Print Friendly and PDF

Hakim Senâi Divan 4. Kısım

  

شماره قصیده 71: ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار

 

ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار****ای خداخوانان قال الاعتذار الاعتذار
پیش از آن کاین جان عذر آور فرو میرد ز نطق****پیش از آن کاین چشم عبرت بین فرو ماند ز کار
پند گیرید ای سیاهیتان گرفته جای پند****عذر آرید ای سپیدیتان دمیده بر عذار
ای ضعیفان از سپیدی مویتان شد همچو شیر****وی ظریفان از سیاهی رویتان شد همچو قار
پرده‌تان از چشم دل برداشت صبح رستخیز****پنبه تا از گوش بیرون کرد گشت روزگار
تا کی از دارالغروری ساختن دارالسرور****تا کی از دارالفراری ساختن دارالقرار
در فریب آباد گیتی چند باید داشت حرص****چشمتان چون چشم نرگس دست چون دست چنار
این نه آن صحراست کانجا بی جسد بینند روح****این نه آن بابست کآنجا بی خبر یابند بار
از جهان نفس بگریزید تا در کوی عقل****آنچه غم بودست گردد مر شما را غمگسار
در جهان شاهان بسی بودند کز گردون ملک****تیرشان پروین گسل بود و سنان جوزا فگار
بنگرید اکنون بنات‌النعش وار از دست مرگ****نیزه‌هاشان شاخ شاخ و تیرهاشان پارپار
می‌نبینید آن سفیهانی که ترکی کرده‌اند****همچو چشم تنگ ترکان گور ایشان تنگ و تار
بنگرید آن جعدشان از خاک چون پشت کشف****بنگرید آن رویشان از چین چو پشت سوسمار
سر به خاک آورد امروز آنکه افسر بود دی****تن به دوزخ برد امسال آنکه گردن بود پار
ننگ ناید مر شما را زین سگان پر فساد****دل نگیرد مر شما را زین خزان بی‌فسار
این یکی گه زین دین و کفر را زو رنگ و بوی****و آن دگر گه فخر ملک و ملک را زو ننگ و عار
این یکی کافی ولیکن فاش را ز اعتقاد****و آن دگر شافی ولیکن فاش را ز اضطرار
زین یکی ناصر عبادالله خلفی ترت و مرت****وز دگر حافظ بلادالله جهانی تار و مار
پاسبانان تو اند این سگ پرستان همچو سگ****هست مرداران ایشان هم بدیشان واگذار
زشت باشد نقش نفس خوب را از راه طبع****گریه کردن پیش مشتی سگ پرست و موشخوار
اندرین زندان برین دندان زنان سگ صفت****روزکی چند ای ستمکش صبر کن دندان فشار
تا ببینی روی آن مردم‌کشان چون زعفران****تا ببینی رنگ آن محنت‌کشان چون گل انار
گرچه آدم سیرتان سگ صفت مستولیند****هم کنون بینی که از میدان دل عیاروار
جوهر آدم برون تازد برآرد ناگهان****زین سگان آدمی کیمخت و خر مردم دمار
گر مخالف خواهی ای مهدی در آ از آسمان****ور موافق خواهی ای دجال یک ره سر برآر
یک طپانچه مرگ و زین مردارخواران یک جهان****یک صدای صور و زین فرعون طبعان صدهزار
باش تا از صدمت صور سرافیلی شود****صورت خوبت نهان و سیرت زشت آشکار
تا ببینی موری آن خس را که می‌دانی امیر****تا بینی گرگی آن سگ را که می‌خوانی عیار
در تو حیوانی و روحانی و شیطانی درست****در شمار هر که باشی آن شوی روز شمار
باش تا بر باد بینی خان رای و رای خان****باش تا در خاک بینی شر شور و شور شار
تا ببینی یک به یک را کشته در شاهین عدل****شیر سیر و جاه چاه و شور سوز و مال مار
ولله ار داری به جز بادی به دست ارمر ترا****جز به خاک پای مشتی خاکسارست افتخار
کز برای خاک پاشی نازنینی را خدای****کرددر پیش ساستگاه قهرش سنگسار
باش تا کل بینی آنها را که امروزند جزو****باش تا گل یابی آنها را که امروزند خار
آن عزیزانی که آنجا گلبنان دولتند****تا نداریشان بدینجا خیره همچون خار خوار
گلبنی کاکنون ترا هیزم نمود از جور دی****باش تا در جلوه‌ش آرد دست انصاف بهار
ژنده‌پوشانی که آنجا زندگان حضرتند****تا نداری خوارشان از روی نخوت زینهار
و آن سیاهی کز پی ناموس حق ناقوس زد****در عرب بواللیل بود اندر قیامت بونهار
پرده‌دار عشق دان اسم ملامت بر فقیر****پاسبان در شناس آن تلخ آب اندر بحار
ور بقا خواهی ز درویشان طلب زیرا که هست****بود درویشان قباهای بقا را پود و تار
تا ورای نفس خویشی خویشتن کودک شمار****چون فرود طبع ماندی خویشتن غافل بدار
کی شود ملک تو عالم تا تو باشی ملک او****کی بود اهل نثار آنکس که برچیند نثار
هست دل یکتا مجویش در دو گیتی زان که نیست****در نه و در هشت و هفت و در شش و پنج و چهار
نیست یک رنگی بزیر هفت چار از بهر آنک****ار گلست اینجای با خارست ور مل با خمار
بهر بیشی راست اینجا کم زدن زیرا نکرد****زیر گردون قمر پس مانده را هرگز قمار
در رجب خود روزه‌دار و «قل هوالله» خوان و پس****در صفر خوان «تبت» و در چارشنبه روزه‌دار
چند ازین رمز و اشارت راه باید رفت راه****چند ازین رنگ و عبارت کار باید کرد کار
همرهان با کوه‌هانان به حج رفتند و کرد****رسته از میقات و حرم و جسته از سعی و جمار
تو هنوز از راه رعنایی ز بهر لاشه‌ای****گاه در نقش هویدی گاه در رنگ مهار
چون به حکم اوست خواهی تاج خواهی پای بند****چون نشان اوست خواهی طیلسان خواهی غیار
تا به جان این جهانی زنده چون دیو و ستور****گر چه پیری همچو دنیا خویشتن کودک شمار
حرص و شهوت در تو بیدارند خوش خوش تو مخسب****چون پلنگی بر یمین داری و موشی بر یسار
مال دادی لیک رویست و ریا اندر بنه****کشت کردی لیک خوکست و ملخ در کشت‌زار
خشم را زیر آر در دنیا که در چشم صفت****سگ بود آنجا کسی کاینجا نباشد سگ سوار
خشم و شهوت مار و طاووسند در ترکیب تو****نفس را آن پایمرد و دیو را این دست یار
کی توانستی برون آورد آدم را ز خلد****گر نبودی راهبر ابلیس را طاووس و مار
عور کرد از کسوت عار ار ز دودهٔ آدمی****زان که اندر تخم آدم عاریت باشد عوار
حلم و خرسندی در آب و گل طلب کت اصل ازوست****کی بود در باد خرسندی و در آتش وقار
حلم خاک و قدر آتش جوی کآب و باد راست****گرت رنگ و بوی بخشد پیله‌ور صد پیلوار
تا تو اندر زیر بار حلق و جلقی چون ستور****پرده‌داران کی دهندت بار بر درگاه یار
گرد خرسندی و بخشش گرد زیرا طمع و طبع****کودکان را خربزه گرمست و پیران را خیار
راستکاری پیشه کن کاندر مصاف رستخیز****نیستند از خشم حق جز راست‌کاران رستگار
تا به جان لهو و لغوی زنده اندر کوی دین****از قیامت قسم تو نقشست و از قرآن نگار
حق همی گوید بده تا ده مکافاتت دهم****آن به حق ندهی و پس آسان بپاشی در شیار
این نه شرط مومنی باشد که در ایمان تو****حق همی خاین نماید خاک و سرگین استوار
گرد دین بهر صلاح دین به بی‌دینی متن****تخم دنیا در قرار تن به مکاری مکار
ای بسا غبنا کت اندر حشر خواهد بود از آنک****هست ناقد بس بصیر و نقدها بس کم عیار
سخت سخت آید همی بر جان ز راه اعتقاد****زشت زشت آید همی در دین ز راه اعتبار
بر در ماتم سرای دین و چندین نای و نوش****در ره رعناسرای دیو و چندان کار و بار
گرد خود گردی همی چون گرد مرکز دایره****ای پی اینی بسان خشک مغزان در دوار
از نگارستان نقاش طبیعی برتر آی****تا رهی از ننگ جبر و طمطراق اختیار
چون ز دقیانوس خود رستند هست اندر رقیم****به ز بیداری شما خواب جوانمردان غار
بازدان تایید دین را آخر از تلقین دیو****بازدان روح‌القدس را آخر از حبر نصار
عقل اگر خواهی که ناگه در عقیله‌ت نفکند****گوش گیرش در دبیرستان «الرحمان» در آر
عقل بی‌شرع آن جهانی نور ندهد مر ترا****شرع باید عقل را همچون معصفر را شخار
عقل جزوی کی تواند گشت بر قرآن محیط****عنکبوتی کی تواند کرد سیمرغی شکار
گر چه پیوستست بس دورست جان از کالبد****ور چه نزدیکست بس دورست گوش از گوشوار
پیشگاه دوست را شایی چو بر درگاه عشق****عافیت را سرنگون سار اندر آویزی بدار
عاشقان را خدمت معشوق تشریفست و بر****عاقلان را طاعت معبود تکلیف‌ست و بار
زخم تیغ حکم را چه مصطفا چه بوالحکم****ذوالفقار عشق را چه مرتضا چه ذوالخمار
هر چه دشوارست بر تو هم ز باد و بود تست****ورنه عمر آسان گذارد مردم آسان گذار
از درون جان برآمد نخوت و حقد و حسد****تا که از سیمرغ رستم گشت بر اسفندیار
تا ندانی کوشش خود بخشش حق دان از آنک****در مصاف دین ز بود خود نگشتی دلفگار
ورنه پیش ناوک اندازان غیرت کی بود****دست باف عنکبوتی زنده پیلی را حصار
چند جویی بی حیاتی صحو و سکر و انبساط****چند جویی بی مماتی محو و شکر و افتقار
جز به دستوری «قال الله» یا «قال الرسول»****ره مرو فرمان مده حاجت مگو حجت میار
چار گوهر چارپایهٔ عرش و شرع مصطفاست****صدق و علم و شرم و مردی کار این هر چار یار
چار یار مصطفا را مقتدا دار و بدان****ملک او را هست نوبت پنج نوبت زن چهار
پاس خود خود دار زیرا در بهار تر هوا****پاسبانت را تره کوکست و میوه کوکنار
از زبان جاه جویان تا نداری طمع بر****وز دو دست نخل بندان تا نداری چشم بار
کی توان آمد به راه حق ز راه جلق و حلق****درد باید حلق سوز و حلق دوز و حق گزار
نی از آن دردی که رخ مجروح دارد چون ترنج****بل از آن دردی که دلها خون کند در بر چو نار
نه چنان دردی که با جانان نگوید دردمند****بل از آن دردی که ناپرسا بگوید پیش یار
بر چنین بالا مپر گستاخ کز مقراض لا****جبرئیل پر بریدست اندرین ره صد هزار
هیزم دیگی که باشد شهپر روح‌القدس****خانه آرایان شیطانرا در آن مطبخ چه کار
علم و دین در دست مشتی جاه جوی مال دوست****چون بدست مست و دیوانه‌ست دره و ذوالفقار
زان که مشتی ناخلف هستند در خط خلاف****آب روی و باد ریش آتش دل و تن خاکسار
کز برای نام داند مرد دنیا علم دین****وز برای دام دارد ناک ده مشک تتار
ای نبوده جز گمان هرگز یقینت را مدد****وی نبوده جز حسد هرگز یمینت را یسار
شاعران را از شمار راویان مشمر که هست****جای عیسی آسمان و جای طوطی شاخسار
باد رنگین‌ست شعر و خاک رنگین‌ست زر****تو ز عشق این و آن چون آب و آتش بیقرار
ز آنچنین بادی و خاکی چون سنایی بر سر آی****تا چنو در شهرها بی‌تاج باشی شهریار
ورنه چون دیگر خسیسان زین خران عشوه خر****خاک رنگین می‌ستان و باد رنگین می‌سپار
نی که بیمار حسد را با شره در قحط سال****گرش عیسی خوان نهد بر وی نباشد خوشگوار
خاطر کژ را چه شعر من چه نظم ابلهی****کور عینین را چه نسناس و چه نقش قندهار
نکته و نظم سنایی نزد نادان دان چنانک****پیش کر بر بط سرای و نزد کور آیینه دار

 

شماره قصیده 72: آبرویی کان شود بی علم و بی عقل آشکار

 

آبرویی کان شود بی علم و بی عقل آشکار****آتش دوزخ بود آن آبرو از هر شمار
پیشی آن تن را رسد کز علم باشد پیش دست****بیشی آن سر را رسد کز عقل باشد پایدار
وای آن علمی که از بی عقل باشد منتشر****وای آن زهدی که از بی علم یابد انتشار
ای که می قدر فلک جویی و نور آفتاب****یک شبه بیداریی چون چرخ و چون انجم بیار
لاف پنهانی مزن بی علم هر جا بیهده****علم خوان خود پیش از آن پنهان کند علم آشکار
مایه‌ای داری چو عمر از وی مدان جز علم سود****قوتی داری چو عقل از وی مکن جز جهد کار
عهدهٔ فتوای دین بی علم در گردن مگیر****وعدهٔ شاهی و شادی بی‌خرد در دل مدار
آلت رامش بگیر و جای آرامش مجوی****پردهٔ غفلت مپوش و تخم بی‌فضلی مکار
لابهٔ هر خاصه منگر بند دل بر طبع نه****یاوهٔ هر عامه مشنو پند من بر جان گمار
یادگاری ده ز بیداری شب خود را مگر****وقت رفتن نام بهروزیت ماند یادگار
افسر و فرق ای پسر بی‌رنج کی گردد قرین****سیری و خواب ای فتا با علم کی گیرد قرار
علم خواهی مرحلهٔ علم از مژه چشمت سپر****فضل جویی راه شب بر بحر بیداری گذار
ماه گردی گر بیابی آتشی از نور علم****بحر گردی گر بیابی در علم آبدار
در اگر خواهی چنین رو نزد آن دریای علم****نور اگر خواهی چنین شو سوی آن شمع تبار
بوالمعالی احمد بن یوسف بن احمد آنک****آسمان دانشست و آفتاب روزگار
نوربخشی چون سپهر و درفشانی چون سحاب****حقگزاری چون زمین و مایه‌داری چون بهار
آن گهر باری که چون بیدار شد از کتم عدم****ماند بی‌چونان گهر بحر عدم تا حشر خوار
لافگاه علم و دین از نجم پر کرد انجمن****دامن کتم عدم زین در تهی کردش کنار
شمع گردون نزد جودش مایهٔ بخلست بخل****اوج گردون پیش قدرش مایهٔ عارست عار
یار او گر چشم دارد روزگار اندر علوم****«لن ترانی» بانگ برخیزد ز خلق انتظار
خار با خرما بگاه طعم کس کی کرد جفت****لعل با خر مهره اندر عقد کس کی کرد یار
آب جویست آنکه جوید سوی هر ناجنس راه****جوهر آتش ز همت بر فلک باشد سوار
لاجرم زین دادهٔ گردون و زادهٔ چار طبع****این جهان در رامش ست و آن جهان در افتخار
پایهٔ پاییدن جان نزد لطفش یک به دست****مایهٔ بالیدن تن پیش رایش یک شرار
ای ز تاثیر مزاجت چارگوهر بر فزون****یافته قدر و بلندی صفوت و لطف و وقار
میل دانش سوی تو چون میل اجزا سوی کل****آب دولت سوی تو چون آب سیل از کوهسار
آتش طبع بی اصلان ز آب روی خود بکش****دود بی‌علمی ز خانهٔ مغز بی علمان برآر
لالهٔ دعوی ز کوه که دروغان نیست کن****آفت فتوی ببر از مفتیان جهل بار
جاهلان را چاره نیست از نسبت پست دروغ****مار مهره جوی نادان نیست دور از زهر مار
لنگی و رهواری اندر راه دین ناید نکو****اسب دانش باید ار نی دور شو زین رهگذار
فقر از آن خواهی که پاکی از بیان فقه و شرع****لاله‌زان جویی که دوری از میان مرغزار
یادگار مصطفا در راه دین علمست علم****هیچ جاهل بی تعلم فقر کی کرد اختیار
هول و خشم یوسفی باید درین ره بدرقه****فقه و فضل یوسفی باید درین ره غمگسار
ای جمال ملک و دانش سرفراز از بهر آنک****یوسفی اصلی و احمد خلق و حدادی تبار
لاله و کوهی بلون حلم بابویی و رنگ****آتش و آبی به قدر و لطف بی دود و بخار
کان دین را مایه‌ای همچون بدن را پنج حس****لشکری مر ملک عز را چون نبی را چار یار
تربیت یاب از پدر چون آفتاب از آسمان****علمها گیر از پدر چون بخردان از روزگار
ابتدا این رنجها می‌کش که در باغ شرف****زود یابی صد گل خوشبوی از یک نوک خار
صد هزاران چرخ بینی زین سپس برطرف کون****از تبرک نعل اسبت کرده چون مه گوشوار
عاقلان بینی به شادی بهر آن در هر مکان****ناقدان بینی به رنج از بهر این در هر دیار
دور مشتی جاهل ناشسته روی اندر گذشت****دور دور یوسف ست ای پادشا پاینده‌دار
همچو جانی خالی از اعراض و اشباه جهان****آفتاب و آسمانی بی کسوف و بی غبار
اینهمه ز اقبال و علم اوست ورنه در جهان****یوسفان بی خرد بسیار بینم دلفگار
لختکی چون چرخ بیداری گزین کز بهر تو****منبری کرد از شرف چون شمس گردون اختیار
لک لک ناموخته گر مار می‌گیرد چسود****باز علم آموخته از قدر و عز جوید شکار
هیبت و عز و بها با رنج تن باشد قرین****قدرت و قدر و شرف با علم دین دارد قرار
قاید چشم و چراغ عالمی گردد چو شمع****آنکه پیماید به دیده قامت شبهای تار
یافه کم گوی ای سنایی مدح گو کز روی عقل****هیچ پرخوابی نجستست از طبیبان کوکنار
او امام پند گویانست پندش می‌دهی****ویحک از گستاخی و ژاژ تو یارب زینهار
لولو اوصاف او بر صدر جاهش میفشان****گوهر افغال او بر یاد طبعش می شمار
دور شو زین پند دادن زان که زشت آید شدن****بی حساب و بی سپر با حیدر اندر کارزار
ابلهی باشد براختن تیغ چوبین بر کسی****کو به کمتر کس ببخشد در زمان صد ذوالفقار
روز تا نبود چو ماه و ماه تا نبود چو سال****علم تا نبود چو جهل و آب تا نبود چو نار
یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین****دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار
نوبهارت با امام دین مبارک باد و باد****این چنین تان هر زمان با عافیت سیصد بهار
باد نهصد سال عمرت روز از نهصد زمان****هر زمانی روز او چون روز محشر صد هزار

 

شماره قصیده 73: ای خردمند موحد پاک دین هوشیار

 

ای خردمند موحد پاک دین هوشیار****ا زامام دین حق یک حجت از من گوش دار
آن امامی کو ز حجت بیخ بدعت را بکند****نخل دین در بوستان علم زو آمد به بار
آنک در پیش صحابان فضل او گفتی رسول****تا قیامت داد علمش کار خلقان را قرار
گفت گردد امتم هفتاد و سه فرقت بهم****اهل جنت زان یکی و مرجع دیگر به نار
معنی سه بار گفتن بوحنیفه را چراغ****ماضی و مستقبل و حال از علومش در حجار
اینک رفت و اینکه آید و آنکه بیند روی او****هر سه را زو روشنایی هر سه را علمش حصار
دهریی آمد به نزدیک خلیفه ناگهان****بغض دینی مبغضی شوخی پلیدی نابکار
این چه بدست از شریعت بر تنت گفت ای امیر****یافتستی پادشاهی خوش خور و بی غم گذار
روزه و عقد و نکاح و دور بودن از مراد****حج و غزو و عمره و این امرهای بی شمار
خویشتن رنجه چه داری چون به عالم ننگری****تا بدانی کین قدیمست و ندارد کردگار
گفت رسم شرع و سنت جمله تزویر و ریاست****سر به سر گیتی قدیمست و ندارد کردگار
آمدی تو بی‌خبر و ز خویش رفتی بی خبر****نامد از رفته یکی از ما برفته صدهزار
هست عالم چون چراگاهی و ما چون منزلی****چون برفت این منزلی گیرد دگر کس مرغزار
طبع و اخشیج هیولا را شناسیم اصل کون****هر کرا این منکر آید عقل او گیرد غبار
خانه‌ای دیدم به یونان در حجر کرده به نقش****صورت افلاک و تاریخ بنایش بر کنار
نسر واقع در حمل کنده که تاریخ این به دست****کی بگوید این به دست کس شناسد این شمار
کو منجم کو محاسب گو بیا معلوم کن****ابتدا پیدا کن و مر انتها را حجت آر
آنکه گفت از گاه آدم پنج و پانصد بیش نیست****نسر واقع در حمل چون کرده‌اند آنجا نگار
اینهمه زرق و فسونست و دروغ و شعبده****حیلت و نیرنگ داند این سخن را هوشیار
گفت امیرالمومنین ای مرد پر دعوی بباش****تا بیاید آن امام راستین فخر دیار
گر بتابی روی از او گردی هزیمت از سخن****بر سر دارت کنم تا از تو گیرند اعتبار
گر ز تو نعمان هزیمت گیرد و گردد خموش****معمتد گردی مرا و هم تو باشی میر و مار
چاکری را نامزد کرد او که نعمان را بخوان****تا کند او این جدل در پیش تخت شهریار
رفت قاصد چون بدید آن کان علم و فضل را****گفت: آمد ملحدی در پیش خسرو بادسار
می چنین گوید که زرق‌ست این مسلمانی و فن****خود شریعت چون ردایی کش نه پودست و نه تار
گفت امیرالمومنین: تا حاضر آید پیش او****دین ایزد را و شرع مصطفا را پشت و یار
گفت قاصد را امام دین چو بگزارم نماز****پیش میرالمومنین آیم ورا گو: چشم دار
تا نماز شما نامد بوحنیفه پیش شاه****چیره گشته دهری آنجا شاه بد در انتظار
هر زمان گفتی به شه آن ملحد بطال شوم:****می بترسد از من او زان شد نهان از اضطرار
کیست در گیتی که یارد گفت با من زین سخن****کیست در عالم که او از من ندارد الحذار
گفت: شاها می بفرما تا بیارندم به پیش****مطربان خوش لقای خوب روی نامدار
آنک می‌دارند روزه گوید ار او راست مزد****ساغری می‌بایدم معشوق زیبا در کنار
او چه داند روزه و طاعات عید و حج و غزو****عید او هر روز باشد روزه او را در چه کار
اندرین بودند ناگاهی درآمد مرد دین****شاد گشت از وی خلیفه دهر یک درمانده‌وار
گفتش از خجلت که: ای نعمان چرا دیر آمدی****داد نعمانش جوابی پر معانی مردوار
گفت: حالی چو شنیدم امر شه برخاستم****رخ نهادم سوی قصر و تخت شاه تاج‌دار
چون رسیدم بر کران دجله کشتی رفته بود****بود نخلی منکر آنجا تختهایش بر قطار
درهم آمد کشتئی شد درزهایش ناپدید****از سر نخل آمدش لیف و درو شد صد مرار
حلقه‌های آهنین دیدم ز سنگ آمد برون****اندر آمد دو مرار و کشتئی شد پایدار
کشتی آن گه پیش آمد من نشستم اندرو****آمد و بنشست آن گه بر کران جویبار
پیشم آمد تا بدو اندر نشستم دیر شد****زین سبب تا خیرم افتاد ای پسر معذور دار
گفت ملحد: شرم داری بو حنیفه زین دروغ****حجتی آورده ای کین کس ندارد استوار
گفت آن گه بو حنیفه آن امام دین حق****مر امیرالمومنین را که: ای امیر باوقار
خصم می‌گوید که صانع نیست عالم بد قدیم****این ز طبعست و هیولا نیست این را کردگار
آن گهٔ منکر همی گردد که مصنوعات را****صانعی باید مگر دیوانه است این گوش دار
تخته‌ای را منکری کت صانعی باید قدیم****می نداری استوارم من روا دارم مدار
ای سگ زندیق کافر خربط میشوم دون****می نبینی فوق و تحت و کوه و صحرا و بحار
گاه ابرو گه گشاده گاه خشک و گاه نم****گاه برف و گاه باران گاه روشن گاه تار
می نبینی بر فلک این خسرو سیارگان****ماه و انجم را ازو روشن همی دارد چو نار
هفت کوکب بر فلک گشته مبین در زمین****در ده و دو برج پیدا گشته در لیل و نهار
ماه در افزایش و نقصان و خود بر حال خویش****سوی مصنوعات شو آن گه صنایع کن نظار
ای سگ کافر به خود اندر نگه کن ساعتی****تا ببینی قدرتش مومن شوی ای دلفگار
قدرت حق عجز تو بر رنگ مویت ظاهرست****می کند آزادی موی سیه کافوروار
قطره‌ای آب آمد اندر کوزه‌ای کش سرنگون****صورتی زیبا پدید آورد از وی بی‌عوار
آدمی در روشنایی صنعتش پیدا کند****کار صانع بر خلاف این بود اندیشه دار
در سه تاریکی نگارد صورتی چون آدمی****آن گهٔ بر وی پدید آرد خط و زلف و عذار
نطق گویایی و بینایی و سمع آرد پدید****هفت چشمه در بدستی استخوان باده بار
آب چشمت شور کرد و آب گوشت تلخ و خوار****آب بینی منقبض و آب دهانت نوش بار
آب چشمت شور از آن آمد که به گنده شود****گر نباشد تلخ زی وی راه یابد مور و مار
در دهانت آب خوش آمد تا بدانی طعم چیست****چند گویم زین دلایل کن برین بر اختصار
صانعی باید حکیم و قادر و قایم به ذات****تا پدید آید ز صنع وی بتان قندهار
طبع نادان کی پدید آرد حکیم و فیلسوف****عقل از تو کی پذیرد این سخن را بر مدار
این مخالف طبعها با یکدگر چون ساختند****آب و آتش خاک و باد ای ملحدک حجت بیار
آنچه می‌گوید بدیدم من به یونان خانه‌ای****این چه حجت باشد آنجا صورتی کردست کار
رو بگو ایزد یکی قایم به ذات و لم یزل****قادر معطی و دانا خالق بر و بحار
ما نبودیم او پدید آوردمان از چار طبع****محدث آمد چار طبع و چار فصل روزگار
بگرو ای ملحد به قرآن «قل هوالله» یادگیر****چند باشد بر سرت از جهل و کفر و شک فسار
چون شنید این حجت از وی دهر یک خاموش گشت****کرد هر یک خوار او را پس بکردندش به دار
گفت نعمان ای خلیفه بعد ازین چونین مکن****ملحدان را پیش خود منشان ازین پس زینهار
ابن عم مصطفایی تیغ ازو میراث تست****میزن اکنون بر سر ملحد چو حیدر ذوالفقار
هر چه فرماید ترا قرآن و اخبار رسول****اندر آن آویز ملحد را ز مجلس دور دار
گفت: پذرفتم ز تو ای حجت دین خدای****شاد باش ای بوحنیفه ای امام بردبار
ای سنایی شکر این دانی که نتوانی گزارد****دین اسلام و امام عالم و پرهیزگار
گر سنایی مستجب گردد به آتش بی گمان****زین مناقب رسته گردد ای برادر گوش دار

 

شماره قصیده 74: ای گردن احرار به شکر تو گرانبار

 

