Print Friendly and PDF

Hakim Senâi Divanı 7. Kısım

  

ترجیعات

 

 

شمارهٔ ۱ - ترجیع در مدح تاج‌الدین ابوبکربن محمد

 

ای پیشرو هر چه نکوییست جمالت****وی دور شده آفت نقصان ز کمالت
ای مردمک دیدهٔ ما بندهٔ چشمت****وی خاک پسندیدهٔ ما چاکر خالت
غم خوردنم امروز حرامست چو باده****کز بخت به من داد زمانه به حلالت
ای بلبل گوینده وای کبک خرامان****می خور که ز می باد همیشه پر و بالت
زهره به نشاط آید چون یافت سماعت****خورشید به رشک آید چون دید جمالت
شکر چدن آید خرد و جان ز ره گوش****چون در سخن آید لب چون پسته مقالت
دل زان تو شد چست به بر زان که درین دل****یا زحمت ما گنجد یا نقش خیالت
هر روز دگرگونه زند شاخ درین دل****این بلعجبی بین که برآورده نهالت
جان نیز به شکرانه به نزد تو فرستم****خود کار دو صد جان بکند بوی وصالت
پیوند تو ما را ز کف فقر نجاتست****گویی که مزاج گهرست آب خیالت
ای یوسف مصری که شد از یوسف غزنین****چون صورت پاکیزهٔ تو صورت حالت
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر****ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
در ده می اسوده که امروز برآنیم****کاسباب خرد را به می از پیش برانیم
زانگونه می صرف که چون یک دو سه خوردیم****در چشم خود از بی‌خبری هیچ نمانیم
با کام خرد کام نگنجد به میانه****بی کام خرد کام خود امروز برانیم
آنجا برسانیم خرد را که از آنجا****گر سوی خود آییم به خود راه ندانیم
از پند تو ای خواجه چه سودست چو ما را****هر نقش که نقاش ازل کرد همانیم
تا آن خورد اندوه که از دوست بماندست****ما در بر معشوق به اندوه چه مانیم
گر میل کند جنس سوی جنس به گوهر****پس باده جوان آر که ما نیز جوانیم
در علم جان آب عنب دان غذی ما****نی ما چو تو در هر دو جهان در غم نانیم
مست‌ست جهان از پی تقدیر همیشه****ما مست عصیریم که فرزند جهانیم
از بهر سماع و می آسوده نه اکنون****دیریست که مولای مغنی و مغانیم
نی نی که شدستیم ز بس جود و لطافت****مولای تو ای خواجه که احرار جهانیم
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر****ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
ترکان پریوش به دو رخ همچو نگارند****وز ناز به باده چو گل و سرو ببارند
سرمایهٔ عیشند چو بر جام برآیند****پیرایهٔ نازند چو در خدمت یارند
ترکان سپاهی و فروزنده سپاهند****حوران حصاری و گشاینده حصارند
از چشمهٔ پیکان به کمان آب برانند****در آتش شمشیر به صف دود برارند
زنگار ز مس بگذرد و زنگ ز آهن****ز آن تیر و سنان از مس و آهن بگذارند
از چین و ختا و ختن و کاشغر آیند****از تبت و یغما و زخر خیز و تتارند
المنةلله تعالی که ازیشان****در لشکر سلطان عجم بیست هزارند
بهرامشه مسعود آن شاه که او را****شاهان جهان باج ده و ساو گذارند
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر****ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
بی کوشش اجرام هنر کرد منیرش****بی گردش ایام خرد کرد خطیرش
گر ملک خرد ملک امیر تن او شد****نشگفت که تایید الاهیست وزیرش
بر چرخ عجب نیست گر از روی تفاخر****ناهید مغنی شود و تیر دبیرش
آن کز اثر کینهٔ او با دم سردست****هرگز نکند ز آتش خود گرم اثیرش
آنکو به بقای تن او شاد نباشد****ادبار فنا هم به بقا کرد ز حیرش
بخشد غرض خلق بدانگونه که گویی****صاحب خبر آز و نیازست ضمیرش
در قلزم اگر بنگرد از دیدهٔ همت****از روی بزرگی نشمارد به غدیرش
از شرم همه خوی شدم آن روز چو دریا****کامد خرد و گفت که دریاست نظیرش
این بی خردی بین که خرد کرد ولیکن****دانم که هوا کرد به ناگاه اسیرش
اکنون سوی عذر آمد و اسلام پذیرفت****یارب به دروغی که خرد گفت مگیرش
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر****ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
آن خواجه که در قالب اقبال روان اوست****نزد عقلا تحفهٔ اسرار نهان اوست
پیداست به رادی و نهان از کرم خویش****در عالم پیدایی پیدا و نهان اوست
در محفل پیران و جوانان به لطافت****با تجربت پیر و به اقبال جوان اوست
وقت نظر و عقل به تعلیم مهان را****چون نرگس و سوسن همه تن چشم و زبان اوست
آن مرد که باشد گه بخشایش و بخشش****سوی همگان سود و سوی خویش زیان اوست
آن کس که نداند که جهان بر چه نمودست****در عاجل امروز نمودار جنان اوست
از گوهر او نور همی گیرد خورشید****چون به نگری پس مدد مایهٔ کان اوست
یک روز گرانجان و سبکسار نبودست****آنکس که مر او را سبک انگاشت گران اوست
در مجلس عشرت ز لطیفی و ظریفی****خورشید شکر پاش و مه مشک فشان اوست
از لطف چنانست که گر هیچ خرد را****پرسند که جان کیست خرد گوید جان اوست
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر****ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
ای باز پسین زادهٔ مصنوع نخستین****در بخشش و بخشایش و در دانش و در دین
محروم چنانست حسودت که گه خشم****بر وی نکند هیچ کسی جود به نفرین
گر طمع کند بوی خوش از باد صبا هیچ****هم باد صبا پرده شود پیش ریاحین
چون دست تو می‌سود عجب نیست که با جان****شاهی شود از فر تو زین جاه تو فرزین
آن قوم که بودند پراکنده‌تر از نعش****گشتند فراهم ز سخای تو چو پروین
اصلی‌ست سخای تو بر آن گونه که هرگز****نه کم شود از سایل و نه بیش ز تحسین
در چشم سر و دیدهٔ سر مر همگان را****باطنت به گل ماند و ظاهرت به نسرین
هرگز تو برابر نبوی ظاهر و باطن****با آنکه همی نقش نگارد صنم چین
پیدا و نهانش چو نگارد به حقیقت****پیداش چو گل باشد و پنهانش چو سرگین
در عقد محاسب چو ببینی دل و کونش****دل عقد نود باشد و کون عقد ثلاثین
چست ست علوم و از درت ای حیدر ثانی****ختم‌ست سخا بر کفت ای حاتم غزنین
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر****ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
ای دولت کلی ز مکان تو ممکن****وی حکمت جز وی ز بیان تو مبین
با روی تو تابنده نه ماهست و نه خورشید****با خوی تو آزاد نه سروست و نه سوسن
از دست قضا گردن او شد چو گریبان****کو پای تو بگرفت گه آز چو دامن
بر سیم و زر از دست و دلت داغ به کتابه ست****کازاد بمانی به گه مکرمت از «لن»
از همت عالیت سزد در همه وقتی****پای تو سر اوج زحل را شده گرزن
بدگوی تو گر زان که بدت خواند خدایش****داغیش نهد ز آتش و طوقیش به گردن
بی داغ تو و طوق تو بدگوی ترا هست****جانش ز تنش منهزم و سرش ز گردن
شد خاطر تو پاسخ منصوبهٔ شطرنج****شد فکرت تو حاصل آرایش معدن
ای جان به فدایت که ببردی تو ز ما جان****ای تن به فدایت که بر آیی ز در تن
گر باد و بروتم بجز از خاک در تست****چون شانه تو خود سبلت و ریشم همه بر کن
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر****ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
ای مدحت تو نامهٔ ایمان عطایی****وی طالع تو قبلهٔ احسان خدایی
بوم از بر بام تو نپرد که نه با خود****از لطف تو همراه کند فر همایی
گفتمت یکی شعر دو هفته به سه ماهه****از تقویت حسی و نطقی و نمایی
دارم طمع از جود تو هر چند نیرزد****پیراهن و دستار و زبرپوش و دو تایی
نطق از تو لطف خواهد و نامی ز تو نعمت****حس از تو بها خواهد و ما از تو بهایی
از صدر تو باید که من آراسته زایم****نشگفت ز خورشید و مه آراسته زایی
تو داده شعاری به من و یافته شعری****آن یافته جاویدی و این داده فنایی
دانی که امیر سخنم خاصه به مدحت****میری چکند پیش تو با دلق گدایی
من لفج پر از باد ازین کوی بدان کوی****وز خلعت تو نزد همه شکر سرایی
آوازه در افتاد به هر جا که به یک شعر****امروز چنین داد فلانی به سنایی
او یافته از دولت و از عون و بزرگیت****از رنج و غم و محنت و ادبار رهایی
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر****ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
چشم تو ز بس حور چو بتخانهٔ چین باد****وز خشم تو در ابروی بدخواه تو چین باد
چونان که تو در دایرهٔ چرخ نگینی****بر چشمهٔ خور نام تو چون نقش نگین باد
در عشق فنا واعظ عقل تو خرد باد****در راه بقا قبلهٔ جان تو یقین باد
در مجلس دین گوش دلت پند شنو باد****در عالم جان چشم دلت نادره‌بین باد
آن دل که به اقبال تو چون جان نبود شاد****اندر رحم قالب ادبار جنین باد
روی تو گه رای سوی گوهر نارست****چشم تو گه چشم سوی مرکز طین باد
خلق تو به نور کرم و لطف و تواضع****چون آتش و چون باد و چو آب و چو زمین باد
هر زاده که دم جز به رضای تو برآورد****آن دم که نخستین بودش بازپسین باد
در عالم جان و خرد آثار بزرگی****چون گوهر خورشید جهانتاب مبین باد
این شعر که در مدح تو امروز بخواندم****حقا که چنین بود و چنانست و چنین باد
آن نیست مگر خواجهٔ ما تاجی ابوبکر****ایزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر
ای کوکب عالی درج، وصلت حرامست و حرج****ای رکن طاعت همچو حج، الصبر مفتاح الفرج
تا کی بود رازم نهفت، غم، خانهٔ صبرم برفت****لقمان چنین در صبر گفت، الصبر مفتاح الفرج
تا کی کشم بیداد من، تا کی کنم فریاد من****روزی بیابم داد من، الصبر مفتاح الفرج
ایوب با چندین بلا، کاندر بلا شد مبتلا****پیوسته این بودش دعا، الصبر مفتاح الفرج
یعقوب کز هجر پسر چندین بالش آمد بسر****قولش همی بد سر به سر الصبر مفتاح الفرج
یوسف که اندر چاه شد کام دل بدخواه شد****از چاه سوی جاه شد الصبر مفتاح الفرج
وامق به عذرا چون رسید عروه به عفرا چون رسید****اسعد به اسما چون رسید الصبر مفتاح الفرج
تا جانم از تو خسته شد تا دل به مهرت بسته شد****گفتار من پیوسته شد الصبر مفتاح الفرج
از توبه دل آزرده‌ام چون تن کناغی کرده‌ام****از پیش دل آورده‌ام الصبر مفتاح الفرج
دردم که باشد در جهان باغم نماند جاودان****روزی سرآید اندهان الصبر مفتاح الفرج
پند سنایی گوش کن غم چون رسد رو نوش کن****چون شادی آید هوش کن الصبر مفتاح الفرج

 

شمارهٔ ۲ - ترجیع در مصیبت ضیاء الدین محمد مشهور به سیف المناظرین

 

