نه در ره سرفرازانند کز تیغ اجل****هم کلاه از سرت بربایند هم سر بر سری
عالمی پر لشکر دیوست و سلطان تو دین****زان سلطان باش و مندیش از بروت لشگری
دین حسین تست آز و آرزو خوک و سگست****تشنه این را می کشی و آن هر دو را می‌پروری
بر یزید و شمر ملعون چون همی لعنت کنی****چون حسین خویش را شمر و یزید دیگری
عقل و جان آن جهانی را رعیت شو چو شرع****زان که دیوانه‌ست و مرده عاقل و جان ایدری
چشمهٔ حیوانت باید خاک ره شو چون خضر****هر دو نبود مر ترا با چشمه یا اسکندری
گرد جعفر گرد گر دین جعفری جویی همی****زان که نبود هر دو هم دینار و هم دین جعفری
چون تو دادی دین به دنیا در ره دین کی کنند****پنج حس و هفت اعضا مر ترا فرمانبری
تا سلیمان‌وار خاتم باز نستانی ز دیو****کی ترا فرمان برد دام و دد و دیو و پری
بی پدر فرزندی لاهوت باید چون مسیح****هر که زو برگشت با ناسوت یابد دختری
اختر نیکوت باید بر سپهر دین برآی****زان که اندر دور او طالع بود نیک اختری
باز خر خود را ز خود زیرا که نبود تا ابد****تا تو خود را مشتری باشی ترا دین مشتری
چون ترا دین مشتری شد مشتری گوید ترا****کای جهان را دیدن روی تو فال مشتری
چون بدین باقی شدی بیش از فنا مندیش هیچ****زهره دارد گرد کوثروار گردد ابتری
چو تو «لا» را کهتری کردی پس از دیوان امر****جز تو ز «الا الله» که خواهد یافت امر مهتری
چون در خیبر بجز حیدر نکند از بعد آن****خانهٔ دین را که داند کرد جز حیدر دری
عقل و دین و ملک و دولت باید ار نی روزگار****کی دهد هر خوک و خر را ره به قصر قیصری
اندرین ره صد هزار ابلیس آدم روی هست****تا هر آدم روی را زنهار کدم نشمری
غول را از خضر نشناسی همی در تیه جهل****زان همی از رهبران جویی همیشه رهبری
برتر آی از طبع و نفس و عقل ابراهیم وار****تا بدانی نقشهای ایزدی از آزری
از دو چشم راست بین هرگز نخیزد کبر و شرک****شرک مرد از احولی دان کبر مرد از اعوری
در بهار چین دو یابی در بهار دین یکی است****حملهٔ باز خشین و خندهٔ کبک دری
پادشاهی از یکی گفتن به دست آید ترا****کز دو گفتن نیست در انگشت جم انگشتری
گر چه در «الله اکبر» گفتنی تا با خودی****بندهٔ کبری نه بندهٔ پادشاه اکبری
آفتاب دین برون از گنبد نیلوفریست****پر بر آر از داد و دانش بو کزو بیرون پری
ورنه هرگز کی توان کرد آفتاب راه را****از فرود گنبد نیلوفری نیلوفری
از درون خود طلب چیزی که در تو گم شدست****آنچه در بند گم کردی مجو از بر دری
روی گرد آلود برزی او که بر درگاه او****آبروی خود بری گر آب روی خود بری
در صف مردان میدان چون توانی آمدن****تا تو در زندان خاک و باد و آب و آذری
خاک و باد و آب و آذر چار پاره نعل ساز****تا چنان چو هفت کشور نه فلک را بسپری
نام مردی کی نشیند بر تو تا از روی طمع****چون زنان در زیر این نیلاب کرده چادری
جسم و جان را همچو مریم روزه فرمای از سحر****تا در آید عیسی یک روزه در دین گستری
تا بشد نفس سخنگوی تو در درس هوس****ای شگفتی تو گر از اصلاح منطق بر خوری
دین چه باشد جز قیامت پس تو خامش باش از آنک****در قیامت بی زبانان را زبان باشد جری
این زبان از بن ببر تا فاش نکند بیهده****سرسر عاشقان در پیش مستی سرسری
کم نخواهد بود چون دفتر سیه رویی ترا****تا به جان خامهٔ هوس را کرد خواهی دفتری
زان فصاحتها چه سودش بود چون اکنون ز حق****«اخسوافیها» شنید اندر جهنم بحتری
شاعری بگذار و گرد شرع گرد از بهر آنک****شرعت آرد در تواضع شعر در مستکبری
خود گرفتم ساحری شد شاعریت ای هرزه‌گوی****چیست جز «لا یفلح الساحر» نتیجهٔ ساحری
رمز بی غمزست تاویلات نطق انبیا****غمز بی رمزست تخییلات شعر و شاعری
هرگز اندر طبع یک شاعر نبینی حذق و صدق****جز گدایی و دروغ منکری و منکری
هر کجا ز زلف ایازی دید خواهی در جهان****عشق بر محمود بینی گپ زدن بر عنصری
فتنه شد شعر تو چون گوسالهٔ زرین یکی****«لامساس» آواز در ده در جهان چون سامری
کی پذیرد گر چه تشنه گردد از هر ابتر آب****هر کرا همت کند در باغ جانش کوثری
یاوری ز آزاد مردان جوی زیرا مرد را****از کسی کو یار خود باشد نیاید یاوری
همچو آبند این گره مندیش ازیشان گاه خشم****کبرا از باد باشد نه ز خود جوشن دری
همچنین تا خویشتن داری همی زی مردوار****طمع را گو زهر خند و حرص را گو خون گری
شاد بادی همچنین هر جا که باشی مرد باش****مر زغن را بخش سالی مادگی سالی نری
جاه و جان و نان و ایمان ننگری داد و دهد****پس مگو سلطان و سلطان تنگری گو تنگری
چند گویی گرد سلطان گرد تا مقبل شوی****رو تو و اقبال سلطان ما و دین و مدبری
حرص و شهوت خواجگان را شاه و ما را بنده‌اند****بنگر اندر ما و ایشان گرت ناید باوری
پس تو گویی این گره چاکری کن چون کنند****بندگان بندگان را پادشاهان چاکری
کیست سلطان؟ آنکه هست اندر نفاذ حکم او****خنجر آهنجانش بحری ناوک اندازان بری
تو همی لافی که هی من پادشاه کشورم****پادشاه خود نه ای چون پادشاه کشوری
در سری کانجا خرد باید همه کبرست و ظلم****با چنین سر مرد افساری نه مرد افسری
ای به ترک دین به گفتن از سر ترکی و خشم****دل بسان چشم ترکان کرده از گند آوری
همچنین ترکی همی کن تا به هر دم نابغه****گوید اندر مغز تاریک تو کای کافر فری
باش تا چون چشم ترکان تنگ گردد گور تو****گر چه خود را کور سازی در مسافت صد کری
هفت کشور دارد او من یک دری از عافیت****هفت کشور گو ترا بگذار با من یک دری
ای دریده یوسفان را پوستین از راه ظلم****باش تا گرگی شوی و پوستین خود دری
بر تو هم آبی برانند از اثیر دوزخی****از تو هم گردی برآرند ار محیط اغبری
تو چو موش از حرص دنیا گربهٔ فرزند خوار****گربه را بر موش کی بودست مهر مادری
ای گلوی تو بریده از گلو یک ره بپرس****کای گلو با من بگو تو خنجری یا حنجری
قابل فیض خرد چون نفس کلی کرد از آنک****از خرد در نفع خیری دایم و دفع شری
پوستین در گلخنی اندر کشید ارکان و تو****عشقبازی در گرفتی با وی و هم بستری
سیم سیمای تو برده سیمبر خوانی ز جهل****سیمبر را از سر شهوت مگو سیمین‌بری
بی خرد گرکان زر داری چو خاک اندر رهی****با خرد گر خاک ره داری چو کان اندر زری
از خرد پر داشت عیسا زان شد اندر آسمان****ور خرش را نیم پر بودی نماندی در خری
اشتر ار اهل خرد بودی درین نیلی خراس****کار او بودی به جای اشتری روغن گری
چیست جز قرآن رسنهای الاهی مر ترا****تا تو اندر چاه حیوانی و شهوانی دری
با رسنهای الاهی چرخها گردان و تو****تن زده در چاه و کوهی بر سر کاهی بری
چون رسنهای الهی را گذر بر چنبرست****پس تو گر مرد رسن جویی چرا چون عرعری
از برای او چو چنبر پای بر سر نه یکی****کاین چنین کردند مردان آن رسن را چنبری
تا به خشم و شهوتی بر منبر اندر کوی دین****بر سر داری اگر چه سوی خود بر منبری
هر دو گیتی را نظام از راستی دان زان که هست****راستی میخ و طناب خیمهٔ نیلوفری
هیچ رونق بود اندر دین و ملت تا نبود****ذوالفقار حیدری را یار دست حیدری
راستی اندر میان داوری شرطست از آنک****چون الف زو دور شد دوری بود نه داوری
زاء زهدت کرد با نون نفاق و حاء حرص****تا نمودی زهد بوذر بهر زر نوذری
ز پی رد و قبول عامه خود را خر مکن****زان که کار عامه نبود جز خری یا خر خری
گاو را دارند باور در خدایی عامیان****نوح را باور ندارند از پی پیغمبری
ای سنایی عرضه کری جوهری کز مرتبت****او تواند کرد مرجان عرض را جوهری
چشم ازین جوهر همی برداشت نتوان از بها****کنکه بی چشمست بفروشد به یک جو جوهری

 

شماره قصیده 184: با چشم چو بحرم ز گهر خنده نگاری

 