ای گردن احرار به شکر تو گرانبار****تحقیق ترا همره و توفیق ترا یار
ای خواجهٔ فرزانه علی‌بن محمد****وی نایب عیسا به دو صد گونه نمودار
چندان که ترا جود و معالی‌ست به دنیا****نه نقطه سکون دارد و نه دایره رفتار
ذهن تو و سنگ تو به مقدار حقیقت****بر سخت همه فایدهٔ روح به معیار
مر جاه تو و علم ترا از سر معنی****آباء و سطقسات غلامند و پرستار
نخرید کسی جان بهایی به زر و سیم****تا نامدش اسراسر علوم تو پدیدار
برگ اجل از شاخ امل پاک فرو ریخت****تا شاخ علومت عمل آورد چنین بار
شد طبع جهان معتدل از تو که نیابی****در شهر یکی ذات گرانجان و سبکبار
از غایت آزادگی و فر بزرگیت****گشتند غلامان ستانهٔ درت احرار
گفتار فزونست ز هر چیز ولیکن****جود تو و مدح تو فزونست ز گفتار
عقلی که ز داروت مدد یافت به تحقیق****در تختهٔ تقدیر بخواند همه اسرار
شخصی که تر از شربت تو شد جگر او****لب خشک نماند به همه عمر چو سوفار
از عقل تو ای ناقد صراف طبیعت****شد عنصر ترکیب همه خلق چو طیار
آنکس که یکی مسهل و داروی تو خوردست****مانند فرشته نشود هرگز بیمار
هر چشم که از خاک درت سرمهٔ او بود****ز آوردن هر آب که آرد نشود تار
آنها که یکی حبه ز حب تو بخوردند****در دام اجل هیچ نگردند گرفتار
حذق تو چنانست که بی‌نبض و دلیلی****می باز نمایی غرض روح به هنجار
گر باد بفرخار بر دشمت داروت****از قوت او روح پذیرد بت فرخار
بر کار ز داروی تو شد شخص معطل****مانده ملک الموت ز داروی تو بیکار
ای طبع و علوم تو شفا بخش و سخاورز****وی دست و زبان تو درر پاش و گهربار
از مال تو جز خانهٔ تو کیست تهی‌دست****وز دست تو جز کیسهٔ تو کیست زیان‌کار
آراسته‌ای از شرف و جود همیشه****چون شاخ ز طیار و چو افلاک ز سیار
فعل تو چنانست که دیگر ز معاصی****واجب نشود بر تو یکی روز ستغفار
چون مردمک دیده عزیزی بر ما ز آنک****در چشم تو سیم و زر ما هست چنین خوار
چون نقطهٔ نقش‌ست دل آنکه ابا تو****دو روی و دو سر باشد چون کاغذ پرگار
ادیان به علی راست شد ابدان به تو زیراک****تو نافع مومن شدی او قامع کفار
تو دیگری و حاسد تو دیگر از آن کو****خار آمده بی‌گلبن تو گلبن بی‌خار
کی گردد مه مردم بد اصل به دعوی****کی گردد نو پیرهن کهنه به آهار
یک شهر طبیبند ولی از سر دعوی****کو چون تو یکی خواجهٔ دانندهٔ هشیار
عالم همه پر موسی و چوبست ولیکن****یک موسی از آن کو که ز چوبی بکند مار
کار چو تو کس نیست شدن نزد هر ابله****تا بار دهد یا ندهد حاجب و سالار
کز حشمت و جاه تو همی پیش نیاید****نور قمر و شمس به درگاه تو بی‌یار
خود دیده کنان جمله می‌آیند سوی تو****دیدار ترا از دل و جان گشته خریدار
تو کعبهٔ مایی و به یک جای بیاسای****این رفتن هر جای به هر بیهده بگذار
زوار سوی خانهٔ کعبه شده از طمع****هرگز نشود کعبه سوی خانهٔ زوار
دیدیم طبیبان و بدین مایه شناسیم****ما جعفر طیار ز بو جعفر طرار
بر چشمهٔ حیوان ز پی چون تو طبیبی****شاید که کند فخر شهنشاه جهاندار
کز جود تو و علم تو غزنین چو بهشتست****زیرا که درو نیست نه بیمار و نه تیمار
ای مرد فلک حشمت و فرزانهٔ مکرم****وی پیر جوان دولت مردانهٔ غیار
هستیم بر آنسان ز حکیمی که نگوید****اندر همه عالم ز من امروز کس اشعار
لیک آمده‌ام سیر ز افعال زمانه****هر چند هنوز از غرض خویشم ناهار
آن سود همی بینم از اشعار که هر شب****هش را ببرد سوش بماند بر من عار
خواریم از آنست که زین شهرم ازیرا****در بحر و صدف خوار بود لولو شهوار
هدهد کلهی دارد و طاووس قبایی****من بلبل و خواهان یکی درعه و دستار
زین محتشمانند درین شهر که همت****بر هیچ کسی می‌نتوان دوخت به مسمار
ای درت ز بی‌برگان چون شاخ در آذر****وی دلت ز بخشیدن چون باغ در آزار
از مکرمت تست که پیوسته نهفته‌ست****این شخص به دراعه و این پای به شلوار
پس چون تنم آراستهٔ پیرهن تست****این فرق مرا نیز بیارای به دستار
سود از تو بدان جویم کز مایهٔ طبعم****خود را بر تو دیده‌ام این قیمت و بازار
آثار نکو به که بماند چو ز مردم****می هیچ نماند ز پس مرگ جز آثار
تا جوهر دریا نبود چون گهر باد****تا مایهٔ مرکز نبود چون فلک نار
چون چار گهر فعل تو و ذات تو بادا****از محکمی و لطف و توانایی و مقدار
در عافیت خیر و سخا باد همیشه****اسباب بقای تو چو خیرات تو بسیار
جبار ترا از قبل نفع طبیبان****تا دیر برین مکرمت و جود نگهدار
جبار ترا باد نگهبان به کریمی****از مادح بدگوی و ز ممدوح جگرخوار
از فضل ملک باد به هر حال و به هر وقت****امروز تو از دی به و امسال تو از پار

 

شماره قصیده 75: طلب ای عاشقان خوش رفتار

 

طلب ای عاشقان خوش رفتار****طرب ای شاهدان شیرین‌کار
تا کی از خانه هین ره صحرا****تا کی از کعبه هین در خمار
زین سپس دست ما و دامن دوست****بعد از این گوش ما و حلقهٔ یار
در جهان شاهدی و ما فارغ****در قدح جرعه‌ای و ما هشیار
خیز تا ز آب روی بنشانیم****گرد این خاک تودهٔ غدار
پس به جاروب «لا» فرو روبیم****کوکب از صحن گنبد دوار
ترکتازی کنیم و در شکنیم****نفس رنگی مزاج را بازار
وز پی آنکه تا تمام شویم****پای بر سر نهیم دایره‌وار
تا ز خود بشنود نه از من و تو****لمن الملک واحد القهار
ای هواهای تو هوا انگیز****وی خدایان تو خدای آزار
قفس تنگ چرخ و طبع و حواس****پر و بالت گسست از بن و بار
گرت باید کزین قفس برهی****باز ده وام هفت و پنج و چهار
آفرینش نثار فرق تو اند****بر مچین خون خسان ز راه نثار
چرخ و اجرام ساکنان تو اند****تو از ایشان طمع مدار مدار
حلقه در گوش چرخ و انجم کن****تا دهندت به بندگی اقرار
ورنه بر چارسوی کون و فساد****گاه بیمار بین و گه تیمار
گاهت اندر مزارعت فکند****جرم کیوان چو خوک در شد یار
گه کند اورمزدت از سر زهد****زین جهان سیر و زان جهان ناهار
گاه بر بنددت به تهمت تیغ****دست بهرام چون قلم زنار
گاه مهرت نماید از سر کین****مر ترا در خیال زر عیار
گاه ناهید لولی رعنا****کندت باد سار و باده گسار
گه کند تیر چرخت از سر امن****چون کمان گوشه کشته و زه‌وار
گه کند ماه نقشت اندر دل****در خزر هندو در حبش بلغار
گه ترا بر کند اثیر از تو****تا تهی زو شوی چو دود شرار
گاه بادت کند ز آز و نیاز****روح پر نار و روی چون گلنار
گاه آب لئیم دون همت****جاهل و کاهلت کند به بحار
گاه خاک فسرده از تاثیر****بر تو ویران کند ده و آثار
با چنین چار پای‌بند بود****سوی هفت آسمان شدن دشوار
چند از این آب و خاک و آتش و باد****این دی و تیر و آن تموز و بهار
بسکه نامرد و خشک مغزت کرد****بوی کافور و مشک و لیل و نهار
عمر امسال و پار ضایع کرد****هر که در بند یار ماند و دیار
دولتی مردی ار نپریدست****مرغ امسالت از دریچهٔ پار
شیب گردی به لفظ تازی ریش****قیر گردی به لفظ ترکی قار
برگذر زین جهان غرچه فریب****در گذر زین رباط مردم‌خوار
کلبه‌ای کاندرو نخواهی ماند****سال عمرت چه ده چه صد چه هزار
رخت برگیر ازین خراب که هست****بام سوراخ و ابر طوفان بار
از ورای خرد مگوی سخن****وز فرود فلک مجوی قرار
خویشتن را به زیر پی بسپر****چون سپردی به دست حق بسپار
بود بگذار زان که در ره فقر****تن حصارست و بود قفل حصار
نشود در گشاده تا تو به دم****بر نیاری ز قفل و پره دمار
بود تو شرع بر تواند داشت****زان که آن روشنست و بود تو تار
دین نیاید به دست تابودت****بر یمین و یسار یمین و یسار
نه فقیری چو دین به دنیا کرد****مر ترا پایمزد و دست افزار
نه فقیهی چو حرص و شهوت کرد****مر ترا فرع جوی و اصل گذار
ره رها کرده‌ای از آنی گم****عز ندانسته‌ای از آنی خوار
مشک و پشکت یکیست تا تو همی****ناک ده را ندانی از عطار
دل به صد پاره همچو ناری از آنک****خلق را سر شمرده‌ای چو انار
کار اگر رنگ و بوی دارد و بس****حبذا چین و فرخا فرخار
دعوی دل مکن که جز غم حق****نبود در حریم دل دیار
ده بود آن نه دل که اندر وی****گاو و خر باشد و ضیاع و عقار
نیست اندر نگارخانهٔ امر****صورت و نقش مومن و کفار
زان که در قعر بحرالاالله****لا نهنگی ست کفر و دین او بار
چه روی با کلاه بر منبر****چه شوی با زکام در گلزار
تر مزاجی مگرد در سقلاب****خشک مغزی مپوی در تاتار
خود کلاه و سرت حجاب تو اند****چه فزایی تو بر کله دستار
کله آن گه نهی که در فتدت****سنگ در کفش و کیک در شلوار
علم کز تو ترا بنستاند****جهل از آن علم به بود صدبار
آب حیوان چو شد گره در حلق****زهر گشت ار چه بود نوش و گوار
نه بدان لعنت‌ست بر ابلیس****کو نداند همی یمین ز یسار
بل بدان لعنت‌ست کاندر دین****علم داند به علم نکند کار
دوری از علم تا ز شهوت و خشم****جانت پر پیکرست و پر پیکار
نبرند از تو تشنگی و کنند****این دهان گنده و آن جگر افگار
تشنهٔ جاه و زر مباش که هست****جاه و زر آب پار گین و بحار
کی درآید فرشته تا نکنی****سگ ز در دور و صورت از دیوار
کی در احمد رسی در صدیق****عنکبوتی تنیده بر در غار
پرده بردار تا فرود آید****هودج کبریا به صفهٔ بار
با بخیلی مجوی ره که نبود****هیچ دینار مالکی دین دار
مالک دین نشد کسی که نشد****از سر جود مالک دینار
سرخرویی ز آب جوی مجوی****زان که زردند اهل دریا بار
گر چه از مال و گندم و یونجه****هم خزینه‌ت پرست و هم انبار
بس تفاخر مکن که اندر حشر****گندمت گژدمست و مالت مار
مال دادی به باد چون تو همی****گل به گوهری خری و خر به خیار
دولت آن را مدان که دادندت****بیش از ابنای جنس استظهار
تا تو را یار دولتست نه‌ای****در جهان خدای دولت یار
چون ترا از تو پاک بستانند****دولت آن دولتست و کار آن کار
چون دو گیتی دو نعل پای تو شد****بر سر کوی هر دو را بگذار
در طریق رسول دست آویز****بر بساط خدای پای افشار
پاک شو بر سپهر همچو مسیح****گشته از جان و عقل و تن بیزار
همچو نمرود قصد چرخ مکن****با دوتا کرکس و دوتا مردار
کز دو بال سریش کرده نشد****هیچ طرار جعفر طیار
عقل در کوی عشق ره نبرد****تو از آن کور چشم چشم مدار
کاندر اقلیم عشق بی‌کارند****عقلهای تهی رو پر کار
کی توان گفت سر عشق به عقل****کی توان سفت سنگ خاره به خار
گر نخواهی که بر تو خندد خلق****نقد خوارزم در عراق میار
راه توحید را به عقل مپوی****دیدهٔ روح را به خار مخار
زان که کردست قهر الاالله****عقل را بر دو شاخ لا بردار
به خدای ار کسی تواند بود****بی‌خدا از خدای برخوردار
هر که از چوب مرکبی سازد****مرکب آسوده‌دان و مانده سوار
نشود دل چو تیر تا نشوی****بی‌زبان چون دهانهٔ سوفار
تا زبانت خمش نشد از قول****ندهد بار نطقت ایزد بار
تا ز اول خمش نشد مریم****در نیامد مسیح در گفتار
گرت باید که مرکزی گردی****زیر این چرخ دایره کردار
پای بر جای باش و سرگردان****چون سکون و تحرک پرگار
در هوای زمانه مرغی نیست****چمن عشق را چو بوتیمار
زو کس آواز او بنشنودی****گر نبودی میان تهی مزمار
قاید و سایق صراط‌الله****به ز قرآن مدان و به ز اخبار
جز به دست و دل محمد نیست****حل و عقد خزانهٔ اسرار
چون دلت بر ز نور احمد بود****به یقین دان که ایمنی از نار
خود به صورت نگر که آمنه بود****صدف در احمد مختار
ای به دیدار فتنه چون طاووس****وی به گفتار غره چون کفتار
عالمت غافلست و تو غافل****خفته را خفته کی کند بیدار
همه زنهار خوار دین تو اند****دین به زنهارشان مده زنهار
غول باشد نه عالم آنکه ازو****بشنوی گفت و نشنوی کردار
بر خود آنرا که پادشاهی نیست****بر گیاهیش پادشا مشمار
افسری کن نه دین نهد بر سر****خواهش افسر شمار و خواه افسار
باش وقت معاشرت با خلق****همچو عفو خدای پذرفتار
هر چه نز راه دین خوری و بری****در شمارت کنند روز شمار
بره و مرغ را بدان ره کش****که به انسان رسند در مقدار
جز بدین ظلم باشد ار بکشد****بی‌نمازی مسبحی را زار
نکند عشق نفس زنده قبول****نکند باز موش مرده شکار
راه عشاق کسپرد عاشق****آه بیمار کشنود بیمار
از ره ذوق عشق بشناسی****آه موسا ز راه موسیقار
بیخ کنرا نشاند خرسندی****شاخ او بی‌نیاز آرد بار
عاشقان را ز عشق نبود رنج****دیدگان را ز نور نبود نار
جان عاشق نترسد از شمشیر****مرغ محبوس نشکهد ز اشجار
زان که بر دست عشق بازانند****ملک‌الموت گشته در منقار
گر شعار تو شعر آمده شرع****چکنی صبح کاذب اشعار
روی بنمود صبح صادق شرع****خاک زن بر جمال شعر و شعار
بر سر دار دان سر سرهنگ****در بن چاه بین تن بندار
تا نه بس روزگار خواهی دید****هم سپه مرده هم سپهسالار
وارهان خویش را که وارسته‌ست****خر وحشی ز نشتر بیطار
هیچ بی‌چشم دیدی از سر عشق****طالب شمع زیر و آینه دار
بهر مشتی مهوس رعنا****رنج بر جان و دین و دل مگمار
ای توانگر به کنج خرسندی****زین بخیلان کناره‌گیر کنار
یک زمان زین خسان ناموزون****از پی سختن تو با معیار
ریش و دامن به دستشان چه دهی****چون نه‌ای خصم و نه پذیر رفتار
خواجگان بوده‌اند پیش از ما****در عطا سخت مهر و سست مهار
این نجیبان وقت ما همه باز****راح خوارند مستراح انبار
جمله از بخل و مبخلی سرمست****همه از شر و ناکسی هشیار
ای سنایی ازین سگان بگریز****گوشه‌ای گیر ازین جهان هموار
زین چنین خواجگان بی معنی****رد افلاک و گفت بی‌کردار
دامن عافیت بگیر و بپوش****مر گریبان آز را رخسار
میوه‌ای کان به تیر ماه رسد****چه طمع داری از مه آزار
دل ازینان ببر که بی دریا****نکشد بار گیر چوبین بار
همچنین در سرای حکمت و شرع****آدمی سیر باش و مردم سار
هان و هان تا ترا چو خود نکنند****مشتی ابلیس ریزهٔ طرار
چون تو از خمر هیچ کس نخوری****کی ترا درد سر دهد خمار
طیرهٔ چون گردی و فسرده و کج****طیره از طیر گرد و از طیار
نشود شسته جز به بی‌طمعی****نقشهای گشاد نامهٔ عار
ملک دنیا مجوی و حکمت جوی****زان که این اندکست و آن بسیار
خدمتی کز تو در وجود آمد****هم ثناگوی و هم گنه پندار
در طریقت همین دو باید ورد****اول الحمد و آخر استغفار
گر سنایی ز یار ناهموار****گله‌ای کرد ازو شگفت مدار
آبرا بین که چون همی نالد****هردم از همنشین ناهموار
بر زمین مست همچو من بنشین****تا سمایی شوی سنایی وار

 

شماره قصیده 76: ای بی سببی از بر ما رفته به آزار

 

ای بی سببی از بر ما رفته به آزار****وی مانده ز آزار تو ما سوخته و زار
دل برده و بگماشته بر سینهٔ ما غم****گل برده و بگذاشته بر دیدهٔ ما خار
ما در طلب زلف تو چون زلف تو پیچان****ما در هوس چشم تو چون چشم تو بیمار
تو فارغ و ما از دل خود بیهده پرسان****کای دل تو چه گویی که ز ما یاد کند یار
بی‌تابش روی تو دل ما همی از رنج****نی پای ز سر داند و نی کفش ز دستار
ای بوی تو با خوی تو هم آتش و هم عود****وی موی تو با روی تو هم مهره و هم مار
از خنده جهان‌سازی و از غمزه جهانسوز****در صلح دلاویزی و در جنگ جگرخوار
هستیست دهان تو سوی عقل کم ازینست****پودیست میان تو سوی و هم کم از تار
در لطف لبان تو لطیفی‌ست ستمکش****وز قهر میان تو ضعیفی ست ستمکار
در روزه چو از روی تو ما روزه گرفتیم****ای عید رهی عید فراز آمده زنهار
در روزه چو بی‌روزه بنگذاشته ایمان****اکنون که در عیدست بی‌عیدی مگذار
ما خود ز تو این چشم نداریم ازیراک****ترکی تو و هرگز نبود ترک وفادار
با این همه ما را به ازین داشت توانی****پنهان ز خوی ترکی ما را به ازین دار
یک دم چو دهان باش لطیفی که کشد زور****یک ره چو میان باش نحیفی که کشد بار
بسپار همه زنگ به پالونهٔ آهن****بگذار همه رنگ به پالودهٔ بازار
از چنگ میازار دو گلنار سمن بوی****از زهر میالای دو یاقوت شکربار
کان پیکر رخشنده‌تر از جرم دو پیکر****حقا که دریغست به خوی بد و پیکار
ما آن توییم و دل و جان آن تو ما را****خواهی سوی منبر برو خواهی به سوی دار
تا کیست دل ما که ازو گردی راضی****یا کیست تن ما که ازو گیری آزار
ترکانه یکی آتش از لطف برافروز****در بنگه ما زن نه گنه‌مان نه گنه‌کار
ما را ز فراق تو خرد هیچ نماندست****این بی‌خردیها همه معذور همی دار
در عذر پذیرفتن و بر عیب ندیدن****بنگر سوی سلطان نکو خوی نکوکار
بهرامشه آنشه که ز بهر شرف و عز****بهرام فلک بر در او کدیه زند بار
آن شاه کر گر عیب گنه کار نپوشد****خود را شمرد سوی خود و خلق گنه‌کار
شاهان جهان را ز جلال و هنر او****مدحت همه محنت شد وافسر همه افسار
شیریست تو گویی به گه رزم و گه صید****شیدیست تو گویی به گه بزم و گه بار
بر سایهٔ پیکانش برد سجده ز بس عز****شیر سیه و پیل سپید از صف پیکار
شه بوده درین ملک و سنایی نه و بخ بخ****کاقبال رسانید سزا را به سزاوار
این زادهٔ تایید برآوردهٔ حق را****ای چرخ نکوپرور و ای بخت نکودار

 

شماره قصیده 77: نیست عشق لایزالی را در آن دل هیچ کار

 

نیست عشق لایزالی را در آن دل هیچ کار****کو هنوز اندر صفات خویش ماندست استوار
تا بوی در زیر بار حلق و خلق و جلق و دلق****پرده‌داران کی دهندت بار بر درگاه یار
تا تو مرد صورتی از خود نبینی راستی****مرد معنی باش و گام از هر دو کشور در گذار
بندهٔ فضل خداوندیست و آزاد از همه****نه عبای خویش داند نه قبای شهریار
هیچ کس را نامدست از دوستان در راه عشق****بی زوال ملک صورت ملک معنی در کنار
صدهزاران کیسهٔ سوداییان در راه عشق****از پی این کیمیا خالی شد از زر عیار
هر که در میدان عشق نیکوان گامی نهاد****چار تکبیری کند بر ذات او لیل و نهار
و آنکه او اندر شکر ریز بتان شادی نکرد****دان که روز مرگ ایشان هم نگردد سوگوار
طلعت زیبا نداری لاف مه رویی مزن****عدت عدت نداری دل ز شاهان بر مدار
طیلسان موسی ونعلین هارونت چه سود****چون به زیر یک ردا فرعون داری صد هزار
رو که در بند صفات و صورت خویشی هنوز****بر سوی تو عز منبر خوشترست از ذل دار
ای برآورده ز راه قدرت و تقدیر و قهر****زخم حکم لاابالیت از همه جانها دمار
عالمی در بادیهٔ قهر تو سرگردان شدند****تا که یابد بر در کعبهٔ قبولت بر بار
هرکجا حکم تو آمد پای بند آورد جبر****هر کجا قهر تو آمد سر فرو برد اختیار
یارب ار فانی کنی ما را به تیغ دوستی****مر فرشتهٔ مرگ را با ما نباشد هیچ کار
مهر ذات تست یارب دوستان را اعتقاد****یاد فضل تست یارب غمکشان را غمگسار
دست مایهٔ بندگانت گنج خانهٔ فضل تست****کیسهٔ امید از آن دو زد همی امیدوار
آب و گل را زهرهٔ مهر تو کی بودی اگر****هم ز لطف خود نکردی در از لشان اختیار
دوستان حضرتت را تا چو تو ساقی بوی****هست یکسان نزد ایشان نوش نحل و زهر مار
هر که از جام تو روزی شربت شوق تو خورد****چون نراند آن شراب ار داند آن رنج خمار
کیست آنکو ساعتی در بحر مهرت غوطه خورد****کش بدست از آتش شوق تو یکساعت قرار
هرکه او نام از تو جوید ایمنست از نام و ننگ****هر که او فخر از تو آرد فارغست از فخر و عار
هر که از درگاه عزت یافت توقیع قبول****پیش درگاهش کمر بندد به خدمت روزگار
کیست آنکو عز خویش از خاک درگاه تو دید****کوشد اندر صدر دین در چشم کس یک روزخار
چون جمال گوهر حدادیان یوسف که زد****پتک حجت بر سر اعدای دین حدادوار
آن که چون در درس و مجلس دم زند در علم و دین****چون دم آخر نیابی در همه گیتیش یار
آن ز ترفیه و صیانت ملک را خیرات بخش****و آن ز توجیه و دیانت شرع را اندیشه خوار
پیشوا و واعظ دین محمد کز ورع****سنت همنام خود را هست دایم جانسپار
گر نبودی باغ رایش را نهالی بس قوی****این چنین شاخی ازو پیدا نگشتی در دیار
آنکه خاک تیره را بر چرخ فضل آمد بدو****کز چنان چرخی چنین خورشید دین گشت آشکار
گر ز چرخ آسمان آمد زمستانی چنین****بنگر از چرخ زمین اندر زمستان نوبهار
ور ز چرخ آسمان آید سحاب برف ریز****آمد از چرخ زمین دریای مروارید بار
هر کسی جزوی امامت نیز دعوی می‌کند****لیک پنهان نیست شاه ذوالفقار از ذوالخمار
فتویی کز خانهٔ حدادیان آمد برون****نص قرآن دارد آنرا از درستی استوار
هیچ جاهل در جهان مفتی نگشته‌ست از لباس****هیچ گنگ اندر جهان شاعر نگشته‌ست از شعار
خود گرفتم هر کسی برداشت چوبی چون کلیم****معجزی باری بباید تا شود آن چوب مار
دور مشتی مدعی نامعنوی اندر گذشت****دور دور یوسف‌ست ای پادشا پاینده‌دار
لفظ شیرینش غذای جان ما شد بهر آنک****گر غذای تن شدی بی زور ماندی روزه‌دار
از چنین شاخی چنین باری پدید آمد به شهر****پس درخت گل چه آرد جز گل خوشبوی بار
احمد محمود خصلت خواجه ای کامروز کرد****از سخن چشم عدوی احمد مختار تار
در چنین مجلس که او کردست آنک کرده‌اند****جبرئیل از سدره و حوران ز کنگرها نظار
از پی این تهنیت را عاملان آسمان****اختران ثابت آرند اندرین مجلس نثار
زیب معنی بایدت اینک شنیدی ای پسر****نقش مانی بایدت رو معتکف شو در بهار
چشم آن نادان که عشق آورد بر رنگ صدف****بالله ار دیدش رسد هرگز به در شاهوار
قد و منظر چنگری بنگر که در علم نظر****جان خصمان را همی چون دارد اندر اضطرار
هر که مردست او بود در جستجو معنی پرست****هر که زن طبعست خود ماندست در رنگ و نگار
کار کردار علی دارد وگرنه روز جنگ****هیچ کاری ناید از نقش علی و ذوالفقار
ای چو آتش در بلندی وی چو آب اندر صفا****وی چو باد اندر لطافت وی چو خاک اندر وقار
اینهمه حشمت ز یک تاثیر صبح بخت تست****باش تا خورشید اقبالت برآرد روزگار
تا ببینی کز برای عشق خاک درگهت****چرخ چون پیشت کمر بندد به رسم افتخار
نیز دولت را بسی شادی نباید کرد از آنک****هر که بالا زود گیرد زود میرد چون شرار
قطرهٔ آبی که آن را از هوا گیرد صدف****روزگار آن را تواند کرد در شاهوار
بستر از خار و خسک ساز ای پسر اکنون چو گل****تا چو دستنبوی بر دست شهان گیری قرار
روزها چشم و چراغ عالمی گردد چو شمع****هر که پیماید ز دیده قامت شبهای تار
از پی یک مه که برگ گل دمد بر وی همی****گرمی و سردی کشد در باغها یکسال خار
تا بهشت و چرخ باشد نزد عالم هشت و هفت****تا حواس و طبع باشد پیش دانا پنج و چار
یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین****دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار

 

شماره قصیده 78: تا چرخ برگشاد گریبان نوبهار

 

تا چرخ برگشاد گریبان نوبهار****از لاله بست دامن کهپایه‌ها ازار
چونان نمود کل اثیری اثر به کوه****کاجزای او گرفت همه طرف جویبار
از اعتدال و تقویت طبع او ز خاک****صد برگ گل بزاد ز یک نوک تیز خار
اکنون که پر ز برگ زمرد شد از صبا****شاخی که بد چو هیکل افعی تهی ز بار
زان می‌کفد ز دیدن او دیده‌های شاخ****کز خاصیت کفد ز زمرد دو چشم مار
از هجر نالش آرد بس بلبل از درخت****با وصل گل برو چکند ناله‌های زار
زاید همی هوا به لطافت ز سعی چرخ****آن قوتی که داد عناصر به کوهسار
با آفتاب اگر بنتابد بروز نجم****بیواسطه اگر چه نپاید بر آب نار
گر به سما بهشت نهانست تا به حشر****بی حشر چونکه کرد زمینش پس آشکار
بر دشت و باغ چیست پس از یاسمین و گل****گردون پر ستاره و دریای پر شرار
گلزار بین سبزه پر از آب نارگون****کهسار بین ز لاله پر از نار آبدار
بر شبه چنگ باز سر غنچه‌های گل****بر شکل پای شیر شده پنجهٔ چنار
گر دشت خرمست چرا گرید از فراز****این پردهٔ کثیف لطیف اصل تند بار
زینجا نفیر ریزد ز آنجا نوای نای****زینجا خروش عاشق و ز آنجا نشاط یار
خلقی پر از نشاط ز دشتی تهی ز برف****طبعی تهی ز غم ز درختان پر ز بار
آن لاله فام باده‌خوران زیر شاخ گل****و آن گلرخان نشاط کنان گرد لاله‌زار
بیخ زمین چو افسر شاهان پر از گهر****شاخ شجر چون گوش عروسان ز گوشوار
بر هر طرف بهشتی در هر بهشت حور****بر هر چمن کناری و در هر کنار یار
مرغی بهر درخت و چراغی بهر چمن****شاهی بهر طریق و عروسی بهر کنار
گر چه ز هر درخت خوشی دید هر دماغ****ور چه درین بهار بها یافت هر دیار
لیک از بهار خرمیی نیستی به طبع****چون خلق و طبع خواجه اگر نیستی بهار
منصوربن سعیدبن احمد که از کرم****چون نصرت و سعادت و حمدست نامدار
آن کز مزاج گوهر و تاثیر علم او****بر نه فلک چهار گهر می‌کند نثار
آن خواجه‌ای که گشت ز تعجیل جود خویش****چون شخص سل گرفته سوال از کفش نزار
یک فکر تند از پی مدحش همه سخن****یک منزلند از تک جودش همه قفار
کرد از تف سخاوت خود همچو چوب خشک****در کامهای خلق زبانهای افتخار
چشمی که نشر سیرت او بیند از مدیح****آن چشم ایمنست بهر حال از انتشار
گر بنگرد به خشم سوی چرخ و آفتاب****در ساعتی دو لیل بخیزد ز یک نهار
ای دایرهٔ نجات ز جود تو مستدیر****وی مرکز حیات ز عون تو مستدار
رویی که یافت گرد ستانهٔ درت ز لطف****هرگز شکن نگیرد چون پشت سوسمار
خاکی که یافت سایهٔ حزم تو زان سپس****از باد کوه کن نبرد در هوا غبار
آبی که یافت آتش عزمت کند چو وهم****در نیم لحظه چنبر افلاک را گذار
هرگز سپاه مرگ نیابد بدو ظفر****آن کس که دارد از علم و علم تو حصار
مدحست طبع و فعل ترا سال و مه خورش****شکرست باز عمر ترا روز شب شکار
شد فرش پای قدر تو گردون مستقیم****شد غرق بحر دست تو کشتی انتظار
گویی که هست بر بشره نزد خاطرت****آنها که در عروق مفاصل بود نثار
زنده شود به علم و به احسانت هر زمان****آنرا که کشت بوالحسن از زخم ذوالفقار
آخر گشاد تیر علوم تو از علاج****بر مرگ سوی شخص فروبست رهگذار
از لطف و بخشش تو چو شمس ای فلک محل****وز جود و بر یافت همه خلق بر و بار
پرمایه‌ای چو گوهر و پر سایه‌ای چو ماه****پس چونکه هست روی عدو از تو همچو قار
نی نی مه و گهر چه خوانم ترا چو هست****هر نکته صد سپهر و هر انگشت صد بحار
ای چرخ را به بذل یمینت همه یمین****وی خلق را به جود یسارت همه یسار
هستم من آن بلند که گشتم ز چرخ پست****هستم من آن عزیز که ماندم ز دهر خوار
از جور این زمان و زمانه نهاد من****یک لحظه می‌نیابد همچون زمین قرار
از جهل عار باشد حظم ازوست فخر****وز شعر فخر زاید قسمم ازوست عار
هرگز نیافتم به چنین شعرهای نغز****از هیچ رادمرد به صد شعر یک شعار
تا پنجگانه‌ایم دهند از دویست شعر****روزی هزار بار دو چشمم شود چهار
چشمم همی ستاره از آن بارد از مژه****زیرا که چون شبست برو روزگار تار
هستی سخن چه سود کسی را که نیستی****از سر همی برآرد هر ساعتی دمار
شوخیست مایهٔ طمع اشعار خوش چه سود****کامروز فرق کس نکند افسر از فسار
آنراست یمن و یسر که با قوت تمیز****نشناسد او ز جهل یمین خود از یسار
گر کارها چنانکه بباید چنان بدی****در پستی آب کی بدی و در هوا بخار
شاید که خاکپای تو بوسم که خود تویی****مداح را به جود و به انصاف دستیار
مجبور بخت بد بدم از روی چاکری****زان مر ترا چو دولت تو کردم اختیار
نشکفت اگر ز روی تو والا شوم از آنک****نه تو کم از مهی و نه من کمتر از خیار
تخمیم بر دهنده ز مدح و ثنا و شکر****در بوستان عمر خود از حکمتم به کار
در زینهار خویش نگهدارم از بلا****ای خلق را به علم تو از مرگ زینهار
بودم صبور تا برسیدم به صدر تو****گر چه ز خلق بود روان و دلم فگار
تا ز آتش و ز آب و ز خاک و هوا بود****مر خلق را ز حکمت باری همی نگار
بادی چو آب و آتش و بادی چو باد و خاک****در صفوت و بلندی و در لطف و در وقار
بادت ز سعی بخت همیشه تهی و پر****از رنج تن روان و ز مقصود دل کنار