ای قوم ازین سرای حوادث گذر کنید****خیزید و سوی عالم علوی سفر کنید
یک سر بپر همت ازین دامگاه دیو****چون مرغ بر پریده مقر بر قمر کنید
تا کی ز بهر تربیت جسم تیره‌روی****جان را هبا کنید و خرد را هدر کنید
جانی کمال یافته در پردهٔ شما****وانگه شما حدیث تن مختصر کنید
عیسا نشسته پیش شما و آنگه از هوس****دلتان دهد که بندگی سم خر کنید
تا کی مشام و کام و لب و چشم و گوش را****هر روز شاهراه دگر شور و شر کنید
بر بام هفتمین فلک بر شوید اگر****یک لحظه قصد بستن این پنج در کنید
مالی که پایمال عزیزان حضرتست****آن را همی ز حرص چرا تاج سر کنید
خواهید تا شوید پذیرای در لطف****خود را به سان جزع و صدف کور و کر کنید
این روحهای پاک درین توده‌های خاک****تا کی چنین چو اهل سقر مستقر کنید
از حال آن سرای جلال از زبان حال****واماندگان حرص و حسد را خبر کنید
ورنه ز آسمان خرد آفتاب‌وار****این خاک را به مرتبه یاقوت و زر کنید
دیریست تا سپیدهٔ محشر همی دمد****ای زنده زادگان سر ازین خاک برکنید
در خاک لعل زر شده هرگز ندیده‌اید****در گور این جوان گرامی نظر کنید
خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین****میر و امام امت سیف المناظرین
میری که تا بر اهل معانی امیر بود****ز ایمانش تاج بود وز عقلش سریر بود
رایش نه رای بود که صدر سپهر بود****رویش نه روی بود که بدر منیر بود
با خصم اعتقاد زبانش چو تیغ بود****در راه اجتهاد گمانش چو تیر بود
نفسش چو فعل عقل معانی نمای بود****طبعش چو ذات نفس معانی‌پذیر بود
در قبض و بسط لطف سیاست به راه دین****چون مرکز محیط و هوای اثیر بود
در شرع چون بنفشه دو تا بود و راست رو****در عقل چون شکوفه جوان بود و پیر بود
بازوی خصم پیش زبان چو خنجرش****بی زور چون به برج کمان جرم تیر بود
در حل و عقد نکته در حد شرع و شعر****آنجای اوقلیدس و اینجا جریر بود
یک چند اگر ز جور زمین در گزند بود****یک روز اگر ز دور زمان در زحیر بود
زین جا غریب رفت گر آنجا قریب بود****زین جا اسیر رفت گر آنجا امیر بود
اندر طویل احمقئی بود از آن سبب****عمرش چو دست و چو امل او قصیر بود
برشد بر آن شجر که به بستان غیب بود****شد سوی آن ثمر که به جوی ضمیر بود
بی کام او زمانه و با کام او زمین****بستان سیر بود نه پستان شیر بود
از دست خود زمانه مر او را به مکر و فن****لوزینه داد لیک درون سوش سیر بود
خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین****میر و امام امت سیف المناظرین
از نکبت زمانه و حال و محال او****تا چند گویم ای مه دی ماه و حال او
خود در کمال چرخ نه بس آب و روشنیست****ای خاک تیره بر سر چرخ و کمال او
خون فنا بریخته کو ریخت خون او****دست عدم شکسته که او کند بال او
بی برگ ماند دین چو فرو ریخت شاخ او****بی میوه گشت جان چو نهان شد جمال او
خو با کمال او و شریفا کلام او****سختا فراق او و عزیزا وصال او
غبنا و اندها ز وثاق و وثیق او****دردا و حسرتا ز فراق جمال او
تا زنده بود قابل دین بود شخص او****چون رفت گشت قابل ایمان خیال او
بنوشت بر صحیفهٔ روز از سواد شب****مسرع‌ترین دبیر فلک یک مجال او
چون دید کین سرای نیرزد به نیم جو****زان چون خران عصر نشد در جوال او
عین محمدیش الف‌دار شد به اصل****این جا بماند میم و ح و میم و دال او
در عالم نجات خرامید و باز رست****از ننگ نفس ناطقه و قیل و قال او
آزاد گشته روح لطیفش چو عاشقان****از عقل و قال او وز افلاک و حال او
تنها شدن ازین هم تن‌ها چه غم چو هست****با روح او چو حور نشسته خصال او
چرخ ار فرو شکست صدف را فرو شکست****او را چو دست بر گهر لایزال او
خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین****میر و امام امت سیف المناظرین
ای بنیت تو طعمهٔ صرف زمان شده****وی تربت تو سرمهٔ چشم روان شده
ای در سرای کسب خرامیده مردوار****از هفت خوان گذشته و در هشت خوان شده
از بی امل شدنت هنر بی عمل شده****وز بی روان شدنت روان بی زبان شده
از جور خیل آتش و آب و هوا و خاک****تیغت نیام گشته و تیرت کمان شده
مویت چو مورد بود کنون نسترن شده****رویت چو لاله بود کنون زعفران شده
در پیش فر سایهٔ حکم آمده به عشق****او را همای خوانده و خود استخوان شده
ای پار اثیر بوده و امسال اثر شده****وی دی بهار بوده و اکنون خزان شده
ای جسم جان‌پذیر تو خوش خوش ز روی لطف****هنجار جان گرفته و چون جان نهان شده
و آنگه ز بالکانهٔ روحانیان چو دل****جای روان بدیده و با دل روان شده
ای بوده حبس در قفس طبع وز خرد****ناگه قفس شکسته و زی آشیان شده
جان را چو شمع افسر سر کرده و چو شمع****تن را بخورده جانت و بر آسمان شده
بی منت سوال گمانت یقین شده****بی زحمت خیال جنانت جنان شده
از رتبت و جلالت و از مجد و از سنا****روحت چنانکه عقل نداند چنان شده
هر مشکلی که بوده ترا در سرای عشق****بی طمطراق عقل فضولی عیان شده
خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین****میر و امام امت سیف المناظرین
ای بر نخورده بخت تو از روزگار خویش****برده به زیر خاک رخ چون نگار خویش
ای کبک خوش خرام به بستان شرع و دین****باز قضات کرده بناگه شکار خویش
در شاهراه حکم الاهی به دست عجز****ببریده پای و کنده سر اختیار خویش
ای شاخ نو شکفته که از بیم چشم بد****ناگه نهاده در شکم خاک بار خویش
ای گلبن روان پدر ناگه از برم****گل برده و بمانده درین دیده خار خویش
زان دیدهٔ چو نرگس از خون گلی شده****بنگر یکی برین پدر سوگوار خویش
تا در میان ماتم خود بینی آن رخش****پر خاک و خون شده چو لب آبدار خویش
تا بر کنار گور خودش بینی از جزع****از خاک گور فرق سرش چون عذار خویش
کی نان و آب خودش خورد آن مادری که او****در خاک ره نهد چو تو سرو از کنار خویش
دیریست تا ز سوگ تو اندر سوم فلک****بنهاد زهره بر بط و چنگ از جوار خویش
دیریست تا ز مرگ تو در عالم قضا****گشت زمانه گشت پشیمان ز کار خویش
چرخ از میان خاک چو بیند جمال تو****شرم آیدش ز گردش ز نهار خوار خویش
ای باد کرده عمر خود از دست چشم بد****و آتش زده ز مرگ خود اندر تبار خویش
کرده سفر بجای مقیمان و پس به ما****داده فراق و حسرت و غم یادگار خویش
آزاد باش تا ز همه رنج خوش بوی****کازاد رفته‌ای به سوی کردگار خویش
خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین****میر و امام امت، سیف المناظرین
ای تیر آسمان ز کمان چون خمیده‌ای****وی زهرهٔ زمین ز طرب چون رمیده‌ای
مانا که گوهری ز کف تو نهان شدست****پشت از برای جستن آن را خمیده‌ای
از ظلمتت آنکه چشم تو دید ای ضیاء دین****دانم که مثل آن ز کسی کم شنیده‌ای
یارب که تا چه دید دلت آن زمان که تو****جان داده آن ظریف جهان را به دیده‌ای
گر بی‌رخ پسر سر جان و جهانت نیست****نشگفت از آنکه پسر از سر بریده‌ای
گر دلت خون شود چه شود کان بزرگ را****در خردگی به خون جگر پروریده‌ای
بر مرگ آن جوان‌تر و تازه از خدای****فضلی بزرگ دان که چنین آرمیده‌ای
دانی که تا چه شاخ بر آتش نهاده‌ای****دانی که تا چه روی به خاک آوریده‌ای
دانی که در کفن چه عزیزی نهفته‌ای****دانی که در لحد چه شهی خوابنیده‌ای
صبرت دهاد ایزد و خود صابری از آنک****ز ایزد بلای جان به دو عالم خریده‌ای
زین درد غافلند همه کس چو مار، گر****تو زار نال زان که تو کژدم گزیده‌ای
ور گه گهی ز دست درافتی شگفت نیست****زین کافریدگار نه‌ای آفریده‌ای
ای بر پسر گزیده رضای ملک پسر****احسنت و شاد باش، که نیکو گزیده‌ای
زین پس بکن حدیث پسر چون خلیل‌وار****او را به پیش حضرت جلت کشیده‌ای
خورشید شرع و چشم و چراغ و ضیاء دین****میر و امام امت سیف المناظرین

 

ترکیبات

 

 

شمارهٔ ۱ - ترکیب بند موشح در مدح خواجه امام محمد بن محمد

 