با چشم چو بحرم ز گهر خنده نگاری****با عیش چو زهرم به شکر بوسه شکاری
برگرد بناگوش چو عاجش خط مشکین****چون دای رخ کز شب بکشی گرد نهاری
خورشید نماینده بتی ماه جبینی****کافور بناگوش مهی مشک عذاری
خوبی خطش بین که بر آن روی چو لاله****کرده ز ره غالیه آساش حصاری
از تیر مژهٔ کوه گذارش دل عاشق****خسته شده و پر خون همچون گل ناری
با دو لب چون باده و با چشم چو نرگس****با دو رخ چون لاله و با زلف چو قاری
در زلفش از آن دو رخ چون لاله نشاطی****در چشمش از آب دو لب چون باده خماری
زین عشوه فروشندهٔ پیوسته دروغی****زین بیهده اندیشهٔ بگسسته فساری
چون آبی و چون سیب ازین صد تنه حوری****چون نار و چو نارنگ ازین ده له یاری
آتش به تن و جان جهانی زده و آن گه****چون آب نبینیش به یک جای قراری
اینجای ز بی رحمی دلسوخته قومی****و آنجای ز بی شرمی بر ساخته کاری
هم جان سر او که از آن ماه نخواهم****جز بوس و کناری و حدیثی و نظاری
ور خواهم ازو بوس و کناری ز بخیلی****چون صبر من از من کند آن ماه کناری
اینک که یکی هفتست کان ماه دو هفته****کردست کناره ز پی بوس و کناری
امروز بدیدمش به نومیدی گفتم****کز ریش منت شرم همی ناید باری
دو لعل ز هم باز گشاد از سر طعنه****افروخت درین دل ز سر شوخی ناری
گفتا که برو بیش مکن خواجه سنایی****با ما چه حسابت ترا یا چه شماری
سیمای تو حقا که چو زر باشد بی سیم****گلزار نیابی تو مشو در گلزاری
بی سیم ازین باغ بر آراسته دانم****والله که نیابی تو ازین گلبن خاری
گفتم که ندارم چکنم گفت نگارم****خواهی که شود کار تو ناگه چو نگاری
در پردهٔ اندیشه بیارای عروسی****پس جلوه کنش پیش مهی شاه تباری
آن آیت احسان و شرف زنگی محسن****کاسوده شده از رستهٔ احسانش دیاری
آن بحر گهر پاش که نسرشت طبایع****همچون گهر اندر گهرش عیب و عواری
آن شمس عطابخش که ننهاد عناصر****همچون فلک اندر گهرش دود و بخاری
دوزخ شود از آتش سعیش چو بهشتی****گلبن شود از قوت عونش چو چناری
حزمش کند اندر شکم خاک مقامی****حلمش کند اندر گهر باد قراری
حقا که به یک لحظه ازین هر دو برآید****در آتش و در آب قراری و وقاری
ای زاده ز تو طبع تو از سور سروری****وی داده به تو بخت تو از مهر مهاری
در روی سخا از دل چون بحر تو آبی****وندر دل بخل از کف چون ابر تو ناری
چون ذات هنر نیست در اوصاف تو عیبی****چون فعل خردنیست در اعمال تو عاری
نه دایره یک لحظه کناره کند از سیر****گر بروزد از موکب عزم تو غباری
چون لعل فسرده شود آب همه دریا****گر تاب دهد آتش عزم تو شراری
ای مرحکما را ز یسار تو یمینی****وی مر شعرا را ز یمنین تو یساری
بر اسب امید آمده مجدود سنایی****در زیر پی از بهر کفت راهگذاری
زیرا که ز بی‌پیرهنی از قبل شرم****در خانه چو خفاش بدو مانده بشاری
از بهر چه گویند فضولان به یکی کنج****چون شپرکی ساخته از روز حصاری
ای خواجهٔ با جود بدان از قبل آنک****دارم طمع از جود تو زین شعر شعاری
کاین سینه و پستان چو دو خرمن لاله****گشتست ز سرما چو یکی شاخ چناری
چون قله دو پستانگه و چون شیر یکی ناف****چون ماه یکی خفته و چون زهره زهاری
چون گردهٔ پیه تنک آن کون چو دنبه****از پارهٔ شلوار برون آمده پاری
از پارهٔ شلوار همی تابد لعلش****چون از تنکی شیشه بتابد گل ناری
از نازکی و تازگی و فربهی او****گوی چو نگاری که نگنجد به کناری
بی موی و در و دوغ فرود آمده مشکی****چون شیر و درو موی پدید آمده تاری
وندر بن این سفجهٔ سیمین کفیده****نابوده و نامیخته آهخته خیاری
ناداده یکی بوسه چنان کاید ازین لب****این فربه ما بر لب و بر فرق نزاری
ارزد برت ای کون همه خوبان دیده****این شخص به دراعه و این کون به ازاری

 

شماره قصیده 188: ای سنایی چند لاف از خواجه و مهتر زنی

 

ای سنایی چند لاف از خواجه و مهتر زنی****دار قلابان نهی بی مهر سلطان زر زنی
رایتت بر چرخ سر دارد همی چون آفتاب****خیمه‌ات از چرخ چو می بگذرد بر تر زنی
با یجوز و لایجوز اندر مشو در کوی عشق****رخت دل در خانه نه تا کی چو دربان در زنی
مصر اگر اقطاع داری دست از کنعان بدار****از علی بیزار گردی دست در قنبر زنی
معرفت خواهی و در معروف کرخی ننگری****ای جنب شرمی نداری با جنیدی در زنی
بار سازی بر خرت آلت نمی‌بینی همی****از چه معنا بگذری تو آتش اندر خر زنی
آتش اندر کشور اندازی و می سوزی همی****باز لاف از آبروی صاحب کشور زنی
از هوای آدمیت سینه را معزول کن****گرد همت گرد تا بر اوج گردون پر زنی
مطربی جلدی بدان هر ساعتی بی زیر و بم****پردهٔ دیگر نوازی زخمهٔ دیگر زنی
گر یکی دم بر تو افتد باز پرس از باد فقه****قال قالی پیش گیری چنگ در دفتر زنی
باز اگر در صدر فقهت مفتیی لازم کند****فقه را منکر شوی با شیخ شبلی بر زنی
امر اذقال الله اردانی صلیب از کف بنه****تا کی از عیساکران جویی و لاف از خر زنی
تا برین خاکی کزو با دست کار جاه و مال****شاید ار آتش به آب و جاه و مال اندر زنی
پای پیری گیر اگر خواهی که پروازی کنی****چون شکستی بت روا باشد که بر بتگر زنی
جامه مومن سینه کافر رستم ترسایان بود****روی چون بوذر نمایی راه چون آزر زنی
سنگ با معنی به از یاقوت با دعوی چرا****از گریبان پاره برداری به دامن بر زنی
اینهمه رنگست و نیرنگست زینجا سر بتاب****عاشقی شو تا مفاجا چنگ در دلبر زنی
گر ازین دعوی بی‌معنی قدم یکسو نهی****پای بر کیوان نهی و خیمه بر اختر زنی
نکته‌های خوب من چون شکر آید مر ترا****پس چنان باید که نار از رشگ بر عسکر زنی
عاشقان این زمانه از زه خود عاجزند****منکرند این قوم شاید گر دمی منکر زنی
ای سنایی راست می‌گویی ز کج گویان مترس****تا قدم چون دم به راه دین پیغمبر زنی

 

شماره قصیده 189: عشق تو بربود ز من مایهٔ مایی و منی

 

عشق تو بربود ز من مایهٔ مایی و منی****خود نبود عشق ترا چاره ز بی‌خویشتنی
دست کسی بر نرسد به شاخ هویت تو****تا رگ نخلیت او ز بیخ و بن بر نکنی
با لب تو باد بود، سیرت نیکی و بدی****با رخ تو خاک بود صورت مردی و زنی
خنجر تیزیست برو حنجر هر کس که بری****حلقه به گوشیست درو حلقهٔ هر در که زنی
پردهٔ نزهت گه تو روی بلال حبشی****عود سراپردهٔ تو جان اویس قرنی
جان مرا مست کنی مست چو بر من گذری****عقل مرا پست کنی زلف چو در هم شکنی
راست چو دیوانه شوم بند مرا برگسلی****باز چو هشیار شوم سلسله درهم فگنی
چند کشی جان مرا در طلب بی طلبی****چند زنی عقل مرا از حزن بی حزنی
ایزدی و اهرمنی کرد مرا زلف و رخت****باز رهان جان مرا زیزدی و اهرمنی
از ره شیرین سخنی بس ترشم در ره تو****جان مرا پاک بشوی از خوشی و خش سخنی
چون تو بیایی برود هم دل و هم تن ز برم****دل که بود تا تو دلی تن چه بود تا تو تنی
از من و من سیر شدم بر در تو زان که همی****من چو بیایم تو نه‌ای من چو نمانم تو منی
بر در و در مجلس تو تا تو بوی من نبوم****خود نبود در ره تو هم صنمی هم شمنی
بوالحسنم گشت لقب از بس تکرار کنم****پیش خیال تو همی از سخن بوالحسنی
شرقنی غربنی اخرجنی من وطنی****اذا تغیبت بدا وان بدا غیبنی
کی رهم از خوف و رجا تا کند از منع و عطا****غمزهٔ تو عمر هبا خندهٔ تو عیش هنی
کی شود ای جان جهان با لب و با غمزهٔ تو****عشق سنایی و فنا عقل سنایی و سنی

 

شماره قصیده 187: ای اصل تو ز خاک سیاه و تن از منی

 

ای اصل تو ز خاک سیاه و تن از منی****در سر منی مکن که به ترکیب چون منی
آنکو ز خاک باشد آخر رود به خاک****او را کجا رسد سخن مایی و منی
از آهن مذهب معمور کرده باش****تا بر محک صرف زند زر معدنی
ظاهر چو بایزیدی و باطن چو بولهب****گندم نمای ز اصل و چه پوسیده ارزنی
ای آژده به سوزن حسرت هزار دل****سودت چه دارد آنکه مرقع بیاژنی
همسایهٔ تو گرسنه در روز یا سه روز****تو بسته سر ز تخمه و حلوا و روغنی
دل از گنه بشوی و چنان دان که روز حشر****پاکی دل بهست که پاکیزه دامنی
ای آمده ز خاک به خاکست رفتنت****ور صد هزار گنج به خاک اندر آگنی
طمع بقا چه داری معجون شخص تو****با دست و آتشست و گل تیره و منی
پنداری ای اخی که بمانی تو جاودان****گر رود نگسلد ره دلگیر می زنی
غافل مباش دان که ز اندام تو به گور****سازند مار و مور رفیقی و برزنی
بگشای گوش عقل و نگه کن به چشم دل****در کار و بار مردم و در عالم دنی
چون صدرهٔ تو بافته از پنبهٔ فناست****در دل طمع قبای بقا را چرا کنی
آن کز تو زاد و آنکه ترا زاد رفته‌اند****در تیرگی گور ز صحرای روشنی
گاهی تو گلخنی را بینی شده امیر****روز دگر امیر اجل گشته گلخنی
خفته به زیر خاک نه لابل که گشته خاک****از خاکشان تو کرده بسی ظرف خوردنی
در زیر خشت چهرهٔ خاتون خرگهی****در زیر سنگ پیکر سرهنگ جوشنی
دانی تو یا ندانی کز خاک ما همان****ایدون کنند کز گل ایشان تو می‌کنی
ای بر طریق باطل پویان تو روز و شب****داده عنان خویش به شیطان ز ریمنی
مهر رسول مرسل و مهر علی و آل****بر دل گمار و گیر به جنات ساکنی
گرد فضول و رخصت و تاویل کم دوان****چون عنکبوت تار حماقت چرا تنی
بشناس کردگار و نگهدار جای خویش****دین محمدی و طریق معینی
دیوان تو چو زلف نگاران سیه شدست****پس همچنین سنایی غافل چرا شنی
هر چند صدهزار گناهست مایه‌اش****هر چند کز عذاب سفر نیست ایمنی
از رحمت خدای دلش نا امید نیست****کو مخطیست و مفلس رب غافر و غنی

 

شماره قصیده 190: مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی

 

مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی****ازین آیین بی‌دینان پشیمانی پشیمانی
مسلمانی کنون اسمیست بر عرفی و عاداتی****دریغا کو مسلمانی دریغا کو مسلمانی
فرو شد آفتاب دین برآمد روز بی‌دینان****کجا شد درد بودردا و آن اسلام سلمانی
جهان یکسر همه پر دیو و پر غولند و امت را****که یارد کرد جز اسلام و جز سنت نگهبانی
بمیرید از چنین جانی کزو کفر و هوا خیزد****ازیرا در جهان جانها فرو ناید مسلمانی
شراب حکمت شرعی خورید اندر حریم دین****که محرومند ازین عشرت هوس گویان یونانی
مسازید از برای نام و دام و کام چون غولان****جمال نقش آدم را نقاب نفس شیطانی
شود روشن دل و جانتان ز شرع و سنت احمد****چنان کز علت اولا قوی شد جوهر ثانی
ز شرعست این نه از تنتان درون جانتان روشن****ز خورشیدست نز چرخست جرم ماه نورانی
که گر تایید عقل کل نبودی نفس کلی را****نگشتی قابل نقش دوم نفس هیولانی
هر آن کو گشت پرورده به زیر دامن خذلان****گریبان گیر او ناید دمی توفیق ربانی
نگردد گرد دین‌داران غرور دیو نفس ایرا****سبکدل کی کشد هرگز دمی بار گران‌جانی
تو ای مرد سخن پیشه که بهر دام مشتی دون****ز دین حق بماندستی به نیروی سخندانی
چه سستی دیدی از سنت که رفتی سوی بی‌دینان****چه تقصیر آمد از قرآن که گشتی گرد لامانی
نبینی غیب آن عالم درین پر عیب عالم زان****که کس نقش نبوت را ندید از چشم جسمانی
برون کن طوق عقلانی به سوی ذوق ایمان شو****چه باشد حکمت یونان به پیش ذوق ایمانی
کی آیی همچو مار چرخ ازین عالم برون تا تو****بسان کژدم بی‌دم درین پیروزه پنگانی
در کفر و جهودی را ز اول چون علی بر کن****که تا آخر چنویابی ز دین تشریف ربانی
بجو خشنودی حق را ز جان و عقل و مال و تن****پس آن گه از زبان شکر میگو کاینت ارزانی
درین کهپایه چون گردی بر آخور چون خر عیسی****به سوی عالم جان شو که چون عیسی همه جانی
ز دونی و ز نادانی چنین مزدور دیوان شد****وگرنه ارسلان خاصست دین را نفس انسانی
تو ای سلطان که سلطانست خشم و آرزو بر تو****سوی سلطان سلطانان نداری اسم سلطانی
چه خیزد ز اول ملکی که در پیش دم آخر****بود ساسی و بی‌سامان چه ساسانی چه سامانی
بدین ده روزه دهقانی مشو غره که ناگاهان****چو این پیمانه پر گردد نه ده مانده نه دهقانی
تو مانی و بد و نیکت چو زین عالم برون رفتی****نیاید با تو در خاکت نه فغفوری نه خاقانی
فسانهٔ خوب شو آخر چو می‌دانی که پیش از تو****فسانهٔ نیک و بد گشتند سامانی و ساسانی
تو ای خواجه گر از ارکان این ملکی نیی خواجه****از آن کز بهر بنیت را اسیر چار ارکانی
نیابد هیچ انس و جان نسیم انس جان هرگز****که با دین و خرد نبود براق انسی و جانی
ز بهر شربت دردست شیبت پر ز نور حق****گر از لافست نیرانیست آن شیبت نه نورانی
به سبزهٔ عشوه و غفلت نهاد خود مکن فربه****که فربه فرث و دم گردد ز پختن یا ز بریانی
اگر خواهی که چون یوسف به دست آری دو عالم را****درین تاریکی زندان چو یوسف باش زندانی
ورت باید که همچون صبح بی خود دم زنی با حق****صبوحی را شرابی خواه روحانی نه ریحانی
تو ای ظالم سگی می‌کن که چون این پوست بشکافند****در آن عالم سگی خیزی نه کهفی بلکه کهدانی
تو مردم نیستی زیرا که دایم چون ستور و دد****گهی دلخسته از چوبی گهی جان بستهٔ خوانی
اگر چند از توانایی زننده همچو خایسگی****وگر چند از شکیبایی خورنده همچو سندانی
مشو غره که در یک دم ز زخم چرخ ساینده****بریزی گر همه سنگی بسایی گرچه سوهانی
تو ای بازاری مغبون که طفلی را ز بی‌رحمی****دهی دین تا یکی حبه‌ش ز روی حیله بستانی
ز روی حرص و طراری نیارد وزن در پیشت****همه علم خدا آن گه که بنشینی بوزانی
ز مردان شکسته مرد خسته کم شود زیرا****که سگ آنجاست کابادست گنج آنجا که ویرانی
تو ای نحس از پس میزان از آن جز قحط نندیشی****که عالم قحط بر گیرد چو کیوان گشت میزانی
ولیکن مشتری آخر بروز دین ز شخص تو****بخواهد کین خویش ار چه بسازی جای کیوانی
تو ای زاهد گر از زهدت کسی سوی ریا خواند****ز بهر چشم بدبینان تو و جای تن آسانی
مترس ار در ره سنت تویی بی‌پای چون دامن****چو اندر شاهراه عشق بی سر چون گریبانی
به وقت خدمت یزدان بنیت راست کن قبله****از آن کاین کار دل باشد نباشد کار پیشانی
قیامت هست یوم‌الجمع سوی مرد معنی دان****ولیکن نزد صورت بین بود روز پریشانی
اگر بی‌دست و بی‌پایی به میدان رضای او****به پیش شاه گویی کن که ناید از تو چوگانی
درین ره دل برند از بر درین صف سر برند از تن****تو و دوکی و تسبیحی که نز مردان میدانی
فقیه ار هست چون تیغ و فقیر ار هست چون افسان****تو باری کیستی زینها که نه تیغی نه افسانی
تو ای عالم که علم از بهر مال و جاه را خواهی****به سوی خویش دردی گر به سوی خلق درمانی
اگر چه از سر جلدی کنی بر ما روا عشوه****در آن ساعت چه درمان چون به عشوهٔ خویش درمانی
زبان دانی ترا مغرور خود کردست لیکن تو****نجات اندر خموشی دان زیان اندر زبان دانی
اگر تو پاک و بی‌غشی به سوی خویشتن چون شد****به نزد ناقدان نامت نبهره و قلب و حملانی
سماعست این سخن در مر و اندر تیم بزازان****هم اندر حسب آن معنی ز لفظ آل سمعانی
که جلدی زیرکی را گفت من پالانیی دارم****ازین تیزی و رهواری چو باد و ابر نیسانی
بدو گفتا مگو چونین گر او را این هنر بودی****نبودی چون خران نامش میان خلق پالانی
بدان گه بوی دین آید ز علمت کز سر دردی****نشینی در پس زانو و شور فتنه بنشانی
ور از واماندگی بادی برآری سرد پیش تو****نماند پیش آن جنبش حزیران را حزیرانی
چو در روح ایزد را صدف شد بنیت مریم****نیارستی ز مستان کرد در پیشش زمستانی
تو ای مقری مگر خود را نگویی کاهل قرآنم****که از گوهر نیی آگه که مرد صوت و الحانی
برهنه تا نشد قرآن ز پردهٔ حرف پیش تو****ترا گر جان بود عمری نگویم کاهل قرآنی
به اخماس و به اعشار و به ادغام و امالت کی****ترا رهبر بود قرآن به سوی سر یزدانی
رسن دادت ز قرآن تا ز چاه تن برون آیی****که فرمودت رسن بازی ز راه دیو نفسانی
یکی خوانیست پر نعمت قران بهر غذای جان****ولیکن چون تو بیماری نیابی طعم مهمانی
تو ای صوفی نیی صافی اگر مانند تازیکان****بدام خوبی و زشتی ببند آبی و نانی
بدانجا میوه و حور و بدینجا لقمه و شاهد****ستوری بود خواهی تو بدو جهان همچو قربانی
شوی رهبر جهانی را ز بهر معنی و صورت****خضروار ار غذا سازی سم‌الموت بیابانی
چو یعقوب از پی یوسف همه در باز و یکتا شو****وگر نه یوسفی کن تو نه مرد بیت احزانی
اگر راه حقت باید ز خود خود را مجرد کن****ازیرا خلق و حق نبود بهم در راه ربانی
ز بهر این چنین راهی دو عیار از سر پاکی****یکی زیشان اناالحق گفت و دیگر گفت سبحانی
شنیدستی که اندر مرو در می‌رفت بی سیمی****ز بهر بوی بورانی چه گفت آن لال لامانی
بگفتا من ز بورانی به بویی کی شوم قانع****مرا در پشت بارانی و در دل عشق بورانی
دلی باید ز گل خالی که تا قابل بود حق را****که ناید با صد آلایش ز هر گلخن گلستانی
تو پیش خویشتن خود را چو کتان نیست کن زیرا****ترا بر چرخ ماهی به که در بازار کتانی
پشیمان شد سنایی باز ازین آمد شد دونان****مبادا زین پشیمانیش یک ساعت پشیمانی
قناعت کرد مستغنی از این و آن نهادش را****چو خواهی کرد چون دونان ثنای اینی و آنی
بباید کشت گرگی را که روز برف بر صحرا****کشد چون نازکان پا را ز تری یا ز بارانی

 

شماره قصیده 191: بمیر ای حکیم از چنین زندگانی

 