 

شماره قصیده 79: کر ناگه گنبد بسیار سال عمر خوار

 

کر ناگه گنبد بسیار سال عمر خوار****فخر آل گنبدی را بی‌جمال عمر خوار
خواجه مسعودی که هنگام سعادت مشتری****سعد کلی داشتی از بهر شخص او نثار
آن ز بیم مرگ بوده سالها در عین مرگ****و آن ز زخم چشم بوده هفته‌ها بیماروار
نرگسی کز بیم ایزد سالها یک رسته بود****خون حسرت کرده او را در لحد چون لاله‌زار
چشمها نشگفت اگر شد پر ستاره بی رخش****کاختران از غیبت خورشید گردند آشکار
چنبر گردون به گرد خاک از آن گردد همی****کاین چنین‌ها دارد این آسوده خاک اندر کنار
شاهی و شادی جز او فرزند نادیده هنوز****کرده مرگش همچو شاهان اسیر اندر حصار
تا گرفت او روزهٔ پیوسته در تابوت مرگ****خون همی گریند بهر او جهانی روزه‌دار
روی پر آژنگشان از اشک خون هست آن چنانک****در میان طبلهٔ شنگرف پشت سوسمار
لیک با این گرچه گنبد خانه‌ای کردش ز خشت****زین آل گنبدی را گنبد زنهار خوار
دوستان را جای شکر و تهنیت ماندست از آنک****ار صدف بشکست ازو برخاست در شاهوار
تا بود پر جوی و حوض و چشمه و دریا ز آب****در چمنها گر نبارد ابر نیسان گو مبار
مایهٔ حمد و سعادت احمد مسعود آنک****مر محامد را شعارست و سعادت را دثار
آن حکیم پای اصل و راد مرد معتبر****آن کریم دین پژوه و حق نیوش و حق گزار
آن اصیل خوش لقای مکرم درویش دوست****آن نبیل پارسای مفضل پرهیزگار
ای پدر را ناگهانی دیده در خاکی خموش****وی پدر را ناگهانی دیده بر چوبی سوار
نیک ناگاه از غریبی ماند چشمت پر ز آب****سخت بی وقت از یتیمی گشت فرقت پر غبار
لیکن از مرگ پدر یابند مردان نام و ننگ****نام بهمن بر نیامد تا نمرد اسفندیار
تا نگردد کوه مغرب پرده پیش آفتاب****از سوی مشرق جمال بدر ننماید شعار
ابتدا این رنجها میکش که در باغ شرف****زود بویی صد گل خوشبوی از یک نوک خار
تقویتها یابی اکنون از عطای ذوالجلال****تربیتها بینی اکنون از قبول شهریار
دولتت را فال نیک این بس که اندر شاعری****اختیار عالمی کردت ازینسان اختیار
یادگار خواجهٔ خود یافتی وقت است اگر****یادگاری خواهم ا زجودت ز چندان یادگار
تا بهشت و چرخ باشد نزد عالم هفت و هشت****تا حواس و طبع باشد نزد عاقل پنج و چار
یمن بادت بر یسار و یسر بادت بر یمین****دانشت جفت یمین و دولتت جفت یسار

 

شماره قصیده 80: زیبد ار بی مایه عطاری کند پیوسته یار

 

زیبد ار بی مایه عطاری کند پیوسته یار****زان که هر تاری ز زلفش نافه دارد صد هزار
صد جگر بریان کند روزی ز حسنش ای شگفت****هر که چندان مشک دارد با جگر او را چکار
مایهٔ عنبر فروشان بوی گرد زلف اوست****هیچ دانی تا چه باشد یمن زلفش از یسار
بارنامهٔ چشم آهو از دو دیده کرد پست****کارنامهٔ ناف آهو از دو جعدش ماند خوار
عارض زلفش ز بند کاسدی آن گه برست****کاروان مشک و کافور از ریاح و از تتار
مشکشان در نافهاشان چون جگرشان خون شده****از چه؟ ا زتشویر و شرم آن دو زلف مشکبار
روی خوبش چو نگری فتنهٔ جهانی بین ازو****فتنه فتنه‌ست ای برادر خواه منبر خواه دار
شمت زلفین او کردست چون باد بهشت****خاک را عنبر نسیم و باد را مشکین به خار
حسن و خلق و لطف و ملح آمد اصول جوهرش****با اصول جوهر ما باد و خاک و آب و نار
روی او اندر صفا و روشنی چون آینه‌ست****باز روی من ز آب دیدگان باشد بحار
من بدو چون بنگرم یا او به من چون بنگرد****من همی او گردم و او من به روزی چند بار
از لبم باد خزان خیزد که از تاثیر عشق****چون از آن دندان کژ مژ خود بخندد چون بهار
در مثل گویند مروارید کژ نبود چرا****کژ همی بینم چو زلف نیکوان دندان یار
لیک چندان زیب دارد کژ مژی دندان او****کن نیابی در هزاران کوکب گردون گذار
در لبش چون بنگرم از غایت لعلی شود****چشمم از عکس لبان چون می او پر خمار
هر که روزی بی رضایش چهرهٔ زیباش دید****بی خلاف از وی برآرد داغ بی صبری دمار
او همی کاهد ز نیکو عهدی و از خوشخویی****هر چه بر رویش طبیعت می‌بیفزاید نگار
هست بسیاری نکوتر زیب امروزش ز دی****هست بسیاری تبه‌تر عهد امسالش ز پار
ای دریغ از هیچ سنگستی درو بر راه او****کشتگان عشق یابندی قطار اندر قطار
لیک طبع عامیان را ماند از ساده دلی****هر که دامی راست کرد او را درو بینی شکار
گه برین هم جفت باشد همچو بی دین با دروغ****گه بر آن همخوابه گردد همچو بد خو با نقار
من که جان و عمر و دل درباختم در عشق او****من که جاه و مال و دین در عشق او کردم نثار
بر چو من کس نا کسی را برگزیند هر زمان****اینت بی معنی نگاری وه که یارب زینهار
جان من آتش همی گیرد که از دون همتی****هرکرا بیند، همی گیرد چو آب اندر کنار
غیرت آنرا که چون نارنگ ده دل بینمش****گر به سینه صد دلستی خون شدستی چون انار
بنده از وی آمنم زیرا که روزی بیشک‌ست****در طویلهٔ عشوهٔ او صد کس اندر انتظار
در حرم هر کس در آید لیک از روی شرف****نیست یک کس را مسلم در حرم کردن شکار
باز اگر چند این چنین ست او ولیک این به بود****کاش اندر سنگ باشد پنبه‌ای در پنبه‌زار
بید باری ایمنست از زحمت هر کس ولی****سنگ نااهلان خورد شاخی که دارد میوه بار

 

شماره قصیده 81: ای دل از عقبات باید دست از دنیا بدار

 

ای دل از عقبات باید دست از دنیا بدار****پاکبازی پیشه گیر و راه دین کن اختیار
تخت و تاج و ملک و هستی جمله را در هم شکن****نقش و مهر نیستی و مفلسی بر جان نگار
پای بر دنیا نه و بر دوز چشم از نام و ننگ****دست بر عقبا زن و بر بنده راه فخر و عار
چون زنان تا کی نشینی بر امید رنگ و بوی****همت اندر راه بند و گام زن مردانه‌وار
عالم سفلی نه جای تست زینجا بر گذر****جهد آن کن تا کنی در عالم علوی قرار
تا نگردی فانی از اوصاف این ثانی سقر****بی‌نیازی را نبینی در بهشت کردگار
گر چو بوذر آرزوی تاج داری روز حشر****باش چون منصور حلاج انتظار دار دار
از حدیث عشق جانبازان مزن بر خیره لاف****تا تو اندر بند عشق خویش باشی استوار
باطن تو کی کند بر مرکب شاهان سفر****تا نگردد رای تو بر مرکب همت سوار
ای برادر روی ننماید عروس دین ترا****تا هوای نفس تو در راه دین شد ره سپار
چشم آن نادان که عشق آورد بر رنگ صدف****والله ار دیدش رسد هرگز به در شاه‌وار
تا تو مرد صورتی از خود نبینی راستی****مرد معنی باش و گام از هفت گردون در گذار
از پی یک مه که برگ گل دمد بر وی همی****گرمی و سردی کشد در باغها یک سال خار
گر غم دین داردت رو توتیای دیده ساز****گرد نعل مرکب این افتخار روزگار

 

شماره قصیده 82: زیر مهر پادشاه زری در آرد روزگار

 

زیر مهر پادشاه زری در آرد روزگار****گر نفاق اندرونی پاک آید در عیار
در سرای شرع سازد علم دارالضرب درد****در پناه شاه دارد مرد بیت المال کار
گلبنی باید که تا بلبل برو دستان زند****آبدار از چشمهٔ توفیق و پاک از شرک خار
مرد تا بر خویشتن زینت کند از کوی دیو****منقسم باشد درین ره ز اضطراب و ز اضطرار
بس محال آید ازین قسمت نهادن شکل روح****بس خطا باشد درین تهمت شنودن بوی بار
نالهٔ داوود هم برخاست از صحرای غیب****حضرت سیمرغ کو تا بشنود آن ناله زار
آفتاب اینک برآمد چند خسبم همچو کوه****در شعاع نور افتم بی سر و بن دره وار
شیر مردان در جهان چون ذره باشد نزد تو****دل برآورده به قهر از کلی جانشان دمار
وآن گهٔ باشد سزای آتش ترسا درخت****کبرویش رفته باشد در میان شاخسار
تا بود دل در فریب نقش جادو جای گیر****کی شود در حلقهٔ مردان میدان پایدار
برهمن تا بر نیاید از همه هستی خود****با خرد همخوابه کی دیدند او را اهل غار
دست در سنگی زده کی کوه بیند بت به دست****پای بر مرغی نهاده کی رسد کس بر مدار
نرد کی بازند با خورشید در پیش قمر****زرق چون سازند بی افلاس در کوی شمار
پیش از آن کادم نبود و نام آدم کس نبرد****در دمغ عاشقان بودست ازین سودا خمار
دم کجا زد آدم آن ساعت که بر اطراف عرش****درد بود ردا قلم میراند بر لوح نگار
عقل را تقدیر چون از پرده بیرون کرد گفت****گرد عشاقان مگرد ای مختصر هان زینهار
زان که ایشان در جهان دیوانگان حضرتند****بند ایشان را نشایی دست از ایشان باز دار
گر تو ز بندی بدی بر پای مجنون در عرب****عشق لیلی را ندادی جای در دل خوار خوار
لاجرم چون راه داد از درد در دل عشق را****برکشید از عشق لیلی تیغ بر وی صدهزار
گر چه کم دارد صفا نزدیک یزدان اهرمن****شب روی خود شور دیگر دارد اندر کار و بار
نیمشب بودست خلوتگاه معراج رسول****نیمشب گفتست موسا اهل را کنست نار
گر ز دولت بر دمد صبحی به ناگه در شبی****عالمی روشن شود در دم از آن نور شرار
گر شبی طلعت نماید در یمن نجم سهیل****صد هزاران پوست خلعت گردد اندر هر دیار
سمع کو تا بشنود امروز آواز اویس****خضر کو تا در شود غواص وار اندر بحار
نه ازو کم گشت یک ذره غریو درد دین****نه درین گمشد هنوز آن گوهر اسرار دار
تا دل لاله سیاهست و تن سیمرغ گم****طالبان را در قدم آبست و در آتش وقار
خاک بس باشد به آدم عاقلان را راهبر****باد بس باشد ز یوسف عاشقان را یادگار
کر بدین علمی بود حکمت پدید آید بسی****ور در آن دردی بود یوسف خود آید در کنار
مفردی باید ز مردم تا توان رفتن به دل****در میان چشم زخمی زین دو عالم سوگوار
دیده را هر خشت دامی هست بر باروی شهر****کی کند در گوش کیوان از بزرگی گوشوار
آهوی خود پیش افتد مرد باید چون عمر****چون عمر در زین نشیند بوالحسن باید سوار
تا نه این رحمت کند در حلقه‌های طاوها****تا نه این مردی نماید در حضور ذوالفقار
از خرد بس نادر افتند کز بن یک چوب گز****عزریائیلی برآید از پی اسفندیار
چشم چون بر دیدن افتد کی بود در ظرف حرف****باز تا بر دست باشد کی کند تیهو شکار
نی که دست شاه خوشتر باز را در شهر خصم****نی که روی ماه بهتر خاصه در دریا کنار
آنکه دید اسرار عالم خاک زد در روی فخر****و آنکه شد در کار دلبر آب خورد از جوی عار
عالمی وامانده‌اند از عدل اندر حبس خود****مفلسان بی‌گناهانند ای دل در گذار
تا چه خواهی کرد مشتی دیو مردم را مقیم****تا چه خواهی داد قومی رنگ داران را حصار
گر کسی دامی نهد بی پای شو واندر گذر****ور کسی زجری کند بی گفت شو و اندر گذار
نفس تا رنجور داری چاکر درگاه تست****باز چون میریش دادی گم کند چون تو هزار
دل گرفت احرام در بیت‌الحرام آب و نان****هم دل اندر محرم خلوت سرای شهریار
تا نشد خاص الخواص او دل اندر صدر شاه****کی شدند او را مطیع اندر بیابان شیر و مار
گر چه اندر کعبه‌ای بیدار باش و تیز رو****ور چه در بتخانه‌ای هشیار باش و پی فشار
مرد با زنار اگر سست آید اندر عین روم****بر خیال چشمهٔ معبودیه کرد اختصار
آب در بستان آدم می‌رود لیکن چه سود****از کلوخی گل برون آید ز دیگر سوی خار
ناله را نزدیک عزت گر جوی حرمت بدی****باغبان هرگز ندادی نیم جو را ده خیار
کار آن دارد که افتد در خم چوگان فقر****نام آن گیرد که باشد چون سها زرد و نزار
هر چه جز در دست دوزخ هر چه جز فقرست غیر****هر چه جز بندست زحمت هر چه جز زخمست عار
چون بدین هفت آسمان پویند با تر دامنی****چون کند نقش سلیمان دیو بر روی ازار
عندلیب خوش سماع او جاودان گویا بود****دست برد از همسران خویش و ز اهل و تبار
ور نه خود دست کفایت ز آستین کبریا****جون برون یازد کند در کام او چون خر فسار
تا ضیاع اندر دل مردست ضایع نیست کفر****آتشی باید که افتد در ضیاع و در عقار
عشق پیش از مرد باید تا سماع آرد وصال****عقل بعد از علم باید تا درست آید شمار
مانع آید جان معانی را چو عقل آمد مشیر****نافع آید دل محاسن را چو دین باشد شعار
در اوایل چار می‌گفتند بنیان جهان****دور ما آخر برآرد هم دمار از هر چهار
صبح محشر بر زد اینک نور بر دامان کوه****زینهار ای خفتگان بیدار باشید از قرار
موج خواهد زد زمین تا بر کنار افتد همه****هر چه ذر اندر یمین و هر چه سنگ اندر یسار
کشتی اینجا ساخت باید تا به نزد غرقه‌گاه****ایمنی باز آرد از تخلیط و تندی و بخار
چون نیابد در رباط از بهر عیسا عقل دون****گو برو اندر ریا از بهر خر گندم بکار
گر نخواهد خواست از اخلاص عذر عشق زلف****کسی مسلم باشدش جولان میدان عذار
غفلت اندر عاشقان چندان کدورت جمع کرد****کز رخ خورشید می‌بینند سرخی بر انار
از سپیدی اویس و از سیاهی بلال****مصطفا داند خبر دادن ز وحی کردگار
من چه دانم کز چه دارد نور از خورشید روز****من چه دانم کز چه بیند دزد در شبهای تار
سینهٔ شیرین خبر دارد ز خسرو بس بود****نالهٔ گردون کفایت باشد از تقدیر بار
یارب این در علم تست و کس نداند سر این****فضل کن بر عاشقان و راز هم در پرده دار
وز پی آن کز سنایی یک اشارت بد بدین****چون دگر گویندگان او را مفرما سنگسار

 

شماره قصیده 83: ای خنده زنان بوس تو بر تنگ شکر بر

 

ای خنده زنان بوس تو بر تنگ شکر بر****وی طنز کنان نوش تو بر رنگ گهر بر
جان تو که باشد ز در خندهٔ او باش****کز خنده شیرینت بخندد به شکر بر
بر مردمک دیدهٔ عشاق زنی گام****هر گه که ملک وار خرامی به گذر بر
نظارگیان رخ زیبای تو بر راه****افتاده چو زلف سیهت یک به دگر بر
تو بوسه همی باری از آن لعل شکر بار****در بوسه چدن دیده و جانها به اثر بر
آمیخته صورتگر خوبان بر فتنه****از نطق و دهان تو عیان را به خبر بر
بنشانده به خواری خرد عافیتی را****زنجیر دلاویز تو چون حلقه به در بر
ای زلف تو از آتش رخسار تو پرتاب****من فتنه بر آن تافته و تافته گر بر
دیوانه بسی دارد در هر شکن و پیچ****آن سلسلهٔ مشک تو بر طرف قمر بر
یارب که همی تا چه بلا بارد هر دم****ای جان پدر زلف تو بر جان پدر بر
اندر شب و روز سر زلفین و رخ تو****عمری به سر آوردم بر «بوک» و «مگر» بر
گر با خبرستی ز پی روی تو هر شب****غیرت بزمی بر فلک خیره نگر بر
سرو و گل تو تازه بدانند که هستند****آن جسته و این رستهٔ این دیدهٔ تر بر
آتش زده‌ای در دل عشاق ز خشکی****آبی نه کسی را ز تو بر روی جگر بر
مانند دل سخت سیاه تو از آنست****هم بوسه و هم گریهٔ حاجی به حجر بر
ای نقش دل انگیز ترا از قبل انس****بنگاشته روح‌القدس از عشق به پر بر
در زینت و در رنگ کلاه و کمر خویش****زحمت چه کشی در طلب گوهر و زر بر
از اشک من و رنگ رخ من ببر ای ترک****بعضی به کله بر زن و بعضی به کمر بر
سحر تو اگر چه ز سحر سست شود سحر****خندید چو صبح آمد بر نور سحر بر
چندان چه نمایی شر از آن چشم چو آهو****خیرالبشر اینجا و تو مشغول به شر بر
هان آهو کا جور مکن تا بنگویم****این جور تو بر عدل شه شیر شکر بر
سلطان همه مشرق بهرامشه آنکو****بهرام سپهرش نسزد بنده به در بر
فرخنده یمینی و امینی که بخندد****یمنش به قضای بد و امنش به قدر بر
شیر فلک از بیلک او برطرف کون****زانگونه گریزنده که آهو به کمر بر
خو کرده زبانش به در جنگ و سر گنج****اندر صف مجلس به «بگیر» و به «ببر» بر
در بارگه حکم تقاضای یقینش****آتش زده در نفس شک و نقش اگر بر
لفظش برسیدست بسان خرد و جان****بر ذروهٔ عرش و فلک و ذره به در بر
صاحب خبر غیر نخواندست به سدره****چون سیرت نیکوش به فهرست سیر بر
نظاره اگر روح ندیدست به دیده****چون چهرهٔ زیباش به صحرای صور بر
فتنه‌ست چو خورشید پی فتنه نشانیش****بهرام فلک به شه ناهید نظر بر
هر کس که کند قصد که تا سر بکشد زو****سر گمشده بیند چو کشد دست به سر بر
ای تکیه گه دولت و تایید تو در ملک****بر سو به خداوند و فرو سو به هنر بر
چون رعب تو خود نایب حشرست درین ربع****کی دل دهدت تا تو نهی دل به حشر بر
چون عصمت و تایید الاهی سپر تست****کی تکیه کنی بر زره و خود و سپر بر
گر رشگ برد خصم تو نشگفت گه سوز****از آتش شمشیر تو بر عمر شرر بر
زیرا که به از عمر بود مرگ مر آنرا****کز سهم دلاشوب تو باشد به خطر بر
هر چند که بودی ز پس پردهٔ ادبار****بدخواه ترا میل به کبر و به بطر بر
اکنون که ترا دید ز سهم و خطر تو****بارست بطر بر عدوی روز بتر بر
این قوت بازوی ظفر از پی آنست****کز نعت تو حرزست به بازوی ظفر بر
ای از کف چون ابر بهاریت گه جود****آن آمده بر بخل که از وی به حضر بر
گر ابر مدد یکدم از انگشت تو گیرد****هرگز نکند بیش بخیلی به مطر بر
ای ذات ترا از قبل قبلهٔ دلها****تدبیرگر چرخ بپرورده ببر بر
چون قطب تو اندر وطن خویش به نیکی****آوازهٔ نام تو چو انجم به سفر بر
خور جود تو جوینده چو انجم به فلک بر****گل مدح تو گوینده چو بلبل به شجر بر
رحمت شده بی امر تو زحمت به خرد بر****فتنه شده بی امر تو فتنه به سهر بر
در کعبهٔ انصاف تو محراب دگر شد****نقش سم شبدیز تو بر ماده و نر بر
تا حرز نفر داد تو و یاد تو باشد****هرگز نرسد هیچ نفیری به نفر بر
بنگاشت تو گویی همه را از قلم مهر****نقاش ازل نقش تو بر حسن بصر بر
انگشت گزان آمده نزد تو حسودت****برده سر انگشت کز آتش به سقر بر
دولت نتواند که گشاید ز سر زور****ار بند نهد دست تو بر پای قدر بر
گور و ملک الموت بهم بیندی از تو****گر گرز زنی بر عدوی تیره گهر بر
در بحر گر آواز دهی جانورانش****لبیک زنان پیش تو آیند به سر بر
هر دم فلک الاعظم ز اوج شرف خویش****احسنت کند بر شرف چون تو پسر بر
تا نقش کند از قبل رمز حکیمان****جاه خطر و چاه خطر را به سمر بر
بر رهگذر حاسد تو چاه و خطر باد****تا ناصحت آساید با جاه و خطر بر
بر پشت تو بادا زره عصمت ایزد****تا باد زره سازد بر روی شمر بر
خاک در تو باد سپهر همه شاهان****تا خاک و سپهرست بزیر و به زبر بر
روی تو چنان تازه که گوید خرد و جان****ای تازه‌تر از برگ گل تازه به بربر

 

شماره قصیده 84: نشود پیش دو خورشید و دو مه تاری تیر

 

نشود پیش دو خورشید و دو مه تاری تیر****گر برد ذره‌ای از خاطر مختاری تیر
آنکه در چشم خردمندی و در گوش یقین****پیش اندازهٔ صدقش به کمان آید تیر
آنکه پیش قلم همچو سنانش گه زخم****از پی فایده چون نیزه میان بندد تیر
گر به زر وصف کند برگ رزانر پس از آن****برگ زرین شود از دولت او در مه تیر
ای جوانی که ز معنی نوت در هر گوش****هر زمان نور همی نو طلبد عالم پیر
سخن از مهر تو آراسته آید چو جنان****آتش از خشم تو آمیخته سوزد چو سعیر
آن گه فکرت همی از عقل تو یابد گه نظم****به همه عمر نیابد صدف از ابر مطیر
هر چه زین پیش ز نظم حکما بود از او****هست امروز به بند سخنان تو اسیر
معنی اندر سیهی حرف خطت هست چنانک****صورت روشنی اندر سیهی چشم بصیر
راوی آن روز که شعر تو سراید ز دمش****باد چون خاک از آن شعر شود نقش‌پذیر
از پی دوستی نظم تو مرغان بر شاخ****نه عجب گر پس از این سخته سرآیند صفیر
از پی اینکه ترا مرد همی بیند و بس****معنی بکر همی بر تو کند جلوه ضمیر
هر زمان زهره و تیر از پی یک نکتهٔ تو****هر دو در مجلس شعر تو قرینند و مشیر
آن برین بهر شهی عرضه کند دختر بکر****وین بر آن زخمه زند بهر طرب بر بم و زیر
نام آن خواجه که بر مخلص شعر تو رود****تا گه صور بود بر همه جانها تصویر
من چو شعر تو نویسم ز عزیزی سخنت****نقس دان مشک تقاضا کند و خامه حریر
هر کسی شعر سراید ولیکن سوی عقل****در به خر مهره کجا ماند و دریا به غدیر
زیرکان مادت آواز بدانند از طبع****ابلهان باز ندانند طنین را ز زفیر
سخنت غافل بود از هیبت دریا دل آنک****بحر اخضر شمرد دیدهٔ او چشم ضریر
مطلع شعر تو چون مطلع شمس ست ولیک****اعمیان را چه شب مظلم چه بدر منیر
چه عجب گر شود آسیمه ز رنگ می صرف****آن تنک باده که مستی کند از بوی عصیر
ای میر سخنان کز پی نفع حکما****مر ترا قوت تایید الاهیست وزیر
لیکن از بی‌خبری بی‌خبرانست که یافت****سر و پای تو و اصل تن و جان تاج و سریر
تو بی اندیشه بگویی به از آن اندر نظم****آنچه یک هفته نویسد به صد اندیشه دبیر
چهره و ذات ترا در هنر از بی‌مثلی****خود قیاسیست برون از مثل سوسن و سیر
من درین مدح تو یک معجزه دیدم ز قلم****آن زمان کز دل من بود سوی نظم سفیر
گر چه دل در صفت مدح تو حیران شده بود****او همی کرد همه مدح تو موزون به صریر
صفت خلق تو در خاطر من بود هنوز****کز جوار دم من باد می افشاند عبیر
هم به جانت که بیاراسته جانم چون جهان****تا زبانم بر مدح تو جری شد چو جریر
شاعر از شعر تو گوید چه عجب داری از آنک****از زمین آب به دریا شود آتش به اثیر
ای جهان هنر از عکس جمال تو جمیل****ای دو چشم خرد از نور قرار تو قریر
هر دو از خاطر نیکو ز پی سختن شعر****چون ترازوی زریم از قبل دون و خطیر
دهر در شعر نظیریم ندانست ولیک****چون ترا دید درین شغل مرا دید نظیر
لیک در جمله تو از دولت نیکو شعری****چون شهان سوی زری من چو خران سوی شعیر
طاق بر طاق تو از بهر سنایی چو پیاز****من ثناگوی تو و مانده درین حجره چو سیر
تا بر چهره‌گشایان نبود چشم چو دل****تا بر گونه‌شناسان نبود شیر چو قیر
باد بر رهگذر حادثه از گونه و اشک****دل و چشم عدوت راست چو جام می و شیر
بادی آراسته در ملک سخن تا گه حشر****نامهٔ شعر به توقیع جواز تو امیر

 

شماره قصیده 85: ای سنایی جهد کن تا پیش سلطان ضمیر

 