آتش عشق بتی برد آبروی دین ما****سجدهٔ سوداییان برداشت از آیین ما
لن ترانی نقش کرد از نار بر اطراف روی****لاابالی داغ کرد از کبر بر تمکین ما
شربت عشقش هنی کردست بر ما عیش تلخ****مایهٔ مهرش عطا دادست ما را کین ما
یک جهان شیرین شدند از عشق او فرهاد او****او ز ناگه شد ز بخت نیک ما شیرین ما
خط شبرنگش معطر کرد مغز عقل را****لعل خوش رنگش چو گوهر کرد حجلهٔ دین ما
آن گهرهائی که بر وی بست مشاطهٔ مزاج****لولو لالاست قسم چشم عالم بین ما
لابد این زیبد نثار فرق ما کز راه دین****هم به ساعت کرد کفر عاشقان تلقین ما
می در افکند از طریق عاشقی در رطل و جام****کرد گرد پای مستان جهان بالین ما
آتش می درزد اندر عالم زهد و صلاح****لشکرش را غارتی بر ساخت ز اسب و زین ما
مجلسی برخاست زینسان پس به پیش ننگ و نام****ضرب کرد آخر شعار جنبش و تسکین ما
عشق خوبان این چنین باشد نه مه داند نه سال****هر کجا عشق آمد آنجا نه خرد ماند نه مال
آبروی ما فراق ماهرویی باد کرد****حسن او ما را ز بند عشق خویش آزاد کرد
لعل رخسار از برای آن شدم کز بهر ما****یاد او بر مسند اقبال ما را یاد کرد
رای هجران از پی آن کرد تا از گفتگوی****وقت ما را چون نهاد حسن خویش آباد کرد
یار کرد از ناز عین عشق را با غین غم****تا بدین یک مصلحت کو دید ما را شاد کرد
سنگ بر قندیل ما زد تا به هنگام صلاح****جان ما را از خرد عریان مادر زاد کرد
نعمتی بود آنکه ما را دوست ناگه زین بلا****در جهان روز کوری حجره‌ای بنیاد کرد
جوهر خودکامگی زینگونه از ما یافت کام****دولت بیدولتی زینگونه با ما داد کرد
مهرش اندر شهر ما را پاکبازی چست کرد****عشقش اندر دهر ما را جانفروشی راد کرد
این نه بس ما را ز عشقش کز پی یک حقشناس****لحن او در بلخ ما را شاعری استاد کرد
لفظ بر ما خلعتی بخشید بهر چاکری****یادگار عمر خواجه بصره و بغداد کرد
آفتاب شرق و غرب آن سرور نیکو نهاد****کز جمال روی خوب او بود مه را جمال
شمسهٔ دنیا و شمس دین ز تاثیرش منیر****آنکه چون شمسش نیابی در همه عالم نظیر
روی او دل را چنان چون پیر را در دست قوت****لفظ او جان را چنان چون طفل را در کام شیر
عز او خواهد ز ایزد مرغ از آن سازد نوا****مدح او راند به کاغذ کلک از آن دارد صریر
عون او عیش پدر را چون روان دارد هنی****وعظ او جان جهان را چون خرد دارد خطیر
تیغ و خشمش چون به زخم آید جهان گردد جدید****لطف و حلمش چون به کار آید حجر گردد حریر
شاد گشت از مهر او زان بینی آب اندر بحار****یار شد با کین او زان یابی آتش در اثیر
رای را در وقت کوشش چشم بخشد شاخ شاخ****مال را در وقت بخشش دل چشاند خیر خیر
فاضلان را از عطا عمر کهنشان کرد نو****حاسدان را از عنا عمر جوانشان کرد پیر
الف دارد جان برو زان ذات جان دارد قرار****مهر دارد دل برو زان چشم دل باشد قریر
لاف ما از چاکریش این بس که اندر هیچ وقت****دشمنش را کس علی هرگز نخواند بی‌صفیر
نیک وقت از نام او شد صبح و شام و روز و شب****نیک بخت از عمر او شد حین و وقت و ماه و سال
یاد او از عمر شیرین‌تر کند ایام را****بخت او ز آغاز او خالی کند فرجام را
مهتر راه شریعت اوست کاکنون چون سراج****نور او روشن همی دارد ره همنام را
تیغ خشمش تا به خون لعل دشمن یافت راه****مایهٔ خونی نماند اندر جگر ضرغام را
ضبط کرد احکام دین چندان که زو تا روز حشر****حاصل آمد با بقای او بقا احکام را
یک خصال از وی به غزنین عقل بر من کرد یاد****من چنان گشتم که در من ره نماند آرام را
آمدم ز آن بیش دیدم خلق و رفق و حلم او****دولتی مردم اگر یابم ز جودش کام را
لاله یاقوتین برآرد فر او بر طرف که****تا که او که را نماید لعل گوهر فام را
سایهٔ او روز کوشش خاره گرداند چو موم****همت او روز بخشش صبح بخشد شام را
لاف عز و چاکری او میزند هر جا جهان****اینت اقبال تمام از چاکریش ایام را
مایهٔ فضلش به دست آورد تیر چرخ را****رایت رایش شکست آرد کمان سام را
زآنکه بر چرخ چهارم بهر خدمت آفتاب****پیش روی همچو بدرش پشت خم آمد هلال
فر او گاه وزیدن گر به سنگ آرد نسیم****یک سخندان را ز یک معطی نه زر باید نه سیم
خیر ازو زینت همی سازد چو اجسام از لباس****فضل از او قوت همی گیرد چو ارواح از نسیم
روی او در چشم ما همچون به دور اندر صدور****یاد او در شعر ما همچون کلیم اندر گلیم
آب حلمش در گران رفتن بگرید بر فرات****آتش خشمش ز کم سوزی بخندد بر جحیم
لعنت دینست گوش بدسگالش را نصیب****لعبت چینست چشم نیکخواهش را ندیم
سیم بخشد شاعران را همتش بی‌گفتگوی****دوست دارد زایران را سیرتش بی‌ترس و بیم
نور داد از جود او تا عکس بر گیتی فکند****جور چون دین شد غریب و بخل چون در شد یتیم
تافته هرگز نبینی میم و را و دال را****یک زمان در چاکریش از بهر دال و را و میم
شاید ار بر جان او لرزان شود هر شیخ و شاب****کاسمان هرگز نیارد بر زمین چون او کریم
چون دلش را در سلامت دین ز دلها یافت پیش****نیز یک دل را نخواهد جز دل ما را سلیم
آنچنان دل دارد اندر بر که نبود هرگزش****نه به کسب مال میل و نه ز کار دین ملال
ای همیشه بوده راه دین احمد را قوام****همچنان چون پیش ازین ملک ملکشه را نظام
عفو تو خط درکشد هر جا که بیند یک خطا****اسم تو گردن نهد آنجا که بیند یک تمام
آسیای فتنه فرق دشمنت را کرد آس****روزگار پخته کار حاسدت را کرد خام
لوح قسمت را ز نقش سیرتت بفزود جاه****ابر طوفان را ز بذل وافرت کم گشت نام
دوستان خاص ما را از تو هست اسباب قوت****عامیان شهر ما را از تو هست انعام عام
یافه‌گویان را ز راه لطف بدهی آب و نان****مهرجویان را ز روی جودسازی کار و کام
جود چون دست تو بیند پوشد از حیرت لباس****یمن چون پای تو گیرد یابد از دولت مقام
نکتهٔ یک دانشت را مشتری سازد کلاه****وعدهٔ یک بخششت را آسمان باشد غلام
وقت بار اصفیا رضوان که پیش آید ترا****لفظش این باشد که: پیش آی ای امام بن امام
رو که چرخ پیر نیز از بهر نفع عام و خاص****یک جوان هرگز چو تو بیرون نیارد والسلام
در دها و در سخا و در حیا و در وفا****در جمال و در کمال و در مقال و در خصال
ای چو گل در باغ دین خشبوی و نورانی جمال****لفظ تو چون حاسدت بشنید شد چون لاله لال
لشکر خلق تو تا آورد سوی خلق رخ****یمن در اسم صبا شد یسر در نام شمال
همتت را در نیابد گر فلک گردد بساط****فکرتت را برنتابد گر جهان گیرد سوال
دیر پاید ز ایران را با نوالت کار و بار****یافه باشد شاعران را بی‌قبولت قیل و قال
تا ذکاء سیرتت فارغ شد از محو صفات****آفتاب دولتت بیرون شد از خط زوال
ا زجمال نام تو نشگفت اگر از مهر باز****سیم بد زرین شود از میم و حاء و میم و دال
لعنتت بر دشمنان چون وام باشد بر گدا****همتت بر حاسدان چون سنگ باشد بر سفال
یافتی علمی چو نفس ذات کلی بی‌کران****اینت علمی بی‌نهایت وینت فضلی با کمال
از تو بگریزد خطا چونان که درویش از نیاز****در تو آویزد عطا چونان که عاشق در وصال
لعل رخسار از پی آنی که آب روی تو****گوهرت را از سواد سود شست و میل مال
لاجرم هر جا که دست زر فشانت روی داد****بخل بربندد نقاب و حرص بگشاید جمال
دل نگیرد بوی ایمان تا نباشد آن تو****لب نیاید بوی جنت تا نیابد خوان تو
وقتها آنروز خوش گردد که بخرامی به درس****یک جهان در گیرد از یک لفظ در باران تو
لون دشمن همچو زر گردد به غزنین چون به بلخ****لولو شکر نثار جان کند مرجان تو
تیرگی هرگز نبیند جانش از گرد فنا****آنکه روشن دیده گشت از گرد شادروان تو
یافه از کین تو ماند جرم چرخ و جسم ماه****روشن از مهر تو باشد جسم ما چون جان تو
نجم دینی لیکن از مهر تو بر چارم سپهر****مهر چون ماه نوست از غیرت دربان تو
تا قیامت ماند باقی زان که اندر مدحتت****دفتر از جان ساختست امروز مدحت خوان تو
ای محمد خلق یوسف خلقت اندر صدر تو****حسن خلقت کرد چون ما چرخ را ز احسان تو
جام احسان تو تا گردان شد اندر وقت تو****مست احسان تو و خوان تواند اخوان تو
این شرفمان در دو گیتی بس که ناگاهان طمع****یافت ما را در غریبی یک زمان مهمان تو
هم کنون بینی که آوازه درافتد در جهان****کان فلان را از در بهمان گشن شد پر و بال
لوح انعام تو خواند هر چه در عالم نبیل****داغ احسان تو دارد هر که در گیتی اصیل
فهمهای زیر کان کندست با تو گاه علم****گفتهای قایلان سستست بی تو گاه قیل
رخ که گرد سم اسبت یافت گردد مقتدا****لب که بوی مدح خلقت یافت گردد سلسبیل
یافت عز دین کسی کز خاک پایت شد عزیز****یافت ذل تن کسی کز رشک دستت شد ذلیل
قاعدهٔ کارت محمدوار باشد خلق خوب****آیت مدحت همی بر سدره خواند جبرییل
یک جمال از جودت و صد فرق خاکی بر مراد****یک شراب از لطفت و صد ربع مسکون پر غلیل
نعمت دنیا نباشد چون تو بخشی مستعار****راحت کلی نباشد گر تو گویی مستحیل
آفت دوران ز سعی دولتت یابد رفات****عرصهٔ گردون به چشم همتت باشد قلیل
بد سگالت را ز تاثیر قضا از درد زخم****یافت چشمش رود نیل و گشت جسمش کان نیل
وقتهای روشنت را هست بی‌طمعی قرین****وعده‌های صادقت را هست بی‌صبری دلیل
اینهمه حشمت ز یک تاثیر صبح بخت تست****باش تا خورشید جاهت را فزون گردد جلال
ای که تا طبع سنایی نامهٔ مدحت بخواند****لولو مدح ترا بر ساحت گردون نشاند
لب نهال قوت جانداشت گویی آن زمان****کانچه گوش از لب همی بگرفت بر جانها فشاند
مادحان را بس تو نیکو دار کز بهر کرم****نیز در عالم فلک را چون تو فرزندی نماند
فتح باب جودت اندر خشکسال آز و طمع****موج احسان ترا بر مرکز کیوان رساند
اینک از بهر چنین نامی سنایی را ز شهر****روز نیک و طبع خوب و بخت خوش سوی تو راند
خواند اینک لاجرم شعری که از روی شگفت****آسمان اندر شمار ساحران نامش براند
رحمتی کن تا نگوید دشمنی کاندر دلش****عقل را بر تارک اندیشه بی‌حکمت نشاند
محنت و راحت همی در حضرتت بازند نرد****من چنان دانم که محنت چون همه مردان نماند
حرص آن معنی که تا در حضرت غزنین و بلخ****ابتدا جامهٔ تو پوشد کابتدا مدح تو خواند
این چنین شعری تراکاول ز روی فال گفت****فالش از خلعت نکو گردان که نیکت باد فال
دیده را دایم ضیا از نور دیدار تو باد****لعل را پیوسته از عکس رخسار تو باد
بوی عنبر همتک اخلاق خوشبوی تو شد****بار شکر همره الفاظ در بار تو باد
نعمت گیتی بهر وقتی چو نیکودار تست****رحمت ایزد بهر حالی نگهدار تو باد
مشتری را سعد کلی از نثار نظم تست****آسمان را قدر کلی هم ز گفتار تو باد
حفظ ایزد سال و مه بر ساقهٔ کام تو باد****عون گردون روز و شب در کوکبهٔ کار تو باد
مسند اقبال دنیای برون از ملک دین****هر چه افسردار دارد زیر افسار تو باد
در غریبی از برای پادشاهی نام و ننگ****بر سر و فرق سنایی تاج و دستار تو باد
جان او از این قبل پیوسته اندر روز و شب****آرزوی حضرت عالی و دیدار تو باد
عقل او زان پس برای شکر چندین موهبت****نقش بند نام نیک و خلق و کردار تو باد
لعبت چین را حیات از لطف گفتار تو بود****هیئت دین را بقا از خیر بسیار تو باد
یار دنیا نیستی پس بهر دین در آخرت****احمد مرسل شفیع و فضل حق یار تو باد
دولت و اقبال دنیایی و دینی را مدام****تا قیامت با تو بادا اتفاق و اتصال

 

شمارهٔ ۲ - ترکیب بند در مدح ایرانشاه

 