بمیر ای حکیم از چنین زندگانی****ازین زندگانی چو مردی بمانی
ازین زندگی زندگانی نخیزد****که گر گست و ناید ز گرگان شبانی
درین زندگی سیر مردان نیاید****ور آید بود سیر سیرالسوانی
برین خاکدان پر از گرگ تا کی****کنی چون سگان رایگان پاسبانی
به بستان مرگ آی تا زنده گردی****بسوز این کفن ژندهٔ باستانی
رهاند ترا اعتدال بهارش****ز توز تموزی و خز خزانی
از آن پیش کز استخوان تو مالک****سگان سقر را کند میهمانی
به پیش همای اجل کش چو مردان****به عیاری این خانهٔ استخوانی
ازین مرگ صورت نگر تا نترسی****ازین زندگی ترس کاکنون در آنی
که از مرگ صورت همی رسته گردد****اسیر ارغوان و امیر ارغوانی
به درگاه مرگ آی ازین عمر زیرا****که آنجا امانست و اینجا امانی
به گرد سرا پردهٔ او نگردد****غرور شیاطین انسی و جانی
به نفسی و عقلی و امرت رساند****ز حیوانی و از نباتی و کانی
سه خط خدایند این هر سه لیکن****ازین زندگی تا نمیری ندانی
ز سبع سماوات تا بر نپری****ندانی تو تفسیر سبع‌المثانی
ازین جان ببر زان که اندر جهنم****نه زنده نه مرده بود جاودانی
نه جانست این کت همی جان نماید****منه نام جان بر بخار دخانی
پیاده شو از لاشهٔ جسم غایب****که تا با شه جان به حضرت پرانی
به زیر آر جان خران را چو عیسا****که تا همچو عیسا شوی آسمانی
برون آی ازین سبزه جای ستوران****که تا چرمه در ظل طوبا چرانی
چو مرگت بود سایق اندر رسی تو****به جمع عزیزان عقلی و جانی
چو مرگت بود قاید اندر رهی تو****ز مشتی لت انبان آبی و نانی
تو روی نشاط دل آنگاه بینی****که از مرگ رویت شود زعفرانی
چو از غمز او کرد آمن دلت را****کند مهربانی پس از بی‌زبانی
نخستت کند بی‌زبان کادمی را****بود بی‌زیانی پس از بی‌زبانی
به یک روزه رنج گدایی نیرزد****همه گنج محمود زابلستانی
بدان عالم پاک مرگت رساند****که مرگ‌ست دروازهٔ آن جهانی
وزین کلبهٔ جیفه مرگت رهاند****که مرگست سرمایهٔ زندگانی
کند عقل را فارغ از «لاابالی»****کند روح را ایمن از «لن ترانی»
همه ناتوانیست اینجا چو رفتی****بدانجای چندان که خواهی توانی
ز نادانی و ناتوانی رسی تو****ازین کنج صورت به گنج معانی
بجز بچهٔ مرگ بازت که خرد****ز مشتی سگ کاهل کاهدانی
بجز مرگ در گوش جانت که خواند****که بگذر ازین منزل کاروانی
بجز مرگ با جان عقلت که گوید****که تو میزبان نیستی میهمانی
بجز مرگت اندر حمایت که گیرد****ازین شوخ چشمان آخر زمانی
اگر مرگ نبود که بازت رهاند****ز درس گرانان و درس گرانی
گر افسرده کردست درس حروفت****تف مرگ در جانت آرد روانی
به درس آمدی قلب این را بدیدی****به مرگ آی تا قلب آنهم بدانی
تو بی‌مرگ هرگز نجاتی نیابی****ز ننگ لقبهای اینی و آنی
اسامی درین عالمست ار نه آنجا****چه آب و چه نان و چه میده چه پانی
بجز مرگ در راه حقت که آرد****ز تقلید رای فلان و فلانی
اگر مرگ خود هیچ راحت ندارد****نه بازت رهاند همی جاودانی
اگر خوش خویی از گران قلتبانان****وگر بدخویی از گران قلتبانی
به بام جهان برشوی چون سنایی****گرت هم سنایی کند نردبانی

 

شماره قصیده 192: تا کی این لاف در سخن رانی

 

تا کی این لاف در سخن رانی****تا کی این بیهده ثنا خوانی
گه برین بی هنر هنر ورزی****گه بر آن بی گهر درافشانی
با چنین مهتران بی معنی****از سبکساری و گرانجانی
همه ساسی نهاد و مفلس طبع****باز در سر فضول ساسانی
خویشتن را همه بری شمرند****لیک در دل فعال شیطانی
نیست از جمع مالشان کس را****حاصل نقد جز پریشانی
آبشان در سبوی عاریتی****نانشان بر طبق گروگانی
هیچ شاعر نخورد از صله‌شان****از پس شعر جز پشیمانی
بر سر خوان هر یک اندر سور****از دل شاعریست بریانی
چون حقیقت نگه کنی باشد****به فزون گشتن و به نقصانی
صله‌شان همچو روز تیر مهی****وعده‌شان چون شب زمستانی
باز این خواجهٔ زادهٔ بی‌برگ****آنهمه لاف و لام لامانی
غلط شاعران به جامه و ریش****وز درون صد هزار ویرانی
ریشک و حالک ثناجویی****کبرک و عجبک زبان‌دانی
نه در آن معده ریزه‌ای مانده****نه در آن دیده قطره‌ای ثانی
زشت باشد بر خردمندان****نام بوران و نان بورانی
داشته مر جدش دهی روزی****در سر او فضول دهقانی
اف ازین مهتران سیل آور****تف برین خواجگان کهدانی
از چه شان گاه شعر بستایی****وز چه در پیششان سخن رانی
رفت هنگام شاعری و سخن****روز شوخیست وقت نادانی
نه قفا خواری و نه بدگویی****شاعر و فاضل و بسامانی
نزد خورشید فضل گردونی****پیش مهتاب طبع کتانی
ریش گاوی نه‌ای خردمندی****کافری نیستی مسلمانی
اصل جدی نه معدن هزلی****کان حمدی نه مرد حمدانی
خود گرفتم که این همه هستی****چکنی چون نه‌ای خراسانی
فقه و تفسیر خوان و نحو و ادب****تا بیابی رضای یزدانی
چه همه روز بهر مشتی دون****ژاژ خایی و ریش جنبانی
مدح هر کس مگو به دشواری****چون نیابی ز کس تن آسانی
جز که بونصر احمدبن سعید****آن چو نصرت به مدحت ارزانی
گر همی شعر خوانی از پی نان****تا بگویم اگر نمی‌دانی
آنکه هست از کفایت و دانش****در خور جاه و صدر سلطانی
کنچه عاقل نخواهد از پی نان****سر درون سوی و آن میان رانی
ابرو شمسی که از سخاش نماند****در دریایی و زر کانی
مهتران بهر آبرو روبند****خاک درگاه او به پیشانی
زنده از سیرتش سخا چو نانک****جسمها از عروق شریانی
در دماغ و جگر بدو زنده****روح طبعی و روح نفسانی
نزد یک اختراع او منسوخ****مایهٔ کتبهای یونانی
کی روا باشد از کف و خردش****در زمانه و باد و نالانی
ای که بی سعی ذات و پنج حواس****کار فرمای چار ارکانی
وقت بخشش حیات درویشی****گاه طاعت هلاک خذلانی
همه زیب بهشت را شایی****همه نور سپهر را مانی
چون تو ممدوح و من بر دونان****اینت بی خردگی و کشخانی
هیچ احسان ندیدم از یک تن****ور چه کردم به شعر حسانی
جز براردت داد در صد روز****بهر هشتاد بیت چل شانی
گوهر رسته کرده یک دریا****شد بدو مهره اینت ارزانی
هم تو دانی و هم برادر تو****که نبود آن قصیده چل گانی
این چنین فعل با چو من شاعر****نیست حکمی نه نیز دیوانی
از چنان شعر من چنین محروم****ای عزیز اینت نامسلمانی
بخت بد را چه حیله گر چه به شعر****سخنم شد به قدر کیوانی
که به هر لحظه بهر دراعه****پیرهن را کنم چو بارانی
در چنین وقت با زنان به کار****من و اطراف دوک گرگانی
باقیی هست زان صله به روی****دانم از روی فضل بستانی
ور تغافل کنی درین معنی****از در صدهزار تاوانی
تا نباشد جماد را به گهر****حرکات و حواس حیوانی
باد جنبان حواس تو چون آب****زان که از کف حیات انسانی
از پی عصمتت گسسته مباد****سوی تو فضلهای رحمانی

 

شماره قصیده 193: شگفت آید مرا بر دل ازین زندان سلطانی

 

شگفت آید مرا بر دل ازین زندان سلطانی****که در زندان سلطانی منم سلطان زندانی
غریب از جاه طورانی ز نافرمانی لشکر****به دست دشمنان درمانده اندر چاه ظلمانی
سپاه بی‌کران داری ولیکن بی وفا جمله****همه در عشوه مغرورند از غمری و نادانی
ز بدرویی و خودرایی همه یکبارگی رفته****ز گلشنهای روحانی به گلخنهای جسمانی
طلبکارند نزهت را و نشناسند این مایه****که گلشنهای جسمانی ست گلخنهای روحانی
روا باشد که قوت جان به اندازهٔ حشم گیرد****که قوت گیر دار جان را دهی یاقوت رمانی
در آن دریا فگن خود را که موجش باشد از حکمت****که جزع او به قیمت تر بود از در عمانی
اگر گویا و پیدایی یکی خاموش پنهان شو****خوشا خاموش گویا و خوشا پیدای پنهانی
برستی گر ترا بر سر جان خود وقوف افتد****کجا واقف تواند شد کسی بر سر یزدانی
ثبات دل همی جویی درون گنبد گردان****از آن بیهوده سرگردان چنان گردون گردانی
ازیرا در مکان جهل همواره به کینی تو****که اندر بند هفت اختر اسیر چار ارکانی
چرا در عالم عقلی نپری چون ملایک تو****چرا چون انسی و جنی در اندوه تن و جانی
چه پیچانی سر از طاعت چه باشی روز و شب غافل****چه پوشی جامهٔ شهوت دل و جان را چه رنجانی
که تا دست جوانمردی به دنیا در نیفشانی****چنان دان بر خط دین بر که دست تاج مردانی
چه بندی دل در آن ایوان که هستش پاسبان کیوان****نبینی عاقل هرگز نه ایوانی نه کیوانی
تو خود ایوان نمی‌دانی تو خود کیوان نمی‌بینی****نداری همت کیوان چو اندر خورد ایوانی
بدین همت که اندر سر همی داری سراندر کش****سزای پنبه و دوکی نه مرد رزم و میدانی
ببینی تا چه سودست این که در عالم همی بینی****عزیزست ای مسلمانان علی‌الجمله مسلمانی
اگر خواهی که با حشمت ز اهل البیت دین باشی****بباید در ره ایمان یکی تسلیم سلمانی
ای می خوردهٔ غفلت کنون مستی و بی‌هوشی****خمار ار زین کند فردا کمال خویش نقصانی
ز آبادانی دنیا بکردی دین خود ویران****نه آگاهی که آبادانی ایدون هست ویرانی
به پیش آدم شرعی سجود انقیاد آور****گر از شبهت نه چون ابلیس بر پیکار عصیانی

 

شماره قصیده 194: ای کس به سزا وصف تو ناکرده بیانی

 