ای سنایی جهد کن تا پیش سلطان ضمیر****از گریبان تاج سازی وز بن دامن سریر
تا بدین تاج و سریر از بهر مه رویان غیب****هر زمانی نو عروسی عقد بندی بر ضمیر
با بدین تاج و سریر از بهر دارالملک سر****بند پای سر شمر تاج و سریر اردشیر
دیو هم کاسه بود بر سفره تا وهم و خیال****در میان دین و عقلت در سفر باشد سفیر
جان بدین و عقل ده تا پاک ماند بهر آنک****وزر ورزد جان چو او را عقل و دین نبود وزیر
تا تو در زیر غبار آرزو داری قرار****در جهان دل نبینی چشم جان هرگز قریر
آدمی در جمله تا از نفس پر باشد چو گوز****هر زمانی آید از وی دیو را بوی پنیر
از حصار بود خود آنگاه برهی کز نیاز****پایمال مسجد و میخانه گردی چو حصیر
هست تا نفس نفیست باعث تعلیم دیو****بود هم فر فرزدق داعیهٔ جر جریر
گر خطر داری ز حق دان ور نداری زو طلب****کت زوال آید چو از از خود سوی خود باشی خطیر
آفتاب نوربخش آنگاه بستاندش نور****چون کند دعوی تمامی پیش او بدر منیر
هست آتش خشم و شهوت بخل و کین و طمع و آز****وردت این باد از چنین آتش که «اجرنا یامجیر»
مالک خود باش همچون مالک دوزخ از آنک****تا نگیرد نوزده اعوانش در محشر اسیر
وز بروج اختران بگذر سوی رضوان گرای****تا نه آتش زحمت آرد مر ترا نه زمهریر
ور نه بگریزی از اینها باز دارندت به قهر****این ده و نه در جهنم و آن ده و دو در اثیر
چار میخ چار طبعی شهر بند پنج حسن****از پی این دو جهان سه جانت ماند اندر زحیر
بیخ شهوت بر کن و شاخ شره کاندر بهشت****این بخواهد مرغ و میوه و آن دگر حور و حریر
در مصاف خشم و شهوت چشم‌دل پوشیده‌دار****کاندرین میدان ز پیکان بی‌ضرر باشد ضریر
نرم‌دار آواز بر انسان چو انسان زان که حق****«انکرالاصوات» خواند اندر نبی «صوت الحمیر»
در نعیم خلق خود را خوش سخن کن چون طبیب****در جحیم خشم چون گبران چه باشی باز فیر
میری از حرصست چون مور از تهور همچو مار****پی به روز حشر یک رنگند مور و مار و میر
خود همه عالم نقیری نیست پیش نیک و بد****چیست این چندین نقاره و نقرکی بهر نقیر
انقیاد آر ار مسلمانی به حکم او از آنک****بر نگردد ز اضطراب بنده تقدیر قدیر
بر امید رحم او بر زخم او زاری مکن****کاولت زان زد که تا آخرت بنوازد چو زیر
کز برای پخته گشتن کرد آدم را الاه****در چهل صبح الاهی طینت پاکش خمیر
چون ترا در دل ز بهر دوست نبود خارخار****نیست در خیر تو چیزی جان مکن بر خیر خیر
فاسقت خوانم نه عاشق ار چو مردان در سماع****ذوق سمعت بازداند نغمت بم را ز زیر
دین سلاح از بهر رفع دشمنان آتشیست****تو چرا پوشی بهر بادی زره چون آبگیر
از برای ذکر باقی بر صحیفهٔ روزگار****چون نکو خط نیستی زنهار تا نبوی دبیر
چونت عمر و زید باشد کارساز نیک و بد****در نبی پس کیست «نعم المولی و نعم النصیر»
میر میرت بر زبان بینند پس در وقت ورد****یا مخوان «فوضت امری» یا مگو کس را امیر
بامداد «ایاک نعبد» گفته‌ای در فرض حق****چاشتگه خود را مکن در خدمت دونی حقیر
تنگ میدان باش در صحرای صورت همچو قطب****تا به تدبیر تو باشد گشت چرخ مستدیر
ای خمیرت کرده در چل صبح تایید الاه****چون تنورت گرم شد آن به که بربندی فطیر
گویی ای اسم تو باری گویی ای فعل تو بار****گویی ای مهرت سهناگویی ای لطفت هژیر
جان ما را عقل بخش و عقل ما را رهنمای****کز برون تن غفوری وز درون جان خبیر
مرقد توفیق تو جان را رساند بر علو****موقف خذلان تو تن را گدازد در سعیر
تیغها از سکر قهرت کند نبود از سلیل****کلکها از شکر لطفت گنگ نبود از صریر
هم رضا جویان همه مردانت خوش خوش در خشوع****هم ثناگویان همه مرغانت صف صف در صفیر
از برای هدیهٔ معنی و کدیهٔ زندگی****بندهٔ درگاه تو جان جوان و عقل و پیر
هم درخت از تو چو پیکان و سنان وقت بهار****هم غدیر از تو چو شمشیر و سپر در ماه تیر
تیر چرخ ار در کمان یابد مثال حکمتت****در زمان همچون کمان کوژی پذیرد جرم تیر
پیش تو یکتن نکرد از بهر خدمت قد کمان****تا ندادی هم توشان از قوت و توفیق تیر
جان هر جانی که جفت تیر حکمت بشنود****با «سمعنا» و «اطعنا» پای کوبد پیش تیر
تف آه عاشقان ار هیچ زی بحر آمدی****تا به ماهی جمله بریان گرددی بحر قعیر
از برای پرورش در گاهوارهٔ عدل و فضل****عام را بستان سیری خاص را پستان شیر
هر که از خود رست و عریان گشت آن کس را به فضل****حلها پوشی طرازش «ذلک الفوز الکبیر»
و آنکه او پیوسته زیر پوست ماند چون پیاز****میدهیش از خوانچهٔ ابلیس در لوزینه سیر
از در کوفهٔ وصالت تا در کعبهٔ رجا****نیست اندر بادیهٔ هجران به از خوفت خفیر
از همه عالم گریزست ار همه جان و دل ست****آن تویی کز کل عالم ناگریزی ناگزیر
کم نگردد گنج خانهٔ فضلت از بدی‌ها ما****تو نکو کاری کن و بدهای ما را بد مگیر
صدق ما را صبح کاذب سوخت ما را صدق بخش****پای ما در طین لازب ماند ما را دستگیر
هیچ طاعت نامد از ما همچینن بی علتی****رایگانمان آفریدی رایگانمان در پذیر

 

شماره قصیده 86: در کف خذلان و ذل فتح و ظفر گشتی اسیر

 

در کف خذلان و ذل فتح و ظفر گشتی اسیر****گر نبودی هر دو را اقبال خواجه دستگیر
نور چشم خواجهٔ بوالفتح مسعود آنکه او****چون ظفر با فتح و سعدست او همه ساله نظیر
آن به جود و زیب و کین و رای و عیش و قدر و ذهن****مهر و مه بهرام و کیوان زهره و برجیس و تیر
قدر او چرخ بلند و رای او شمس مضی****قدر او بحر محیط و جود او ابر مطیر
نیست گاه دانش و عقل و کفایت نزد عقل****کودکی چون او به صدر پادشاهی هیچ پیر
نیست او گر مردم چشم ای شگفتی پس چراست****دیدگان خواجه بوالفتح از قرار او قریر
گر چه خردست او جهان را بس عزیزست و بزرگ****مردم دیده عزیزست ار چه خردست و حقیر
شادباش ای گاه کوشش تیز عنصر چون حدید****دیر زی ای وقت بخشش نرم جوهر چون حریر
هرکس از دعوی عمیدند و خطیرند و بزرگ****تو ز معنی هم عمیدی هم بزرگی هم خطیر
گر کم از تو گاه شوخی صدر می‌دارد چه شد****دیو نه گاه سلیمان داشت یک چندی سریر
نه سها چون شمس بر چرخست لیکن گاه نور****صد فلک باید ترا زد تا جهان گردد منیر
نیک ماند سیر در ظاهر به سوسن لیک باز****چون ببویی دور باشد پایهٔ سوسن ز سیر
ای بزرگ اصلی که هرگز کرد نتواند تمام****حد بذلت را مهندس شرط وصفت را دبیر
فضل و دولت را مداری ملک و ملت را مشار****دین و دولت را پناهی عز و حشمت را مشیر
باش تا وقت آیدت اسباب دیوان ساختن****تا عطارد را ببینی پیش خویش اندر سفیر
خاور اکنون داد خواهد مهر عمرت را طلوع****مشرق اکنون دید خواهد ماه و سالت را مسیر
عمر اندک داری و بسیار داری منزلت****چون بجویندت بحاری چون ببینندت غدیر
چشم احسان بی بصر مانده‌ست تا روزی کجا****بشنواند کلک تو گوش مکارم را صریر
جود را شکری گزاری چون کسی بینی غنی****خویشتن مجرم شناسی گر کسی یابی فقیر
شاخ اگر از ابر اقبال تو یابد مایه‌ای****هر بری کز وی برآید اختری گردد منیر
ای بلند اصلی که کم دادست چون تو خاک پست****ای جوان بختی که کم دیدست چون تو چرخ پیر
روی زی صدرت نهادم با دل امیدوار****پشت کرده چون کمان از بیم تیر زمهریر
تا ز هر دستی بدانی آنکه در ایام خویش****اندرین صنعت ندارم در همه عالم نظیر
شعر چون نیکو نیاید کز صفای او دلم****هر زمان در طبع من گوهر همی گردد ضمیر
لیک عیبی دارم و آنست عیبم کز خرد****نیستم لت خوارگیر و قمرباز و باده‌گیر
نان آنکس پخته باشد نزد آنها کز خرد****نه خمیری دارد اندر راه فطرت نه فطیر
نه ز بد شعری به هر صدری ندارم اختلاط****لیک بی معنی همی در پیش هر خر خیر خیر
از برای لقمه‌ای نان بر نتوان آبروی****وز برای جرعه‌ای می‌رفت نتوان در سعیر
از خردمندی و حکمت هرگز این اندر خورد****کز پی نانی به دست فاسقی گردم اسیر
چون کریمان یک درم ندهند از روی کرم****تا ندارندم دو سال از انتظار اندر زحیر
ای سخنور تربیت کن مر مرا از نیکویی****تاجری گردد زبانم در مدیحت چون جریر
طوقم اندر گردن آور از سخا چون فاخته****تا چو قمری می‌زنم بر شاخ او صافت صفیر
گر چه من بنده ندارم خدمتی از فضل خویش****تو خداوندی بجا آر از کرم این در پذیر
پادشاه دانشی باشد وزیرت جود از آنک****پیکر بی‌روح باشد پادشاه بی‌وزیر
تا چو خورشید سپر کردار در برج کمان****در رود آخر بود مرتازیان را ماه تیر
بادت از چرخ کمان کردار هر دم نو به نو****نعمت و اسباب قسم و دولت و اقبال تیر
بد سگال بد سگالت باد چرخ کینه‌ور****دوستار دوستارت باید جبار قدیر

 

شماره قصیده 87: ای دل به کوی فقر زمانی قرار گیر

 

ای دل به کوی فقر زمانی قرار گیر****بیکار چند باشی دنبال کار گیر
گر همچو روح راه نیابی بر آسمان****اصحاب کهف‌وار برو راه غار گیر
تا کی حدیث صومعه و زهد و زاهدی****لختی طریق دیر و شراب و قمار گیر
خواهی که ران گور خوری راه شیر رو****خواهی که گنج در شمری دنب مار گیر
خواهی که همچو جعفر طیار بر پری****رو دلبر قناعت اندر کنار گیر
تسلیم کن به صدق و مسلم همی خرام****وین قلب را به بوتهٔ معنی عیار گیر
چون طیلسان و منبر وقف از تو روی تافت****زنار و دیر جوی و ره پای دار گیر
از حرص و آز و شهوت دل را یگانه کن****با نفس جنگجوی ره کارزار گیر
یا چون عمر به دره جهان را قرار ده****یا چون علی به تیغ فراوان حصار گیر
گه یزدجرد مال و گهی ذوالخمار کش****گه زخم دره دارو گهی ذوالفقار گیر
خواهی که بار عسکر بندی ز کان دهر****خرما خمارت آرد سودای خار گیر
چندین هزار سجده بکردی ز غافلی****بنشین یکی و سجدهٔ خود را شمار گیر
یک سجده کن چو سحرهٔ فرعون بیریا****و آن گه میان جنت ماوی قرار گیر
ای بی بصر حکایت بختنصر مگوی****وز سامری هزار سمر یادگار گیر
بغداد را به طرفهٔ بغداد باز ده****وندر کمین بصره نشین و طرار گیر
در جوی شهر گوهر معنی طلب مکن****غواص وار گوشهٔ دریا کنار گیر
ای کمزن مقامر بد باز بی‌هنر****خواهی که کم نبازی یاد نگار گیر
از زخم هفت و هشت نیابی مراد دل****یکبار پنج رود و سه تار و چهار گیر
گر چو خلیل سوخته‌ای از غم خلیل****در گلستان مگرد و در آتش قرار گیر
ماهی ز آب نازد و گنجشک از هوا****زین هر دو بط به جوی و کنار بحار گیر
دست نگار گر نرسد زی نگار چین****ماهی به تابه صید مکن در شکار گیر
گر از جهان حرص نگیری ولایتی****سالار آن ولایت تو خاکسار گیر
با یک سوار غز و کنی نیست جای نام****باری چو کشته گردی ره بر هزار گیر
یا همچو باز ساکن دست ملوک شو****یا همچو زاغ گوشهٔ شاخ کنار گیر
زین روزگار هیچ نخیزد مکوش بیش****از روزگار دست بشو روز کار گیر
چون ماه علم از فلک فقر بر تو تافت****طاووس وار جلوه به باغ و بهار گیر
بی‌رنج بادیه نرسی مشعرالحرام****در تاز و تاکباز و هوا را مهار گیر
چندین هزار مرد مبارز درین مصاف****کردند حمله‌ها و نمودند دار گیر
با صدق و با شهادت رفتند مردوار****گر ره روی تو نیز ره آن قطار گیر
چون سوز کار و درد غم دین نداردت****زین راه «برد» و گوشهٔ زرع و شیار گیر
زین خواجگان مرتبه جویان بی‌سخا****زین فعل نامشان شرف ننگ و عار گیر
زین مال بی نهایت دشمن گرت نصیب****خود را چهار خشت ز دنیا شمار گیر
گفت سنایی ار چه محالست نزد تو****تو شکر حال گوی و در کردگار گیر

 

حرف ز

 

 

شماره قصیده 88: ای دل خرقه سوز مخرقه ساز

 

ای دل خرقه سوز مخرقه ساز****بیش ازین گردی کوی آز متاز
دست کوتاه کن ز شهوت و حرص****که به پایان رسید عمر دراز
بیش ازین کار تو چو بسته نمود****به قناعت بدوز دیدهٔ آز
دل بپرداز ازین خرابه جهان****پای در کش به دامن اعزاز
گه چو قارون فرو شدی به زمین****گه چو عیسی برآمدی به فراز
همچو خنثا مباش نر ماده****یا همه سوز باش یا همه ساز
یا برون آی همچو سیر از پوست****یا به پرده درون نشین چو پیاز
یا چو الیاس باش تنها رو****یا چو ابلیس شو حریف نواز
در طریقت کجا روا باشد****دل به بتخانه رفته تن به نماز
باطنی همچو بنگه لولی****ظاهری همچو کلبهٔ بزاز
سر متاب از طریق تا نشوی****هدف تیر و طعنهٔ طناز
عاشق پاک باش همچو خلیل****تا شوی چون کلیم محرم راز
زین خرابات برفشان دامن****تا شوی بر لباس فخر طراز
همه دزدان گنج دین تواند****این سلف خوارگان لحیه طراز
همه را رو بسوی کعبه و لیک****دل سوی دلبران چین و طراز
همه بر نقد وقت درویشان****همچو الماس کرده دندان باز
همه از بهر طمع و افزونی****در شکار اوفتاده همچو گراز
همه از کین و حرص و شهوت و خشم****در بن چاه ژرف سیصد باز
ای خردمند نارسیده بدان****گرگ درنده کی بود خراز
دین ز کرار جو نه از طرار****خز ز بزاز جو نه از خباز
راهبر شو ز عقل تا نبرد****غول رهزن ز راه دینت باز
بس که دادند مر ترا این قوم****بدل گاو روغن اشتر غاز
چشم بگشا و فرق کن آخر****عنبر از خاک و شکر از شیراز
گرت باید که طایران فلک****زیر پرت بپرورند به ناز
هر چه جز «لا اله الا الله»****همه در قعر بحر «لا» انداز
پس چو عیسی بپر دانش و عقل****زین پر آشوب کلبه بیرون تاز
وارهان این عزیز مهمان را****زین همه در دو داغ و رنج و گداز
رخت برگیر ازین سرای کهن****پیش از آن کیدت زمانه فراز
این خوش آواز مرغ عرشی را****بال بگشای تا کند پرواز
ای سنایی همه محال مگوی****باز پیچان عنان ز راه مجاز
همه دعوی مباش چون بلبل****گرد معنی گرای همچون باز
همچو شمشیر باش جمله هنر****چون تبیره مشو همه آواز
کاندرین راه جمله را شرطست****عشق محمود و خدمت ایاز

 

شماره قصیده 89: ای سنایی کی شوی در عشقبازی دیده باز

 

ای سنایی کی شوی در عشقبازی دیده باز****تا نگردی از هوای دل به راه دیده باز
زان که عاشق را نیاز آن گه شفیع آید به عشق****کز سر بینش ز کل کون گردد بی‌نیاز
نیست حکم عقل جایز یک دم اندر راه عشق****زان که بیرونست راه او ز فرمان و جواز
رنج عاشق باز کی گردد به دستان و فسون****شام عاشق صبح کی گردد به تسبیح و نماز
عاشق آن باشد که کوتاهی نجوید بهر روز****گر شب هجران شود جاوید بر جانش دراز
ای دل ار چون سرو یازان نیستی در راه عشق****دست را زی گلستان وصل معشوقان میاز
تا به وصف جان تو نازان باشی اندر راه خود****عشق جانان مر ترا هرگز نگردد دلنواز
جان شیرین بر بساط عاشقی بی تلخئی****در هوای مهر جانان پاکبازی کن بباز
یک زمان از گنج دانش وام نادانی بتوز****با خرد یک تک برآ بر مرکب همت بتاز
تا به معنی بگذری از منزل جان و خرد****گام در راه حقیقت نه در راه مجاز
تا درون سو جان تو یک دم نگردد عود سوز****خوش نکردی گر بوی دایم برون سو عود ساز
سر بنه در بی خودی چون آب و خاک اندر نشیب****تا چو باد و آتش از پاکی برآیی برفراز
تا نگردی چون بنفشه سوی پستی سرنگون****کی چو نیلوفر شود چشم تو بر خورشید باز
گر همی عمر ابد خواهی بپرهیز از ستم****زان که از روی ستمگاریست اندک عمر باز
تا به جان آسوده باشی هیچ کس را دل مسوز****تا ز بند آزاد باشی با کسی مکری مباز
آتش فکرت یکی در باطن خود بر فروز****تا مگر از نور باطن ظاهر آری در گداز
پای تا در راه ننهی کی شود منزل به سر****رنج تا بر تنت ننهی کی شود جان جفت ناز
زرکانی کی روایی بیند از روی کمال****تا تف و تابی نبیند ز آتش و خایسک و گاز
تا خردمندی شوی از بی خرد پرهیز کن****لیک چون مردم نه ای کی جویی از دیو احتراز
مال در دست بخیلان کی خرد مدح و ثنا****خال بر روی سیاهان کی دهد زیب و طراز
مرد دانا آن بود کو را بود با عقل قال****صبح روشن زان بود کو را بود با روز راز
ای نهنگ آسای در دریای پندار و غرور****روز وشب از روی مستی با خرام و با گراز
چون ندانی ویحک این معنی که در شست هوا****همچو ماهی دایمی مانده به چاه شست باز
آز و حرص آخر ترا یک روز بر پیچد ز راه****آرزو بگذار تا فارغ شوی از حرص و آز
نه ز روی آرزو بود آنکه در تیر از گزاف****«من» و «سلوی» را بدل کردند با سیر و پیاز
چون برآید روز تو شب را ببین از بهر آنک****زود روز تو کند شب روزگار دیرباز
روز و شب چون چینیان بر نقش خود عاشق مباش****تا شوی صافی ز وصف خوبرویان طراز
چون طراز آخته فردا بخواهی ریختن****گر کشد بر جامهٔ جاهت فلک نقش طراز
با هزاران حسرت از چنگ اجل کوتاه گشت****دست محمود جهانگیر آخر از زلف ایاز
جان به دانش کن مزین تا شوی زیبا از آنک****زیب کی گیرد عمارت بی نظام دست یاز
شاه معنی کی کند کابین مدح تو قبول****تا ز داد و دین عروس طبع را ندهی جهاز
راستی کن تا شود جان تو شاد از بهر آنک****جفت غم گردد شبان چون کج رود روزی نهاز
تا شوی اصل ستایش اهل معنی راستای****تا شوی عین نوازش مرد دانا را نواز
مرد کز روی خرد فخر آرد از زنگ و حبش****به که از روی نسب کبر آرد از شام و حجاز
ناز کم کن چون سنایی بر سر مشتی خسیس****تا شوی در گلستان وصل خوبان جفت ناز
ای سنایی گر سنا خواهی که باشد جفت تو****گام در راه حقیقت نه چو مردان دست یاز

 

حرف س

 

 

شماره قصیده 90: درگه خلق همه زرق و فریبست و هوس

 

درگه خلق همه زرق و فریبست و هوس****کار درگاه خداوند جهان دارد و بس
هر که او نام کسی یافت ز آن درگه یافت****ای برادر کس او باش و میندیش از کس
بندهٔ خاص ملک باش که با داغ ملک****روزها ایمنی از شحنه و شبها ز عسس
گر چه با طاعتی از حضرت او «لا تامن»****ور چه با معصیتی از در او «لا تیاس»
ور چه خوبی به سوی زشت به خواری منگر****کاندرین ملک چو طاووس بکارست مگس
ساکن و صلب و امین باش که تا در ره دین****زیرکان با تو نیارند زد از بیم نفس
کز گران سنگی گنجور سپهر آمد کوه****وز سبکساری بازیچهٔ باد آمد خس
تو فرشته شوی ار جهد کنی از پی آنک****برگ توتست که گشتست به تدریج اطلس
همره جان و خرد باش سوی عالم قدس****نه ستوری که ترا عالم حسست جرس
پوست بگذار که تا پاک شود دین تو هان****که چوبی پوست بود صاف شود جوز و عدس
عاشقی پرخور و پر شهوت و پر خواب چو خرس****نفس گویای تو ز آنست به حکمت اخرس
رو که استاد تو حرصست از آن در ره دین****سفرت هست چو شاگرد رسن تاب از پس
نام باقی طلبی گرد کم آزاری گرد****کز کم آزاری پر عمر بماند کرکس
در سر جور تو شد دین تو و دنیی تو****که نه شب پوش و قبابادت و نه زین نه فرس
چنگ در گفتهٔ یزدان و پیمبر زن و رو****کنچه قرآن و خبر نیست فسانه‌ست و هوس
اول و آخر قرآن ز چه «با» آمد و «سین»****یعنی ندر ره دین رهبر تو قرآن بس
آز بگذار که با آز به حکمت نرسی****ور بیان بایدت از حال سنایی بر رس

 

شماره قصیده 91: یکی بهتر ببینید ایها الناس

 

یکی بهتر ببینید ایها الناس****که می دیگر شود عالم به هر پاس
دمی از گردش حالات عالم****نمی‌یابم نجات از بند وسواس
چو دل در عقدهٔ وسواس باشد****چه دانم دیدن از انواع و اجناس
کجا ماند جهان را روشنایی****چو خورشید افتد اندر عقدهٔ راس
چو سود از آرزو چون نیست روزی****دهش ماند دهش جز یافه مشناس
یکی بین آرمیده در غنا غرق****یکی پویان و سرگشته ز افلاس
بدور طاس کس نتوان رسیدن****توان دور فلک پیمودن از طاس
ترا ندهند هرچ از بهر تو نیست****بهر کار این سخن را دار مقیاس
سکندر جست لیکن یافت بهره****ز آب زندگانی خضر و الیاس
بسی فربه نماید آنکه دارد****نمای فربهی از نوع آماس
به ریواس ار توان لعبت روان کرد****روان نتوان بدو دادن به ریواس
خلایق بر خلافند از طبایع****یکی عطار ودیگر باز کناس
چو رومی گوید از پوشش نپوشم****بجز ابریشمین پاک بی‌لاس
برهنهٔ زنگی بی غم بر افسوس****همی گوید: چه گردی گرد کرباس
ز سر بر کردن این کشت از دل و خاک****چه سودش چون کند سر در سر داس
چو دانه دیدی اندر خوشه رسته****ببین هم گشته زیر آسیا آس
سخن کز روی حکمت گفت خواهی****جدا کن ناس را اول ز نسناس
چو ناس آمد بگو حق ای سنایی****به حق گفتم ز هر نسناس مهراس

 

حرف ش

 

 

شماره قصیده 92: به آب ماند یار مرا صفات و صفاش

 

به آب ماند یار مرا صفات و صفاش****که روی خویش ببینی چو بنگری بقفاش
ز بوی و خوبی جعد و دو زلف مشکینش****ز رنگ و گردن و گوش و دو عارض زیباش
نگار خانهٔ چین است و ناف آهوی چین****درون چین دو زلف و برون چین قباش
بسی نماند مر آن سرو و ماه را که شود****چو ابر پردهٔ خورشید سایهٔ بالاش
عجب مدار گر از خویش بوسه برباید****که آینه‌ست جهان پیش چشم او ز ضیاش
پدید گشته دو جرم سهیل و سی پروین****میان دایرهٔ ماه وزیر جرم سهاش
برنگ چون گل سوریست لیک نشناسم****چو من برابر او باشم از گل رعناش
ز روی عقل که یارد چخید بر صفتش****ز راه دیده که یارد قبول کرد هواش
که دیده روزی با نور روی او پیوست****ازو نگشت جدا تا نکرد نابیناش
به آتش رخ او ره که یافت کز تف عشق****هزار جان و جگر سوخت زلف دود آساش
کسی که بستهٔ او شد زمانه داغی کرد****میان جانش ز «لن تفلحوا اذا ابداش»
چو آفتاب جهانتاب گشت طلعت دوست****که نیست جز دل آزادگان نشان هواش
بلای دوستی او مرا شرابی داد****که جز اجل نبود مستی از شراب بلاش
ز کاروان طبیعت نیافت یک شب و روز****سواد دیدهٔ من سود خوابی از سوداش
بپرسدم ز ریا گه گهی به راه ولیک****هزار صدق فدای یک دروغ و ریاش
دل شکستهٔ تاریک ازو بدان جویم****که می نسب کند از زلفک سیاه دوتاش
وگرنه دل چه دریغست از کسی که بود****هزار جان مقدس فدای جور و جفاش
پذیره پایش جفاهای او شوم شب و روز****برای آن که نسب دارد آن جفا ز رضاش
چو راحت دلش اندر عنای جان منست****چه من چه عنین گر درکشم عنان ز عناش
گه لطافت پیدا به چشمها پنهانش****بگاه تابش پنهان ز دیده‌ها پیداش
وفای او سبب روز نیک و بخت نکوست****ز بهر آنکه چو من امتحان کنم عمداش
چو کنیت برکات مبارک فتحی****نشان برکت و فتح و مبارکیست وفاش
امین ملک دوشه قاضی عمید که کرد****خدای مایهٔ ترس و امید همچو قضاش
فرود مرکز چرخست قاعدهٔ حلمش****ورای عالم عقلست همت والاش
دلیل مایهٔ ناز و نواز گشت دلش****عطای عالم ذل و نیاز گشت عطاش
به عشق او چو سنایی پناه خویش نیافت****بدیدهٔ خرد و روح در نیافت سناش
زمانه را ز پی زادن چنو فرزند****عقیم گشت چهار امهات و هفت آباش
رضا و خشمش اگر نیستی مفید و مضر****دو برنداشتی ایمان همی ز خوف و رجاش
ز بهر حشمت او را شدست در شب و روز****بنات نعش پرستار و بنده ابن ذکاش
ز عشق سیم و ز خوی ذمیم و فعل لئیم****سوی کریم بسی خوارتر بود اعداش
ز عون میر و ز لطف دبیر و فهم وزیر****سوی اسیر بسی خوبتر بود سیماش
خلاف او به بهشت ار کسی بیندیشد****کسی خدای میان بهشتیان به و باش
از آنکه هست نشاط جهان ز رحمت حق****چو روز عید و شب قدر شد صباح و مساش
به روز «نحن قسمنا» خدای اندر لوح****برو نوشت همه چیز جز گناه فناش
زبانش خشک شود چون زبان قفل به کام****کسی که ناطقهٔ او نشد کلید ثناش
چه بی نظیر کسست او که وهم من صدبار****به عرش و فرش دوید و ندید کس همتاش
ثنای او را حد کمال پیدا نیست****که بیش آید چون بیشتر کنند اداش
حیات را چه گوارنده‌تر ز آب ولیک****کسی که بیشترش خورد بکشد استسقاش
ز روح نامیه ما ناکه نسبتی دارد****ثنای او که فزاید همی به عمر ثناش
خطی که صورت یک وصف خلق او بود آن****دماغها نشناسد همی ز مشک خطاش
هر آن سخن که کند رشته نوک خامهٔ او****زمانه باز نداند ز لولو لالاش
به گاه موسی اگر سحر کلک او دیدی****میان ببستی در پیش او چو نیزه عصاش
شدست مایهٔ اندیشه همچو سودا لیک****فزون‌ترست بدیدار قوت صفراش
دو ملک را بدو نوک قلم چنان کردست****که عقل باز نداند همی ز یک دریاش
چو قهر قدرت باری همی دهد در ملک****میان چار گهر اتفاق عقل و دهاش
کسی که راست نبود این ستانه را چو «الف»****به پیش خدمت سلطان میان ببست چو «لاش»
قوام ملک علایی ز رای عالی اوست****از آن چو ملک عزیزست نزد شاه علاش
چنان کند چو خضر ملک شاه را از وجود****که صد ستاره بتابد چو گنبد خضراش
کمال دولت غزنین همی چنان جوید****که خواهدی که فلک باشدی هم از اقصاش
بسی نماند که این ملک را تمام کند****ز کیمیا و ز آب حیات و از عنقاش
جزای نیکی او بی‌نیازی ابدست****گمان بری که مگر شرح نام اوست جزاش
امید و ترس عجب نیست از دعاش که هست****خزانهٔ بد و نیک خدای ملک دعاش
کسی که شحنهٔ او عصمت خدای بود****شگفت نیست که یاور بود زمین و سماش
ز کل جوهر او عقل خیره ماند چو دید****هزار جوهر دریا نمای در اجزاش
چو چاکر در او خواست بود جوهر عقل****بسست بر شرف و خواجگی دلیل و گواش
زهی جمال تو آن آفتاب کاندر جود****دریغ نیست ز عرش و ز فرش ظل و ضیاش
زمین ز لطف تو گر آب یابدی شودی****به رفق مهر گیا هر چه هست زهر گیاش
هر آن چراغ کز آسیب دم شود ناچیز****چو داغ سعی تو دارد بپرورد نکباش
در آب تیره که در وی شکربنگدازد****چو خوی و خلق تو گیرد فرو خورد خاراش
اگر ز رای تو تاثیر یافتی گردون****دو طوق زرین گشتی به شکل اژدرهایش
هر آنچه وهم تو صورت کند ز عالم عقل****حروف جامهٔ جان پوشد ار کشد صحراش
برهنه باشد اگر در حجاب غیب رود****کسی که کلک تو کردست در جهان رسواش
جمال و جسم تو معنیست آن غیر تو نقش****از آنکه نیست کس آسوده‌دل ز برگ و نواش
بزرگوارا دانی که مر سنایی را****جز از عطای کریمان نباشد ایچ سناش
ولیک نیست کریمی جز از تو اندر عصر****که تا کند کف او از کف نیاز جداش
ازین همه که تو دانی که کیستند ایشان****به مدح هر که غلو کرد فکرت داناش
از آن فزون نشود تا قیامت آن شاخی****که جز به رنگ نبودست بیخ و برگ نماش
جز از تو بنده بسی مدح گفت در غزنی****شنید مدحش هر کس ولی ندید سخاش
هزار معنی عذرا بگفت بنده ولیک****چو خواجه عنین باشد چه لذت از عذراش
مها به نزد تو این بنده گوهری آورد****که جز سخات کس او را نداند ارزو بهاش
ز دوستی صفت تو به کوه خوانم و دشت****ز بهر آنکه مثنا شود همی ز صداش
بسا کسا که ز دون همتی و بدبختی****به مدح گوی نشد زر و جامه در کالاش
کنون چو جامهٔ غوک است پیکر درمش****کنون چو پیکر مرده‌ست جامهٔ دیباش
تربنه گر نخورد مرد سفله پیش از مرگ****پس از وفات چه لذت ز بره و حلواش
به اختیار کند عاقل آن عمل امروز****کز اضطرار همی کرد بایدی فرداش
اگر نتابد خورشید بخشش تو بر او****بکشته گیر هوای مه دی از سرماش
دعا تراست اگر چه رهیت را از عجز****همی معاینه افتد پس از خطاب دعاش
همیشه تا نبود جز پی صلاح جهان****درون چنبر چرخ آب و نارو خاک و هواش
چو آب و آتش و چون باد خاک باد مقیم****صفا و برتری و روح پروری و بقاش
ز اعتدال طابع تنت به راحت باد****که آفرید خداوند بهر راحت ماش