گر چه شاخ میوه دار آرایش بستان شود****هم دی اصل چشم زخم ملک تابستان شود
از کمال هیچ چیزی نیست شادی عقل را****زان که کامل بهر آن شد چیز تا نقصان شود
شاخها از میوه‌ها گر گشت چون بی زه کمان****غم مخور ماهی دگر چون تیر بی‌پیکان شود
چون چنان شد بر فلک خورشید کز نیروی فعل****بیم آن باشد که شیر و خوشه زو بریان شود
دل ز نور و نار او آن وقت مگسل بهر آنک****سخته بخشد نار و نور آنگه که در میزان شود
دشتها عریان همی گردند ز اسباب بهشت****تا همی شمع روان زی خوشهٔ گردان شود
گر به سوی خوشه آدم وار خورشید آمدست****از چه معنی شاخ چون آدم همی عریان شود
تا به سامان بود بستان شاخ در وی ننگریست****چون همی هنگام آن آمد که بی‌سامان شود
از برای آنکه تا پرده‌ش ندرد باد مهر****هر زمان بر صحن او از شاخ زر باران شود
شاخ پنداری بدان ریزد همی بی طمع زر****تا چو ایرانشه مگر آرایش بستان شود
تا در ایران خواجه باید خواجه ایران شاه باد****حکم او چون آسمان بر اهل ایران شاه باد
گاه آن آمد که باد مهرگان لشکر کشد****دست او پیراهن اشجار از سر برکشد
باغها را داغهای عبریان بر بر زند****شاخها را چادر نسطوریان بر سر کشد
زان که سیسنبر چو نمامست و نرگس شوخ چشم****هر دو بدخو را همی در زر و در زیور کشد
افسر زرین همی بر تارک نرگس نهد****گوشوار زمردین در گوش سیسنبر کشد
باز نیلوفر که زاهد روی و صوفی کسوتست****چون دل او سوی شاه و شمع هفت اختر کشد
از پی آن تا ببیند چهرهٔ شاهد درو****چادر سیمابگون در روی نیلوفر کشد
سخت نیک آمد که پیش از کینه توزی باد مهر****گل بسان خار پشت از بیم روی اندر کشد
سوی میزان شد برای سختن زر آفتاب****زان که روی باغ را گردون به میزان در کشد
با فراوان سیم و زر خورشید هنگام سخا****یا به دلوی سیم بخشد یا به میزان زر کشد
خواجه را بین کز کمال رادمردی زر و سیم****نه بپیماید به کیل و نز ترازو بر کشد
از برای بخشش آموزی چو اقبال و خرد****آفتاب از اوج خود شاگرد این درگاه باد
آنکه تا چون دست موسا طبع را پر نور کرد****ملک ایران را چو هنگام تجلی طور کرد
یک جهان ایدر بسان جذر کر بودند و کور****چشمشان را خاطرش چون ذات جان پر نور کرد
جود کاندر طبع چون خورشید او مختار بود****از دوام عادتش چون آسمان مجبور کرد
گرچه نا ممکن بود لیکن به خاطر در حساب****نیمهٔ پنجش صحیح بیست را مکسور کرد
عین جوهر را ندید اندر جهان یک فلسفی****وهمش از روی گهر پردهٔ عرض را دور کرد
در هوای ربع مسکون شیمت انصاف او****باز را هنگام کوشش دایهٔ عصفور کرد
همچو پردهٔ عالم علوی برآسود از فساد****عالمی کان را سخا و جود او معمور کرد
دلبران را مهر او از دلستانی توبه داد****جانبران را کین او از جان بری معذور کرد
هر که بر فتراک امرش یک زمان خود را ببست****خویشتن را در دو گیتی چون خرد مشهور کرد
شاعران گنجور و مدحش دست و مالش گنج او****گنج خود را پای رنج دست هر گنجور کرد
پس چو چونین‌ست بهر نام نیکش خلق را****مدح او چون مدح روح و عقل در افواه باد
میل را بر تخته چون گاه رقم گردان کند****تیر گردون را به صنعت عاجز و حیران کند
از مجسم گر بترسد خصمش اندر ساعتی****طول و عرض و سمت آن از نقطه‌ای برهان کند
جذر و کعبی را که نگشاد ایچ کس از بستگی****حل کند در یک زمان گر طبع او جولان کند
گر چه دشوارست برهان کردن هیئت ولیک****هیئت چرخ ار مثلث افتدی آسان کند
مشکل صد کسر را در یک مجنس حل کند****مرتبه «یعطی ولا» در یک نظر یکسان کند
لیک با چندین کفایت هم در آخر عاجزست****در حساب آن که روزی با کسی احسان کند
ویحک او را بر عطای خویش چندین عشق چیست****کو بدین برهان چنویی را همی حیران کند
غفلتی دارد به گاه لقمه دادن چون کرام****گرچه طبعش گاه حکمت نسبت از لقمان کند
همتش را نقطهٔ وهمی اگر صورت کند****قطری از گردون به زیر ناخنی پنهان کند
عقل و جان گر روز و شب در تحت فرمان ویند****پس عجب نبود که چاکر خواجه را فرمان کند
هر که خاک درگهش را گاه سازد هفته‌ای****همچو کیوان آسمان هفتمینش گاه باد
دوستانش در فنای دهر دورند از فنا****دشمنانش در رجای خوف پاکند از رجا
گر چه اصل کیمیا ترکیب خاص آمد ولیک****هر که او را بود مفرد یافت اصل کیمیا
هر کجا تمکینش آمد، پشت بنماید زوال****وان کجا تحسینش آمد، روی بنماید بقا
علم و اشکال حساب اندر پناه حفظ او****ایمن و روشن بماند از بند نسیان و خطا
در حساب او آن تفحص کرد کز روی وقوف****نیست با معلوم رایش جمع و تفریق هبا
از برای بغض «لا» و مهر «یعطی» را همی****جذر بستاند برای خانهٔ «یعطی» ز «لا»
مادر ایام اگر چه از فنا آبستن‌ست****چرخ بهر عمر اوش افگانه کردست از فنا
گاه مردی و سخا یک تن قفای او ندید****خود ندیدست آفتاب آسمان را کس قفا
عاقل از غافل جدا کردن ندانست ایچ کس****تا نیامد در میان کلکش چو خط استوا
گر شمال خشم او بر دایرهٔ گردون زند****پر شکن گردد سپهر آبگون چون بوریا
ور نسیم فعل او بر مرکز خاکی وزد****زیر پای خلق سرگردان شود چون آسیا
از بخار معده بر سر آب نارد چشم آنک****دیده را سازد ز گرد خاکپایش توتیا
چون ز کلک و تیغ می باشد تن و جان را نظام****روز رزم و بزم دیوان با کفت همراه باد
ای که از همت ورای چرخ اعظم گاه تست****کیمیای خواجگی در بندگی درگاه تست
آفتاب اندر فلک شاگرد ذهن و رای تست****مشتری در حسرت رخسارهٔ چون ماه تست
مشتری در طالعت با زهره دایم همبرست****زان که او در حال سعد و خرمی همراه تست
هیچ حقی نیست یک مخلوق را در حق تو****کانچه داری در دل و جان خلقت الله تست
منت سعیی ندارد بر تو چرخ از بهر آنک****خود قوام چرخ پیر از دولت برناه تست
جاه و مقدار تو در رتبت بدان موضع رسید****کاسمان عقل و جان در تحت قدر و جاه تست
چون تو بر صحرای جان از علم لشگرگه زدی****عقل کلی خاکروب گرد لشکرگاه تست
روی پاداشی نبیند هرگز از اعمال نیک****هر که روزی یا شبی در بند باد افراه تست
گام در میدان کام خویش زن مردانه‌وار****خوش خور و مندیش چون اقبال نیکوخواه تست
هر کسی بر حسب خودکامی براند اندر جهان****نوبت ایشان گذشت اکنون تو ران چون گاه تست
همچنین و بعد ازین تا در جهان گردد زمان****دولتت را حکم باد و عشترتت را گاه باد
با نفاذ حکم خود چون نامه در عنبر زنی****گرد تقدیر فنا صد سد اسکندر زنی
در مه آذر ز آذر گل برآری ساعتی****قطره‌ای آب ار ز روی لطف بر آذر زنی
اختران را نیست آبی با تو کاندر زیرکی****گر بخواهی خاک در چشم هزار اختر زنی
چون نفاذ حکم ایزد روز کوشش مردوار****با طبایع پای داری با کواکب سر زنی
بی سخن گردد زبانها در دهنها چون بروز****آتش اندر گوهر تیغ زبان آور زنی
تیرت از جرم ثریا رشتهٔ گوهر شود****بر دم گاو سپهر ار تیر ناگه بر زنی
بر دم ماهی بدوزی در زمان شاخ بره****گر سنایی روز کین بر چرخ پهناور زنی
صورت اقبال را مانی که از نیروی فعل****بر جهانی بر زنی گر در جهانی بر زنی
باز در ایوان چو گیری کلک زرین در بنان****نار و نور بیم و طمع اندر دل لشکر زنی
لیک روی عالم آنگه برفروزد چون نبید****گر همه خود را بدزدی چنگ در ساغر زنی
اندر آن فرخنده مجلس مطربت ناهید چرخ****آفتابت باده، جام باده جرم ماه باد
چون به طبع پر دلان افزون بود بر صلح جنگ****چون به نزد بد دلان بهتر بود از نام ننگ
از قوی دستی اجل گردد امل را پای سست****وز سبکباری قضا گردد قدر را تیز چنگ
چون ثریا پشت در پشت آورند از روی مهر****چون دو پیکر روی در روی آورند از بهر جنگ
در دو صف آتش ز طبع و آبروی یکدگر****می برند از خنجر آتش مزاج آب رنگ
گه به هر سر عقل را سایه کند تیغ یمان****گه بهر دل در غم سفته کند تیر خدنگ
گه به تف تیغ پر دل سنگ گردد همچو موم****گه ز آه سرد بد دل موم گردد همچو سنگ
بی مزاج گرمی و سردی شود چون باد و خاک****جان بی شخص از شتاب و شخص بی جان از درنگ
گر کلنگ آنجا بپرد گردد از سهم و نهیب****گرد سم باد پایان بر هوا دام کلنگ
ناگهان تنها برون تازی چو بر چرخ آفتاب****بر فراز کوه رنگی همچو اندر کوه رنگ
آن زمانت گر در آن هیئت فلک بیند، شود****نجم بر روی فلک چون نقطه بر پشت پلنگ
تا کهن گردد ز ماه نو بقای آدمی****عمر تو چون ماه نو بالنده و دلخواه باد
بگذر و بگذار گیتی را بدین سیرت مدام****گاه در میدان به تیغ و گاه در مجلس به جام
تات گاهی چرخ چون ناهید بیند در طرب****تات گاهی دهر چون بهرام بیند با حسام
گه به میدان زیر رانت باره‌ای کز گرد نعل****روی خورشید درخشان را کند بس تیره وام
گه به دیوان همچو تیر اندر بنانت کلک تیز****خامه‌ای کو پخت کاری را که ماند از بخت خام
آن ولی را گاه بخشش همچو دولت دستیار****و آن عدو را گاه کوشش همچو محنت پایدام
زرد گشت از قوت اندیشه و نبود عجب****گر کسی زاندیشهٔ بسیار گردد زرد فام
شخص و فرقش دارد از صفرا و از سودا اثر****زان بود چون هر دو گوهر گاه تند و گاه رام
او میان بربسته و چون او به پیشت چرخ و دهر****او زبان بگشاده و چون او به مدحت خاص و عام
خاصه این بنده کز آب نظم مدحت ناگهان****شد چو دریای محیط از در مدحت با نظام
کز سرشت مدحت از قوت نروید زین سپس****جز حروف مدح تو بر جای هر موی از مسام
چون ترا دیدم نگردم گرد این و آن از آنک****چون به دست آید معانی کس نگردد گرد نام
چون تو در بخشش به هفت اقلیم عالم در کجاست****چون تو ممدوحی سزای معنوی شعرم کدام
جاه و مقدار تو از زینت بدان موضع رسید****کاسمان عقل و جان در تحت چونین جاه باد
ای از آن کم عمرتر بد گویت از روی نهاد****از چراغ بی حجاب اندر بیابان روز باد
هر که از اطراف عالم بار کرد امیدوار****چون بدین حضرت رسید آن بار خویش اینجا گشاد
در زمان مکرمت چون تو کجا باشد کریم****در جهان مردمی هرگز نباشد چون تو راد
هر چه در گیتی حکیمی بود یک یک سوی تو****آمد و برخواند شعر و صله بستد رفت شاد
گر سوی صدرت چو ایشان آمدم نشگفت از آنک****هم نشیند گه گهی بر آشیانهٔ باز خاد
مدحتی گفتم ترا چونان که کس، کس را نگفت****خلعتی ده مر مرا چونان که کس ، کس را نداد
من ثناگوی توام زیرا نژادم نیست بد****خود نکو گوی تو نبود هر که باشد بد نژاد
از سبک روحی که هستی دانم اندیشی به دل****کاین گران قواد ناگه سوی ما چون اوفتاد
این کریمی کی فرامش گرددم کز روی لطف****بارها ز آزادمردی کردی از من بنده یاد
از فعال شاعران خر تمیز بی ادب****وز خصال خواجگان گاوریش بدنهاد
دولتی بود از تو کان آزاد و فارغ بودیم****از محالات فلان شاگرد و بهمان اوستاد
خویشتن را در تو مهتر چون بپیوستم ز بیم****رحمتی کن بر چو من شاعر که رحمت بر تو باد
در زمان بادت به نیکو سیرتی عمر دراز****درازای عمر تو دست زمان کوتاه باد
از برای خدمتت را صف زده همچون خدم****تیغ داران با وشاح و با کمر همچون قلم
خاصه بهر خلعت ذات ترا بود آنکه زد****علم تقدیر ازل در عالم صورت علم
از برای خدمتت بود آنکه آمد در وجود****از برای رتبتت بود آنکه رفت اندر عدم
تختهٔ خاکی بدین گیتی و گردون هندسی****مردمان همچون رقمهای کسور اندر قدم
در شگفتی مانده بودم کین تبه کردن چراست****این رقمهای چنین شایسته را از باد دم
تاکنون معلوم من شد حکمت ایزد که بود****از برای چون تو جمعی محو این چندین رقم
هر که ناقص بود لابد کرد نامش نقص پاک****چون تو جمعی زنده ماندی تا قیامت لاجرم
آب را گر چه سوی بالا برد ابر از نشیب****هم سوی دریا گراید از هوا دایم دیم
تا زبانهٔ صبح نارد چشمها را جز ضیا****تا دهانهٔ شام نارد دیده‌ها را جز ظلم
تا ز آب و باد و خاک و آتش از بهر صلاح****گرمی و خشکی و سردی و تری باشد به هم
صبح احباب ترا هرگز مبادا شامگاه****شام اعدای ترا هرگز مبادا صبحدم
عز تو جاوید باد و دولتت پیوسته باد****بخت تو بر تخت عز و ناز شاهنشاه باد

 

شمارهٔ ۳ - ترکیب بند در مدح مکین‌الدین

 