ای کس به سزا وصف تو ناکرده بیانی****حیران شده از ذات لطیف تو جهانی
ذاتت نه مکان گیر ولیکن ز تصرف****خالی نه ز آیات تو یک لحظه مکانی
بردیده نهان ذات تو از کشف ولیکن****پوشیده نه بر علم قدیم تو نهانی
از شوق تو در دیدهٔ جویان تو ناری****در عدل تو در سینهٔ اعدات دخانی
جان و تن و دل باخته بر نطع ارادت****ناکرده برین باخت زنا یافت زیانی
ای ذات تو ز آلایش اوهام و خرد دور****وی نعت تو ز اظهار به هر دیده عیانی
جانها همه خون گشته ز شوق تو که از تو****جز صنع حکیمانه ندیدند نشانی
آنرا که تو خون ریختی از شوق نیاید****از لذت تیغ تو از آن کشته فغانی
کار همه عیاران از سوز وصالت****چاهیست پس از راه درانداخته جانی
ای تیغ سخن کند و بر از مدحت مخلوق****وصف تو مر این تیغ مرا بوده فسانی
زیبد که کنم از سر معنی و حقیقت****بر بام چنین دوست یکی خانه فشانی
ای قوم بگریید که مهمان گرامی****تخم گنهان خورد و ز ما کرد گرانی
مهمان و چه مهمان که مر این عارضگان را****از رحم می‌آراید هر ساعت خوانی
رفت و گنهان برد و نکرد ایچ شکایت****ای مجلسیان اینت گرامی مهمانی
دریافته‌ایم این را حقش بگزاریم****باشد نگزارند به ماه رمضانی
در وقت وداعش که چوگل رفت بسازیم****از خون جگر بر مژه چون لاله ستانی
زین سوز بسازیم یکی از سر معنی****بر یاد جمال العلما جان فشانی
آن شاه امامان که عروسان سخن را****بیکار ندیدست ز گفتار زمانی
آن چرخ شریعت که مه روزهٔ او را****از تربیت اوست بهر جای امانی
ای مسند فتوی ز علوت چو سپهری****وی مجلس دانش ز جمالت چو جنانی
کلکت چو عدویت دو زبان و به عبارت****چون تیر سخن داری چون تیغ زبانی
عرشست رکاب سخنت زان که سخن را****امروز بجز در کف تو نیست عنانی
رمحست در آب حیوان لیک نباشد****جز آتش سوزنده در آن رمح سنانی
این پیر جهان گرد سبک پی بندیدست****در گردش خود چون تو گرانمایه جوانی
این کوه ندیده چو وقار تو مکینی****وین چرخ نزاده چو معالیت مکانی
این مرکز با نفع گران سنگ ندیدست****جز علم و درنگ تو سبک روح گرانی
ایام چو خرم تو ندیدست سکونی****افلاک چو عزم تو ندادست روانی
از هر سخنت فایده خوفی و رجایی****در هر نکتت مایده جانی و جهانی
نه دایره امروز همی گوید یارب****چندین گذر علم ز یک تنگ دهانی
از راستی پند تو مانا که نماندست****کژ رو به زمین و به زمان چون سرطانی
حقا که جز از لفظ تو آفاق ندیدست****چندین درر از فایده در غالیه دانی
تا خاطر پر نور تو از علم نیفزود****کس مشکلی از شرع نمی‌کرد بیانی
امروز بنامیزد از آثار یقینت****چون تیر شد اکنون که کمان بود گمانی
آن گه که ز منبر سخن اندازی چون تیر****باشد سخن سحبان پیشت چو کمانی
دشمن چو کشانی دو بسد را به ضرورت****در خدمت تو بندد با جزع میانی
جان تو که مجدود سناییت ندارد****جز بهر ثناهای تو جانی و زبانی
هرگز نشود خوار چو خاک از پی بادی****بی آب چو آتش نشود از پی نانی
هست اینهمه ز اقبال ثنای تو وگرنه****در شهر که می‌گوید ازین سان سخنانی
گر هیچ ز مدحت قصبی بندد ازین پس****نگشاید جز از قیل شکر لسانی
احباب ترا باد خزانی چو بهاری****اعدای ترا باد بهاری چو خزانی

 

شماره قصیده 195: از خانه برون رفتم من دوش به نادانی

 

از خانه برون رفتم من دوش به نادانی****تو قصهٔ من بشنو تا چون به عجب مانی
از کوه فرود آمد زین پیری نورانی****پیداش مسلمانی در عرصهٔ بلسانی
چون دید مرا گفت او داری سر مهمانی****گفتم که بلی دارم بی سستی و کسلانی
گفتا که هلاهین رو گر بر سر پیمانی****دانم که مرا زین پس نومید نگردانی
رفتم به سرایی خوش پاکیزه و سلطانی****نه عیب ز همسایه نه بیم ز ویرانی
در وی نفری دیدم پیران خراباتی****قومی همه قلاشان چون دیو بیابانی
معروف به بی سیمی مشهور به بی نانی****همچون الف کوفی از عوری و عریانی
این باخته دراعه و آن باخته بارانی****این گفته که بستانی وان گفته که نستانی
می گفت یکی رستم زان ظلمت نفسانی****می گفت یکی دیگر ما «اعظم برهانی»
این گفت «انا الاول» کس نیست مرا ثانی****و آن گفت «انا آلاخر» تا خلق شود فانی
ماندم متحیر من زان حال ز حیرانی****گفتم که چو قومند این ای خواجهٔ روحانی
گفت: اهل خراباتند این قوم نمی‌دانی****آنها که تو ایشان را قلاش همی دانی
هان تا نکنی انکار گر بر سر پیمانی****کایشان هذیان گویند از مستی و نادانی
ار این گنهی منکر در مذهب ایشانی****باید که تو این اسار از خلق بپوشانی
زنهار از این معنی بر خلق سخنرانی****پندار که نشنیدی اندر حد نسیانی
ای آنکه ز قلاشی بر خلق تو ترسانی****در زهد عبادت آر چون بوذر و سلمانی
در خدمت این مردم تا تن به نرنجانی****حقا که تو بر هیچی چون زاهد او ثانی
چون شاد نباشم من از رحمت یزدانی****دیدار چنین قومی دارد به من ارزانی
تا دید سنایی را در مجلس روحانی****با دست به دست او زین زهد به سامانی
امروز بدانست او کان صدر مسلمانی****چون گفت ز بی خویشی سبحانی و سبحانی

 

شماره قصیده 196: زیر دام عشوه تا چند ای سنایی دم زنی

 

زیر دام عشوه تا چند ای سنایی دم زنی****گاه آن آمد یکی کاین دام و دم بر هم زنی
از دم خویشی تو دایم مانده اندر دام دیو****گر برون آیی ملک گردی و جام جم زنی
با تو اندر پوست باشد بی‌گمان ابلیس تو****تا تو اندر عشق دم در خانهٔ آدم زنی
چون نگفتی لا مگو الله و اثباتی مکن****گر قدم در کوی نفی خود نهی محکم زنی
گویی الاالله و آنگاهی ز کوته دیدگی****گه رقم بر علم و گاهی تکیه بر عالم زنی
در نهاد تو دو صد فرعون با دعوی هنوز****تو همی خواهی که چون موسا عصا بر یم زنی
از مراد خود تبرا کن اگر خواهی که تو****در میان بی‌مرادان یک نفس بی غم زنی
چون ولایتها گرفت اندر تنت دیو سپید****رستم راهی گر او را ضربت رستم زنی
کی دهد عیسا ترا از جوی عین‌السلوی آب****چون تو عمدا آتش اندر چادر مریم زنی
نشنود گوش تو هرگز صوت موسیقار عشق****تا تو در بزم مراد خویش زیر و بم زنی
پای بیرون نه ز گلزار و به گلزار اندر آی****تا به دست نیستی با پاکبازان کم زنی
عشق خرگه کی زند اندر هوای سر تو****تا تو خرگه زیر جعد زلف خم در خم زنی
حال را با قال همره کن تو اندر راه عشق****ورنه چون بی‌مایگان تا کی دم مبهم زنی

 

شماره قصیده 197: بیا تا اهل معنی را درین عالم به غم بینی

 

بیا تا اهل معنی را درین عالم به غم بینی****بیا تا لطف ربانی و احسان و کرم بینی
بیا تا سوز مشتاقان و راه بی‌دلان بینی****ز اوتادان و ابدالان علم اندر علم بینی
همه صحرای روحانی پر از مردان حق بینی****ز صوت و ذوق داوودی همه جانها خرم بینی
ازین زندان سلطانی دل و جان را دژم یابی****ز شادی جان هر مومن چو بستان ارم بینی
گهی جنات اعلا را مکان خویشتن بینی****گهی خود را در آن میدان بدان مردان به هم بینی
نبینی در مسلمانی به جز رسمی و گفتاری****ز افعال مسلمانان درین مردان رقم بینی
برفتند از جهان یکسر همه مردان درین کشته****کنون آفاق سرتاسر همه ظلم و ستم بینی
چه بویی سوی این میدان چه گردی گرد این زندان****چه بندی دل درین ایوان که چندین دردو غم بینی
جهان را سیرت و آیین چنینست ای مسلمانان****که مردان حقیقت را درین عالم دژم بینی
نبینی هیچ مردی را که با وی صدق همراهست****اگر بینی چنان بینی که گرگی در حرم بینی
چگونه مرد با تحقیق روی خویش بنماید****کزان تحقیق‌ها حالی تو لا یابی و لم بینی
حرام اندر کدام آیین حلالست ای مسلمانان****حرامی را سلم خوانی ز قسام این قسم بینی
نترسی هیچ از ایزد نپرسی هیچ از عدلش****ولیکن راحت و شادی تو از سود و سلم بینی
بدین زندان خاموشان یکی از چشم دل بنگر****که آنجا صدهزاران کس ندیم صد ندم بینی
نه آنجا مهتری باشد نه آنجا کهتری باشد****نه آنجا سروری باشد نه خیل و نه حشم بینی
نه ملک روم وری بینی نه رطل و جام می بینی****نه طبل و نای و نی بینی نه بانگ زیر و بم بینی
نه داد عادلان ماند نه ظلم ظالمان ماند****نه جور جابران ماند نه مخدوم و خدم بینی
به زیر سنگ و گل بینی همه شاهان عالم را****کجا آن روز در گیتی ملوکان عجم بینی
جوانان را زبون بینی زمین دریای خون بینی****چنان دلبر هزاران بیش در زیر قدم بینی
نخواهد بودن این حالت بترسید ای مسلمانان****چو این مشکل بیان گردد کجا زلف صنم بینی
سنایی خود یکی بنگر که فردا چون بود حالت****ازین گفتار بی معنی بسی در دیده نم بینی
مگر فضلی کند ایزد کزین حالت رها گردی****وگر نه با چنین خصلت نجات خویش کم بینی

 

شماره قصیده 198: دلا تا کی درین زندان فریب این و آن بینی

 