 

شماره قصیده 93: ای جوان زیر چرخ پیر مباش

 

ای جوان زیر چرخ پیر مباش****یا ز دورانش در نفیر مباش
یا برون شو ز چرخ چون مردان****ورنه با ویل و وای و ویر مباش
اثر دوزخ ار نمی‌خواهی****ساکن گنبد اثیر مباش
گر سعیدیت آرزوست به عدن****در سراپردهٔ سعیر مباش
تو ورای چهار و پنج و ششی****در کف هفت و هشت اسیر مباش
در سرا ضرب عقل و نفس و فلک****ناقدی باش و جز بصیر مباش
در میان غرور و وهم و خیال****بستهٔ دیو بسته گیر مباش
هر دمی با گشاد نامهٔ عقل****گر تو سلطان نه‌ای سفیر مباش
منی انداز باش چون مردان****گر نه‌ای زن منی پذیر مباش
گر ترا جان به وزر آلودست****داروی وزر کن وزیر مباش
از برای خلاف و استبداد****به سرو دنب جز بگیر مباش
ای به گوهر و رای طبع و فلک****بهر آز این چنین حقیر مباش
مار قانع بسی زید تو به حرص****گر نه‌ای مور زود میر مباش
از پی خرس حرص و موش طمع****گاه گوز و گهی پنیر مباش
«من» و «سلوی» چو هست اندر تیه****در نیاز پیاز و سیر مباش
از کمان یافت دور گشتن تیر****تو ز کژ دور شو چو تیر مباش
گر همی در و عنبرت باید****بحرها هست در غدیر مباش
گر خطر بایدت خطر کن جان****ورنه ایمن بزی خطیر مباش
چون ترا خاک تخت خواهد بود****گو کنون تخت اردشیر مباش
تا ز یک وصف خلق متصفی****شو فقیهی گزین فقیر مباش
فقه خوان لیک در جهنم جاه****همچو قابوس وشمگیر مباش
چون زفر درس و ترس با هم خوان****ورنه بیهوده در زفیر مباش
در ره دین چو بو حنیفه ز علم****چون چراغی بجز منیر مباش
چون تو طفلی و شرع دایهٔ تست****جز ازین دایه سیر شیر مباش
مجمع اکبر ار نخواهد بود****طالب جامع کبیر مباش
ور کنون سوی کعبه خواهی رفت****ره مخوفست بی‌خفیر مباش
با چنین غافلان نذر شکن****جز چو پیغمبران نذیر مباش
از پی ذکر بر صحیفهٔ عمر****چون نکو نه‌ای دبیر مباش
با تو در گورتست علم و عمل****منکر «منکر» و «نکیر» مباش
پاس پیوسته دار بر در حق****کاهلانه «بجه» «بگیر» مباش
خار خارت چو نیست در ره او****پس در آن کوی خیر خیر مباش
همه دل باش و آگهی نیاز****بی‌خبر بر در خبیر مباش
زیر بی‌آگهی کند زاری****پس تو گر آگهی چو زیر مباش
چون قلم هر دمی فدا کن سر****لیک از بن شکر بی‌صریر مباش
چون به پیش تو نیست یوسف تو****پس چو یعقوب جز ضریر مباش
ای سنایی تو بر نظارهٔ خلق****در سخن فرد و بی‌نظیر مباش
در زحیری ز سغبهٔ گفتن****گفت بگذار و در زحیر مباش
در هوای صفا چو بوتیمار****دردت ار هست گو صفیر مباش
با قرارست نور دیدهٔ سر****چشم سر گو: برو قریر مباش
شکر کن زان که شرع و شعرت هست****خرت ار نیست گو شعیر مباش
گر چه خصمت فرزدق ست به هجو****تو به پاداش او جریر مباش
خود نقیریست کل عالم و تو****در نقار از پی نقیر مباش
از پی یوسف کسان به غرض****گاه بشرا و گه بشیر مباش
همه بر کشتهای تشنه ز قحط****ابر باش و بجز مطیر مباش
هر کجا پای عاشقی‌ست روان****باد کشتیش باش و قیر مباش

 

شماره قصیده 94: ای سنایی خواجهٔ جانی غلام تن مباش

 

ای سنایی خواجهٔ جانی غلام تن مباش****خاک را گر دوست بودی پاک را دشمن مباش
گرد پاکی گر نکردی گرد خاکی هم مگرد****مرد یزدان گر نباشی جفت اهریمن مباش
خاص را گر اهل نبوی عام را منکر مشو****جام را گرمی نباشی دام را ارزن مباش
کار خام دشمنان را آب شو آتش مباش****نقش نام دوستان را موم شو آهن مباش
یار خندان لب نباشی سرو سندان دل مباش****مرد دندان مزد نبوی درد دندان کن مباش
در میان نیکوان زهره طبع ماهروی****چون شکوفه روی بودی چون شکافه زن مباش
گر چو نرگس نیستی شوخ و چو لاله تیره دل****پس دو روی و ده زبان همچون گل و سوسن مباش
نیک بودی از برای گفتگویی بد مشو****مرد بودی از برای رنگ و بویی زن مباش
در لباس شیرمردان در صف کم کاستی****همچو نامردان گریبان خشک و تر دامن مباش
در سرای تیره‌رویان همچو جان گویا مشو****در میان خیره‌رایان همچو تن الکن مباش
دلبری داری به از جان اینت غم گو جان مباش****گر رانی هست فر به گو برو گردن مباش
گرد خرمن گشتی و خوی ستوری با تو بود****چون فرشته خو شدی مرد خر و خرمن مباش
همچو کژدم گر نداری چشم بی‌نیشی مرو****یا چو ماهی گر زبانت نیست بی‌جوشن مباش
ریسمان وار ار نخواهی پای چون سرسر چو پای****ده زبان چون سوسن و یک چشم چون سوزن مباش
در میان تیرگی از روشنایی چاره نیست****در جهان تیره‌ای بی‌بادهٔ روشن مباش
یوسفت محتاج شلواریست ای یعقوب چشم****با ضریری خو کن و در بند پیراهن مباش
از دو عالم یاد کردن بی گمان آبستنی‌ست****گر همی دعوی کنی در مردی آبستن مباش

 

شماره قصیده 95: ذات عشق ازلی را چون می‌آمد گهرش

 

ذات عشق ازلی را چون می‌آمد گهرش****چون شود پیر تو آن روز جوان‌تر شمرش
هر که را پیرهن عافیتی دوخت به چشم****از پس آن نبود عشق بتی پرده درش
خاصه اندوه چنین بت که همی از سر لطف****جامهٔ عافیتی صید کند زیب و فرش
صد هزاران رگ جان غمزهٔ خونیش گشاد****کز رگ جان یکی لعل نشد نیشترش
خرد و جان من او دارد و می شاید از آنک****او چو جانست و خرد خاک چه داند خطرش
اینهم از شعبده و بوالعجبی اوست که هست****در عقیقین صدفش سی و دو دانه گهرش
چون دو بیجاده گشاد از قبل خنده شود****پر ستاره چو ره کاهکشان رهگذرش
چون گه گریه بدو در نگرم گویی هست****صدهزاران اختر ازین دیده روان بر قمرش
صدهزاران دل و جان بینی درمانده بدو****زیر هر یک شکن زلف مشعبد سیرش
عاشق خود بوم ار من غرض خود طلبم****زان دو بیجادهٔ پر شکر عاشق شکرش
وصل او از قبل خدمت او جویم و بس****ور نه من کمتر از بند قبا و کمرش
باد پیمای‌تر از من نبود در ره عشق****کز پی دیدهٔ خود سرمه کنم خاک درش
از برای مدد عشق مرا بر دل من****حسن هر روز برآرد به لباس دگرش
هر دمش حسن دگر بخشد مشاطه صفت****هر کرا تربیت عشق بود جلوه‌گرش
هست هر روز فزون دولت خوبیش ولیک****من چه گویم تو درین دیده شو و در نگرش
نی نی از غیرت من نیست روا این یک لفظ****کاندر آن چهرهٔ پرنور و لب چون شکرش
چشم و گوشی که چو من بیند و چون من شنود****خواهم از عارضهٔ بی‌خبری کور و کرش
من همی روز خود آن روز مبارک شمرم****که کمروار یکی تنگ بگیرم ببرش
نه که خود روز مبارک بود آن را که کند****سعی قاضی برکات بن مبارک نظرش
برکاتی که ز جود کف با برکت او****روزگار فضلا گشت چو نام پدرش
آنکه گر شعله زند آتش خشمش سوی بحر****در زمان دور شود پرده ز در و گهرش
آن ستوده سیرست او که به هنگام صفت****نقشبند خط ارباب سخن شد سیرش
آن نهالی که نشانند به نام کف او****خاک بی‌تربیت نامیه آرد به برش
هر که با یاد کف او به مثل زهر خورد****مدد روح طبیعی شود اندر جگرش
آتش همتش ار میل کند سوی هوا****آسمان گنبد زرین شود از یک شررش
ذاتش از مجلس اگر قسد کند سوی علو****عالم جان و خرد زیر بود او ز برش
ظلمت دهر پس پشت من افگند فنا****تا نهادم چو بقا روی سوی مستقرش
چه عجب زان که چو خورشید کسی را شد امام****سایه چون مقتدیان گام زند بر اثرش
هر که او چشم سوی چشمهٔ خورشید نهاد****سایهٔ قامت خود پیش نبیند بصرش
خود مرا از شرف خدمتش ای بس نبود****که نکو شعر شدم از صفت یک هنرش
دی مرا گفت منجم که بیا مژده بیار****که نود سال همی عمر دهد نور خورش
من بگفتمش حکیمانه برو یافه مگوی****که خود او جوهر روحست نباشد خطرش
خور که باشد که ورا عمر تواند بخشید****یا زحل کیست که او یاد کند به بترش
چه نود سال که خود جان و دلش را گه صور****چشمش از روی قضا باشد صاحب خبرش
ای سنایی چو دلت گشت گرفتار نیاز****بندهٔ او شو ازین فاقه و خواری بخرش
سیرت مرد نگر در گذر از صورت و ریش****کان گیا کش بنگارند نچینند برش
معنی از مرد به از نقش که بر هیچ عدو****آن سواری که به نقشست نباشد ظفرش
در گرمابه پر از صورت زیباست ولیک****قوت ناطقه باید که بگوید صورش
آن زبانی که نباشد سخنش همره دل****نشمرد جان خردمند بجر مختصرش
کار بی‌دل به زبان سنگ ندارد بر خلق****طوطی ار ختم کند نگذرد از فرق سرش
دیده بر صورت آن دار که چون نرگس تر****هر کرا تا به سحر بود بر او سهرش
او همان روز به آخر نبرد تا به جزا****از زر و سیم چو نرگس نکند تاجورش
رادمردی بر او طالع میلادی ساخت****رفت همچون الف کوفی روزی به درش
هم در آن روز برون آمد با چندان لام****که بنشناختم از کارگه شوشترش
لاجرم کرد بر آن خلعت آمد با چندان لام****که همو باز ندانست همی حد و مرش
هیچ دانی که به هنگام تکلف چکند****چون برین گونه بود مکرمت ماحضرش
ای نهان مانده عروسان ضمیر تو ز شرم****رو بر خواجه شو و بازنما اینقدرش
بر عروس سخنان تو چنان جلوه کنند****خلعت و تقویت و تربیت سیم و زرش
که گرش چرخ نقابی کند از پردهٔ غیب****عون او باز چو خورشید کند مشتهرش
تا رسد آدمیان را همی از خیر و ز شر****هر زمان تحفهٔ نونو ز قضا و قدرش
چون قضا و قدر از پردهٔ خشنودی و خشم****باد پیوسته به احباب و عدو نفع و ضرش
باد چندانش بقا تا چو پسر در بر او****همچو لقمان شود از عمر نبیرهٔ پسرش

 

شماره قصیده 96: مست گشتم ز لطف دشنامش

 

مست گشتم ز لطف دشنامش****یارب آن می بهست یا جامش
عنبرش خلق و زلف هم خلقش****حسنش نام و روی هم نامش
دل به چین رفت و بازگشت و ندید****به ز اندام ترکه اندامش
سوی آن کو بخیل‌تر در عصر****زر پختست نقرهٔ خامش
لب و چشمم بماند پیوسته****بستهٔ کوی و فتنهٔ نامش
چون به زلف و به عارضش نگری****به گه خوشخویی و آرامش
صبح بینی همه گریبان باز****بسته بر زیر دامن شامش
لام گردد چو دید ماه او را****با الف سان قدی به اندامش
راست خواهی به پیش او مه را****سخت پژمرده گشت الف لامش
پسته‌ها خوش توان شکست از بوس****بر یکی پسته و دو بادامش
همه راهش خراب کرد وخلاب****چشمم از بهر غیرت کامش
هم به روی نکوش اگر هستم****از پی دانه بستهٔ دامش
هست یک رنگ نزد من در عشق****دیدهٔ توسن و لب رامش
هیچ کامم نماند جز یک کام****چیست آن کام جستن کامش
زیر فامم به صد هزاران جان****از پی عارض سمن فامش
چون تقاضاگر اوست باکی نیست****گردن ما و منت وامش
زان که در راه عشق گاه به گاه****دوست دارم جفا و دشنامش
خواهم از وی به قصد شفتالو****بهر دشنام خسته بادامش
کرد عشقش دل سنایی خوش****باد خوش چون دل شه ایامش
شاه بهرام شاه آنک او را****خاک پایست جرم بهرامش

 

حرف گ

 

 

شماره قصیده 97: ای به آرام تو زمین را سنگ

 

ای به آرام تو زمین را سنگ****وی به اقبال تو زمان را ننگ
ای به نزد کفایت تو کفایت****باد پیمای و کژ چو نای و چو چنگ
ای دو عالم گرفته اندر دست****به کمال و صیانت و فرهنگ
با مجال سخات هفت اقلیم****تنگ میدان بسان هفتو رنگ
پر و بال ا زتو یافته رادی****فروهنگ ا زتو یافته فرهنگ
از بزرگیست در دماغ تو کبر****وز کریمیست در نهاد تو هنگ
نه به کبرست حلم تو چو جبال****نه به طبعست کبر تو چو پلنگ
ای گهر زای بی‌نشیب زوال****وی درر پاش بی‌نهیب نهنگ
درد دو عالم همی نگنجی از آنک****تو بزرگی و هر دو عالم تنگ
به تن و طبع تازه‌ای نه به روح****به دل و نام زنده‌ای نه به رنگ
نام تو در ازل نشانه نهاد****خوشدلی در مزاج مردم زنگ
دور از آن مجلس از حرارت دل****آن چنانم که نار با نارنگ
گه خروشان چو در نبرد تو نای****گاه نالان چو در نبرد تو چنگ
گاه در خوی چو اسبت اندر تک****گاه در خون چو تیغت اندر جنگ
کرده شیران حضرت تو مرا****سر زده همچو گاو آب آهنگ
گر نیایم به مجلس تو همی****از سر عجزدان نه از سر ننگ
خود به تو چون رسد رهی که تویی****از سنا و بلندی و اورنگ
روی تو آفتاب و چشمم درد****صدر تو آسمان و پایم لنگ
خود شگفتست از آنکه بشکیبد****از چنان طلعت و چنان فرهنگ
کز پی ضعف دیدگان خفاش****نکند با جمال صبح درنگ
مرغ عیسی کدام سگ باشد****که کند سوی جبرئیل آهنگ
کز چنان قلزم آنک روی بتافت****چشم بر پشت یافت چون خرچنگ
لعل در دست تست خوش می‌باش****سنگ اگر نیست خاک بر سنگ
چکنی ریش و سبلت مانی****چون بدیدی عجایب ارتنگ

 

شماره قصیده 98: ای سنایی نشود کار تو امروز چو چنگ

 

ای سنایی نشود کار تو امروز چو چنگ****تا به خدمت نشوی و نکنی قامت چنگ
سر سرهنگان سرهنگ محمد هروی****که سر آهنگان خوانند مر او را سرهنگ
آنکه روی همه هشیاران آمد به شتاب****آنکه پشت همه بیداران آمد به درنگ
نزد دیدارش که بوده بهای بهمن****پیش گفتارش جهل آمده هوش هوشنگ
گر بسقلاب برد باد نهیبش نشگفت****که سیه روی شود مردم سقلاب چو زنگ
باد لطفش بوزد گر بحد چین نه عجب****که از خاکش پس از آن زنده برآید سترنگ
بر پلنگ ار بنهد دست ز روی شفقت****نجم سیاره نماید نقط از پشت پلنگ
ای به علم و به سخا مفخر اهل غزنین****غزنی از فخر تو بر چرخ برآرد اورنگ
بنگ و افیون شود از بوی تو سرمایهٔ عقل****گر در آن کو که توباشی بود افیون یا بنگ
گر بسنجید به شاهین خرد حلم ترا****دایرهٔ مرکز و دریا بود آن را پا سنگ
دست جود تو چو جان ساخته با هفت اقلیم****پای قدر تو چو دل تاخته با هفتو رنگ
آنچه در وقعهٔ قنوج تو کردی از زور****و آنچه در پیش شهنشاه نمودی از جنگ
سود یک لشکر دین بود که آنروز چو شیر****کردی از کین سوی آن گاو زیان کار آهنگ
مار مردم‌کش در بحر نکرد آن از کام****شیر مردم‌کش در بیشه نکرد آن از چنگ
تاختی راست چو خورشید و بکندیش آن شاخ****که به آسانی سفتی سر او آهن و سنگ
بودی آن روز به کردار چو خورشید به ثور****هستی امروز به مقدار چو مه در خرچنگ
روز مردان بود آنجا که تو باشی بازی****جنگ ترکان بود آنجا که تو باشی نیرنگ
آنچه تنها تو به یک تیغ کنی صد یک از آن****نکند لشکری از ترک به صد تیر خدنگ
چو بنات‌النعش گردند پراکنده چو تو****دشمنان را کنی از نیزه چو پروین آونگ
عقل هر ترک در آن روز همی گوید هین****ترکش ای ترک به یکسو فکن و جامهٔ جنگ
بره بسیار در آویختی از چنگ و کنون****دشمن شاه درآویز چو مسلوخ از چنگ
چون حمایل به زر اندر کنف افگنی راست****همچو پیلی که کند گردن در کام نهنگ
پس خرامی سوی میدان و به جانت که شود****زردی روی عدویت چو حمایل از رنگ
تو چو خورشیدی و آن زرد ترا هست سزا****بر کتف پرور کز بچه ندارد کس ننگ
گر حسودی سخنی گوید ازین روی فراخ****پشت منمای و زان ژاژ مکن دل را تنگ
که ببینی پس از این از قبل خدمت تو****پشت‌اعدای تو چون پشت حمایل شده گنگ
آهنین گوهر شد روی من از آتش دل****همچو آبی که برو باد وزد از آژنگ
روشنست آینهٔ فضلم چون زنگ ولیک****آینهٔ بختم تاریک همی دارد زنگ
قدر چون بینم چون نیستم از گوهر هیز****صدر چون یابم چون نیستم از شوخی شنگ
دولت آن راست درین وقت که آبست از که****صلت آن راست درین شهر که نانست از سنگ
آب و قدر شعرا نزد تو ز آنست بزرگ****که نخوردستی در خردی نان بشتالنگ
مدح بی‌صلت آن راد نمی‌آید چست****شعر بی‌جامهٔ آن مرد نمی‌گیرد هنگ
جامه‌ای بخش مرا خاص خود ار سرو قدم****تا ز فر تو شود کار من امسال چو چنگ
شوم از شکر ثناهات چو قمری در دم****چو بوم من ز لباس تو چو طوطی بارنگ
من از آن رنگ جهان را کنم آگاه ز شکر****همچو اشتر که دهد آگهی از رنگارنگ
ای عزیزی اگر این باد که اندر سر هست****راه یابد سوی خانه کندم تنگ ز ننگ
چون کبوتر نشوم بهرهٔ کس بهر شکم****گردن افراشته ز آنم همالان چو کلنگ
تا سپهرست و فلک پایهٔ ماه و خورشید****تا به هندست و به چین معدن گنگ و ار تنگ
باد افراخته رای تو چو خورشید و چو ماه****باد آراسته جان تو چو ارتنگ و چو گنگ
روی زردان همه اعدای تو مانند ترنج****روی سرخان همه احباب تو همچون نارنگ

 

حرف ل

 

 

شماره قصیده 99: مقدسی که قدیمست از صفات کمال

 

مقدسی که قدیمست از صفات کمال****منزهی که جلیل ست بر نعوت جلال
به ذات لم یزلی هست واحد اندر مجد****بعز وحدت پیدا از او سنا و کمال
صفات قدس کمالش بری ز علت کون****نمای بحر لقایش بداده فیض وصال
به هستی جبروتی نیاید اندر وهم****به عزت ملکوتی بری ز شکل و مثال
جلال و عز قدیمش نبوده مدرک خلق****نه عقل یابد بروی سبیل مثل و مثال
نه اولیت او را بود گه اول****نه آخریت او را نهایتست و مآل
زحیر حد ثانی ورا بود منزل****نه در مشاهد قربی جلال اوست جدال
به قدرت صمدیت لطایف صنعش****بداده هر صفتی را هزار حسن و جمال
به ساحت قدمش نگذرد قیام فهوم****نهاده قهر قدیمش به پای عقل عقال
چه یافت خاطر ادراک او بجز حیرت****چه گفت وهم مزور بجز فضول و فضال
به ذات پاک نماند به هیچ صورت و جسم****منزهست به وصف از حلول حالت و حال
جلال وحدت او در قدم به سرمد بود****صفات عزت او باقیست در آزال
به وحدت ازلی انقسام نپذیرد****به عزت ابدی نیست شبه هر اشکال
به کنه ذاتش غفلت عقول را از غیب****نه در سرادق مجدش علوم راست مجال
نه قهر باشد او را تغیر اندر وصف****نه در صنایع لطفش بود فتور و زوال
هر آنکه در صفتش شبه و مثل اندیشد****بود دل سیهش نقش گیر کفر و ضلال
هر آنکه کرد اشارت به ذات بی چونش****بود به صرف حقیقت چو عابد تمثال
برای جلوه‌گری از سرادق عرشی****کند منور مغرب بروی خوب هلال
به صبحدم کشد او شمس از دریچهٔ شرق****نهد به قبهٔ چرخ بلند وقت زوال
ز نور چرخ منور کند طلایهٔ سیم****کند ز بیضهٔ کافور صبح ارض و جبال
ز قطره ابر کند در صدف به حکمت در****ز عین قدرت آرد هزار نهر زلال
هزار نافهٔ مشک ازل دهد هر شب****برای نفخهٔ عشاق بر جنوب و شمال
ز چاه شرق برآرد به صبحدم خورشید****کند منور از نور او وهاد و تلال
ز سبغ حکمت رنگین کند به که لاله****نهد به چهرهٔ خوبان چین به قدرت خال
نهاده در دل خورشید آتشین گوهر****بداده چهرهٔ مه را هزار نور و نوال
بریده است به مقراض عزت و تقدیس****زبان تیغ خلیقت ز مدحتش در قال
خورنده لقمهٔ جودش ز عرش تا به ثری****به درگه صمدی عاجزند جمله عیال
چو خاک گشته به درگاه او مه و خورشید****شده‌ست بندهٔ درگاه او دهور و طوال
کند سجود وی از جان همه مکین و مکان****کند خضوع کمالش همه جبال و رمال
به عزتش بشتابد بهار در جوشش****به امر اوست روان سیل دجلهٔ سیال
کند ثنای جلالش زبان رعدا زخوف****مسبح ست مر او را چو ابر و برق ثقال
گشاده‌اند زبان در ثنای او مرغان****چو عندلیب و چکاوک چو طوطی و چو دال
مدبری که ندارد شریک در عزت****معطلی ست بر او وجود عقل فعال
ز قهر او شده کوه گران چو حلقهٔ میم****ز خدمتش شده پشت فلک چو حلقهٔ دال
نهاده در دل عشاق سرهای قدم****چگونه گوید سر ازل زبان کلال
هر آنکه شربت سبحانی وانالحق خورد****به تیغ غیرت او کشته در هزار قتال
ز آهوان طریقت هر آنکه شیر آمد****نهاده‌است به پایش هزارگونه شکال
زمازم ملکوتش کند دلم چون خون****مراست جام وصالش همیشه مالامال
به نغمه‌های مزامیر عشق او هستم****شراب وصلش دایم مرا شدست حلال
چو بوی گلبن او بشنوم به باغ ازل****شوم چو حور جنانی به حسن و غنج و دلال
ز خاک معصیت ار بر رخم بودی گردی****چو خاک درگه اویم نباشد ایچ وبال
ز رهروان معارف منم درین عالم****بود مرا ز خصایص درین هزار خصال
به جان جان دهم از جان و دل همه شب و روز****صلاتها و تحیات بر محمد و آل

 

شماره قصیده 100: ای حل شده از علم تو صد گونه مسائل

 

ای حل شده از علم تو صد گونه مسائل****وی به شده از دست تو صد علت هایل
ای خواجهٔ فرزانه علی بن محمد****وی نایب عیسی به دو صد گونه دلایل
عقل از تو چنان تیز که سودا ز تخیل****جان از تو چنان زنده که اعضا به مفاصل
فرزانهٔ خلقت شده از کین تو شیدا****دیوانهٔ اصلی شده از مهر تو عاقل
شخصی که بدو شمت خلق تو رسیدست****از خلق تو گل گردد کل گهر و گل
چون شمت شاهسپرم از باد شمالی****شامل شده از خلق تو هر جای شمایل
بی‌غم ز تو خواهنده و خرم به تو مجلس****یاران به تو کوشنده و نازان به تو محفل
تا عقل تو در عالم جان رخت فرو کرد****برداشت از آنجا سپه عارضه محمل
جرم قمر از فر تو در دادن دارو****چون مجتمع النوری‌ست در کل منازل
یک مسهل تو راست چو بیجاده کهی را****می جذب کند خلط بد از بیست انامل
گر مشعلها شمت داروی تو یابند****زان پس نتواند که کشد باد مشاعل
این ذهن و حذاقت که تو داری به طبیبی****هرگز نرسد کشتی عمر تو به ساحل
ای خاک درت سجده گه حاسد و ناصح****وی آب رخت قبله گه شاعر و سائل
از بیم سوال تو عدوی تو چنانست****گویی که برو زحمت آورد تب سل
در دین محمد چو عمر صلبی اگر چند****بر طرف زبان داری احکام اوایل
بر فایدهٔ خلقی ز دو گونه سخن تو****چون معنی زجاج و چو تفسیر مقاتل
حقا که روا باشد کز چون تو طبیبی****بر چرخ مباهات کند خسرو عادل
بودم ز ملولی چو تن مردم کوهی****بودم ز خدوری چو دل مردم غافل
خود حال دگر خلط چگویم که ز سودا****بودم چو کسی کو خورد افیون و هلاهل
در گوش من از ضعف دلم وقت شنودن****چون صور پسین آمدی آواز جلاجل
بنمود مرا شعبده‌هایی که بننمود****از صد یک آن شعبده هاروت به بابل
زان فکرت بیهوده که در خاطر من بود****یک ساعته ره بود ز من تا به سلاسل
بر شاخ حیات از قبل ضعف بهر وقت****نالید ز بس رنج و عنا دل چو عنادل
من در حد غزنین و مرا فکرت فاسد****گه در حد چین بردی و گه در حد موصل
المنةالله که بر من همه سودا****شد سهل به فر تو ازین خوردن مسهل
ترکیب من افگانه شد از زایش علت****زان پس که بد از علت و از عارضه حامل
مقصود من ار عمر ابد بود به عالم****شد لاجرم از مسهل و معجون تو حاصل
بر کند همه قاعدهٔ علت از آنجا****جان ابدی کرد بدان قاعده منزل
شد ذهن من و خاطر من تیز و منور****چون خاطر کودک ز منقا و ز پلپل
پاکند به عرض و به صیانت همه خویشانت****از حرمتت ای خواجه نزد نابخلائل
تا باطنم از شربت تو نقص نپذرفت****حقا که نشد ظاهرم از فایده کامل
شد معتدل این طبع بر آنگونه که در طبع****من باز ندانم متضاد از متشاکل
بر که شمرم خلق تو ای مهتر مکرم****پیش که کنم شکر تو ای خواجه مفضل
تا آتش و آب و ز می و باد مرکب****هر چار خدایند به نزدیک معطل
هر چار گهر دایم بدخواه ترا باد****بر تارک و بر دولت و بر دیده و بر دل
اعدای تو کم چون مثل «استوقد نارا»****عمر تو فزون چون مثل سبع سنابل

 

شماره قصیده 101: بس کنید آخر محال ای جملگی اصحاب مال

 