ای سنایی بگذر از جان در پناه تن مباش****چون فرشته یار داری جفت اهریمن مباش
همچو شانه بستهٔ هر تارهٔ مویی مشو****همچو آیینه درون تاری برون روشن مباش
هر زمان از قیل و قال هر کسی از جا مشو****گر زمانه همچو سندان شد تو چون ارزن مباش
همچو طوطی هر زمانی صدرهٔ دیبا مپوش****پیش ناکس همچو قمری طوق در گردن مباش
گر سر نیکی نداری پایت از بدها بکش****تاج را گر زر نباشی بند را آهن مباش
پیش دانگانه همه سر چشم چون سوزن مشو****بندهٔ هر بنده نام آزاد چون سوسن مباش
عاشق جانی به گرد حجرهٔ جانان مگرد****با جعل خو کرده‌ای رو، طالب گلشن مباش
صحبت آن سینه خواهی نرم شو همچون حریر****طاقت پیکان نداری سخت چون جوشن مباش
مکمن قرآن به جز صدر مکین الدین مدان****تا همی ممکن شود جز در پی ممکن مباش
سید آل نظیری آن امام راستین****پیشوای راستان صاحب کلام راستین
ای دل اندر راه عشق عاشقی هشیار باش****عقل را یکسو نه و مر یار خود را یار باش
چند گویی از قلندر وز طریق و رسم او****یا حدیث او فرونه یا قلندروار باش
یا بسان بلبل و قمری همه گفتار شو****یا چنان چون باز و شاهین سر به سر کردار باش
یا بیا کن دل ز خون چون نار و نفع خلق شو****ورنه رخ را رنگ ده بی نفع چون گلنار باش
گرت خوی شیر و زور پیل و سهم مار نیست****همچو مور و پشه و روباه کم آزار باش
ور همی خواهی که دو عالم مسلم باشدت****یک زمان بر وفق صاحب عور و صاحب عار باش
با صفای دل چه اندیشی ز حس و طبع و نفس****یار در غارست با تو غار گو پر مار باش
سینهٔ فرزانگان را کین چه گردی مهر گرد****دیدهٔ دیوانگان را گل چه باشی، خار باش
ای سنایی گرت قصد آسمان چارمست****همچو عیسا پیش دشمن یک زمان بر دار باش
مدح خواجه‌ست این قصیده اندرین دعوی مکن****خواجه این معنی نکو داند تو زیرک‌سار باش
آفتاب اهل فضل و آسمان شاعری****قرة العین جهان صاحب قران شاعری
ای دل ار بند جانانی حدیث جان مکن****صحبت رضوان گزیدی خدمت دربان مکن
زلف او دیدی صفات ظلمت کفران مگوی****روی او دیدی حدیث لذت ایمان مکن
کفر و ایمان هر دو از راهند جانان مقصدست****بر در کعبه حدیث عقبهٔ شیطان مکن
چون عطارد گر نخواهی هر زمانی احتراق****چون بنات النعش جز در گرد خود جولان مکن
گر زحیزی خیره گردی روی زی نادان میار****چون بضاعت زیره داری روی زی کرمان مکن
سر این معنی ندانی گرد این دعوی مگرد****راستی بوذر نداری دوستی سلمان مکن
مل چو زان لب خواستی جز سینه مجلسگه مساز****گل چو زان رخ یافتی جز دیده نرگسدان مکن
بر یمین و بر یسار تو دو دیو کافرند****چون فرشته خو شدی این هر دو را فرمان مکن
اندرین ره با تو همراه ست پیری راست گوی****هر چه گوید آن مکن، ز نهار زنهار آن مکن
صحبت حور ارت باید کینهٔ رضوان مجوی****تخت ری خواهی خلاف تاج اصفاهان مکن
تا چنو تاجی بود بر فرق اصفاهان مدام****چون خرد در سر، درو سازند پس شاهان مقام
آنکه مر صدر عرب را اوست اکنون کدخدای****آنکه مر اهل عجم را اوست حالی رهنمای
هست هم خلق کسی کز مهر او آمد به دست****هست هم نام کسی کز بهر او دارد به پای
هشت خلد و هفت کوکب شش جهات و پنج حس****چار طبع و هر سه نفس و هر دو عالم یک خدای
زو گزیده‌تر نبیند هیچ کس معنی گزین****زو ستوده‌تر نیابد هیچ کس مردم‌ستای
شعر او پرورده باشد همچو ابروی چگل****قافیتها دلربای و تنگ همچون چشم فای
مادح و ممدوح را چون او ندیدم در جهان****در سخن معنی طراز و در سخا معنی فزای
نیست گردد بی گمان از خاطر او حشو و لحن****آب گردد استخوان ناچار در حلق همای
شعر او بینی جهانی آید اندر چشم تو****همچنین بودست آن جامی که بد گیتی نمای
معنی و الفاظ او همچون کبابست و شراب****این یکی قوت فزای و آن یکی انده زدای
خوش نباشد با تکلف شعر ناخوش چون دواج****شعر او بس چابکست و بی تکلف چون قبای
شعرهای ما نه شعرست ار چنان کان شاعریست****شاعری دیگر بود نزدیک من آن ساحریست
دی در آن تصنیف خواجه ساعتی کردم نظر****لفظها دیدم فصیح و نکته‌ها دیدم غور
عالمی آمد به چشم من مزین وندر او****لشکر تازی و دهقان در جدل با یکدگر
در یکی رو رودکی و عنصری با طعن و ضرب****وز دگر سو بو تمام و بحتری در کر و فر
اخطل و اعشی در آن جانب شده صاحب نفیر****شاکر و جلاب ازین جانب شده صاحب نفر
از قفای بحتری از حله در تا قیروان****بر وفای رودکی از دجله در تا کاشغر
مرکبانش وافر و کامل، سریع و منسرح****ساختهاشان وافر و سالم، صحیح و معتبر
معنی اندر جوشن لفظ آمده پیش مصاف****خود بر سر همچو کیوان تیغ در کف همچو خور
از نهیب شوکت ایشان ز چرخ آبگون****زهره و مریخ مانده کام خشک و دیده تر
هر زمان گفتی خرد زین دو سپاه بیکران****مر کرا باشد ظفر یا خود که دارد زین خبر
مر خرد را خاطر من در زمان دادی جواب****من ندانم خواجه داند تا کرا باشد ظفر
آنکه اندر هر دو صف دارد مجال سروری****بیش ازین هرگز کرا باشد کمال سروری
شعر او همچون سلامت عالم آراید همی****نکتهٔ او چون سعادت شادی افزاید همی
نکته و معنی که از انشاء و طبع او رود****گویی از فردوس اعلا جبرییل آید همی
مادر بد مهر گفتستند عالم را و من****این نگویم ز آنکه چونین من خلف زاید همی
کس نیدی اندر سخن شیرین سخنتر زو ولیک****هجو او چون زهر افعی زود بگزاید همی
هر که مدح او ببیند گر چه خصم او بود****از میان جان و دل گوید چنین باید همی
سر فرازان جماعت گر چه بدگوی منند****مر مرا باری بدیشان دل ببخشاید همی
آب روی و آتش طبع مرا زان چه زیان****گر به خیره بادپایی خاک پیماید همی
زین شگفتی من خود از اندیشه حیران مانده‌ام****تا چرا معنی بدینسان روی بنماید همی
گر مرا نادان بنستاید چه عیب آید از آن****چون به عالم هر که دانایست بستاید همی
در سعادت همچنین آسوده بادی سال و ماه****از بزرگان و ز بزرگی مر ترا اقبال و جاه

 

شمارهٔ ۴ - در مدح عمادالدین سیف‌الحق ابوالمفاخر محمدبن منصور

 