دلا تا کی درین زندان فریب این و آن بینی****یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
جهانی کاندرو هر دل که یابی پادشا یابی****جهانی کاندرو هر جان که بینی شادمان بینی
درو گر جامه‌ای دوزی ز فضلش آستین یابی****درو گر خانه‌ای سازی ز عدلش آستان بینی
نه بر اوج هوا او را عقابی دل شکر یابی****نه اندر قعر بحر او را نهنگی جان ستان بینی
اگر در باغ عشق آیی همه فراش دل یابی****وگر در راه دین آیی همه نقاش جان بینی
گهی انوار عرشی را ازین جانب مدد یابی****گهی اشکال حسی را ازین عالم بیان بینی
سبک رو چون توانی بود سوی آسمان تا تو****ز ترکیب چهار ارکان همی خود را گران بینی
اگر صد قرن ازین عالم بپویی سوی آن بالا****چو دیگر سالکان خود را هم اندر نردبان بینی
گر از میدان شهوانی سوی ایوان عشق آیی****چو کیوان در زمان خود را به هفتم آسمان بینی
درین ره گرم رو می‌باش لیک از روی نادانی****نگر نندیشیا هرگز که این ره را کران بینی
وگر زی حضرت قدسی خرامان گردی از عزت****ز دارالملک ربانی جنیبتها روان بینی
ز حرص و شهوت و کینه ببر تازان سپس خود را****اگر دیوی ملک یابی وگر گرگی شبان بینی
ور امروز اندرین منزل ترا جانی زیان آمد****زهی سرمایه و سودا که فردا زان زیان بینی
زبان از حرف پیمایی یکی یک چند کوته کن****چو از ظاهر خمش گردی همه باطن زبان بینی
گر اوباش طبیعت را برون آری ز دل زان پس****همه رمز الاهی را ز خاطر ترجمان بینی
مرین مهمان علوی را گرامی دار تا روزی****چو زین گنبد برون پری مر او را میزبان بینی
به حکمتها قوی پر کن مرین طاووس عرشی را****که تا زین دامگاه او را نشاط آشیان بینی
نظرگاه الاهی را یکی بستان کن از عشقی****که در وی رنگ و بوی گل ز خون دوستان بینی
که دولتیاری آن نبود که بر گل بوستان سازی****که دولتیاری آن باشد که در دل بوستان بینی
چو درج در دین کردی ز فیض فضل حق دل را****مترس از دیو اگر به روی ز عصمت پاسبان بینی
ز حسی دان نه از عقلی اگر در خود بدی یابی****ز هیزم دان نه از آتش اگر در وی دخان بینی
بهانه بر قضا چهی چو مردان عزم خدمت کن****چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی
تو یک ساعت چو افریدون به میدان باش تا زان پس****به هر جانب که رو آری درفش کاویان بینی
عنان گیر تو گر روزی جمال درد دین باشد****عجب نبود که با ابدال خود را همعنان بینی
خلیل ار نیستی چه بود تو با عشق آی در آتش****که تا هر شعله‌ای ز آتش درخت ارغوان بینی
عطا از خلق چون جویی گر او را مال ده گویی****به سوی عیب چون پویی گر او را غیب‌دان بینی
ز بخشیدن چه عجز آید نگارندهٔ دو گیتی را****که نقش از گوهران دانی و بخش اختران بینی
ز یزدان دان نه از ارکان که کوته دیدگی باشد****که خطی کز خرد خیزد تو آن را از بنان بینی
چو جان از دین قوی کردی تن از خدمت مزین کن****که اسب تازی آن بهتر که با بر گستوان بینی
اگر صد بار در روزی شیهد راه حق گردی****هم از گبران یکی باشی چو خود را در میان بینی
امین باش ار همی ترسی ز مار آن جهان کز تو****به کار اینجا امین باشی ز مار آنجا امان بینی
هوا را پای بگشادی خرد را دست بر بستی****گر آنرا زیر کام آری مرین را کامران بینی
تو خود کی مرد آن باشی که دل را بی هوا خواهی****تو خود کی درد آن داری که تن را در هوان بینی
که از دونی خیال نان چنان رستست در چشمت****که گر آبی خوری در وی نخستین شکل نان بینی
مسی از زر بیالودی و می لافی چه سود اینجا****که آن گه ممتحن گردی که سنگ امتحان بینی
نقاب قوت حسی چو از پیش تو بردارند****اگر گبری سقر یابی وگر مومن جنان بینی
بهشت و دوزخت با تست در باطن نگر تا تو****سقرها در جگر یابی جنانها در جنان بینی
امامت گر ز کبر و حرص و بخل و کین برون ناید****به دوزخ دانش از معنی گرش در گلستان بینی
وگر چه طیلسان دارد مشو غره که این آنجا****یکی طوقیست از آتش که آنرا طیلسان بینی
به چشم عافیت بنگر درین دنیا که تا آنجا****نه کس را نام و نان دانی نه کس را خانمان بینی
یکی از چشم دل بنگر بدین زندان خاموشان****که تا این لعل گویا را به تابوت از چه سان بینی
نه این ایوان علوی را به چادر زیب و فر یابی****نه این میدان سفلی را مجال انس و جان بینی
سر زلف عروسان را چو برگ نسترن یابی****رخ گلرنگ شاهان را به رنگ زعفران بینی
بدین زور و زر دنیا چو بی عقلان مشو غره****که این آن نوبهاری نیست کش بی‌مهرگان بینی
که گر عرشی به فرش آیی و گر ماهی به چاه افتی****وگر بحری تهی گردی وگر باغی خزان بینی
یکی اعضات را حمال موران زمین یابی****یکی اجزات را اثقال دوران زمان بینی
چه باید نازش و بالش بر اقبالی و ادباری****که تا بر هم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی
سر الب ارسلان دیدی ز رفعت رفته بر گردون****به مروآ تا کنون در گل تن الب ارسلان بینی
چه باید تنگدل بودن که این یک مشت رعنا را****همی باد خداوندی کنون در بادبان بینی
که تا یک چند از اینها گر نشانی باز جویی تو****ز چندان باد لختی خاک و مشتی استخوان بینی
پس آن بهتر که از مردم سخن ماند نکو زیرا****که نام دوستان آن به نیک از دوستان بینی
بسان علت اولا سخن ران ای سنایی زان****که تا چون زادهٔ ثانی بقای جاودان بینی
وگر عیبت کند جاهل به حکمت گفتن آن مشنو****که کار پیر آن بهتر که با مرد جوان بینی
حکیمی گر ز کژ گویی بلا بیند عجب نبود****که دایم تیر گردون را وبال اندر کمان بینی
به رای و عقل معنی را تویی راوی روایت کن****که معنی دان همان باشد کش اندر دل همان بینی

 

شماره قصیده 199: فضل یحیاست بر ضعیف و قوی

 

فضل یحیاست بر ضعیف و قوی****فضل یحیای صاعد هروی
پادشاه قضات و خواجهٔ شرع****که چو صدرست و دیگران چو روی
از صعود حیات و فضل دلش****نیست جز صورت صراط سوی
پیش ادراک خاطر علویش****محو شد نحو بوعلی نسوی
شعر و خطش ز نور و از ظلمت****قلب شیعی و قالب اموی
شعر و خطش بدیدم و گفتم****تن یزیدی چراست جان علوی
گر نبودی بیان او که شدست****فلک و کوکب و رشید غوی
ورنه از رنگ خط و معنی شعر****شدمی هم در آن زمان ثنوی
یکی او ببرد ازین خادم****پنجی و چاری و سه‌ای و دوی
ای که سنگ هنگ نیست ترا****چون خس از باد خوی یافه دوی
به زیارت به سوی مشتی دون****کعبهٔ کعبتین نه ای چه شوی
به هوا سوی کس نشاید رفت****از پی دین روا بود که روی
نخرامد به خاصه در معراج****سوی قارون رکاب مصطفوی
کی شوم چون تو گرچه گویم شعر****کی رسد زال در کمال زوی
گر چه با زر و زندگی بشود****آهن از آهنی و جو ز جوی
تا بود نطق جبرییل به جای****چون کند پشه‌ای در آب دوی
من به گرد تو خود نیارم گشت****زان که من چشم دردم و تو ضوی
گفتی آیم میا که گر آیی****سوی من با تواضع نبوی
ندی ینزل الله اندر شهر****حنبلی‌وار در دهم بنوی
که دریغست گوش و چشم کرام****به هوا بینی و هوس شنوی

 

شماره قصیده 200: نه از اینجا نه از آنجا دل من برد مهی

 

نه از اینجا نه از آنجا دل من برد مهی****زین گهر خنده نگاری و شکر بوسه شهی
زین جهانساز ظریفی و جهانسوز بتی****زین جگر خوار شگرفی و دلاویز مهی
مه که باشد که همی هر شب و هر روز کند****آفتابش رهی و کوکب سیاره خهی
دید رضوان به خرابیش ز یک روز چو گنج****به عجب گفت همی کینت نکو جایگهی
زان رخ و زلف شب و روز نماینده رخش****روز عید و شب قدر از حرکات کلهی
گفتی آن هر شکن از زلف بر آن عارض او****توبه‌ای بود برو از همه سوها گنهی
دل نازک به یکی طفل سپردم که نماند****نیز در دستم از آن پس جز لاحوال واهی
دل و جان را زخم و حلقهٔ او با رخ او****صدهزاران ره وانگه خطر صدر رهی
از بس اندیشهٔ زلفینش به غم در پوشید****دل و چشمم ز دو زلفش سیهی بر سیهی
دیده با چهرهٔ او کرد حریفی تا من****در میان دو رخش دارم بر پادشهی
گر چه تاب گنهم نیست ولیک از پی او****دارم از محنت این دل ز محبت گنهی
چون بپیوست غمش با رحم هستی من****نیستی زادم ازو اینت قوی درد زهی
همچو جوزام بمانده ز غمش روی به روی****که نبینم همی آن روی چو مه مه به مهی
چار طبعند و نه افلاک که پایندهٔ حسن****نیست بر چهرهٔ او مر همه را پنج و دهی
گویم او را بروم گوید بر من بدو جو****ز این چنین کهدان کم گیر چو تو برگ گهی
هست چون آب زنخدانش چهی از بر اوی****کس ندیدست چنین نادره در هیچ گهی
آب دیدست همه خلق ز چه لیک به چشم****کس ندیدست بدین بلعجبی آب چهی
نور زاید همی از چاه زنخدانش نه آب****دارد آن چه مگر از چشمهٔ خورشید رهی
بسر او سنایی به نکویی و به عدل****نه چنو دیده به عالم نه چو بهرامشهی
پادشاهی که به هفت اقلیم از پنجم چرخ****همچنو دیدهٔ بهرام ندیدست شهی
ربعی از کشور او وز همه گردون حشری****رعبی از هیبت او وز همه عالم سپهی

 

شماره قصیده 201: چرا چو روز بهار ای نگار خرگاهی

 

چرا چو روز بهار ای نگار خرگاهی****بر این غریب نه بر یک نهاد و یک راهی
گهی به لطف چو عیسا مرا کنی فلکی****گهی به قهر چو یوسف کنی مرا چاهی
گهی به بوسه امیرم کنی به راهبری****گهی به غمزه اسیرم کنی به گمراهی
گه از مسافت با روغنی کنی آبی****گه از لطافت با کهربا کنی کاهی
به دست رد و قبول تو چون به دست کریم****عزیز و خوارم چون سیم قل هو الاهی
به مار ماهی مانی نه این تمام و نه آن****منافقی چکنی مار باش یا ماهی
ندیده میوه‌ای از شاخ نیکوییت وز غم****شکوفه‌وار شدم پیر وقت برناهی
به نوک غمزهٔ ساحر مباش غره چنین****که هست خصم ستم ناوک سحرگاهی
از این شعار برون آی تا سوی دلها****بسان شعر سنایی شوی به دلخواهی
حدیث کوته کردم که این حدیث ترا****چو عمر دشمن سلطان نکوست کوتاهی
یمین دولت بهرامشاه بن مسعود****که هست چست بر او خلعت شهنشاهی

 

شماره قصیده 202: ای بنده به درگاه من آنگاه بر آیی

 