بس کنید آخر محال ای جملگی اصحاب مال****در مکان آتش زنید ای طایفهٔ ارباب حال
زینهار و زینهار از گرم رفتن دم زنید****زین یجوز و لایجوز و خرقه و حال و محال
خرقه‌پوشان گشته‌اند از بهر زرق و مخرقه****دین فروشان گشته‌اند ار آرزوی جاه و مال
ای نظام‌الدین و فخر ملت ای شیخ الشیوخ****چند ازین حال و محال و چند ازین هجر و وصال
کی توان مر ذوالجلال و ذوالبقا را یافتن****در خط خوب تکین و در خم زلف ینال
پای بند خیر و شری کی شود در راه عشق****آنکه باشد تشنهٔ شوق و کمال ذوالجلال
از دو بیرون نیست الا شربتی یا ضربتی****گر نعیم آید مناز و گر جحیم آید منال
مردن آن باشد که متواری شود سیمرغ‌وار****هشت جنت زیر پر و هفت دوزخ زیر بال
نیست نقصانی ز نا آورده طاعت‌های خلق****هست مستغنی ز آب و گل، کمال لایزال
ای جنید و بایزید از خاک سرها برکنید****تا جهانی بر جدل بینید و قومی در جدال
این میان را بسته اندر راه معنی چون الف****و آن شده بی‌شک ز دعویهای بی‌معنی چو دال
ای دریغان صادقان گرم رو در راه دین****تیر ایشان دیده دوز و عشق ایشان سینه مال
کی خبر داری تو ای نامحرم نا اهل راه****از جفاهای صهیب و از بلاهای بلال
عالمی زاغ سیاه و نیست یک باز سپید****یک رمه افراسیاب و نیست پیدا پور زال
تا حشر گردند شاگردان دون‌الفلتین****پردگی گشتند زین غم اوستادان کمال
بی مزه شد عشقبازی زین جهان بی‌مزه****عاشقان را قحط آمد زین تباه تنگ سال
وین ظریفان بین کز ایشان تنگ شد پهنای عشق****وین جمیلان بین کز ایشان ننگ میدارد جمال
صف دیوان بینم اینک در مقام جبرییل****بیشهٔ شیران شرزه شد پناه هر شکال
عشق یعقوب ار نداری صبر ایوبیت کو****قدر بدر ار نیستت باری کم از قدر هلال
دولتی بود آن دوالی کش عمر در کف گرفت****ورنه عمر هست بسیاری نمی‌بینم دوال
یا همه جان باش یا جانان که اندر راه عشق****در یکی قالب نباشد جان و جانان را مجال
ناریان بین با سه دوزخ سرد مانده در تموز****ابلهان بین با دو دریا غرق گشته در سفال
در جهان آزاد مردی کو که با وی دم زنیم****محرم و شایسته و اهل و مرید و بی‌ملال
کوی صدیقان بدیده رفت باید نز قدم****راه صدیقان به طاعت رفت باید نه به بال
گر به عقبی دیده داری کوت زاد آخرت****ور به دنیا تکیه داری هست دنیا را زوال
بود آن گه وقت «کان الکاس مجریها الیمین»****هست اکنون گاه «کان الکاس مجریها الشمال»
کاسد و فاسد شد آن سحر حرام سامری****هست گفتار سنایی عشق را سحر حلال

 

شماره قصیده 102: ای گرفتار نیاز و آز و حرص و حقد و مال

 

ای گرفتار نیاز و آز و حرص و حقد و مال****ز امتحان نفس حسی چند باشی در وبال
چند در میدان قدس از خیره تازی اسب لاف****چون نداری داغ عشق از حضرت قدس جلال
باطن از معنیت پاک و ظاهر از دعوی پلید****چون تهی طبلی پر از آواز از زخم دوال
مرد باش و برگذار از هفت گردون پای خویش****تا شوی رسته ازین الفاظهای قیل و قال
روح را در عالم روحانیان کن آبخور****نفس را در سم اسب روح کن قطع المنال
جلوه ده طاووس سفلی را ز حکمت تا مگر****با عروس حضرت علوی کند رای وصال
چون مفصل گشتی از احداث نفسانی به علم****از همه اجساد نفسانی کند روح انفصال
جهد آن کن تا ببری منزل اندر نور روح****تا نمانی منقطع در اوسط ظل و ضلال
چون مصفا گشتی از اوصاف نفسانی ترا****دست تقدیر تعالی گوید: ای سید تعال
چون بترک نفس گفتی پس شوی او را یقین****چون ز خود بیزار گشتی روی بنماید جمال
گر بتقلیدی شدستی قانع از صانع رواست****همچنین میباش از انفاس نفس اندر جوال
رو به زیر سایهٔ «لا» خانهٔ «الا» بگیر****تا که از الات بنماید همه راه مجال
کی خبر داری ز صانع کی ازو واقف شوی****تا که خرسندی به مشتی علمهای پر محال

 

حرف م

 

 

شماره قصیده 103: چون به صحرا شد جمال سید کون از عدم

 

چون به صحرا شد جمال سید کون از عدم****جاه کسرا زد به عالم‌های عزل اندر قدم
چون نقاب از چهرهٔ ایمان براندازد زند****خیمهٔ ادبار خود کفر از خجالت در ظلم
کوس دعوت چون بزد در خاک بطحا در زمان****بر کنار عرش بر زد رایت ایمان علم
آفتاب کل مخلوقات آن کز بهر جاه****یاد کرد ایزد به جان او به قرآن در قسم
نیست اندر هشت جنت کس چنو با قدر و جاه****نیست در هفت آسمان دیگر چنو یک محتشم
بر سر این چرخ گردان جاه او بینی نشان****بر نهاد عرش یزدان نام او بینی رقم
از سعادات جمال و جاه و اقبالش همی****شد به صحرا آفتاب نور و ایمان از ظلم
رایت «نصر من الله» چون برآمد از عرب****آتش اندر زد به جان شهریاران عجم
خاک پای بوذرش از یک جهان نوذر بهست****درز نعلین بلال او به از صد روستم
همچو لا شد سرنگون آن کس که او را گفت «لا»****وز سعادت با نعم شد آنکه گفت او را «نعم»
چرخ اعظم آمده پیش قیامش در رکوع****طارم کسرا از او کسر و ز جاه او به خم
تا بیان شرع و دینش را خداوند جهان****یاد کرد اندر کلام خود نه افزون و نه کم
هر کرا جاهیست زیر جایگاهش چاه‌دان****اندرین معنی مگو هرگز حدیث «لا» و «لم»
کافرانی کش ندیدند و نپذرفتند دین****چشم و گوش عقل ایشان بود اعما و اصم
سرفرازان قریش از زخم تیغش دیده‌اند****هر یکی در حربگاه اندازهٔ خود لاجرم
بر سما دارد چو میکاییل و چون جبریل دوست****بر زمین دارد چو صدیقی و فاروقی خدم
عالم ار هجده هزار و صد هزارست از قیاس****نیست اندر کل عالم‌ها چنو یک محتشم
با قلم باید علم تا کارها گیرد نظام****او علم بفراخت اندر کل عالم بی قلم
از ریاحین سعادات و گل تحقیق و انس****صدهزاران جان به دعوت کرد چون باغ ارم
از دم صمصام و رمح چاکران خویش کرد****هم عجم را بی‌ملوک و هم عرب را بی‌صنم
مهتر اولاد آدم خواجهٔ هر دو جهان****آنکه یزدانش امات داد بر کل امم
از جلال و جاه و اقبالش خدای ذوالجلال****نام او پیش از ازل با نام خود کرده رقم
او جدا کرد آن کسانی را سر از تن بی‌خلاف****کز جفا بی حرمتی کردند در بیت‌الحرام
آب روی مومنان را کرد او با قدر و جاه****آب چشم کافران را کرد چون آب به قم
سرور هر دو جهان و کارساز حشر و نشر****آفتاب دین محمد سید عالی همم
مصطفا و مجتبا آن کز برای خیر حال****در ادای وحی جبریلش ندیدی متهم
در سخن جز نام او گفتن خطا باشد خطا****در هنر جز نعت او گفتن ستم باشد ستم
پیش علم و حلم وجود او کجا دارند پای****عالمان عالمین و کوه قاف و ابرویم
ای سنایی جز مدیح این چنین سید مگوی****تا توانی جز به نام نیک او مگشای دم

 

شماره قصیده 104: مرحبا ای رایت تحقیق رایت را حشم

 

مرحبا ای رایت تحقیق رایت را حشم****رای تو باشد حشم توفیق به فرزاد علم
گر نبودی بود تو موجود کلی را وجود****حق به جان تو نکردی یاد در قرآن قسم
گر نخواندی «رحمةللعالمین» یزدان ترا****در همه عالم که دانستی صمد را از صنم
چون «لعمرک» گفت اینجا جای دیگر «والضحی»****گشتمان روشن که تو بوالقاسمی نه بوالحکم
تا نسیم روی و مویت پرده از رخ بر نداشت****نه ظلم از نور پیدا بود نه نور از ظلم
عالمی بیمار غفلت بود اندر راه لا****حق ترا از حقهٔ تحقیق فرمودش: نعم
کای محمد رو طبیب حاذق و صادق تویی****خلق کن با خلق و بر نه درد ایشان را مرم
هر کرا شربت بود شافی بده آنک قدح****هر کرا حجت بود حاجت بخواه اینک کرم
منبر و اسرار تو هردم تمام و مطلع****گر کنندت کافران از روی غیرت متهم
هر کجا مهر تو آمد بهره برگیرد مراد****هر کجا داد تو آمد رخت بر بندد ستم
زان بتو دادست یزدان این سرای و آن سرای****تا هم اینجا محترم باشی هم آنجا محتشم
مدتی بگذشت تا قومی ز فراشان روح****برده‌اند بر بام عالم رخت از بیت‌الحرام
«طرقوا» گویان همه در انتظارت سوختند****آب از سر گذشت ای مهتر عالی همم
ای جبین هر جنین را مهر مهر تو نگار****مهر مهرت را مگر اندک شکستی داد جم
ناگهان خاتم برون شد چند روز از دست او****ملکت از دستش برون شد همچو خاتم لاجرم
کحل حجت بود آن در چشم هر بیننده‌ای****یعنی از مهر تو نتوان دور بودن یک دو دم
جام مالامال دادی عاشقان را زان قبل****نعره‌های خون چکان برخاست آنجا از امم
صدهزاران جان فدای خاک نعلین تو باد****کو به خدمت بر سر کوی تو آمد یک قدم
هر کرا در بر گرفتی «لاتخافوا» ملک اوست****هر کرا بر در نهادی شد ز «لاشری» به غم
آن چه دولت بد که شاگرد تو دید اندر ازل****و آن چه حرمت بد که مولای تو دید اندر عجم
گر سنایی را سنایی باشد اندر انس تو****عمر او همچون شکر گردد نبیند طعم سم

 

شماره قصیده 105: دوش چون صبح بر کشید علم

 

دوش چون صبح بر کشید علم****شد جهان از نسیم او خرم
روشنی آمد از عدم به وجود****تیرگی از وجود شد به عدم
شب دیجور شد ز روز جدا****زان که بد صبح در میانه حکم
چو دو خصم قوی که در پیکار****صلح‌جویان جدا شوند از هم
باد صبح آمد از سواد عراق****عالمی را سپرده زیر قدم
گفتم: ای سایق سفینهٔ نوح****گفتم: ای قاید طلیعهٔ جم
چه خبر داری از امام رییس****چه اثر داری از امام حرم
گفت: «ارجو» که زود بینی زود****که ملک جل ذکره به کرم
هر دو را با مراد دولت و عز****هر دو را با سپاه و خیل و حشم
برساند به بلخ و حضرت بلخ****گردد از فرشان چو باغ ارم
لهو بینی گرفته جان حزن****داد بینی شکسته پشت ستم
نارسیده به کام خویش عدو****برسیده به کام خویش امم
کار دنیا و دین امام رییس****به قلم راست کرده همچو قلم
معتمد خواجهٔ زکی حمزه****کرده بدخواه را ز گیتی کم
علم کین انتقام ورا****نصرت و فتح بر طراز علم
دست عدل خدای عزوجل****زده بر ظالمان به عجز رقم
همه سر کوفته چو مار وز بیم****زیر خسها خزان به شکم
خزبر اندامشان چو خار و خسک****نوش در کامشان چو حنظل و سم
شب بدخواه و بدسگالش را****نزند نیز صبح صادق دم
آتش زرق بیش نفروزد****که ز دریا کشید سوخته نم
آنکه پوشیده بود پیش از وقف****دق مصر و عمامهٔ معلم
خورد اکنون دوال زجر و نکال****پوشد اکنون لباس حسرت و غم
گرگ پیر آمده به دام و به روی****تیغ کین آخته شبان غنم
بود چو ترک و دیلم اندر ظلم****بر همه خلق مبرم و مبرم
از پی مال وقف کردهٔ ملک****ترک به روی موکل و دیلم
از پی هر درم که برد از وقف****یا ستد از کسان به بیع سلم
بر سر گل خورد یکی خایسک****چون به هنگام مهر میخ درم
کیست از جملهٔ صغار و کبار****از همه گوهر بنی آدم
که ندیده ازو سعایت و غمز****یا نخوردست ازو عنا و الم
گر نداری تو این سخن باور****باز گوید ترا محمد جم
پسران را ز غمز او پوشید****صاحبی و دبیقی و ملحم
صورت غمز شد سعایت او****زد به هر خانه‌ای یکی ماتم
تن اشرف ازو هین بلا****دل سادات ازو حزین و دژم
آن کسان را که مدح گفت خدا****او همی گوید آشکارا ذم
بیشتر زین چه کرد با سادات****شمر یا هند زاده یا ملجم
دل و بازو و تیغش ار بودی****برشدستی به برترین سلم
هر کسی را به موجبی باری****می نشاند به گوشه‌ای مغتم
من یکی شاعر و دخیل و غریب****راه عزلت گزیده در عالم
نه مرا غمخواری چو جد و پدر****نه مرا مونسی چو خال و چو عم
نه ازو نز حسین و اسعد و زید****گردن من به زیر بار نعم
کرد بر من به قول مشتی رند****روز رخشنده چون شب مظلم
راندم از بلخ تا براندم من****زین تحسر ز دیده وادی یم
آن گنه را جز این ندانم جرم****چون چنان گشت بند من محکم
که یکی روز من نشسته بدم****متفکر به گوشه ای ملزم
رندی آمد ز اسعدش بر من****بود آن رند مرد را ز خدم
که امام اسعدت همی خواند****چند باشی معطل و مبهم
رفت او پیش و من شدم ز پسش****در یکی کوچهٔ خم اندر خم
دیدم آنجا نشسته اسعد را****بامی و بانگ زیر و نالهٔ بم
بود با او نشسته قصابی****کودکی چون یکی بدیع صنم
هر دو مست از نبید سوسن بوی****برو عارض چو سوسن و چو پرم
هر دو کردند عرضه بر من می****گفتم از شرم هر دو را که نعم
یک دو سیکی ز شرم خوردم و خفت****به یکی گوشه‌ای ندیم ندم
هر دو خفتند مست و در راندند****پیش من مست‌وار خر بکرم
ژرف کردم نگه که زیرین کیست****دست و انگشت کیست با خاتم
دیدم آن کودک قصاب****بر زبر همچو قبهٔ اعظم
یا یکی خیمه‌ای ز دیبهٔ سرخ****قصاب چون ستون خیم
گاه بیرون کشید همچو زریر****گاه اندر سپوخت چون عندم
گفتم: احسنت ای امام که نیست****چون تو اندر همه دیار عجم
گفت: مفزای ای سنایی هیچ****که تو هستی به نزد ما محرم
غزلی گوی حسب ما که بود****این دل ریش هر دو را مرهم
غزلی حسب حالشان گفتم****صلتی یافتم نه بس معظم
خویشتن را جز این ندانم جرم****ور جز اینست باد ما ابکم
بارکی چند نیز شیخک را****دیده‌ام من به کنجها برکم
گاه گنگی درشت از پس پشت****گاه با ساده‌ای نشسته بهم
گر بپرسند این ز من روزی****بخورم صدهزار بار قسم
خواجه اوحد زمان ز کی حمزه****ای بلند اختر و بلند همم
حال من شرح ده چو قصهٔ خویش****پیش آن صدر مکرم مکرم
سید عالم و امام رییس****آن بهین طلعت و بزرگ شیم
نبوی جوهری که عرض ورا****کس نداند بجز خدای قیم
عاجز اندر فصاحت و خطش****روز دیدار شاعر مفخم
خاک غزنین و بلخ و نیشابور****وز در روم تا حد جیلم
به قلم چند گونه سحر حلال****می‌نماید چو در ادب اسلم
نکتهٔ اصمعی و جاحظ و قیس****هست در پیش لفظ او اخرم
بوالمعالی که همت عالیش****برگذشت از حدوث همچو قدم
قابل فیض و لطف و فضل الاه****وز همه فاضلان هم او اعلم
خاک صدرش نظیف چون کعبه****آب قدرش لطیف چون زمزم
حکم و فرمانش چون صباح و مسا****روز و شب را دهد ضیاء و ظلم
خیل خیر از خیال طلعت اوست****چون سخن را گذر ز حقهٔ فم
باز گردم کنون به قصهٔ خویش****چند باشد ز مضمر و مدغم
ای به بخشش هزار چون حاتم****ای به کوشش هزار چون رستم
مپسند اینکه آن لعین خبیث****بجهاند کمیت چون ادهم
تو پسندی فسان خاطر من****زو شو چون فسانهٔ شولم
بر سر من گماشت رندی چند****همچو او ناکس و ذمیم شیم
نشنودند هر چه من گفتم****علم نحو و عروض و شعر و حکم
از همه مال و منصب دنیا****بر تن و من نه رنگ بود نه شم
زان که از جامهٔ کسان بودم****مانده چون حرف معرب و معجم
جامه‌ها بستدند و گفتندم****نیز ستار کن برین سر ضم
گر تو هستی به پاکی عیسی****نیست دستار ریشهٔ مریم
من ز بلخ آنچنان شدم به سرخس****با بلا و عنا و حسرت و هم
که گنهکار یونس‌بن متی****به سوی نینوا به ساحل یم
تا فزونست باز از صعوه****تا پدیدست روبه از ضیغم
باد عاجز چو صعوه و روباه****آن خبیث از شباب تا بهرم
آنکه بدخواه او همیشه براو****چیره چون باز باد و شیر اجم
دوستانش حریق در دوزخ****نیکخواهش غریق در قلزم
زن پدرش****گرچه زینهم نباید او را غم

 

شماره قصیده 106: کجایی ای همه هوشت به سوی طبل و علم

 

کجایی ای همه هوشت به سوی طبل و علم****چرا نباری بر رخ ز دیده آب ندم
چرا غرور دهی تنت را به مال و به ملک****چرا فروشی دین را به ساز و اسب و درم
تمام شد که ترا خواجگی لقب دادند****کمال یافت همه کار تو به باد و بدم
به ذات ایزد اگر دست گیردت فردا****غلام و اسب و سلاح و سوار و خیل و حشم
چو بر زنند بر آن طبل عزل خواجه دوال****تو خواه میر عرب باش و خواه شام عجم
به گوش خواجه فرو گوید زان زمان معنی****کجا شد آنهمه دعوی و لاف تو هر دم
ازین غرور تو تا کی ایا زبون قضا****وزین نشاط تو تا کی ایا سرشته به غم
کمر به دست تو آید همی سلیمان‌وار****ترا طمع که در انگشت تو کند خاتم
ز کردگار نترسی و پس خراب کنی****هزار خانهٔ درویش را به نوک قلم
امین دینت لقب گشت پس چرا دزدی****گلیم موسی عمران و چادر مریم
ز بهر ده درم قلب را نداری باک****که بر کنی و بسوزی هزار بیت حرم
شراب جنت و حور و قصور می طلبی****بدین مروت و حلم و بدین سخا و کرم
بدین عمل که تو داری مگر ترا ندهند****به حشر هیچی و ز هیچ نیز چیزی کم
بدین قصیده ز من خواجگان بپرهیزند****چنانکه اهل شیاطین ز توبهٔ آدم
سنایی ار تو خدا ترسی و خدای شناس****ترا ز میر چه باک و ترا ز شاه چه غم

 

شماره قصیده 107: مرحبا ای رایت تحقیق رایت را حشم

 

مرحبا ای رایت تحقیق رایت را حشم****رای تو باشد حشم توفیق به فرزاد علم
گر نبودی بود تو موجود کلی را وجود****حق به جان تو نکردی یاد در قرآن قسم
گر نخواندی «رحمةللعالمین» یزدان ترا****در همه عالم که دانستی صمد را از صنم
چون «لعمرک» گفت اینجا جای دیگر «والضحی»****گشتمان روشن که تو بوالقاسمی نه بوالحکم
تا نسیم روی و مویت پرده از رخ بر نداشت****نه ظلم از نور پیدا بود نه نور از ظلم
عالمی بیمار غفلت بود اندر راه لا****حق ترا از حقهٔ تحقیق فرمودش: نعم
کای محمد رو طبیب حاذق و صادق تویی****خلق کن با خلق و بر نه درد ایشان را مرم
هر کرا شربت بود شافی بده آنک قدح****هر کرا حجت بود حاجت بخواه اینک کرم
منبر و اسرار تو هردم تمام و مطلع****گر کنندت کافران از روی غیرت متهم
هر کجا مهر تو آمد بهره برگیرد مراد****هر کجا داد تو آمد رخت بر بندد ستم
زان بتو دادست یزدان این سرای و آن سرای****تا هم اینجا محترم باشی هم آنجا محتشم
مدتی بگذشت تا قومی ز فراشان روح****برده‌اند بر بام عالم رخت از بیت‌الحرام
«طرقوا» گویان همه در انتظارت سوختند****آب از سر گذشت ای مهتر عالی همم
ای جبین هر جنین را مهر مهر تو نگار****مهر مهرت را مگر اندک شکستی داد جم
ناگهان خاتم برون شد چند روز از دست او****ملکت از دستش برون شد همچو خاتم لاجرم
کحل حجت بود آن در چشم هر بیننده‌ای****یعنی از مهر تو نتوان دور بودن یک دو دم
جام مالامال دادی عاشقان را زان قبل****نعره‌های خون چکان برخاست آنجا از امم
صدهزاران جان فدای خاک نعلین تو باد****کو به خدمت بر سر کوی تو آمد یک قدم
هر کرا در بر گرفتی «لاتخافوا» ملک اوست****هر کرا بر در نهادی شد ز «لاشری» به غم
آن چه دولت بد که شاگرد تو دید اندر ازل****و آن چه حرمت بد که مولای تو دید اندر عجم
گر سنایی را سنایی باشد اندر انس تو****عمر او همچون شکر گردد نبیند طعم سم

 

شماره قصیده 108: روحی فداک ای محتشم لبیک لبیک ای صنم

 

روحی فداک ای محتشم لبیک لبیک ای صنم****ای رای تو شمس‌الضحی وی روی تو بدرالظلم
مایه ده آدم تویی میوهٔ دل مریم تویی****همشهری زمزم تویی یا قبلة الله فی العجم
دانم که از بیت‌اللهی شیری بگو یا روبهی****در حضرت شاهنشهی بوالقاسمی یا بوالحکم
نی نی پیت فرخ بود خلقت شکر پاسخ بود****آنرا که چونین رخ بود نبود حدیثش بیش و کم
ای جان جانها روی تو آشوب دلهای موی تو****وندر خم گیسوی تو پنهان هزاران صبحدم
رو رو که از چشم و دهان خواهی عیان خواهی نهان****خلق جهان را از جهان هم کعبه‌ای و هم صنم
رویت بنامیزد چو مه زلفت بنامیزد سیه****هم عذر با تو هم گنه هم نور با تو هم ظلم
هر چینت از مشکین کله دارد کلیمی در تله****هر بوست از لب حامله دارد مسیحی در شکم
از باد و آتش نیستی تو آب و خاکی چیستی****جم را بگو تا کیستی او را روانی ده ز شم
چون عشق را ذات آمدی نفی قرابات آمدی****چون در خرابات آمدی کم کن حدیث خال و عم
بر رویت از بهر شرف با ما گه قهر و لطف****گه لعل گوید «لا تخف» گه جزع گوید «لا تنم»
رویت بهی تریاقفا بالا سهی تریاقبا****منعت غنی‌تر یا عطا ذاتت هنی تر یا شیم
گیرم کرم وقت کرب ز اهل عجم باشد عجب****باری تو هستی از عرب این الوفا این الکرم
ما را شرابی یار کن یا چیزکی در کار کن****گر نور نبود نار کن آخر نباشد کم ز کم
از دستت ار آتش بود ما را ز گل مفرش بود****هرچ آید از تو خوش بود خواهی شفا خواهی الم
ان لم یکن طود فتل ان لم یکن وبل فطل****ان لم یکن خمر فخل ان لم یکن شهد فسم
گر طاق نبود کم ز پل گر طوق نبود کم ز غل****ور عز نبود کم ز ذل ور مدح نبود کم ز ذم
صحرای مغرب چارسو بگرفت زاغ تنگخو****سیمرغ مشرق را بگو تا بال بگشاید ز هم
هم گنج داری هم خدم بیرون چه از کتم عدم****بر فرق آدم نه قدم بر بال عالم زن علم
انجم فرو روب از فلک عصمت فرو شو از ملک****بر زن سما را بر سمک انداز در کتم عدم
کم کن ز کیوان نام را بستان ز زهره جام را****جوشن بدر بهرام را بشکن عطارد را قلم
نه چرخ‌مان نه قدر او نه عقل نه صدر او****نه جان‌مان نه غدر او نه خیل‌مان و نه حشم
بیرون خرام و برنشین بر شهپر روح‌الامین****آخر گزافست این چنین تو محتشم او محتشم
تا کی ز کاس ذوالیزن گاهی عسل گاهی لبن****می مکش بسان تهمتن اندر عجم در جام جم
می‌کش که غمها می‌کشد اندوه مردان وی کشد****در راه رستم کی کشد جز رخش رخت روستم
بستان الاهی جام را بردار از آدم دام را****در باز ننگ و نام را اندر خرابات قدم
از عشق کانی کن دگر وز باده جانی کن دگر****وز جان جهانی کن دگر بنشین درو شاد و خرم
یک دم بکش قندیل را بیرون کن اسرافیل را****دفتر بدر جبریل را نه لا گذار آنجا نه لم
تو بر زمین آن مهتری کز آسمانها برتری****ای نور ماه و مشتری قسام را هستی قسم
نور فلک را مایه‌ای روح ملک را دایه‌ای****بر فرق عالم سایه‌ای شد فوق و تحت از تو خرم
امروز و فردا از آن تست اصل دو عالم جان تست****رضوان کنون مهمان تست ارواح را داری خدم
کونین را افسر تویی بر مهتران مهتر تویی****بر بازوان شهپر تویی بنوشت چون نامت قلم
هر کو ز شوقت مست شد گر نیستی بد هست شد****خوبی به چشمت گست شد شد ایمن از جور و ستم
ای چرخ را رفعت ز تو ای ملک را دولت ز تو****ای خلد را نعمت ز تو قلب‌ست بی‌نامت درم
در کعبه مردان بوده‌اند کز دل وفا افزوده‌اند****در کوی صدق آسوده‌اند محرم تویی اندر حرم
از دور آدم تا به ما از انبیا تا اولیا****نی بر زمین نی بر سما نامد چو تو یک محترم
در حسرت دیدار تو در حکمت گفتار تو****هر ساعت از اخبار تو بر زعفران بارم به قم
فردوس زان خرم شدست وز خرمی مفخم شدست****جای نبی آدم شدست کز نام تو دارد رقم
چون تو برفتی از جهان گشت از جهان حکمت نهان****آمد کنون مردی چنان کز علم تو دار علم
دارد حدیثش ذوق تو از کارخانهٔ شوق تو****نوشید شرب ذوق تو زان بست بر مهرت سلم
هر جا که او منزل کند از مرده جان حاصل کند****زیرا که کار از دل کند فارغ شد از کار شکم
در خواب جانش داده‌ای آب روانش داده‌ای****بر خود نشانش داده‌ای چون گشت موجود از عدم
چون بر سر منبر شود شهری پر از گوهر شود****بر چرخ نطقش بر شود روح‌الامین گوید نعم
بگشای کوی آنک قدم بر بای عقل آنک عدم****بفزای عشق آنک حرم بنمای روی آنک ارم
جان کن فدای عاشقان اندر هوای عاشقان****بر تکیه جای عاشقان شعر سنایی کن رقم

 

شماره قصیده 109: نماز شام من و دوست خوش نشسته بهم

 

نماز شام من و دوست خوش نشسته بهم****گرفته دامن شادی شکسته گردن غم
سپرده لاله به پای و بسوده زلف به دست****گرفته دوست به دام و کشیده رطل به دم
ز چرخ زهره به زیر آمده به زاری زیر****ز کوه کبک به بانگ آمده به نالهٔ بم
نشانده شعله ز انگشتها به بادهٔ خام****فشانده حلقه ز انگشتها ز زلف به خم
نه از رفیق گریغ و نه از فراق دریغ****نه در میانه تکلف نه از زمانه ستم
مر بر آمده ناگاه شوق از دل و جان****که زخم آن به دلم زد هزار شوق صنم
خجسته شوقی با صدهزار جوق نشاط****گزیده و جدی با صدهزار فوج نغم
زمین و چرخ خبر یافته ز حال دلم****بمانده خیره و پوشیده جامهٔ ماتم
همی گشاده هوا بر زمین شراع گهر****همی کشیده فلک بر هوا بساط ظلم
ظلام مشرق بر چهر روز مستولی****سواد مغرب در طبع چرخ مستحکم
مرا دل اندر راه و دو دیده در حرکات****بجسته از بر یار و نشسته بر ادهم
سیاه رنگ ولیکن جهان بدو روشن****برین صفت رود آری مه چهارده هم
چگونه ادهمی آن ادهمی که من ز برش****چنان نشستم و چون بر فراز دیوان جم
بسهم شیر و بتن زنده پیل و چشم چراغ****چو عزم بر سر کوه چو وال در دل یم
قوی قوایم و فربه سرین و چیده میان****دراز گردن و آهخته گوش و گرد شکم
به پیشم اندر راهی و وادی و دشتی****درشت و صعب و سیه چون شعار کفر و ظلم
اگر چه کوه و بیابان و بیشه بود به پیش****همی زدم شب تاریک هر سه را بر هم
برین صفت همه شب تا ز لاجورد هوا****هزار شعله برآمد چو صد هزار علم
به مرغزاری کان روشنایی اندر وی****هزار قصر بدیدم چو قصر فخرامم
به شعر اوست همه افتخار و ناز عرب****به ذکر اوست همه اصل احتشام عجم
تفاخری که کند او ز روی تحقیقی****تفاخریست مسلم چو نصرت آدم

 

شماره قصیده 110: زهی پشت و پناه هر دو عالم

 

 

شماره قصیده 111: ز باده بده ساقیا زود دادم

 