ای دل ار جانانت باید منزل اندر جان مکن****دیده در گبری مدار و تکیه بر ایمان مکن
ور ز رعنایی هنوز از جای رایت آگهیست****جای این مردان مگیر و رای این میدان مکن
گرت باید تا بمانی در صفات خود ممان****ور بخواهی تا نیفتی گرد خود جولان مکن
گوی شو یکبارگی اندر خم چوگان یار****خویش را چون زلف او گه گوی و گه چوگان مکن
از برای نام و بانگی چون لب خاموش او****نیست را پیدا میار و هست را پنهان مکن
از جمال و روی جانان جز نگارستان مساز****وز خیال چشم او جز دیده نرگسدان مکن
گر جهان دریا شود چون عشق او همراه تست****زحمت کشتی مخواه و یاد کشتیبان مکن
با تو گر جانان حدیث دل کند مردانه باش****جان به شکرانه بده بر خویشتن تاوان مکن
آتش او هر زمان جان دگر بخشد ترا****با چنین آتش حدیث چشمهٔ حیوان مکن
چون شفای دلربا از خستگی و درد تست****خسته را مرهم مساز و درد را درمان مکن
در قبیلهٔ عاشقی آیین و رسم قبله نیست****گر قبولی خواهی اینجا قبله آبادان مکن
نزد تو شاهست مهمان آمده از راه دور****شاه را در کلبهٔ ادبار در زندان مکن
مطل دارالملک تن را گوهر افسر مساز****نقد دارالضرب دل را نقش شادروان مکن
در مراعات بقا جز در خرد عاصی مشو****در خرابات فنا جز عشق را فرمان مکن
آنچه او گوید بگو، ار چه دروغست آن بگوی****و آنچه او گوید مکن، ار چه نمازست آن مکن
علم عشق از صدر دین آموز زان پس همچنو****تکیه بر دانا مدار و خطبه بر نادان مکن
زان که عشق و عاشق و معشوق بیرون زین صفات****یک تنند ای بی خرد نز روی نفس از روی ذات
ای سنایی دم درین عالم قلندروار زن****خاک در چشم هوسناکان دعوی‌دار زن
تا کی از تردامنیها حلقه در مسجد زنی****خوی مردان گیر و یک چندی در خمار زن
حد می خوردن به عمری تاکنون بر تن زدی****حد ناخوردن کنون بر جان زیرک‌سار زن
از برای آبروی عاشقان بردار عشق****عقل رعنا را برآر و آتش اندر دار زن
این جهان در دست روحست آن جهان در دست عقل****پای همت بر قفای هر دو ده سالار زن
هفت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نیند****خیمهٔ عشرت برون زین هفت و پنج و چار زن
در میان عاشقان بی آگهی چشم و دهان****اشک عاشق‌وار پاش و نعره عاشق‌وار زن
گر همی خواهی که گردی پیشوای عاشقان****شو نوای بیخودی چون ساز موسیقار زن
سنگ در قندیل طالب علم عالم جوی کوب****چنگ در فتراک صاحب درد دردی خوار زن
گر ز چاه جاه خواهی تا برآیی مردوار****چنگ در زنجیر گوهردار عنبربار زن
تا تو بر پشت ستوری بار او بر جان تست****چون به ترک خر بگفتی آتش اندر بار زن
از برای آنکه گل شاگرد رنگ روی اوست****گر هزارت بوسه باشد بر سر یک خار زن
ور همی دندان ما را از لطف خواهی شکرین****یاد آب لب گیر و بوسی بر دهان مار زن
چهره چون دینار گردان در سرای ضرب دوست****پس به نام مفخر دین مهر بر دینار زن
چون قبول مفخر دین بلمفاخر یافتی****آتش اندر لاف دی و کفر و فخر و عار زن
شیخ الاسلام و جمال دین و مفتی المشرقین****سیف حق تاج خطیبان شمع شرع اقضی القضات
آنکه از شمشیر شرع اندر مصاف کفر و شر****رایت همنام خود را کرد همانم پدر
آنکه پیش رای و لفظش گویی اندر کار دین****روشنی گوهر فرامش کرد و شیرینی شکر
آن نکو نامی که بیرون برد چون همنام خویش****رخت عشق از هشت باغ و هفت بام و پنج در
آنکه بهر ارغوانی رنگش از ایثار نور****کرد خالی بر درخت ارغوان کیسهٔ قمر
کاذبات را حلم او چون صبح کاذب پرده‌وار****صادقان را علم او چون صبح صادق پرده‌در
هست پیش مدعی و مدعا از روی عدل****آفتاب سایه‌دار و سایهٔ خورشیدفر
گر قضا دریای ژرف آمد از آن او را چه باک****آفتاب و سایه را هرگز نکردست آب تر
شد ز نور رای او چشم بداندیشان چو سیم****گشت از فضل علومش کار ملت همچو زر
هر که بر وی دوزبانی کرد چون پرگار و کلک****و آنکه در صدرش دورویی کرد چون تیغ و تبر
آن چو تیغ کند کرد اول دل اندر کار تن****وین چو کلک سست کرد آخر تن اندر کار سر
رتبت سامیش چون بسم‌الله آمد نزد عقل****ز آنکه آن تاج سور گشتست و این تاج صور
او و بسم‌الله تو گویی دو درند از یک صدف****او و بسم‌الله تو گویی دو برند از یک شجر
این دو عالم علم دارد در نهاد منتخب****وان جهانی رمز دارد در حروف مختصر
کنیت و نام وی و نام پدرش اکنون ببین****حرف آن و این گرت باور نیاید بر شمر
نوزده حرفست این و نوزده حرفست آن****هر یکی زین حرف امان از یک عوان اندر سقر
گر ندانی این چنین رمزی که گفتم گوش دار****ور بدانی گوش من زی تست هان ای خواجه هات
تا نقاب از چهرهٔ جان مقدس بر گرفت****هر که صاحب دیده بود آنجا دل از دل بر گرفت
حسن عقلش آب و آتش بود و این کس را نبود****کاتش از بام اندر آمد آب راه در گرفت
عیسی اندر دور او ناید که او اندر جهان****ناوک اندر دیدهٔ دجال و گوش خر گرفت
مهره‌ای کش می‌ندید اندر هه دریا سپهر****یک صدف بگشاد و کشورها همه گوهر گرفت
آنهمه نوری که عقل و جان نمود از وی نمود****آنقدر برگی که شاخ تر گرفت زو برگرفت
عقل کاری داشت در سر لیکن اندر خدمتش****چون سر و کاری بدینسان دید کار از سر گرفت
بود شاگرد خرد یک چند لیک اکنون چو باد****همتش ز استاد برتر شد دکان برتر گرفت
از سخای بی قیاسش مدح ناخوانده تمام****کلک او چون شخص خود مداح را در زر گرفت
رفت عشقش در ترقی تا به طوافان عرش****هم وداعیشان بکرد و راه پیشی در گرفت
لاجرم در دور او هر دم همی گویند این:****یاد باد آنشب که یار ما ز منزل برگرفت
چون درین عالم به صورت نام پیغمبرش بود****رفت از آن عالم به سیرت خوی پیغمبر گرفت
نفس را چونان مخالف شد که نفس از بهر عز****هر کرا بر سر گرفت اندر زمان سر بر گرفت
او ز حکمت صدهزاران رمز دید و دم نزد****حاسدش از صورتی بادی چنین در سر گرفت
برد آب روی بد دینان صفای رای او****تا دل ایشان ازین غم شعلهٔ آذر گرفت
لیکن اندر جنب آن آبی که ناگه یافت خضر****باد بود آن خاکدانی چند کاسکندر گرفت
آفتاب از طارم نیلوفری در عاشقی****از برای راه و رویش رنگ نیلوفر گرفت
باد جسمانیست کامد جاذب خاک سیاه****عشق روحانیست کامد قابل آب حیات
چون گرفت اندر نظر تیغ یمانی در یمین****بر نهد مر خصم را داغ غلامی بر جبین
گه ز صدقش چون هوا عزلی دگر بیند گمان****گه ز حذقش چون خرد ملکی دگر گیرد یقین
تا امام اندر خراسان بلمفاخر شد کنون****با خراسانی جز آسانی نباشد همنشین
کنیتش با این لقب ز آنگونه در خورشید هست****این و آن ده حرف اکنون خواهی آن و خواه این
آسمان دانست چندین گه که هست ارواح را****این چنین دردی در اجزای چنین خاکی دفین
خاکبیزی از پی آن کرد چندین سال و ماه****تا چنین دری به دست آورد ناگه بر زمین
گرت باید تا هم اندر خطهٔ کون و فساد****نفس کلی را ببینی نفس جزیی را ببین
شاد باش ای شرع بی تو همچو موسا بی‌عصا****دیر زی ای علم بی تو چون سلیمان بی‌نگین
اندوه و شادیت چو ز آرام و جنبش برترست****کی تواند کرد طبعت شاد و چرخ اندوهگین
جنبش از نور ملک داری نه از نار فلک****عادت از ماء معین داری نه از ماء مهین
چون به کرسی برشوی خوانند بر جانت همی****«قل اعوذ» و «آیة الکرسی» به جنت حور عین
چون تو دامنهای در پاشی بدانگه عقل را****از شتاب در چدن گردد گریبان آستین
زهره در چرخ سیم تا شد مریدت زین سپس****زهره را بی‌سبحه ننگارد همی نقاش چین
روح قدسی را ترقی نیست زان منزل که هست****ورنه از پند تو کروبی شدی روح‌الامین
تا تو سلمانی دگر گشتی مرا در مدح تو****بوذر دیگر همی خواند کرام‌الکاتبین
تو چو سلمان در عطا هرگز نگشتی گرد «لا»****من چو بوذر در ثنا هرگز نگردم گرد لات
ای ز عصمت بر تو هر ساعت نگهبانی دگر****وز بر ما هر زمان فضلی و احسانی دگر
ای ترا از روی همت هم درین ایوان صدر****از ورای آفرینش صدر و ایوانی دگر
جز به تعلیم تو اندر عالم ایمان که ساخت****هر زمان نو خاتم از بهر سلیمانی دگر
هر که چون شب دامن اقبال تو بگرفت سخت****چاک زد چون صبح هر روزی گریبانی دگر
سیف حقی رو که تا تایید حق افسان تست****حاجتت ناید به افسون و به افسانی دگر
تا ترا صدر خراسان خواند سلطان عراق****شد خراسان بر زمین زین فخر سلطانی دگر
بهر آن تا زین شرف خالی نماند عقل و روح****نام کردند آسمان‌ها را خراسانی دگر
در حق خود هم ز حق تشریف او چون می‌رسد****هر زمان از حضرت سلطانت فرمانی دگر
خاطر تیز تو تا در دین پدید آمد نماند****نیز مر روح‌القدس را هیچ پنهانی دگر
اندرین میدان مر این گوی سیاه و سبز را****نیست گویی جز اشارات تو چوگانی دگر
تا بدان ایوان رسانیدت که کیوان را نمود****میخ نعل مرکب جاه تو کیوانی دگر
از ورای پرده‌های کن فکان در علم عشق****گوهری آری همی هر ساعت از کانی دگر
هست در نفس طبیعی روح حیوانیت را****از برای قرب حق هر لحظه قربانی دگر
تا کنون از استواری علت اولا نیافت****زندگانی را چو ترکیب تو زندانی دگر
جاودان زی کز برای عمرت از درگاه روح****نامزد باشد همی هر ساعتی جانی دگر
رو که اندر عالم آرام و جنبش تا ابد****تنت بی‌جنبش نخواهد بود و جانت بی‌ثبات
ای به همت بوده بی‌سعی سپهر و آفتاب****خشکسال خاطر دریاب ما را فتح باب
ای مرا در روضهٔ فضل آوریده بعد از آنک****دیده بودم در دو ماه از ده فضولی صد عذاب
گاهم این گفتی تو مردم نیستی از بهر آنک****با خران هم صحبتت بینم همیشه چو ذباب
گر نه‌ای از ما چو عیسا چون نپری بر هوا****ور ز مایی همچو ما چون خر نرانی در خلاب
گاهم آن گفتی چه مرغی کز برای حس و جسم****سر به مر داری فرو ناری و هستی چون عقاب
گاهم آن گفتی سنایی نیستی ار هستیی****دلت مشغول ثنایستی نه مشغول ثواب
گویم ار تو هم بدین مشغول باشی به بود****زان که به سازد خرف را گرم دار دار خضاب
تشنه چون قانع بود دیرش به پای آرد بحار****باز چون طامع بود زودش به دست آرد سراب
گاهم این گفتی که در تو هیچ حکمت نیست زانک****چون حکیمانت نبینم ساعتی مست و خراب
گویم او را بل که تا من خر بوم بس بی خرد****خاک بر سر حکمتی را کو نیاید بی شراب
گر تو بشناسی حکیم آن مالداری را که او****پاسبان خویش را ندهد همی داروی خواب
پس حکیمی هم بدانم جامه شویی را که او****رو زدی خورشید را ز ابر سیه سازد نقاب
نظم من زین یافه گویان تا کنون افسرده بود****وین عجب نبود که از سردی فسرده گردد آب
ور کنون از رای تو بگشاد هم نبود عجب****زان که چون آتش کلید آب بستست آفتاب
مدح گفتن جز ترا از چون منی باشد خطا****مکرمت کردن ترا با مادحت باشد صواب
زین پس اکنون در نهاد کهتری و مهتری****در ثنا و در عطا از تو صلات از من صلات
ای به تو روشن دو موضع هم سرای و هم سریر****وی به تو جامع دو جامع هم صغیر و هم کبیر
عزم را سلطان نهادی حزم را شیطان فریب****حلم را خاکی مزاجی علم را پاکی پذیر
قابل مدحی نداری چون خط اول همال****قایل مدحم ندارم چون دم آخر نظیر
نه ز بد شعری به هر صدری ندارم اختلاط****لیک بی‌معنی همی در پیش هر خر خیر خیر
از برای پاره‌ای نان برد نتوان آبروی****وز برای جرعه‌ای می‌رفت نتوان در سعیر
عقل آزادم بنگذارد همی چون دیگران****از پی نانی به دست فاسقی باشم اسیر
حرص گوید: چون نگردی گرد خمر و قمر و رمز****عقل گوید: رو بخوان «قل فیهما اثم کبیر»
اهل دنیا بیشتر همچون کمانند از کژی****بد نپنداریدم ار من راست باشم همچو تیر
چون کریمان یک درم ندهندم از روی کرم****تا ندارندم دو سال از انتظار اندر زحیر
سرمهٔ بخشش چه سود آنرا که دیدهٔ مدح گوی****کرده باشد انتظار وعدهٔ صلت ضریر
تا ابد هرگز نگشتی محترق از آفتاب****گر عطارد یک نفس در صدر تو بودی دبیر
ای بلند اصلی که کم زادست چون تو خاک پست****وی جوانبختی که کم دیدست چون تو چرخ پیر
روی زی صدرت نهادم بادل امیدوار****پشت چفته چون کمان از بیم تیز زمهریر
چون ترا کردم به دل بر دیگران «نعم البدل»****ور بدیشان بازگردم ز ابلهی «بس المصیر»
حاجت از تو خواست باید من چه جویم از خسان****در ز دریا جست باید من چه جویم از غدیر
از غرور هر سراب اکنون نجستم چون تراب****قلزم و سیحون و جیحون دجله و نیل و فرات
تا همی زاید ازل زو قسم سرت سور باد****تا همی پاید ابد زو قسم عمرت نور باد
سیرتت را چون بقای بارنامهٔ صورتست****سیرتت را زندگی چون بارنامهٔ صور باد
آب دستت در دماغ یافه‌گویان مشک گشت****خاک پایت در مزاج کافران کافور باد
خانهٔ حاسد چو قلب نامت و نام پدرت****زیر و بالا باد و در نام محن محصور باد
در دوام بی‌نیازی بر مثال عقل و نفس****جسمت از آرامش و جانت ز جنبش دور باد
آنکه آخرتر ز انواع تو با توقیع باد****و آنکه سابق‌تر به ابداع تو با منشور باد
نز برای آنکه تو در بند شعر و شاعری****از پی تشریف شاعر سعی تو مشکور باد
ای سرور میوهٔ دلهای اهل روزگار****طبع من از خلعتت چون جان تو مسرور باد
نقش لفظ جانفزایت گوشوار روح باد****گرد صحن حلقه جایت توتیای حور باد
تا به روز عدل دارالحکمة از تاثیر عدل****همچو دارالملک انصاف عمر معمور باد
مجلس حکمت ز ناپاکان عالم پاک باد****منبر علمت ز مهجوران دین مهجور باد
هر که از دل بر سریر حکم تو بوسه دهد****تا ابد چون جان ز ایمان مومن مسرور باد
گر چه نزد دوستان نامت محمد به ولیک****بر عدو نام تو چون نام پدر منصور باد
عزمت از نفس ارادی سال و مه مختار باد****حزمت از روح طبیعی روز و شب مجبور باد
هفت آبا بهر تایید تو بر چار امهات****همچنان کت بود و هست از بعد این مامور باد
همچو خاک و باد و آب و آتشت در هر صفت****عمر باد و امر باد و لطف باد و نور باد
تا بدان روزی که باشی قاضی حسن القضا****در جهان دین تو باشی مفتی و اقضی القضات
ای بی‌وفا ای پاسبان، آشوب کم کن یکزمان****چندین چرا داری فغان ای بی‌وفا ای پاسبان
گر خود نخسبی یکزمان ای کافر نامهربان****افتاد کار من به جان ای بی‌وفا ای پاسبان
همراه عاشق گشته‌ای با عاشق سرگشته‌ای****هم یار دیرین گشته‌ای ای بی‌وفا ای پاسبان
از بانگ های و هوی تو کمتر شدم در کوی تو****گشت این تنم چون موی تو ای بی‌وفا ای پاسبان
آرام گیر و کم خروش آخر به خون ما مکوش****در خون دل ما را مجوش ای بی‌وفا ای پاسبان
آخر نه من زار توام در درد بسیار توام****زار و گرفتار توام ای بی‌وفا ای پاسبان
خاک درت را بنده‌ام دایم ترا جوینده‌ام****هستم بدین تا زنده‌ام ای بی‌وفا ای پاسبان
بر ما چنین پستی مکن تندی و بد مستی مکن****جور و زبردستی مکن ای بی‌وفا ای پاسبان
زان قد علم نالم همی در خون دل پالم همی****از او بدین حالم همی ای بی‌وفا ای پاسبان
از تو سنایی خسته شد درد دلش پیوسته شد****بر جان او این بسته شد ای بی‌وفا ای پاسبان
ای سنگدل ای پاسبان کمتر این بانگ و فغان****تا خواب مانم یک زمان ای سنگدل ای پاسبان
هر دو خروشانم چو تو گردان و گریانم چو تو****با داغ هجرانم چو تو ای سنگدل ای پاسبان
آواز کم کن ساعتی بر چشم ما کن رحمتی****بر جان من نه منتی ای سنگدل ای پاسبان
آخر هم آواز توام با داغ دمساز توام****آخر نه همراز توام ای سنگدل ای پاسبان
معشوق خود را بنده‌ام در عالمش جوینده‌ام****هستم برین تا زنده‌ام ای سنگدل ای پاسبان
از من ستانی رشوتی تا من بباشم ساعتی****نزدیک حورا صورتی ای سنگدل ای پاسبان
من روز و شب گریان‌ترم وز عشق با افغانترم****در درد تو حیرانترم ای سنگدل ای پاسبان