ای بنده به درگاه من آنگاه بر آیی****کز جان قدمی سازی و در راه درآیی
ای خواست جدا گردی چونان که درین ره****هم خواست نداند که تو خواهندهٔ مایی
ای سینه قدم ساخته جان نیز برافشان****بر مژدهٔ این نکته که گفتم تو مرایی
با قرب من آنگاه قرین گردی کز دل****از جاه فرود آیی و در چاه درآیی
ای عاصی چون وقت عصات آمده بنشین****پیش چو خودی از چه عصاوار بپایی
بخشنده چو ماییم ز ما بین که حقیقت****ننگ‌ست به جز بر در بخشنده گدایی
ای دیده غذاساخته از بهر لقا را****بی‌دیده شو از گریه چو مشتاق لقایی
زین بیم اگر آب همی باری ازین پس****جان باز که صعبست پس از وصل جدایی
خواهی که رها گردی ازین بیم مرا خوان****در جمع فقیه‌الامم از بهر رهایی
خورشید زمین یوسف احمد که ز خاطر****حل کرد همه مشکل تقدیر سمایی
آن شاه امامان که عروسان سخن را****از تربیت اوست به هر روز روایی
از قدر اثیری شد وز طبع محیطی****از حلم زمینی شد وز لطف هوایی
خواهند که باشند چنو بر سر منبر****بی‌دانش و بی‌خرده امامان قضایی
آری ز پر این هر دو پرانند ولیکن****از جغد ندیدست کسی فر همایی
یارب که مبادیش فنایی که زمانه****ناورده چنو نادره در دار فنایی
شادی کن ازین پیر تو ای شمع جوانان****در بار که از اصل تو هم زان در یایی
آفاق پر از گوهر و در کن چو برادر****کز علم و سخا حیدری و حاتم طایی
حقا که ز زیب سخن و زین جمالت****ختمست در القاب تو زین العلمایی
چون حکم مقدر به گه بخشش رویی****چون عمر گذشته به گه بخل قفایی
از خاک درنگی تو و از باد لطافت****از آتش نوری تو و از آب صفایی
از منقبت و رای مصابی و مصیبی****وز مکرمت و بخت صبیئی و صبایی
پس حمد کرا زیبد کز زیب عبادت****بیمار گنه را تو چو الحمد شفایی
پس درد کجا ماند در دیدهٔ دانش****چون دیدهٔ او را ز لطیفی تو دوایی
شرع از تو همی بالد کز آب عنایت****اندر چمن فایده با نشو و نمایی
گر چرخ فلک خصم تو باشد تو به حجت****با چرخ بکوشی به همه حال و برآیی
صد مجلس پر در کنی ای گوهر دانش****چون آن دو بسد را به عبارت بگشایی
صد نرگس پر ژاله کنی ای چمن فضل****گر غنچه صفت لب به سخن باز نمایی
جانها به سوی دار بقا رفتن سازند****چون ساز سخن باشدت از دار بقایی
این قاعدهٔ دانش ازین مایهٔ اندک****جان تو و حقا که خداییست خدایی
بخت تو همی ماند از علم چو گردون****عالی شود از تربیت ملک علایی
خورشید شریعت شدی و ناصح و حاسد****گفت این و رهی داد برین گفت گوایی
مجدود شد و یافت سنا نزد تو بی‌شک****از جود تو و جاه تو مجدود سنایی
تا عالم روحی نشود عالم جسمی****تا مردم پخته نکند خام درآیی
چندانت بقا باد که از عالم جسمی****تا عالم روحی به کف پای بسایی
هر روز نوت خلعت تو منبر دولت****تابندهٔ کافی تو در مدح سرایی
هر روز عروسیت فرستد ز ثنا لیک****چونان که بخوانیش نه چونان که بکایی
یکتا و دو تا گردد در مدحت و خدمت****یابد اگر از جود تو دستار دوتایی
این عاریتیهاست ملک بر تو و بر ما****از لطف نگهدارد ایمان عطایی

 

شماره قصیده 203: هستی به حقیقت ای سنایی

 

هستی به حقیقت ای سنایی****در دیدهٔ عقل روشنایی
مقبول همه صدور گشتی****این کار تو نیست جز خدایی
آیم بر تو به طبع زیراک****دانم که به نزد من نیایی
لیکن چکنم چگونه آیم****چون نیست خبر که تو کجایی
معذورم اگر که می‌فرستم****نزدیک تو شعر ای سنایی
هر کس که برد به بصره خرما****بر جهل خود او دهد گوایی
چون آمده‌ای مرو ازیراک****ما را چو دو دیده می ببایی

 

شماره قصیده 204: ای خواجه ترا در دل اگر هست صفایی

 

ای خواجه ترا در دل اگر هست صفایی****بر هستی آن چون که ترا نیست گوایی
گر باطنت از نور یقینست منور****بر ظاهر تو چون که عیان نیست صفایی
آری چو بود صورت تحقیق چو تلبیس****بیدار شو از هرچه صوابی و خطایی
دعوی که مجرد بود از شاهد معنی****باطل شودش اصل به چونی و چرایی
گر شاهد وقت تو بود حشمت و نعمت****بیمار دلت را نبود هیچ شفایی
کاین حشمت و نعمت دو حجایند یقین‌دان****کاندر دو جهان زین دو بتر نیست بلایی
این هست وجودش متعلق به مجازی****و آن هست حصولش متولد ز ریایی
تا این دو رفیق بد همراه تو باشند****هرگز نبود خواجه ترا راه به جایی
تو بسته شده در گره آز شب و روز****وز دست هوا خورده به ناکام قفایی
بفروخته دین را به یکی گرده و کرده****پوشیده تن خویش به رنگی و عبایی
بویی نرسید به مشامت ز حقیقت****همچون سگ دیوانه به هر گرد سرایی
در دعوی مطلق چو رسولی شده مرسل****در لفظ به هر ساعت چونی و چرایی
تا جسم و دلت هست به هم هر دو مرکب****نایدت زد و برد قبایی و کلایی
تا زین تن آلوده برون ناید کبرت****حاصل نشود بهر خدا هیچ رضایی
بیرون کن ازین خانهٔ خاکی دل خود را****وآن گه ز دلت ساز تو ارضی و سمایی
گر خاطر اوهام برنده شود از خلق****بر خالق خود گوید بی مثل ثنایی
ار حق به جز از حق نکند هیچ قبولی****وندر خور خود خواهد ملکی و عطایی
آن دل که بدین سان بود اندر ره توحید****حقا که بود موقن و باقی به بقایی
در حوصلهٔ تنگ تو زین بیش نگنجد****این هدیه چو دادند نخواهند جزایی
کاین فضل الاهی بود اندر ره توحید****وندر ره توحید چنین جوی بهایی
شونیست شو از خویش و میندیش کزان پس****یکسان شمری هر دو: جفایی و وفایی
اندر صفتت نیست چه نامی و چه ننگی****بر بام خرابات چه جغدی چه همایی
گر نزد سنایی بشدی خلقت اول****از دیده نمودی ره تحقیق سنایی

 

قصاید و قطعات

 

 

حرف ا

 

 

شماره 1: امتحان واجب نیامد سفتن الماس را

 

ذات رومی محرم آمد پاک دل کرباس را****امتحان واجب نیامد سفتن الماس را
تو کمان راستی را بشکنی در زیر زه****تیر مقصود تو کی بیند رخ برجاس را
موج دریا کی رسد در اوج صحرای خضر****در بیابان راه کمتر گم کند الیاس را
گر هوا را می‌نخواهی دیبه را بستر مکن****دانه‌ها را می نسنگی سنگ بر زن طاس را
از یکی رو ای اخی پیش ریاست می‌روی****وز دگر سو ای ولی می‌پروری ریواس را
بر مخندان بر درر آب رخ لبلاب را****بر مگریان بر خرد چشم سر سیواس را
از برای پاکبازی چاک بر زن پیله را****وز برای خاکبازی خاک برزن پاس را
تا گران حنجر شوی در صومعهٔ تحقیق باش****چون سبک‌سر تر شوی لاحول کن خناس را
گر هوا را چون سکندر سد همی سازی چه سود****چون سکندر هر زمان در سینه کن احواس را
بی بصر چون نرگس اندر بزم نااهلان مشو****رتبت مردم نباشد مردم اجباس را
رو آن داری که از بر بربیاری یک زمان****آن گروه بد که غارت می‌کنند انفاس را
رنگرز را گر کمال جهد و جد باشد رواست****که به کوشش مدتی احمر کند الماس را
چون ضمانی می‌دهی در حق خود مشهور ده****و آنچه ثابت می‌کند حجت بود قرطاس را
از برای کشتنی می‌کند بینی پای را****وز برای خوشه دزدی تیز داری داس را
تا تهی باشد به پیش پردلان خالی مباش****آتش افزایی چو خالی می‌کشی دستاس را

 

شماره 2: وقف کن بر ناکسان این عالم تعطیل را

 

خیز ای دل زین برافگن مرکب تحویل را****وقف کن بر ناکسان این عالم تعطیل را
پاک دار از خط معنی حرف رنگ و بوی را****محو کن از لوح دعوی نقش قال و قیل را
اندرین صفهای معنی در معنی را مجوی****زان که در سرنا نیابی نفخ اسرافیل را
کی کند برداشت دریا در بیابان خرد****ناودان بام گلخن سیل رود نیل را
دست ابراهیم باید بر سر کوی وفا****تا نبرد تیغ بران حلق اسماعیل را
مرد چون عیسی مریم باید اندر راه صدق****تا بداند قدر حرف و آیت انجیل را
در شب تاری کجا بیند نشان پای مور****آنکه او در روز روشن هم نبیند پیل را
هر کسی بر تخت ملکت کی تواند یافتن****همچو گیسوی عروسان دستهٔ زنبیل را
از برون سو آب و روغن سود کی دارد ترا****چون درونسو نور نبود ذره‌ای قندیل را
خیز و اکنون خیز کانساعت بسی حسرت خوری****چون ببینی بر سر خود تیغ عزراییل را

 

شماره 3: نکردی هرگزی پیدا خدای ما خدایی را

 

نبودی دین اگر اقبال مرد مصطفایی را****نکردی هرگزی پیدا خدای ما خدایی را
رسول مرسل تازی که برزد با وی از کوشش****همین گنج زمینی را همان گنج سمایی را
گواهی بر مقامی ده که آنجا حاضران یابی****سخن کز غایبان گویی بلا بینی جدایی را
اگر شبلی زکی بوده ترا زو هیچ نگشاید****چو عالی حج کند شیخا بود مزدش علایی را
اگر حاتم سخی بوده چه سودت بود ای خواجه****تو حاتم گرد یک چندی مکن حاتم سنایی را

 

شماره 4: سور نادیده بجویند همی ماتم را

 

ای که اطفال به گهواره درون از ستمت****سور نادیده بجویند همی ماتم را
قفسی شد ز تو عالم به همه عالمیان****اینت زحمت ز وجود تو بنی‌آدم را
وه که تا روز قیامت پی آلایش ملک****طاهری از تو نجس‌تر نبود عالم را

 

شماره 5: هست از آن سوی تو قرار مرا

 

روزگار ای بزرگ چاکر تست****هست از آن سوی تو قرار مرا
دامن من ز دست او بستان****به دگر چاکری سپار مرا
شاعران را مدار مجلس تست****ای مدار این چنین مدار مرا