ز باده بده ساقیا زود دادم****که من خرمت خویش بر باد دادم
ز بیداد عشقت به فریاد آیم****نیاید بجز بادهٔ تلخ یادم
به آتش کنندم همی بیم آن جا****من این جا ز عشق اندر آتش فتادم
بدان آتش آنجا مبادا که سوزم****درین آتش اینجا رهایی مبادم
من از آتش عشق هم نرم گردم****اگرچه ز پولاد سختست لادم
مرا توبه و پارسایی نسازد****شبانگاه می‌باید و بامدادم
همی تا میان عاشقی را ببستم****بلا را سوی خویشتن ره گشادم
دو چشمم بر آبست و پر آتشم دل****سر آورده بر خاک و در دست بادم
منم بندهٔ عشق تا زنده باشم****اگر چه ز مادر من آزاد زادم
بجز عشق تا عمر دارم نورزم****اگر بیش باشد ز صد سال زادم
دل از بادهٔ عشق خوبان نتابم****چنین باد تا باد رسم و نهادم
ز نیک و بد این و آن فارغم من****برین نعمت ایزد زیادت کنادم
نه آویزم از کس نه بگریزم از کس****نه گیرنده بازم نه بی‌مهر خادم
مرا عشق فرمانروا اوستادست****من استاده فرمانبر اوستادم
ببردم به تن رنج در کنج محنت****که گنج خرد بر دل خود نهادم
هوارانیم همنشین من چو خود من****به شاگردی استاد عقل ایستادم
کم آزار و بی‌رنج و پاکیزه عرضم****که پاکست الحمدلله نژادم
مرا برتن خویش حکمیست نافذ****من استاده فرمانبر آن نفاذم
بهر حال و هر کار آید به پیشم****خداوند باشد در آن حال یادم
ز کس خیر و خوبی نباشد نخواهم****بدانچم بود با همه خلق رادم
خدایست در هر عنایی معینم****خدایست در هر بلایی ملاذم
شب و روز غرقه در احساس اویم****که تاجیست احسان او بر چکادم
همه شکر او گویم ار زنده باشم****خداوند توفیق و نیرو دهادم
قوی چون قبادم بدار از قناعت****اگر چند بی گنج و مال قبادم
به دانش من آباد و شادم به دانش****سپاس از خداوند کباد و شادم

 

شماره قصیده 112: نظر همی کنم ار چند مختصر نظرم

 

نظر همی کنم ار چند مختصر نظرم****به چشم مختصر اندر نهاد مختصرم
نمی‌شناسم خود را که من کیم به یقین****از آنکه من ز خود اندر به خود همی نگرم
عیان چو باز سفیدم نهان چو زاغ سیاه****چنین به چشم سرم گر چنان به چشم سرم
شکر نمایم و از زهر ناب تلخ ترم****به فعل زهرم اگر چه به قول چون شکرم
به علم صور محض ره چه دانم و چون****ز عقل خالی همچون ز جان تهی صورم
ز رازخانهٔ عصمت نشان مجو از من****که حلقه‌وار من آن خانه را برون درم
به نور حکمت آب از حجر برون آرم****نمی‌گشاید حکمت دلم عجب حجرم
برای آز و برای نیاز هر روزی****بسان مرد رسن تاب باز پی سپرم
سفر نکردمی از بهر بیشی و پیشی****اگر بسنده بدی در حضر به ما حضرم
دیم نکوتر از امروز بود و باز امسال****ز پار چون به یقین بنگرم بسی بترم
اگر چه ظاهر خود را ز عیب می‌پوشم****بر تو پردهٔ اسرار خویش اگر بدرم
ز ریگ و قطر مطر در شمر فزون آید****عیوب باطنم ار شایدی که بر شمرم
مدار میل سوی من چو تشنه سوی سراب****که آدمی صورم لیک اهرمن سیرم
سحاب بیندم از دور سایل عطشان****سحابم آری لیکن سحاب بی مطرم
صدف شمار دم از دیده پر در رو غواص****صدف شناس شناسد که سنگ بی‌گهرم
به دیدگان هنر بیندم مسافر طمع****کلنگ حکمت داند که سنگ بی‌هنرم
رفیق نور بصر خواندم به مهر و به لطف****چگونه نور بصر خواندم که بی‌بصرم
گذشت عمری تا زیر این کبود حصار****به جرم آدم عاصی مطیع و برزگرم
کبست کاشتم انرد زمین دل به طمع****بجز کبست نیاورد روزگار برم
زبان حالش با من همی سر آید نرم****که سر مگردان از من چو کاشتی بخورم
یکی عنای روان می‌خرید و می‌نالید****منال گفت عنا: دیده باز کن مخرم
ره ظفر نتوان رفت بر عدو بخرد****چو من عدوی خودم چون بود ره ظفرم
وگر ز دشمن ظاهر حذر کند عاقل****ز مکر دشمن باطن چگونه بر حذرم
عجبتر آنکه ز بهر دو روزه مستقرم****به طوع و رغبت خود سال و ماه در سفرم
ز سیر هفت مشعبد اسیر ششدره‌ام****ز دست چار مخالف بنای هشت درم
مرادم آنکه برون پرم از دریچهٔ جان****ولیک خصم گرفتست چار سو مفرم
ز دام کام نپرم برون چو آز و نیاز****همی برند به مقراض اعتراض پرم
رفیق رفت به الهام در سفینهٔ نوح****ز هر غریق فرومانده من غریق‌ترم
میان شورش دریای بی کران از موج****به جان از آفت این آب و باد پر خطرم
دمی ز روح به امنم دمی ز نفس بی بیم****گهی چو افسر عیسی گهی فسار خرم
«مگر» نشناختم اندر زمین دل به هوس****نرست و عمر به آخر رسید در «مگر»م
ز روزگار توقع نمی‌کنم خیری****که خیر روی بتابد ز من که محض شرم
به گلستان زمانه شدم به چیدن گل****گلی نداد و به صد خار می‌خلد جگرم
زمانه کرد مرا روی و موی چون زر و سیم****مگر شناخت که من پاسبان سیم و زرم
ندای عقل برآمد که رخت بربندید****همه جهان بشنیدند و من ز آنکه کرم
گر از کمال بتابم چو خور ز خاور اصل****بسازد اختر بهر زوال باخترم
وگر ز مردی بر هفت چرخ پای نهم****نه سر ز چنبر گردون دون برون ببرم
عجب مدار که از روزگار خسته شوم****ک او شرارهٔ شرست و من سپید سرم
ازین نفر به نفیر آمدم نفور شدم****بفر فطنت دانم که من نه زین نفرم
چرا نسازم با خاکیان درو فلک****که هم ز خاکم من ز گوهر دگرم
ز پیشوای امیر فلک به رتبت و عقل****گمان برم که به ذات و صفات پیشترم
ز نور فطنت در ظلمت شب فطرت****چو چشم اعما نومید مانده از سحرم
بدین دو ژاژ مزخرف به پیش چشم خرد****چو گنده پیری در دست بنده جلوه‌گرم
به فضله‌ای که بگویم که فضل پندارم****نیم سنایی جانی که خاک سربسرم
تنم ز جان صفت خالیست و من به صفت****به جان صورت چون چارپای جانورم
گهی چو شیر بگیرم گهی چو سگ بدرم****گهی چو گاو بخسبم گهی چو خر بچرم
نه هیچ همت جز سوی سمع و جمع درم****نه هیچ فکرت جز بهر عشق خواب و خورم
اگر چه عیبهٔ عیب و عیار عارم لیک****به بندگی سر سادات و چاکر هنرم
سپر ندارم در کف به دفع تیر فلک****چو ایمنم که طریق سداد می‌سپرم
ز چارسوی ملامت به شاهراه نجات****چهار یار پیمبر به سند راهبرم
همیشه منتظرم هدیهٔ هدایت را****ولیک مهدی در مهد نیست منتظرم
عنایت ازلی هم عنان عقلم باد****که از عنا برهاند به حشر در حشرم

 

شماره قصیده 113: درین لافگاه ارچه پیروز روزم

 

درین لافگاه ارچه پیروز روزم****ز بد سیرتی سغبهٔ شر و شورم
درین زیر چرخ از مزاج عناصر****گهی دیوم و گه ددم گه ستورم
ز خبث و ز بی آگهی با عزیزان****درون خار پشتم ز بیرون سمورم
ز بهر دو طامات و ژاژ و مزخرف****همه ساله با خلق در شر و شورم
فریب جگرهای چون آتشم من****مگر ز آب شیرین نیم ز آب شورم
همی سام را هیز خوانم پس آن گه****چو کاووس پیوسته در بند تورم
چو حورم نهان و چو هور آشکارا****ولیک از حقیقت نه حورم نه هورم
بدین باد و توش و سروریش گویی****سنایی نیم بوعلی سیمجورم
چو شار و چو شیرم به لاف و به دعوی****ولیک از صفت چون اسیران غورم
مخوان قانعم طامعم خوان ازیرا****به سیرت چو مارم به صورت چو مورم
اگر زر نگیرم نه زاهد خسیسم****وگر می‌ننوشم نه تایب ز کورم
نه بهر ورع کم کنم ناحفاظی****ورع چه که خود نیست در خرزه زورم
از آن با حکیمان نیارم نشستن****که ایشان چو مورند و من لندهورم
وز آن عار گرد افاضل نگردم****که ایشان بصیرند و من زشت و عورم
از آن دوست و دشمن نیارم به خانه****که خالیست از خشک و از تر خنورم
وزان عاجزی سوی مردان نپویم****که ایشان چو شیرند و من همچو گورم
چگونه کنم با سران اسب تازی****چو دانم که از چوب بودست بورم
یکی تودهٔ وحشتم از برون خشک****اگر مغز گنده نخواهی مشورم
مشعبد مرا گونه دادست زینسان****ترا من بگفتم نه لعلم بلورم
لقب گر سنایی به معنی ظلامم****چو جوهر به ظاهر به باطن نفورم
به بی‌دیده‌ای ابلهی گفت: کوری****بدو گفت بی دیده: کوری که کورم
الا ای نانت چو من نیست پخته****فطیری که گرمست اکنون تنورم
من اینم که گفتم چو دانی که اینم****تو پس گر سر شر نداری مشورم
اگر عیب خود خود نگویم به مردم****نه درویش خانه نهد مرگ گورم
مرا از تو و سورت آن گه چه خیزد****که اندر بغلها نهد مرگ سورم

 

شماره قصیده 114: کی باشد کین قفس بپردازم

 

کی باشد کین قفس بپردازم****در باغ الاهی آشیان سازم
با روی نهفتگان دل یک دم****در پردهٔ غیب عشقها بازم
کش در چمن رسول بخرامم****خوش در حرم خدای بگرازم
این چار غریب ناموافق را****خشنود به سوی خانه‌ها تازم
این حلهٔ نیمکار آدم را****در کارگه کمال بطرازم
وین دیو سرای استخوانی را****در پیش سگان دوزخ اندازم
این بام و سرای بی‌وفایان را****از شحنه و شش عسس بپردازم
باغند ولی کرام طینت را****از میوه و مرغ و جوز بنوازم
کوفی و قریشی طبیعت را****در بوتهٔ لطف و مهر بگدازم
با این همه رهبران و رهرو من****محرومم اگر چه محرم رازم
با این همه دل چه مرد این کوژم****با این همه پر چه مرغ این بازم
بنهم کله از سر و پس از غیرت****بر هر که سرست گردن افرازم
از جان جهول دل فرو شویم****وز عقل فضول سر بپردازم
چون بال شکسته گشت بر پرم****چون دست بریده گشت دریازم
گر ناز کنم بر آفرینش من****فرزند خلیفه‌ام رسد نازم
چون رفت سنایی از میان بیرون****آن گه سخن از سنایی آغازم
تا کار شود مگر چو چنگ آندم****کامروز چو نای بادی آوازم

 

شماره قصیده 115: بخ بخ اگر این علم برافرازم

 

بخ بخ اگر این علم برافرازم****در تفرقه سوی جمع پردازم
باشد بینم رخان معشوقم****وز صحبت خود دری کند بازم
از راهبران عشق ره پسرم****با پاک بران دو کون در بازم
شطرنج به شاهمات بر بندم****در ششدره مهره‌ای در اندازم
بر فرش فنا به قعده ننشینم****در باغ بقا چو سرو بگرازم
این عشوهٔ اوست خاک آدم را****با صحبت جان و دل بدل سازم
این گنج که تو ختم من از هستی****در بوتهٔ نیستیش بگدازم
این بربط غم گداز در وصلت****در بهر نهم و بشرط بنوازم
هر بیت که از سماع او گویم****اول سخنی ز عشق آغازم
این است جواب آن کجا گفتم****«کی باشد کاین قفس بپردازم»

 

شماره قصیده 116: ای خدایی که بجز تو ملک‌العرش ندانم

 

ای خدایی که بجز تو ملک‌العرش ندانم****بجز از نام تو نامی نه برآید به زبانم
بجز از دین و صنعت نبود عادت چشمم****بجز از گفتن حمدت نبود ورد زبانم
عارفا فخر به من کن که خداوند جهانم****ملک عالمم و عالم اسرار نهانم
غیب من دانم و پس غیب نداند بجز از من****منم آن عالم اسرار که هر غیب بدانم
پاک و بی‌عیبم و بینندهٔ عیب همه خلقان****در گذارنده و پوشندهٔ عیب همگانم
همه من بینم و بیننده نئی دیده دو چشمم****همه من گویم و گوینده نئی کام زبانم
شنوای سخنان همه خلقم به حقیقت****شنوایان جهان را سخنان میشنوانم
حی و قیومم و آن دم که کس از خلق نماند****من یکی معتمد و واحد و قیوم بمانم
ملک طبعم و سیاره و نه سیارهٔ طبعم****نه چو طبعم متوطن نه چو سیاره روانم
نه بخوابم نه به بحرم نه کنار و نه میانه****نه بخندم نه بگریم نه چنین و نه چنانم
نه ز نورم نه ز ظلمت نه ز جوهر نه ز عنصر****نه ز تحتم نه ز فوقم ملک کان و مکانم
هر چه در خاطرات آید که من آنم نه من آنم****هر چه در فهم تو گنجد که چنینم نه چنانم
هر چه در فهم تو گنجد همه مخلوق بود آن****به حقیقت تو بدان بنده که من خالق آنم
هر شب و روز به لطف و کرم وجود و جلالم****سیصد و شصت نظر سوی دلت می‌کند آنم
گر از آن خسته دلت یک نظر فیض بگیرم****زود باشد که شوی کشتهٔ تیغ خذلانم
شیم از روی حقیقت نه از شیء مجازی****آفرینندهٔ اشیاء و خداوند جهانم
من فرستادهٔ توراتم و انجیل و زبورم****من فرستادهٔ فرقانم و ماه رمضانم
صفت خویش بگفتم که منم خالق بی‌چون****نه کس از من نه من از کس نه ازینم نه از آنم
منم که بار خدایی که دل متقیان را****هر زمانی به دلال صمدی نور چشانم
کفر صد ساله ببخشم به یک اقرار زبانی****جرم صد ساله به یک عذر گنه در گذرانم
بعد مردن برمت زیر لحد با دل پر خون****خوش بخوابانم و راحت به روانت برسانم
آن دم از خاک برانگیزم در روز قیامت****در چنان انجمنی پرده ز رازت ندرانم
بگذرانم ز صراط و برهانم ز عذابت****در بهشت آرم و بر خوان نعیمت بنشانم
شربت شوق دهم تا تو شوی مست تجلی****پرده بردارم و آن گه به خودت می‌نگرانم
ذره ذره حسنات از تو ز لطفم بپذیرم****کوه کوه از تو معاصی به کرم در گذرانم
هر عطایی که بکردم به تو ای بندهٔ من من****خوش نشین بنده که من دادهٔ خود را نستانم
هر که گوید که خدا را به قیامت بتوان دید****او نبیند به حقیقت نه از آن گمشدگانم
بار الاها تو بر آری همه امید سنایی****که مسلمانم و یارب نه از آن بی‌خبرانم

 

شماره قصیده 117: قبله چون میخانه کردم پارسایی چون کنم

 

قبله چون میخانه کردم پارسایی چون کنم****عشق بر من پادشا شد پادشایی چون کنم
کعبه یارم خراباتست و احرامش قمار****من همان مذهب گرفتم پارسایی چون کنم
من چو گرد باده گشتم کم گرایم گرد باد****آسمانی کرده باشم آسیایی چون کنم
عشق تو با مفلسان سازد چو من در راه او****برگ بی‌برگی ندارم بینوایی چون کنم
او مرا قلاش خواهد من همان خواهم که او****او خدای من بر او من کدخدایی چون کنم
کدیهٔ جان و خرد هرگز نکرده بر درش****خاک و باد و آب و آتش را گدایی چون کنم
من چنان خواهم که او خواهد چو در خرمن گهش****از کهی گر کمتر آیم کهربایی چون کنم
بر سر دریا چو از کاهی کمم در آشنا****با گهر در قعر دریا آشنایی چون کنم
او که بر رخ حسن دارد جز وفاکاریش نیست****من که در دل عشق دارم بی‌وفایی چون کنم
بادپایی خواهد از من عشق و من در کار دل****دست تا از دل نشویم بادپایی چون کنم
با خرد گویم که از می چون گریزی گویدم****پیش روح پاک دعوی روشنایی چون کنم
شاهدان چون در خراباتند من زان آگهم****زاهدان را جز بدانجا رهنمایی چون کنم
با نکورویان گبران بوده در میخانه مست****با سیه‌رویان دین زهد ریایی چون کنم
چون مرا او بی سنایی دوستر دارد همی****جز به سعی باده خود را بی‌سنایی چون کنم
او بر آن تا مر سنایی را به خاک اندر کشد****من برآنم تا سنایی را سمایی چون کنم
طبع من زو طبع دارد پس مرا گوید مخواه****من ز بهر برگشان این بینوایی چون کنم
از همه عالم جدا گشتن توانستم ولیک****عاجزم تا از جدایی خود جدایی چون کنم

 

شماره قصیده 118: پسرا تا به کف عشوهٔ عشق تو دریم

 

پسرا تا به کف عشوهٔ عشق تو دریم****از بدو نیک جهان همچو جهان بی‌خبریم
عقل ما عشق تو گر کرد هبا شاید از آنک****بی‌غم عشق تو ما عقل به یک جو نخریم
نظری کرد سوی چهرهٔ تو دیدهٔ ما****از پی روی تو تا حشر غلام نظریم
چاکران رخ و آن عارض و آن چشم و لبیم****بندهٔ آن قد و آن قامت و آن زیب و فریم
سوختهٔ آن روش و چابکی و غنج توایم****شیفتهٔ آن خرد و خط و سخا و هنریم
آن گرازیدن و آن گام زدن پیش رقیب****که غلام تو و آن رفتن و آن رهگذریم
بگذری چونت ببینم خرامنده چو کبک****باز کردار در آن لحظه ز شادی بپریم
والهی کرد چنان عشق تو ما را که ز درد****چاک دامنت چو بینیم گریبان بدریم
تا ببستیم کمر عشق ترا ای مه روی****زیر سایهٔ علم عشق تو همچون کمریم
ای گرامی و بهشتی صفت از خوبی و حسن****ما ز سوز غم عشق تو میان سقریم
آتشی بیش مزن در دل و جانمان ز فراق****که خود از آتش عشقت چو دخان و شرریم
از عزیزی و ز خردی به درم مانی راست****زان ز عشقت به نزاری و به زردی چو زریم
کودکی عشق چه دانی که چه باشد پسرا****باش تا پاره‌ای از عشق تو بر تو شمریم
تو چه دانی که ز عشق رخ خورشیدوشت****تا سپیده‌دم لرزان چو ستارهٔ سحریم
تو چه دانی که ز چشم و جگر از آتش و آب****همه شب با دو لب خشک و دو رخسار تریم
تو چه دانی که از آن زلف چو مار ارقم****بر سر کوی تو چون مار همی خاک خوریم
تو چه دانی که ز جعد و کله و چشم و لبت****که چه پر آب دو چشمیم و پر آتش جگریم
تو چه دانی که از آن شکر آتش صفتت****چه گدازنده چو بر آتش سوزان شکریم
رازها هست ز عشق تو که آن نتوان گفت****خاصه اکنون که درین محنت و عزم سفریم
پای ما را به ره عشق تو آورد و بداشت****تو چه دانی که ازین پای چه در درد سریم
به سلامی و حدیثی دل ما را دریاب****که هم اکنون بود این زحمت از اینجا ببریم
یادگاری به تو بدهیم دل تنگ و به راه****یادگار از تو به جز انده عشقت نبریم
خرد خردم چکنی ای شکر از سر تا پای****که به غمهای بزرگ از غم عشق تو دریم
دین ما عشق تو و مذهب ما خدمت تست****تا نگویی که درین عشق تو ما مختصریم
دلم آن گه بگردد که بگردانی روی****جانم آنگاه بجوشد که به تو درگذریم
خود مپرس ای پسر از عشق تو تا چون شده‌ایم****کز نحیفی و نزاری چو یکی موی سریم
لیک شکر است ازین لاغری خود ما را****که رقیب تو نبیند که به تو در نگریم
خیره دردیست چو در پای ببینیم ترا****از غم و رنج قدمهات بر آتش سپریم
راه کوی تو همه کس به قدم می‌سپرد****ما قدم سازیم از روح پس آن ره سپریم
دیده زیر قدمت فرش کنیمی لیکن****ز ادیب و ز رقیب تو چنین بر حذریم
عیب ناید ز حذر کردن ما از پی آنک****ما غریبیم اگر چه به مثل شیر نریم
زهر بر یاد یکی بوس تو ای آهو چشم****گر به از نوش ننوشیم پس از سگ بتریم
از پی عشق تو ای طرفه پسر در همه حال****بندهٔ شهر تو و دشمن شهر پدریم

 

شماره قصیده 119: خیز تا از روی مستی بیخ هستی بر کنیم

 

خیز تا از روی مستی بیخ هستی بر کنیم****نقش دانش را فرو شوییم و آتش در زنیم
همچو خد و خوی خوبان پرده‌ها را بردریم****همچو زلف ماهرویان توبه‌ها را بشکنیم
همچو عیاران همی ریزیم اندر جام جان****بهر جان چون آسیا تا چند گرد تن تنیم
گرد صحرای قدم پوییم چون تر دامنان****زین هوس خانهٔ هوا تا کی نه ما اهریمنیم
دیدهٔ جانهای ما هرگز نبیند مامنی****تا چو یک چشمان دلی پر دعوی ما و منیم
مجرم و محروممان دارند تا ما غمروار****بستهٔ این طارم پیروزهٔ بی‌روزنیم
گردنی بیرون کنیم از سر و گرنه تا ابد****بیشتر حمال سر خوانندمان گر گردنیم
آروزها را برون روبیم از دل کارزو****شیوهٔ آبستنانست و نه ما آبستنیم
رشته تابی هم نیابد ره به ما زیرا که ما****نه درین ره تنگ چشم و تنگ دل چو سوزنیم
عاقبت ما را گریبان‌گیر ناید زان که ما****نی چو مشتی خشک مغز بوالطمع تر دامنیم
برکنیم از بوستان نطق بیخ صوت و حرف****تا شویم آزاد و انگاریم شاخ سوسنیم
جام فرعونی به کف گیریم و پس موسی نهاد****هر چه فرعونیست در ما بیخش از بن برکنیم
از درون سالوسیان داریم به گر یکدمی****خرقهٔ سالوسیان را بخیه بر روی افگنیم
گر چه نااهلانمان چون سیم بد بپرا کنند****ما چو سیماب از طریق خاصیت بپراکنیم
در زنیم آتش سنایی وار در هر سوخته****کز در معنی نه ما کمتر ز سنگ و آهنیم

 

شماره قصیده 120: تا کی دم از علایق و طبع فلک زنیم

 

تا کی دم از علایق و طبع فلک زنیم****تا کی مثل ز جوهر دیو و ملک زنیم
تا کی غم امام و خلیفهٔ جهان خوریم****تا کی دم از علی و عتیق و فلک زنیم
دوریم از سماع و قرینیم با صداع****تا ما همی سقف به نوای سلک زنیم
هرگز نبوده دفتر و دف در مصاف عشق****تیر امید کی چو شهان بر دفک زنیم
تا کی ز راه رشک برین و بر آن رویم****بهر گل و کلالهٔ خوبان کلک زنیم
تا کی به زیر دور فلک چون مقامران****از بهر برد خویش دم لی و لک زنیم
دست حریف خوبتر آید که در قمار****شش پنج نقش ماست همین ما دو یک زنیم
یک دم شویم همچو دم آدم و چنو****اندر سرای عشق دمی مشترک زنیم
آن به که همچو شعر سنای گه سنا****میخ طناب خیمه برون از فلک زنیم
بر یاد روی و موی صنم صد هزار بوس****بر دامن یقین و گریبان شک زنیم
گر چه ستد زمانه چک و چاک را ز ما****آتش نخست در شکن چاک و چک زنیم
طوفان عام تا چکند چون بسان سام****خر پشته در سفینهٔ نوح و ملک زنیم
ای ما ز لعل پر نمکت چون نمک در آب****هرگز بود که زیور ما بر محک زنیم
زین جوهر و عرض غرض ما همین یکیست****گر چه همی ز قهر سما بر سمک زنیم
ما را طعام خوان خدا آرزو شدست****یک دم به پای تا دو سخن بر نمک زنیم

 

شماره قصیده 121: خیز تا خود ز عقل باز کنیم

 

خیز تا خود ز عقل باز کنیم****در میدان عشق باز کنیم
یوسف چاه را به دولت دوست****در چه صد هزار باز کنیم
در قمار وقار بنشینیم****خویشتن جبرییل ساز کنیم
هر چه شیب و فراز پردهٔ ماست****خاک بر شیب و بر فراز کنیم
ز بر و زیر چرخ هرزه زنیم****آن به از هر دو احتراز کنیم
جان کبکی برون کنیم از تن****خویشتن جان شاهباز کنیم
به خرابات روح در تازیم****در به روی خرد فراز کنیم
آه را از برای زنده دلی****ملک‌الموت جان آز کنیم
ناز را از برای پخته شدن****هیزم آتش نیاز کنیم
با نیازیم تا همه ماییم****چون همه او شدیم ناز کنیم
آلت عشرت ظریفان را****آفت عقل عشوه ساز کنیم
خم زلفین خوبرویان را****حجرهٔ روز های راز کنیم
در زمین بی زمین سجود بریم****در جهان بی‌جهان نماز کنیم
سه شراب حقیقتی بخوریم****چار تکبیر بر مجاز کنیم
از سنایی مگر سنایی را****به یکی باده درد باز کنیم

 

شماره قصیده 122: گاه رزم آمد بیا تا عزم زی میدان کنیم

 

گاه رزم آمد بیا تا عزم زی میدان کنیم****مرد عشق آمد بیا تا گرد او جولان کنیم
چنگ در فتراک این معشوق عاشق کش زنیم****پس لگام نیستی را بر سر فرسان کنیم
گر برآید خط توقعیش برین منشور ما****ما ز دیده بر خط منشور در افشان کنیم
از خیال چهرهٔ غماز رنگ آمیز او****بس به رسم حاجیان گه طوف و گه قربان کنیم
ننگ این مسجد پرستان را در دیگر زنیم****چون که مسجد لافگه شد قبله را ویران کنیم
ملک دین را گر بگیرد لشکر دیو سپید****ما همه نسبت به زور رستم دستان کنیم
خاکپای مرکب عشاق را از روی فخر****توتیای چشم شاهان همه کیهان کنیم
بوحنیفه‌وار پای شرع بر دنیا نهیم****بوهریره‌وار دست صدق در انبان کنیم
سوز سلمان را و درد بوذری را برگریم****آن گهٔ نسبت درست از سنت و ایمان کنیم
هر چه امر سرمدی باشد به جان فرمان بریم****و آنچه حکم احمدی باشد به حرمت آن کنیم
شربت لا بر امید درد الاالله کشیم****و آنچه آن طوفان نوح آورد در طوفان کنیم
چون جمال قرب و شرب لایزالی در رسید****جامه چون عاشق دریم و شور چون مستان کنیم
گه چو بو عمر و علا فرش قرائت گستریم****گه چو حسان ابن ثابت مدحت احسان کنیم
این نه شرط مومنی باشد نه راه بی‌خودی****طاعت سلطان بمانده خدمت دربان کنیم
هم تری باشد که در دعوی راه معرفت****صورت هارون بمانده سیرت هامان کنیم
چون عروسان طبیعت محرم ما نیستند****بر عزیزان طریقت شاید ار پیمان کنیم
هر چه از پیشی و بیشی هست در اطراف ما****ما بر آن از دل صلای «من علیها فان» کنیم
ای سنایی تا درین دامی مزن دم جز به عشق****تات چون شمع معنبر روشن و تابان کنیم
عندلیب این نوایی در قفس اولاتری****چون شدی طاووس جایت منظر و ایوان کنیم
تا ز فرمان نیاید زین قفس بیرون مپر****کاشکارا آن گهٔ گردی که ما فرمان کنیم
گر تمنای بزرگی باشدت در سر رواست****فقر تو افزون شود چون حرص تو نقصان کنیم

 

شماره قصیده 123: گاه آن آمد که با مردان سوی میدان شویم

 