 

مسمطات

 

 

شمارهٔ ۱ - افگنده در شور و شغب جان و دل عشاق را

 

ای کودک زیبا سلب سیمین بر و بیجاده لب****سرمایهٔ ناز و طرب حوران ز رشکت در تعب
زلف و رخت چون روز و شب زان زلفکان بلعجب****افگنده در شور و شغب جان و دل عشاق را
زیبا نگار نازنین رخ چون گل و بر یاسمین****پاکیزه چون حور معین پیرایهٔ خلد برین
بادا بر املاق آفرین کاید چو تو زان حور عین****فخرست بر ما چین و چین از بهر تو املاق را
عیار یار دلبری با غمزه و جان دلبری****کردی ز جانم دل بری زان چشمکان عبهری
در سحر همچون ساحری سنگین دل و سیمین‌بری****دارم فزون ای سعتری در دل دو صد مرزاق را
داری تو ای سرو روان بر لاله و بر ارغوان****از مشک و عنبر صولجان از عشقت ای حور جنان
گشتم قضیب خیزران سرندر جان و جهان****چندین چه داری در غمان مر عاشق مشتاق را
از هجرت ای چون ماه و خور کردی مرا بی‌خواب و خور****بسته دل و خسته جگر لب خشک دارم دیده تر
عهدی که کردی ای پسر با من تو ای جان پدر****زنهار بر جانم مخور مشکن تو آن میثاق را

 

شمارهٔ ۲ - از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس

 

المستغات ای ساربان چون کار من آمد به جان****تعجیل کم کن یک زمان در رفتن آن دلستان
نور دل و شمع بیان ماه کش و سرو روان****از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس
ای چون فلک با من به کین بی مهر و رحم و شرم و دین****آزار من کمتر گزین آخر مکن با من چنین
عالم به عیش اندر ببین تا مر ترا گردد یقین****کاندر همه روی زمین مسکین‌تر از من نیست کس
آرام جان من مبر عیشم مکن زیر و زبر****در زاری کارم نگر چون داری از حالم خبر
رحمی بکن زان پیشتر کاید جهان بر من به سر****بگذار تا در رهگذر با تو برآرم یک نفس
دایم ز حسن آن صنم چون چشم او بختم دژم****چون زلف او پشتم به خم دل پر ز تف رخ پر ز نم
اندوه بیش آرام کم پالوده صبر افزوده غم****از دست این چندین ستم یارب مرا فریاد رس
چون بست محمل بر هیون از شهر شد ناگه برون****من پیش او از حد برون خونابه راندم از جفون
کردم همه ره لاله‌گون گفتم که آن دلبر کنون****چون بسته بیند ره ز خون باشد که گردد باز پس
هر روز برخیزم همی در خلق بگریزم همی****با هجر بستیزم همی شوری برانگیزم همی
رنگی برآمیزم همی می در قدح ریزم همی****در باده آویزم همی کاندهگسارم باده بس

 

شمارهٔ ۳ - در مدح خواجه حکیم حسن اسعد غزنوی

 

حادثهٔ چرخ بین فایدهٔ روزگار****سیر ز انجم شناس حکم ز پروردگار
نیز نباشد مدام هست چو بر ما گذار****حسرت امشب چو دوش محنت فردا چو دی
اسب قناعت بتاز پیش سپاه قدر****عدل خداوند را ساز ز فضلش سپر
یافه‌مگوی و مبین از فلک این خیر و شر****سایق علم‌ست این منتهی و مبتدی
حال فلک را مجوی سیر ملک را مگوی****سلک جواهی مگیر بر ره معنی بپوی
نادره شعری بگوی حسن سعادت بجوی****نزد ظریفی خرام چون حسن اسعدی
آنکه ز الماس عقل در معانی بسفت****سوسن اقبال و بخت در چمن او شکفت
عقل چون آن حال دید در سر با خود بگفت****دیر زیاد آنکه شد در ره من مهتدی
حاجت عقل اندرو گشت روا ای عجب****ساخت هم از بهر خویش از دل و طبعش سلب
نزد همه کس سخنش گشت روا زین سبب****عقلش چون مقتداست طبع ورا مقتدی
او سبب عز دهر یافته از بخت خویش****ساخته بر اوج چرخ همت او تخت خویش
عالم علوی کشد خاطر او رخت خویش****دیده مجال سخن در وطن مفردی
خط سخنهای خوب یافت ز گنج کلام****بحر معانی گرفت همت طبعش تمام
نزدش باز آمد او کرد چو آنجا مقام****گویی بر اوج ساخت جایگه عابدی
آفت ادبار و نحس کرد ز پیشش رحیل****سعد نجوم فلک جست مر او را دلیل
عاجز او شد حسود دشمن او شد دلیل****دید چو در دولتش قاعدهٔ سرمدی
حد و کمال دو چیز خاطر و آن همتش****ساحت آن عرش گشت مسکین این فکرتش
نیست عجب کز فلک از قبل رفعتش****نازد بر همتش حاسد آن حاسدی
ای شده اشکال شعر از دل و طبعت بیان****ساخته از عقل و فضل بر تن و جان قهرمان
عین سعادت چو گشت طبع ترا ترجمان****دیوانها ساز زود ز آن همم فرقدی
حنجر ادبار را خنجر اقبال زن****سلسلهٔ جاه در کنگر سدره فگن
ناز همالان مکش زان که به هر انجمن****از همه در علم و فضل افضلی و اوحدی
آیت بختت نمود از عز برهان خویش****سیرت زیبات یافت از خط سامان خویش
عادت خوبت براند بر دل فرمان خویش****دیدهٔ اقبال را اکنون چون اثمدی
حافظ چون خاطری صافی چون جوهری****ساکن چون کوه و کان روشن چون آذری
نرم چو آب روان زان به گه شاعری****ناب تو چون لولوی صاف تو چون عسجدی
کبر حیا شد چو دید آن دل و طبع و سخات****سحر مبین چو یافت خاطر شعر و ثنات
عیش هنی شد چو یافت سیرت و زیب و لقات****دیو زیان شد چو یافت در تو فر مرشدی
حاسد تا در جهان نیست چو ناصح به دل****ساخته با نیک و بد راست چو با آب، گل
نیست به چهره حبش بابت چین و چگل****تا نبود نزد عقل راد بسان ردی
حربهٔ اقبال گیر ساز ز طبعش فسان****شو ز نحوست بری کن به سعادت مکان
نامهٔ اقبال خوان زان که تویی خوش زبان****کعبهٔ زوار را تو حجرالاسودی
گردش گردون و دهر جز به رضایت مباد****سیر کواکب به سعد دور ز رایت مباد
عون عنایت به تو جز ز خدایت مباد****دین خداییت باد با روش احمدی
حسرت و رنج و بدی یار و صدیقت مباد****سیرت و رسم بدان کار و طریقت مباد
نیکی یار تو باد نحس رفیقت مباد****بخش تو نیکی و سعد سهم حسودت بدی

 

رباعیات

 

 

حرف ا

 

 

رباعی شماره 1: عشقست مرا بهینه‌تر کیش بتا

 

عشقست مرا بهینه‌تر کیش بتا****نوشست مرا ز عشق تو نیش بتا
من می‌باشم ز عشق تو ریش بتا****نه پای تو گیرم نه سر خویش بتا

 

رباعی شماره 2: در دست منت همیشه دامن بادا

 

در دست منت همیشه دامن بادا****و آنجا که ترا پای سر من بادا
برگم نبود که کس ترا دارد دوست****ای دوست همه جهانت دشمن بادا

 

رباعی شماره 3: عشقا تو در آتش نهادی ما را

 

عشقا تو در آتش نهادی ما را****درهای بلا همه گشادی ما را
صبرا به تو در گریختم تا چکنی****تو نیز به دست هجر دادی ما را

 

رباعی شماره 4: آنی که قرار با تو باشد ما را

 

آنی که قرار با تو باشد ما را****مجلس چو بهار با تو باشد ما را
هر چند بسی به گرد سر برگردم****آخر سر و کار با تو باشد ما را

 

رباعی شماره 5: ای کبک شکار نیست جز باز ترا

 

ای کبک شکار نیست جز باز ترا****بر اوج فلک باشد پرواز ترا
زان می‌نتوان شناختن راز ترا****در پرده کسی نیست هم آواز ترا

 

رباعی شماره 6: هر چند بسوختی به هر باب مرا

 

هر چند بسوختی به هر باب مرا****چون می‌ندهد آب تو پایاب مرا
زین بیش مکن به خیره در تاب مرا****دریافت مرا غم تو، دریاب مرا

 

رباعی شماره 7: چون دوست نمود راه طامات مرا

 

چون دوست نمود راه طامات مرا****از ره نبرد رنگ عبادات مرا
چون سجده همی نماید آفات مرا****محراب ترا باد و خرابات مرا

 

رباعی شماره 8: در منزل وصل توشه‌ای نیست مرا

 

در منزل وصل توشه‌ای نیست مرا****وز خرمن عشق خوشه‌ای نیست مرا
گر بگریزم ز صحبت نااهلان****کمتر باشد که گوشه‌ای نیست مرا

 

رباعی شماره 9: در دل ز طرب شکفته باغیست مرا

 

در دل ز طرب شکفته باغیست مرا****بر جان ز عدم نهاده داغیست مرا
خالی ز خیالها دماغیست مرا****از هستی و نیستی فراغیست مرا

 

رباعی شماره 10: اندوه تو دلشاد کند مرجان را

 

اندوه تو دلشاد کند مرجان را****کفر تو دهد بار کمی ایمان را
دل راحت وصل تو مبیناد دمی****با درد تو گر طلب کند درمان را

 

رباعی شماره 11: کی باشد که ز طلعت دون شما

 

کی باشد که ز طلعت دون شما****ما رسته و رسته ریش‌ملعون شما
ما نیز بگردیم و نباید گشتن****چون خری گرد در شما

 

رباعی شماره 12: گردی نبرد ز بوسه از افسر ما

 

گردی نبرد ز بوسه از افسر ما****گر بوسه به نام خود زنی بر سر ما
تازان خودی مگرد گرد در ما****یا چاکر خویش باش یا چاکر ما

 

رباعی شماره 13: در دل کردی قصد بداندیشی ما

 

در دل کردی قصد بداندیشی ما****ظاهر کردی عیب کمابیشی ما
ای جسته به اختیار خود خویشی ما****بگرفت ملالتت ز درویشی ما

 

حرف ب

 

 

رباعی شماره 14: زان سوزد چشم تو زان ریزد آب

 

زان سوزد چشم تو زان ریزد آب****کاندر ابروت خفته بد مست و خراب
ابروی تو محراب و بسوزد به عذاب****هر مست که او بخسبد اندر محراب

 

رباعی شماره 15: تا در چشمم نشسته بودی در تاب

 

تا در چشمم نشسته بودی در تاب****پیوسته همی بریختی در خوشاب
و اکنون که برون شدن به رستم ز عذاب****چون دیده ز خس برست کم ریزد آب

 

رباعی شماره 16: چگونه‌ای، داد جواب

 

با دل گفتم: چگونه‌ای، داد جواب****من بر سر آتش و تو سر بر سر آب
ناخورده ز وصل دوست یک جام شراب****افتاده چنین که بینیم مست و خراب

 

رباعی شماره 17: گفتی که کیت بینم ای در خوشاب

 

گفتی که کیت بینم ای در خوشاب****دریاب مرا و خویشتن را دریاب
کایام چنان بود که شبها گذرد****کز دور خیال هم نبینیم به خواب

 

رباعی شماره 18: آنکس که ز عابدی در ایام شراب

 

آنکس که ز عابدی در ایام شراب****نشنید کس از زبان او نام شراب
از عشق چنان بماند در دام شراب****کز محبره فرمود کنون جام شراب

 

رباعی شماره 19: روزاز دورخت بروشنی ماند عجب

 

روزاز دورخت بروشنی ماند عجب****آن مقنعهٔ چو شب نگویی چه سبب
گویی که به ما همی نمایی ز طرب****کاینک سر روز ما همی گردد شب

 

رباعی شماره 20: ای مجلس تو چو بخت نیک اصل طرب

 