 

شماره 6: دوش لفظ شکرفروش مرا

 

تلخ کرد از حدیث خویش طبیب****دوش لفظ شکرفروش مرا
از دو لب داد جهل خویش به من****وز دوزخ برد باز هوش مرا
زین پس از طلعت و مقالت او****گوش و چشمست چشم و گوش مرا

 

شماره 7: تا ز تو دور کند مکرمتش احزان را

 

چند گویی که بیا تا بر وزانت برم****تا ز تو دور کند مکرمتش احزان را
تو که ناموزونی خیز و ببر وزان شو****من که موزون شده‌ام تا چکنم وزان را

 

شماره 8: همچو گوهر که بیاراید مر معدن را

 

ای برآراسته از لطف و سخا معدن خویش****همچو گوهر که بیاراید مر معدن را
دفتری ساختم از بهر تو پر مدح و هجا****هر چه مدحست ترا هر چه هجا دشمن را

 

حرف ب

 

 

شماره 9: زان رو که تا مرا ببری پیش خواجه آب

 

گفتی به پیش خواجه که این غزنوی غرست****زان رو که تا مرا ببری پیش خواجه آب
گر تو دروغ گفتی دادت به راستی****هم لفظ غزنوی به مصحف ترا جواب

 

شماره 10: شد لبم پر باد و دل پر آتش و دیده پر آب

 

تا نهان گشت آفتاب خواجگان در زیر خاک****شد لبم پر باد و دل پر آتش و دیده پر آب
چشمها نشگفت اگر شد پر ستاره بهر آنک****روی بنماید ستاره چون نهان شد آفتاب

 

شماره 11: وز برون یار همچو روز و چو شب

 

مال هست از درون دل چون مار****وز برون یار همچو روز و چو شب
او چنانست کاب کشتی را****از درون مرگ و از برون مرکب

 

شماره 12: صدر چرخ ثانی از فضل تو پندارم قصب

 

ای که چون اندر بنان آری قصب هنگام نظم****صدر چرخ ثانی از فضل تو پندارم قصب
کوکب معنی تو در سیر آوری بر چرخ طبع****وانگه از نوک قصب روز اندر آمیزی به شب
در یکی بیتت معانی روشنی دارد چنانک****صد هزاران آفتاب روشن اندر یک ذنب
شعر تو ناگفته مانند عروس پردگیست****تن نهان در پرده و رخسار در زیر قصب
خاطر و وهم تو چون از پرده بیرون خواندش****خازن رایت ز گنج معرفت آرد سلب
چون به تخت حکمتت بر، جلوه کردی صورتش****دیده داران خرد را لعبتی باشد عجب
شاید ار سلطان همی خواند نظامی مر ترا****چون منظم کرده‌ای هر پنج حس را از ادب
آنکه در هر فن ز دانش ره برد با طبع شعر****جای انصافست اگر باشد نظام او را لقب
قاصد حلم تو از روحانیان دارد نژاد****تا برید حلمت از یونانیان دارد نسب
مدح پاک تو سبب شد مر سنایی را چنانک****مر روان پاک را شد علت اولا سبب
مهترا کهتر که باشد چون تو آیی در خطاب****زان زبان در فروش و خاطر گوهر طلب
پیشت آوردن سخن ترک ادب کردن بود****زشت باشد تازی بغداد بردن در عرب
پرده‌دار عیب کار چاکرت کن خلق خوش****چون دهان را پرده‌دار عیب دندانست و لب
تا بود عقل از ره دانش‌پرستان اصل غم****تا بود جان از پی بی‌دانشان اصل طرب
شخص تو باد از طرب چون تندرستان از غذا****روی بدخواهت ز غم چون روی بیماران ز تب

 

حرف ت

 

 

شماره 13: همچو هفت آبا تو دربایی و چون چار امهات

 

ای که هفت اقلیم و چار ارکان عالم را به علم****همچو هفت آبا تو دربایی و چون چار امهات
هفت ماه آمد که از بهر تقاضای صلت****کرده‌ام بر درگهت چون دولت و دانش ثبات
بارها در طبعم آمد کان چو گوهر شعرها****از زکات شعر گیرم تا مگر یابم نجات
باز گفتم کابلهی باشد که در دیوان شرع****چون مجرد باشد از زر نیست بر گوهر زکات
تا بیابی گر بخواهی از برای حج و غزو****در مناسک حکم حج واندر سیر رسم غزات
دشمن جاه تو بادا پی سپر همچون منا****حاسد صدر تو بادا سرنگون همچون منات
تا بدان روزی که قاضی خلق باشد پادشا****در جهان دین تو باشی مفتی و اقضی القضات
باد صد چندین ترا عمر ای فتی تا از سخات****این امید از تو وفا گردد مرا پیش از وفات

 

شماره 14: تازان کله اینجا غذی جان ملک ساخت

 

گرتیر فلک داد کلاهی به معزی****تازان کله اینجا غذی جان ملک ساخت
او نیز سوی تیر فلک رفت و به پاداش****پیکان ملک تاج سر تیر فلک ساخت

 

شماره 15: خرد ما بدو نظر کردست

 

گنده پیریست تیره روی جهان****خرد ما بدو نظر کردست
به سپیدی رخانش غره مشو****کان سیاهی سپید برکردست

 

شماره 16: خانهٔ خویش مرد را بندست

 

قدر مردم سفر پدید آرد****خانهٔ خویش مرد را بندست
چون به سنگ اندرون بود گوهر****کس نداند که قیمتش چندست

 

شماره 17: دست وزارت در آن بلند مقامست

 

عرش مقاما زر کن کعبهٔ جاهت****دست وزارت در آن بلند مقامست
کز شرف او به روز بار نداند****شاه فلک اوج خویش را که کدامست

 

شماره 18: آن تو کری نه سخن باریکست

 

آن تو کوری نه جهان تاریکست****آن تو کری نه سخن باریکست
گر سر این سخنت نیست برو****روی دیوار و سرت نزدیک‌ست

 

شماره 19: مردمست آن روسبی زن مردمست

 

پیش ازین گفتم سه بوسش را همی****مردمست آن روسبی زن مردمست
باز از آن فعل بدش گفتم که نه****سگ دمست آن روسبی زن سگ دمست
گوید از سختی ور امیر سرخس****پر خمست آن روسبی زن پر خمست
باز گویم نی که پر خم زن بود****کژدمست آن روسبی زن کژدمست
کفته بادا سرش زیر پای گاو****گندمست آن روسبی زن گندمست

 

شماره 20: مطبخ او ز دود پاکیزه‌ست

 

دیگ خواجه ز گوشت دوشیزه‌ست****مطبخ او ز دود پاکیزه‌ست
خواجه چون نان خورد در آن موضع****مور در آرزوی نان ریزه‌ست

 

شماره 21: تازگی جهل ز پژمردن اوست

 

خواجه منصور بپژمرد ز مرگ****تازگی جهل ز پژمردن اوست
عالمی بستهٔ جهلند و کنون****زندگی همه در مردن اوست

 

شماره 22: وی عفو تو ز غایت رحمت پناه دوست

 

ای جود تو ز لذت بخشش سوال جوی****وی عفو تو ز غایت رحمت پناه دوست
بیم و امید بنده ز رد و قبول تست****یک شهر خواه دشمن من گیر خواه دوست

 

شماره 23: نبیره دوست من دشمن نه نیکوست

 

به مادرم گفتم ای بد مهر مادر****نبیره دوست من دشمن نه نیکوست
جوابم داد گفتا دشمن تست****نباشد دشمن دشمن بجز دوست

 

شماره 24: هر جا که ناله‌ایست دردیست

 

هر جا که روضه‌ایست وردیست****هر جا که ناله‌ایست دردیست
گیتی همه سر به سر کلوخی ست****قسم تو از آن گلوخ گردیست
هر کز تو به خرقه‌ای فزونست****کم گوی که بختیار مردیست

 

شماره 25: هر کرا از خرد و هش یاریست

 

به همه وقت دلیری نکنند****هر کرا از خرد و هش یاریست
زان که هر جای بجز در صف حرب****بد دلی بیش بود هشیاریست

 

شماره 26: کو دل آزاده‌ای کز تیغ او مجروح نیست

 

ضربت گردون دون آزادگان را خسته کرد****کو دل آزاده‌ای کز تیغ او مجروح نیست
در عنا تا کی توان بودن به امید بهی****هر کسی را صابری ایوب و عمر نوح نیست

 

شماره 27: که مرا برگ پارسایی نیست

 

جان من خیز و جام باده بیار****که مرا برگ پارسایی نیست
ساغر و می به جان و دل بخرم****پیش کس می بدین روایی نیست

 

شماره 28: بنشین و برافگن شکم قاقم بر پشت

 

برخیز و برافروز هلا قبلهٔ زردشت****بنشین و برافگن شکم قاقم بر پشت
بس کس که به زردشت نگروید و کنون باز****ناکام کند روی سوی قبلهٔ زردشت
بس سرد نپایم که مرا آتش هجران****آتشکده کرد این دل و این دیده چو چرخشت
گر دست نهم بر دل از سوختن دل****انگشت شود بی‌شک در دست من انگشت
ای روی تو چون باغ و همه باغ بنفشه****خواهم که بنفشه چنم از زلف تو یک مشت
آنکس که ترا کشت، ترا کشت و مرا زاد****و آنکس که مرا زاد مرا زاد و ترا کشت

 

شماره 29: دوستی ویم به کاری نیست

 

پسر هند اگر چه خال منست****دوستی ویم به کاری نیست
ور نوشت او خطی ز بهر رسول****به خطش نیز افتخاری نیست
در مقامی که شیر مردانند****در خط و خال اعتباری نیست

 

شماره 30: حقا که مرا همچو تو مهمان دگری نیست

 

ای ماه صیام ار چه مرا خود خطری نیست****حقا که مرا همچو تو مهمان دگری نیست
از درد تو ای رفته به ناگه ز بر ما****یک زاویه‌ای نیست که پر خون جگری نیست
آن کیست که از بهر تو یک قطره ببارید****کان قطره کنون در صدف دین گهری نیست
ای وای بر آن کز غم وقت سحر تو****او را بجز از وقت صبوحی سحری نیست
بسیار تو آیی و نبینی همه را زانک****ما برگذریم از تو ترا خود خبری نیست
آن دل که همی ترسد از شعلهٔ آتش****والله که به جز روزه مر او را سپری نیست
بس کس که چو ما روزه همی داشت ازین پیش****امروز به جز خاک مر او را مقری نیست
ای داده به باد این مه با برکت و با خیر****ما ناکت ازین آتش در دل شرری نیست
بسیار کسا کو بر عیدی چو تو می‌خواست****امروز جز از حسرت از آنش ثمری نیست
اشکی دو سه امروز درین بقعه فرو بار****کاندر چمن عمر تو زین به مطری نیست

Not: Bazen Büyük Dosyaları tarayıcı açmayabilir...İndirerek okumaya Çalışınız.

Benzer Yazılar

Yorumlar