ای مجلس تو چو بخت نیک اصل طرب****وین در سخنهات چو روز اندر شب
خورشید سما را چو ز چرخست نسب****خورشید زمینی و چو چرخی چه عجب

 

رباعی شماره 21: لبهات می ست و می بود اصل طرب

 

لبهات می ست و می بود اصل طرب****چندان ترشی درو نگویی چه سبب
تو از نمک آنچنان ترش داری لب****گر می ز نمک ترش شود نیست عجب

 

رباعی شماره 22: نیلوفر و لاله هر دو بی‌هیچ سبب

 

نیلوفر و لاله هر دو بی‌هیچ سبب****این پوشد نیل و آن به خون شوید لب
می‌شویم و می‌پوشم ای نوشین لب****در هجر تو رخ به خوان و از نیل سلب

 

رباعی شماره 23: تا بشنیدم که گرمی از آتش تب

 

تا بشنیدم که گرمی از آتش تب****گرمی سوی دل بردم و سردی سوی لب
مرگست ندیمم از فراقت همه شب****تب با تو و مرگ با من این هست عجب

 

رباعی شماره 24: از روی تو و زلف تو روز آمد و شب

 

از روی تو و زلف تو روز آمد و شب****ای روز و شب تو روز و شب کرده عجب
تا عشق مرا روز و شبت هست سبب****چون روز و شبت کنم شب و روز طلب

 

رباعی شماره 25: تا دیده‌ام آن سیب خوش دوست فریب

 

تا دیده‌ام آن سیب خوش دوست فریب****کو بر لب نوشین تو می‌زد آسیب
اندیشهٔ آن خود از دلم برد شکیب****تا از چه گرفت جای شفتالو سیب

 

حرف ت

 

 

رباعی شماره 26: بی‌خوابی شب جان مرا گر چه بکاست

 

بی‌خوابی شب جان مرا گر چه بکاست****جر بیداری ز روی انصاف خطاست
باشد که خیال او شبی رنجه شود****عذر قدمش به سالها نتوان خواست

 

رباعی شماره 27: ای جان عزیز تن بباید پرداخت

 

ای جان عزیز تن بباید پرداخت****گر با غم عشق و عاشقی خواهی ساخت
اندر دل کن ز عشق خواری و نواخت****با روی نکو چو عاشقی خواهی باخت

 

رباعی شماره 28: آن موی که سوز عاشقان می‌انگیخت

 

آن موی که سوز عاشقان می‌انگیخت****کز یک شکنش هزار دلداده گریخت
آخر اثر زمانه رنگی آمیخت****تا در کفش از موی سیه پاک بریخت

 

رباعی شماره 29: در دوستی ای صنم چو دادم دادت

 

در دوستی ای صنم چو دادم دادت****بر من ز چه روی دشمنی افتادت
دشمن خوانی مرا و خوانم بادت****ای دوست چو من هزار دشمن بادت

 

رباعی شماره 30: ای مانده زمان بنده اندر یادت

 

ای مانده زمان بنده اندر یادت****دادست ملک ز آفرینش دادت
تو عید منی به عید بینم شادت****ای عید رهی عید مبارک بادت

 

رباعی شماره 31: ای کرده فلک به خون من نامزدت

 

ای کرده فلک به خون من نامزدت****دیدار نکو داده و برده خردت
ز اقبال قبول تو و ز ادبار ردت****من خود رستم وای تو و خوی بدت

 

رباعی شماره 32: صدبار به بوسه آزمودم پارت

 

صدبار به بوسه آزمودم پارت****بس بوسه دریغ یافتم هر بارت
گفتم که کنون کشید خواهم بارت****با این همه هم به کار ناید کارت

 

رباعی شماره 33: ای خواجه محمد ای محامد سیرت

 

ای خواجه محمد ای محامد سیرت****ای در خور تاج هر دو هم نام و سرت
پیدا به شما دو تن سه اصل فطرت****ز آن روی سخا از تو و علم از پدرت

 

رباعی شماره 34: زین پس هر چون که داردم دوست رواست

 

زین پس هر چون که داردم دوست رواست****گفتار بیفتاد و خصومت برخاست
آزادی و عشق چون همی باید راست****بنده شدم و نهادم از یک سو خواست

 

رباعی شماره 35: خورشید به زیر دام معشوقهٔ ماست

 

خورشید به زیر دام معشوقهٔ ماست****مه با همه حسن نام معشوقهٔ ماست
امروز جهان به کام معشوقهٔ ماست****عالم همه بانگ و نام معشوقهٔ ماست

 

رباعی شماره 36: بیرون جهان همه درون دل ماست

 

بیرون جهان همه درون دل ماست****این هر دو سرا، یگان یگان منزل ماست
زحمت همه در نهاد آب و گل ماست****پیش از دل و گل چه بود آن منزل ماست

 

رباعی شماره 37: روز از طلبت پردهٔ بیکاری ماست

 

روز از طلبت پردهٔ بیکاری ماست****شبها ز غمت حجرهٔ بیداری ماست
هجران تو پیرایهٔ غمخواری ماست****سودای تو سرمایهٔ هشیاری ماست

 

رباعی شماره 38: هر باطل را که رهگذر بر گل ماست

 

هر باطل را که رهگذر بر گل ماست****تو پنداری که منزلش در دل ماست
آنجا که نهاد قبلهٔ مقبل ماست****درد ازل و عشق ابد حاصل ماست

 

رباعی شماره 39: هجرت به دلم چو آتشی در پیوست

 

هجرت به دلم چو آتشی در پیوست****آب چشمم قوت او را بشکست
چون خواستم از یاد غمت گشتن مست****بگرفت مرا خاک سر کوی تو دست

 

رباعی شماره 40: دستی که حمایل تو بودی پیوست

 

دستی که حمایل تو بودی پیوست****پایی که مرا نزد تو آوردی مست
زان دست بجز بند ندارم بر پای****زان پای بجز باد ندارم در دست

 

رباعی شماره 41: تا زلف بتم به بند زنجیر منست

 

تا زلف بتم به بند زنجیر منست****سرگشته همی روم نه هشیار و نه مست
گویم بگرم زلف ترا هر چون هست****نه طاقت دل یابم و نه قوت دست

 

رباعی شماره 42: خواهم که به اندیشه و یارای درست

 

خواهم که به اندیشه و یارای درست****خود را به در اندازم ازین واقعه چست
کز مذهب این قوم ملالم بگرفت****هر یک زده دست عجز در شاخی سست

 

رباعی شماره 43: گفتم پس از آنهمه طلبهای درست

 

گفتم پس از آنهمه طلبهای درست****پاداش همان یکشبه وصل آمد چست
برگشت به خنده گفت ای عاشق سست****زان یکشبه را هنوز باقی بر تست

 

رباعی شماره 44: مستست بتا چشم تو و تیر به دست

 

مستست بتا چشم تو و تیر به دست****بس کس که به تیر چشم مست تو بخست
گر پوشد عارضت زره عذرش هست****از تیر بترسد همه کس خاصه ز مست

 

رباعی شماره 45: ای مه تویی از چهار گوهر شده هست

 

ای مه تویی از چهار گوهر شده هست****زینست که در چهار جایی پیوست
در چشم آبی و آتشی اندر دل****بر سر خاکی و بادی اندر کف دست

 

رباعی شماره 46: چون من به خودی نیامدم روز نخست

 

چون من به خودی نیامدم روز نخست****گر غم خورم از بهر شدن ناید چست
هر چند رهی اسیر در قبضهٔ توست****زین آمد و شد رضای تو باید جست

 

رباعی شماره 47: ای چون گل و مل در به در و دست به دست

 

ای چون گل و مل در به در و دست به دست****هر جا ز تو خرمی و هر کس ز تو مست
آنرا که شبی با تو بود خاست و نشست****جز خار و خمار از تو چه برداند بست

 

رباعی شماره 48: ای نیست شده ذات تو در پردهٔ هست

 

ای نیست شده ذات تو در پردهٔ هست****ای صومعه ویران کن و زنار پرست
مردانه کنون چو عاشقان می در دست****گرد در کفر گرد و گرد سر مست

 

رباعی شماره 49: لشکرگه عشق عارض خرم تست

 

لشکرگه عشق عارض خرم تست****زنجیر بلا زلف خم اندر خم تست
آسایش صدهزار جان یک دم تست****ای شادی آن دل که در آن دل غم تست

 

رباعی شماره 50: گیرم که چو گل همه نکویی با تست

 

گیرم که چو گل همه نکویی با تست****چون بلبل راه خوبگویی با تست
چون آینه خوی عیب جویی با تست****چه سود که شیمت دورویی با تست

 

رباعی شماره 51: محراب جهان جمال رخسارهٔ تست

 

محراب جهان جمال رخسارهٔ تست****سلطان فلک اسیر و بیچارهٔ تست
شور و شر و شرک و زهد و توحید و یقین****در گوشهٔ چشمهای خونخوارهٔ تست

 

رباعی شماره 52: امروز ببر زانچه ترا پیوندست

 

امروز ببر زانچه ترا پیوندست****کانها همه بر جان تو فردا بندست
سودی طلب از عمر که سرمایهٔ عمر****روزی چندست و کس نداند چندست

 

رباعی شماره 53: بر من فلک ار دست جفا گستردست

 

بر من فلک ار دست جفا گستردست****شاید که بسی وفا و خوبی کردست
امروز به محنتم از آن از سر و دست****تا درد همان خورد که صافی خوردست

 

رباعی شماره 54: تا جان مرا بادهٔ مهرت سودست

 

تا جان مرا بادهٔ مهرت سودست****جان و دلم از رنج غمت ناسودست
گر باده به گوهر اصل شادی بودست****پس چونکه ز بادهٔ تو رنج افزودست

 

رباعی شماره 55: در دام تو هر کس که گرفتارترست

 

در دام تو هر کس که گرفتارترست****در چشم تو ای جان جهان خوارترست
وان دل که ترا به جان خریدار ترست****ای دوست به اتفاق غمخوار ترست

 

رباعی شماره 56: مژگان و لبش عذر و عذابی دگرست

 

مژگان و لبش عذر و عذابی دگرست****وز کبر و ز لطف آتش و آبی دگرست
بی‌شک داند آنکه خردمند بود****کان آفت آب آفتاب دگرست

 

رباعی شماره 57: هر خوش پسری را حرکات دگرست

 

هر خوش پسری را حرکات دگرست****واندر لب هر یکی حیات دگرست
گویند مزاج مرگ دارد هجران****هجر پسران خوش ممات دگرست

 

رباعی شماره 58: هر روز مرا با تو نیازی دگرست

 

هر روز مرا با تو نیازی دگرست****با دو لب نوشین تو رازی دگرست
هر روز ترا طریق و سازی دگرست****جنگی دگر و عتاب و نازی دگرست

 

رباعی شماره 59: در شهر هر آنکسی که او مشهورست

 

در شهر هر آنکسی که او مشهورست****دانم که ز درد پای تو رنجورست
هستی به معانی تو جهانی دیگر****پایی که جهانی نکشد معذورست

 

رباعی شماره 60: غم خوردن این جهان فانی هوسست

 

غم خوردن این جهان فانی هوسست****از هستی ما به نیستی یک نفسست
نیکویی کن اگر ترا دست رسست****کین عالم یادگار بسیار کسست

 

رباعی شماره 61: در دیدهٔ کبر کبریای تو بسست

 

در دیدهٔ کبر کبریای تو بسست****در کیسهٔ فقر کیمیای تو بسست
کوران هزار ساله را در ره عشق****یک ذره ز گرد توتیای تو بسست

 

رباعی شماره 62: گر گویم جان فدا کنم جان نفسست

 

گر گویم جان فدا کنم جان نفسست****گر گویم دل فدا کنم دل هوسست
گر ملک فدا کنم همان ملک خسست****کی برتر ازین سه بنده را دست رسست

 

رباعی شماره 63: تا این دل من همیشه عشق اندیش‌ست

 

تا این دل من همیشه عشق اندیش‌ست****هر روز مرا تازه بلایی پیش ست
عیبم مکنید اگر دل من ریش‌ست****کز عشق مراد خانه ویران بیشست

 

رباعی شماره 64: زین روی که راه عشق راهی تنگ‌ست

 

زین روی که راه عشق راهی تنگ‌ست****نه بر خودمان صلح و نه بر کس جنگست
می‌باید می چه جای نام و ننگ‌ست****کاندر ره عشق کفر و دین همرنگست

 

رباعی شماره 65: ار نیست دهان فزونت ار هست کمست

 

ار نیست دهان فزونت ار هست کمست****گویی به مثل وجودش اندر عدم‌ست
درد است و دواست هم شفا و الم‌ست****گویی ملک الموت و مسیحا بهم‌ست

Not: Bazen Büyük Dosyaları tarayıcı açmayabilir...İndirerek okumaya Çalışınız.

Benzer Yazılar

Yorumlar