گاه آن آمد که با مردان سوی میدان شویم****یک ره از ایوان برون آییم و بر کیوان شویم
راه بگذاریم و قصد حضرت عالی کنیم****خانه‌پردازیم و سوی خانهٔ یزدان شویم
طبل جانبازی فرو کوبیم در میدان دل****بی‌زن و فرزند و بی‌خان و سر و سامان شویم
گاه با بار مذلت سوی آن مسجد دویم****گاه با رخت غریبی نزد آن ویران شویم
گاه در صحن بیابان با خران همره بویم****گاه در کنج خرابی با سگان هم خوان شویم
گاه چون بی دولتان از خاک و خس بستر کنیم****گاه چون ارباب دولت نقش شادروان شویم
گاه از ذل غریبی بار هر ناکس کشیم****گاه در حال ضرورت یار هر نادان شویم
گاه بر فرزندگان چون بیدلان واله شویم****گه ز عشق خانمان چون عاشقان پژمان شویم
از فراق شهر بلخ اندر عراق از چشم و دل****گاه در آتش بویم و گاه در طوفان شویم
گه بعون همرهان چون آتش اندر دی بویم****گه به دست ملحدان چون آب در آبان شویم
ملحدان گر جادوی فرعونیان حاضر کنند****ما به تکبیری عصای موسی عمران شویم
غم نباشد بیش ما را زان سپس روزی که ما****از نشابور و ز طوس و مرو زی همدان شویم
از پی بغداد و کرخ و کوفه و انطاکیه****زهرمان حلوا شود آنشب که در حلوان شویم
چون بدارالملک عباسی امامی آمدیم****تازه رخ چون برگ و شاخ از قطرهٔ باران شویم
از برای حق صاحب مذهب اندر تهنیت****جان قدم سازیم و سوی تربت نعمان شویم
با شیاطین کین کشیم از خنجر توفیق حق****چون ز قادسیه سوی عقبهٔ شیطان شویم
پای چون در بادیهٔ خونین نهادیم از بلا****همچو ریگ نرم پیش باد سرگردان شویم
زان یتیمان پدر گم کرده یاد آریم باز****چون یتیمان روز عید از درد دل گریان شویم
از پدر وز مادر و فرزند و زن یاد آوریم****ز آرزوی آن جگر بندان جگر بریان شویم
در تماشاشان نیابیم ار گهی خوش دل بویم****گرد بالینشان نبینم ار دمی نالان شویم
در غریبی درد اگر بر جان ما غالب شود****چون نباشد این عزیزان سخت بی‌درمان شویم
غمگساری نه که اشگی بارد از غمگین بویم****مهربانی نی که آبی آرد ار عطشان شویم
نه پدر بر سر که ما در پیش او نازی کنیم****نی پسر در بر که ما از روی او شادان شویم
چون رخ پیری ببینیم از پدر یاد آوریم****همچو یعقوب پسر گم کرده با احزان شویم
باشد امیدی هنوز ار زندگی باشد ولیک****آه اگر در منزلی ما صید گورستان شویم
حسرت آن روز چون بر دل همی صورت کنیم****ناچشیده هیچ شربت هر زمان حیران شویم
آه اگر یک روز در کنج رباطی ناگهان****بی‌جمال دوستان و اقربا مهمان شویم
همرهان حج کرده باز آیند با طبل و علم****ما به زیر خاک ره با خاک ره یکسان شویم
قافله باز آید اندر شهر بی‌دیدار ما****ما به تیغ قهر حق کشتهٔ غریبستان شویم
همرهان با سرخ رویی چون به پیش ماه شب****ما به زیر خاک چون در پیش مه کتان شویم
دوستان گویند حج کردیم و می‌آییم باز****ما به هر ساعت همی طعمهٔ دگر کرمان شویم
نی که سالی صدهزار آزاده گردد منقطع****هم دریغی نیست گر ما نیز چون ایشان شویم
گر نهنگ حکم حق بر جان ما دندان زند****ما به پیش خدمت او از بن دندان شویم
رو که هر تیری که از میدان حکم آمد به ما****هدیه جان سازیم و استقبال آن پیکان شویم
چون بدو باقی شدیم از جسم خود فانی شویم****چون بدو دانا شدیم از علم خود نادان شویم
گر نباشد حج و عمره ور می و قربان گو مباش****این شرف ما را نه بس کز تیغ او قربان شویم
این سفر بستان عیاران راه ایزدست****ما ز روی استقامت سرو این بستان شویم
حاجیان خاص مستان شراب دولتند****ما به بوی جرعه‌ای مولای این مستان شویم
نام و ننگ و لاف و اصل و فضل در باقی کنیم****تا سزاوار قبول حضرت قرآن شویم
بادیه بوته‌ست و ما چون زر مغشوشیم راست****چون بپالودیم ازو خالص چو زر کان شویم
بادیه میدان مردانست و ما نیز از نیاز****خوی این مردان گریم و گوی این میدان شویم
گر چه در ریگ روان عاجز شویم از بی‌دلی****چون پدید آید جمال کعبه جان افشان شویم
یا به دست آریم سری یا برافشانیم سر****یا به کام حاسدان گردیم یا سلطان شویم
یا پدید آییم در صحرای مردان همچو کوه****یا به زیر پشتهٔ ریگ روان پنهان شویم

 

شماره قصیده 124: بر بساز کم زنان خود را بر آن مهتر نهیم

 

بر بساز کم زنان خود را بر آن مهتر نهیم****گر دغا بازد کسی ما مهره در ششدر نهیم
پاکبازانیم ما را نه جهاز و نه گرو****گر حریفی زر نهد ما جان به جای زر نهیم
در دو کونم نیست از معلوم حالی یک درم****با چنین افلاس خود را نام سر دفتر نهیم
چون خطا از سامری بینیم در هنگام کار****غایت سستی بود گر جرم بر آزر نهیم
گر سراندازی کند با ما درین ره یار ما****ما ز سر بنهیم سودا بر خط او سر نهیم
همتی داریم عالی در ره دیوانگی****درد چون از علم زاید جهل را بر در نهیم
فتنهٔ خویشیم هر یک در طریق عاشقی****جامه‌مان گازر درد تاوانش بر زرگر نهیم
کی پسندد عاقل از ما در مقام زیرکی****کاسب تازی مانده بی که جو به پیش خر نهیم
گر یکی دیگ از هوای هستی خود بشکنیم****از طریق نیستی صد دیگ دیگر برنهیم
ز آتش معنی مگر مردان ره را خوی دهیم****تا ز روی تربیت تر دامنان را تر نهیم
گر حریفان زان مکان لامکان پی برگرند****ما برین معلوم نامعلوم دستی بر نهیم
آیت غم از برای عاشقان منزل شدست****دست بر حنظل زنیم و پای بر شکر نهیم
مصر اگر فرعون دارد ما به کنعان بس کنیم****سیم گر سلمان رباید دیده در بوذر نهیم
دست همت چنبر گردون خرسندی کنیم****پای خرسندی ز حکمت بر سر اختر نهیم
پای رای نفس را از تیغ شرعی پی کنیم****پای معنی از سپهر و اختران برتر نهیم
ماه اگر نیکو نتابد ابر در پیشش کشیم****رهبر ار گمراه گردد سنگها رهبر نهیم
گوش زی فرمان صاحب حرمت و دولت نهیم****پای را بر شاهراه شرع پیغمبر نهیم
عقل را اگر نقل باید گو چو مردان کسب کن****گر گنه از کور زاید جرم چون بر کر نهیم
خواجهٔ جانیم از آن از خودپرستی رسته‌ایم****نفس اگر میزر بجوید حکمش از معجر نهیم
هر خسی واقف نگردد بر نهاد کار ما****غایب و حاضر چه داند ما کجا محضر نهیم
تا بدین دلق ای برادر در سنایی ننگری****عطر از عود آن گهی آید که بر آذر نهیم
دیدهٔ بیدار باید تا بینند نظم او****تیر همت را به پای عقل کافی بر نهیم
بر سر معلوم خود خاک قناعت گستریم****راه چون معلوم باشد نک به دیده بر نهیم

 

حرف ن

 

 

شماره قصیده 125: عقل محرم تا بود دستور سلطان بدن

 

عقل محرم تا بود دستور سلطان بدن****کی به ناواجب رود فرمان جان در ملک تن
جان جهانی لشکر عالی نسب دارد همی****هر یکی با کار و باری در جهان خویشتن
ساخته میران این لشکر ز روی مرتبت****شمع اوباشان خود را ز افسر شاهان لگن
شرم دارند ار نهند از تابش زهره کلاه****ننگ دارند ار کنند از عکس پروین پیرهن
بی‌تکلف مرکبانی آوریده زیر ران****کآفتاب انگیر باشد نعلشان در تاختن
طوطیان معنوی پرند در باغ فلک****در تماشاگاهشان مهد فلک کمتر چمن
سیر ایشان خسته کرده پای سیاحان عرش****لفظ ایشان بسته دست خازنان ذوالمنن
صوتشان راهست حیران گشته بی‌انگشت گوش****حرفشان را هست سرگردان زبان اندر دهن
با همه شاهنشهی عقل معظم را رهی****با همه بت چهرگان جان مقدس را شمن
ان دو والا هر دو چون شاه و وزیر اندر جسد****وزن دو والی هر دو چون دستور و سلطان در بدن
کرده اندر بزمگه نفس ارادی را قدح****ساخته در رزمگه روح طبیعی را مجن
نفس بی‌توقیعشان افگنده در صحرای «لا»****جسم بی‌منشورشان افتاده در دریای «لن»
بر فلک مشهور کار و بارشان در هر درج****در زمین مذکور نام و بانگشان در هر وطن
پیش تخت و بارگاه هر دو اندر صف زده****کارداران کلام و پرده‌داران سخن
هر زمان گویند این دستور کروبی نژاد****شاه روحانی نسب را در میان انجمن
گر همی خواهی که گیرد ملک تو بر تو قرار****هم نگردند این پری‌وشها به پیشت اهرمن
خدمت عالی معین‌الدین والدنیا گزین****چنگ در فضل ابونصر احمدبن فضل زن
آن خداوندی که لطف و لفظ او را بنده‌اند****در یمن نجم یمن واندر عدن در عدن
آن جهانداری که شاگردان عزمش گشته‌اند****بادهای سهمناک و بحرهای موج زن
گر قبول عدل او یابد گه جنبش هوا****همچو روی آب روی آسمان گیرد شکن
خاک را در ساکنی گر حلم او تمکین دهد****کی تواند گرد ازو انگیخت باد کوه کن
ور فتد بر خاک تیره عکس رای روشنش****نیک‌تر تابد کمین‌تر ریگش از نجم پرن
بی‌برات فضل او دری نزاید از صدف****بی‌جواز خلق او مشکی نخیزد از ختن
از برای خدمت او گر نبودی خلق او****کوژ بالا آمدندی بر زمین خلق زمن
شادباش ای آنکه اندر فرودین خشم تو****در کف بدخواه تو الماس گردد نسترن
دیر زی ای آنکه اندر فر ماه لطف تو****شعلهٔ آتش شود در مجلست شاخ سمن
بی‌رضایت مرغ اگر بر شاخ دستانی زند****ز آتش خشم تو بر وی شاخ گردد باب زن
در عرین گر شیر بیند آهو از انصاف تو****نرم نرم از بیم آهو شیر بگذارد عرن
مهر جوزا را همی سازد از آن معراج خویش****تا شود فرقش مگر با نعل اسب مقترن
مردهٔ بدخواه اگر بیند گشاده طبع تو****از شتاب خندهٔ تو خرقه گرداند کفن
تا زیادت کرد تشریف تو سلطان جهان****کاخهای بد سگالت شد چو اطلال و دمن
سرفرازی چون ترا زیبا بود در مملکت****خلعت سلطان اعظم خسرو گردون شکن
شد شهاب چرخ بر تشبیه کلکت مبتلا****گشت تاج هور بر شکل دواتت مفتتن
دست دستوری چو تو بر هر دو تا والی بود****اندرین هر دو بود ملک دو سلطان مرتهن
نفس کلی راوی کلکت بود بی‌حرف و صوت****چون کنی مر امتحان عقلها را ممتحن
روی تو چون ماه و دستت چون اثیر و کلک تو****چون شهابی گشته‌اند ملک تو شیطان فگن
آدمی اندر فرایض فر تو جوید ز رب****وز خدا لطفت همی خواهد فرشته در سنن
خضر اگر در انتهای عمر خورد آب حیات****بد ترا ز ابتدا آب حیات اندر لبن
مونس تو دیدهٔ روحانیان زیبد همی****ور چه با روحانیان هرگز نه پیوندد وثن
از تو آموزد جوانمردی جوانمردی از آنک****با جوانمردی رود در ملک تو هر پیرزن
از برای گوهر والا و اصل پاک تست****سنگهای آستانت قبله‌های ما و من
چون شوند از عکس باده ساقیانت لعل پوش****مجلس از بالای ایشان همچو باغ از نارون
از بهشت آرند تحفه لعل‌پوشان ترا****سبزپوشان بهشتی دسته‌های یاسمن
ای چو عیسی غیب پیش و همت استاده به پای****مردهٔ غم زنده گردد گر که بگشایی دهن
بر خدای ار خاطر این بنده اندر کل کون****جز بت مدح ترا بودست هرگز برهمن
شعر من چون چادر مریم مستمر گشته بود****من به کنجی در همی خوش خوش همی خوردم حزن
کشف آن چادر درین مجلس فتاد از بهر آنک****چادر مریم بر عیسی بسی دارد ثمن
تا نباشد گوی جهل اندر بر چوگان عقل****تا نباشد مرکب تحقیق در میدان ظن
نیکخواهت باد چون تحقیق بر راه طرب****بدسگالت باد چون ظن در بیابان محن
باد جولان تو در میدان عشرت با بتی****کش بود چوگان زلف اندر بر گوی ذقن

 

شماره قصیده 126: ای امیرالمومنین ای شمع دین ای بوالحسن

 

ای امیرالمومنین ای شمع دین ای بوالحسن****ای به یک ضربت ربوده جان دشمن از بدن
ای به تیغ تیز رستاخیز کرده روز جنگ****وی به نوک نیزه کرده شمع فرعونان لگن
از برای دین حق آباد کرده شرق و غرب****کردی از نوک سنانت عالمی را پر سنن
تیغ «الا الله» زدی بر فرق «لا» گویان دین****هر که «لا» می‌گفت وی را می‌زدی بر جان و تن
تا جهان خالی نکردی از بتان و بت پرست****تا نکردی لات را شهمات و عزارا حزن
تیغ ننهادی ز دست و درع ننهادی ز پشت****شاد باش ای شاه دین‌پرور چراغ انجمن
گر نبودی زخم تیغ و تیرت اندر راه دین****دین نپوشیدی لباس ایمنی بر خویشتن
لاجرم اکنون چنان کردی که در هر ساعتی****کافری از جور دین بر خود بدرد پیرهن
مرحبا ای مهتری کز بیم نیغت در جهان****پیش چشم دشمنانت خون همی آید لبن
فرش کفر از روی عالم در نوشتی سر بسر****ناصر دین هدی و قاهر کفر و وثن
کهترانت را سزد گر مهتری دعوی کنند****ای امیر نام گستر وی سوار نیزه زن
هیچ کس را در جهان این مایهٔ مردی نبود****کو به میدان خطر سازد برای دین وطن
راه دین بودست مخوف از ابتدا لیکن به جهد****آن همه مخوف را موقوف کردی در زمن
از برای نصرت دین ساختی هر روز و شب****طبل و منجوق و عراده نیزه و خود و مجن
پای این مردان نداری جامهٔ ایشان مپوش****برگ بی‌برگی نداری لاف درویشی مزن
روز حرب از هیبت تیغت بلرزیدی زمین****همچنان کز بیم خصمی تند مردی ممتحن
ذوالفقارت گر بدیدی کرگدن در روز جنگ****کاه گشتی در زمان گر کوه بودی کرگدن
سرکشان را سر بسر نابود کردی در جهان****تختهاشان تخته کردی حله‌هاشان را کفن
این جلال و این کمال و این جمال و منزلت****نیست کس را در جهان جز مر ترا ای بوالحسن
هر دلی کو مهرت اندر دل ندارد همچو جان****هر دلی کو عشقت اندر جان ندارد مقترن
روی جنات العلی هرگز نبیند بی خلاف****لایزالی ماند اندر نار با گرم و حزن
گر نبودی روی و مویت هم نبودی روز و شب****گر نبودی رنگ و بویت گل نبودی در چمن
چون تو صاحب دولتی هرگز نبودی در جهان****هم نخواهد بود هرگز چون تویی در هیچ فن

 

شماره قصیده 127: الا یا خیمهٔ گردان به گرد بیستون مسکن

 

الا یا خیمهٔ گردان به گرد بیستون مسکن****گه از بن دامنت ماهست و گاهت ماه بر دامن
چراغ افروخته در تو بسی و هفت از آن گردان****که گه بر گاوشان جایست و گه بر شیرشان مسکن
چو خورشید ملک هنجار و برجیس وزیر آسا****چو بهرام سپهسالار و چون ناهید بربط زن
چو کیوان قوی تاثیر دهقان طبع بر گردون****چو تیر و ماه دیوان ساز پیک‌انگیز در برزن
همه دانای نادان سر همه تابان تاری دل****همه والای دون پرور همه زن خوی مردافگن
سر دانا شده پست و دل عاقل شده تاری****ازین افروخته رویان بر آن افراخته گرزن
حکیمان را به نور و سیر بر گردون به روز و شب****گهی رهبر چو یزدانند و گه رهزن چو اهریمن
کمان کردار گردونی ازو تیر بلا پران****دل عاقل ز زخمش خون زنار تیز نرم آهن
هدفشان گر پذیرفتی نشان زان تیرها بر دل****دل دانا شدستی چون مشبکهای پرویزن
ندای گوش هر عاقل ازو هر لحظه «لا بشری»****نثار سمع هر احمق ازو هر روز «لا تحزن»
ز نحسش منزوی مانده دو صد دانا به یک منزل****ز سعدش مقتدا گشته هزار ابله به یک برزن
خسیسان را ازو رفعت رییسان را ازو پستی****لئیمان را ازو شادی حکیمان را ازو شیون
امامان را ازو گر رشته تابی نیکویی بودی****علی خیاط راز و دل نبودی چون دل سوزن
امام صنعت تازی علی‌ابن حسن بحری****که شد رایش ز چرخ اعلا و رویش ز آفتاب احسن
امام عالم کافی که چون او درگه صنعت****نه از شام آمد و بصره نه از مرو آمد و زوزن
ازو نحو و لغت زنده به هر وقتی چو جسم از جان****بدو فضل و ادب قایم به هر حالی چو جان از تن
قریحتهای تازی را ز فضلش هر زمان انجم****طبیعتهای روشن را ز فضلش هر زمان گلشن
هزارش دیده از عقل و به هر دیده هزاران دل****هزارش صنعت از فضل و به هر صنعت هزاران فن
نماید پیش قدر او ز بالا گنبد و اختر****چو در باد هوا ذره چو در آب روان ارزن
دل حاسد کشد هزمان چو لفظ تیغ هنجارش****هزاران خون دل دارد پس او هر لحظه در گردن
ثبات زایش معنی به تو کامل چو جان از خون****کمال دانش مردان به تو ناقص چو عقل از زن
تنت چون خاک در باد و زبان چون آب در آبان****دلت چون باغ در آذر کفت چون ابر در بهمن
به هر طبع اندر آوردی به تعلیم اصل و فضل و دین****ز هر خاطر برون بردی به حجت شک و ریب و ظن
نه پیوندد به علمت جهل یک جزو از هزار اجزا****ازیرا کل، دانش را نگردد جهل پیرامن
تواضع دوستر داری چو گوهر در بن دریا****و گرنه چرخ بایستی چو کیوان مر ترا معدن
امام دانش و معنی تویی امروز هم هستند****امامان دگر لیکن به دستار و به پیراهن
بجز تو اهل صنعت را ز دعویهای بی‌معنی****همه بانگند چون طبل و همه رنگند چون روین
یگانه عالمی بالله چگویم بیش از این زیرا****همان آبست اگر کوبی هزاران بار در هاون
شگفتی نبود از خلقان ترا دشمن بوند ایرا****تو دانایی و ضد ضد را به گوهر چیست جز دشمن
خدای از بد نگهدارست ازو زنهار «لاتیاس»****زمانه فاضل او بارست ازو هیهات «لاتامن»
درین دوران نیارد سنگ نحو و منطق و آداب****ازیرا سغبهٔ ژاژند و بستهٔ رستم و بهمن
ازین بی رونقی عالم چه نیکوتر بزرگان را****ز جامهٔ بی‌تنه و تیریز و خانه بی در و روزن
زمان شوخ چشمانست و بی اصلان اگر داری****ازین یک مایه بسم‌الله خود اندر گرد حرص افگن
اگر رفعت همی جویی سیه دل باش چون لاله****ور آزادی همی خواهی زبان ده دار چون سوسن
چو مرد این چنین میدان نه ای از همت عالی****به دست عقل و خرسندی دو پای حرص را بشکن
تو نام الفنج در حکمت فلک را گو مده یک نان****تو روح افزای در دانش عدو را گو برو جان کن
به باغ دل ز آب روی تخمی کشتی از حکمت****که جز فضل و ادب نبود بر آن یک روز پاداشن
هزاران روشنی بینی ازین یک ظلمت گیتی****که از روز درازست این شب کوتاه آبستن
الا تا در سمر گویند وصف بیژن و رستم****که این بودست پیل اندام و آن بودست شیراوژن
ز سعی و حشمتت بادا به شادی و به اندوهان****ولی بر گاه چون رستم عدو در چاه چون بیژن
همی تا نفی باشد «لا» همی تا جحد باشد «لم»****همی تا چیست باشد «ما» همی تا کیست باشد «من»
همیشه باد حاسد را بدان حاجت که او خواهد****جواب دعوتش ز ایزد چو موسل را ز لا و لن
همیشه بی زبان بادت ز تیر حادثهٔ هستی****که از عون ملک داری به گرد جان و تن جوشن

 

شماره قصیده 128: پیش پریشان مکن از پی آشوب من

 

پیش پریشان مکن از پی آشوب من****زلف گره بر گره جعد شکن بر شکن
ای ز رخت برده نور فر کلاه سپهر****وی ز لبت برده آب رنگ عقیق یمن
از لب تو شرم داشت مایهٔ مل در قدح****وز رخ تو بوی برد دایهٔ گل در چمن
جادوی استاد را پیش دو بادام تو****بسته شود پسته‌وار تیغ زبان در دهن
گردون هم عاشقست بر تو که هر صبحدم****در هوس روی تو پاره کند پیرهن
چون به دهانت رسید هیچ نبیند خرد****چون به میانت رسید بیش نماند سخن
در چمن روی تو غلتان غلتان رود****مردمک چشم من بر گل و بر یاسمن
ای ز لطف لعل تو چشمهٔ حیوان جان****وی به شرف کوی تو روضهٔ رضوان تن
ار چه نیارد برون همچو سنایی دگر****گردش این هفت مرد جنبش این چار زن
تا نشود چشم زخم خیز بگردان یکی****جان چو ما صدهزار گرد سر خویشتن
زان پس بر یاد او پردهٔ عشاق ساز****تن تننا تن تنن تن تننا تن تنن
ای که ز بس نازکی از تف روزه ترا****خشک شده سرو بن زرد شده نسترن
عیدی خواهی ز ما بیش زیادی مخواه****هیچ نباید ترا از من و مانند من
امشب وقت سحر پیش سپهر هنر****شعر سنایی بخوان زار نوایی بزن
عمدهٔ دیوان شاه نصرالله آنکه هست****وقت هنر مقتدی گاه سخن موتمن
با دم خلقش مجو مشک سیه از خطا****با سر کلکش مخواه در سپید از عدن
در شب میلاد او دایهٔ دولت چه گفت****آمد بانگ خروس «اذهب عنا الحزن»
پیش تک عزم او تنگ نماید زمین****پیش سر کلک او لنگ نماید زمن
حاسدش اندر رحم عمر بخورده چو شمع****پوست نبیند به جسم تا بنپوشد کفن
صبح زمانه فروز از پی بدخواه اوست****هم به زبان تلخ گوی هم به نفس تیغ زن
در طلب آبرو سوی درش خلق را****پای ستون سرست چشم دلیل بدن
آتش کلکش بدیل حل شده بیرون گریخت****سوی تکاب مسام خون دل نارون
دشمنش ار مرغ‌وار سوی هوا بر پرد****چرخ تنوری شود محور چون باب زن
ای به سخا دست تو ابر سعادت فشان****وی به هنر کلک تو برق ستاره فگن
گر چه به گاه سخن در بچکانم همی****سود ندارد که من عرش بسنجم به من
هفت فلک را به طبع خاصه بر اهل هنر****رسم گرفته زدن خوی دغا باختن
نوبت آدم گذشت نوبت مرغان رسید****ورنه چه واجب کند این که به هر انجمن
زاغ فروشد ادب لک لک گوید اصول****چنگ سراید کلنگ سیم رباید زغن

 

شماره قصیده 129: گر شراب دوست را در دست تو نبود ثمن

 

گر شراب دوست را در دست تو نبود ثمن****خویشت را در خرابات جوانمردی فگن
کان خراباتیست پر سلوی و من بی قیاس****تا سلو یابی ز سلوی منتی یابی ز من
جوی می‌بینی روان در باغهای دلبران****عاشقان بینی چمان با جام می اندر چمن
های های و هوی و هوی عاشقان و دلبران****هر یکی در امتحان دلفریبی ممتحن
تا شراب عاشقان نوشی ز دست نیکوان****تا زمانی خویشتن بینی جدا از خویشتن
سوخته بینی دلی در بیم هجران ساخته****همچو جان عاشقان در دام زلف پرشکن
ایستاده زان یکی بر پای چون شمعی برنگ****و آن دیگر دست کرده بر سر زانو لگن
آن یکی از خواجگی پیراهن اندر پاکشان****و آن دیگر برکشیده بر سر از تن پیرهن
شاهد حال یکی حالی و آن دیگری****آتش بی دود غیرت گشته پیش باب زن
خاک کوی دوست بر سر کرده مهجوری ز درد****دیگری فتنه شده بر ربع و اطلال و دمن
مطربان در من یزید افگنده نعمتهای خویش****ماه‌رویان پیش ایشان پای کوب و دست زن
این جهان با تن مساعد آن جهان با روح یار****مژده داده مر روانها را ز لذتها بدن
خیل مستان بر بساط نردبازان گشته جمع****کعبتین گردان و نظاره بمانده مرد و زن
یا کدام از ما بماند یا کدام از ما برد****یا به نام که برآید نعره‌ای زان انجمن
دل به دست دوست همچون یوسف اندر من یزید****برده او را بی‌گنه افگنده در چاه ذقن
گر قیامت را به صورت دید خواهی شو ببین****حشر و نشر و دفع و منع و گیر و دار و عفو و من
عاشقی دعوی کنی انصاف معشوقت بده****ناجوانمردی کنی لاف جوانمردی مزن
مردهٔ هجرم حیات من به وصل روی تست****گور من در کوی خود کن دلق خود سازم کفن
زنده گرداند وصال روی تو جسم مرا****راست هم چونان که عالم را جمال بوالحسن
آن علی کز حسن و احسان دهر او را برگزید****تا مقام خویش را در خورد خود سازد وطن
از علو قدر و عدل او زمانه بشکفد****چون ببیند بر سر نامه علی ابن حسین
هر علی را کو اضافت منزلت پیدا کند****ننگرند اندر اضافت زیرکان با فطن
یا اضافت را بدو عزست یا او را بدو****گرچه راهن را نباشد انفعال مرتهن
این حسن را زین اضافت منزلت نفزود و قدر****کاین نسب را کرده‌ام با من جمالش مقترن
ای جمال اهل بیت خویش و فخر دودمان****اهل بیت خویش را گشتستی از طغیان مجن
جود ایشان را وجود اندر عدم پیوسته بود****شخص جود تو گرفت الفاظ ایشان را دهن
گر خرد معنی کند احوال این گردنده را****بر رسد از وی بگوید شرح احوال زمن
لیک ایشان غافلند از گردش چرخ بلند****تا تو اندر پیش ایشانی چو سیف ذوالیزن
این جهان چاهیست هر کس بر حد و مقدار خویش****ساخته‌ست از مکر و از تلبیس مرچه را رسن
هر کرا دایه شود گردون زمین گهواره گیر****روز و شب بستان محنت گشته پستان لبن
هر که داند کو همی با پروریدهٔ خود چه کرد****زو عجب باشد که گردد بر جمالش مفتتن
حبذا مرغی که او را سازی از انگشت بال****تا بر انگشتان رود از دار دنیا محتزن
بر زمین سیم اشک ناب را صورت کند****ذات آن صورت ز چین آرد به ماچین یاختن
شکلها پیدا شود در طبع و عقل از او بر او****گنجها از وی پدید آرند سادات سخن
گاه از آن گنجش فتن برخیزد اندر ملکها****گاه بنشیند چو بر خیزد ز معنیها فتن
بر سمن منقار او از مشک چون شکلی کشد****مشک رخسار ملوک از هیبتش گردد سمن
مر مرا در مرغزار معرفت باشد مقام****صید باز اندر هوا نشناسم از صید زغن
در وثاق من نباشد جز همه باز سفید****در یمین من نباشد جز یمینی از یمن
ای دریغا خانمان من به دست ناکسان****شد چنان برکنده چون صنعا به دست اهرمن
هر که را اخلاص کردم در ضمیر خویش باز****زو لگد خوردم بمالش چون ادیم اندر عدن
چو به تخلیط اندرون کژدم شدند این مردمان****شد فسون کژدم اندر حق ایشان شعر من
تا جهان کون و فسادست و فنا جفت بقاست****تا به چشم عاشقان باشند معشوقان وثن
تا وثن را از شمن امید باشد کهتری****تا سبیل مهتری باشد وثن را بر شمن
عز و دولت با بقا و نعمتت پیوسته باد****دوستانت را مباد از بی‌نواییها حزن
از حزن خالی مبادا خاندان دشمنانت****مر ترا هرگز مبادا درد و اندوه و حزن

 

شماره قصیده 130: چون من و چون تو شد ای دوست چمن

 

چون من و چون تو شد ای دوست چمن****یک چمانه من و تو بی تو و من
توی بی‌تو چو بهار اندر بت****من بی من به بهار تو شمن
توبهٔ سست بروتان شده‌است****شکن زلفک تو توبه شکن
حسن اندر حسن اندر حسنم****تو حسن خلق و حسن بنده حسن
بی سر و پای یکی چنبروار****خر ما جسته و بگسسته رسن
تو چو نرگس کله زر بر سر****من چو گل کرده قبا پیراهن
پشت من پیش تو شاخ سمنی****پیش من روی تو صد دسته سمن
شاخ چون روی تو پر لعل و درر****آب چون زلف تو پر پیچ و شکن
بر گریبان پر از ماه تو شاخ****انجم افشانان دامن دامن
شکفه پر زر و پر سیم گلو****یاسمین پر می و پر شیر دهن
بسته بر ساعد گل عقد گهر****سوده در کام سمن مشک ختن
سر به سر شاخ پر از عارض و زلف****لب به لب جوی پر از خط و ذقن
زیر سرو چو الف با خوی و می****گشته یک تن الف دار دو تن
غنچه همچون دل من با لب تو****لاله همچون رخ تو در دل من
عندلیب آمده در مدحت شاه****رایگان همچو سنایی به سخن
شاه بهرامشه آن کو بدو زخم****جرم بهرام کند شش چو پرن
آن شهی کز صفت گرز و سنانش****که شود آرد فلک پرویزن
پوستها بر تنشان گردد نیست****هر که اندر کنفش نیست کفن
او چه ماند به فلان و به همان****او و تایید و جهانی دشمن

 

شماره قصیده 131: دی ز دلتنگی زمانی طوف کردم در چمن

 

دی ز دلتنگی زمانی طوف کردم در چمن****یک جهان جان دیدم آنجا رسته از زندان تن
بی طرب خوشدل طیور و بی‌طلب جنبان صبا****بی دهن خندان درخت و بی زبان گویا چمن
سوسن آنجا بر دویده تا میان سرو بن****نرگس آنجا خوش بخفته در کنار نسترن
چاک کرده بر نوای عندلیب خوش نوا****فوطهٔ کحلی بنفشه شعر سیما بی سمن
بسته همچون گردن و گوش عروس جلوه‌گر****شاخ مرجان ارغوان و عقد گوهر یاسمن
بوی بیرون سوی و عطار از درون سو مشک سوز****نقش بیرون سوی و نقاش از درون سو خامه زن
من در آن صحرای خوش با دل همی گفتم چنین:****کاینت عقل افزای صحرا وینت جان پرور وطن
باغ رفت از راه دیده کی سنایی آن تویی****بر چنین آواز و رنگ و بوی مانده مفتتن
مجلس نجم القضاة و قاری و حالش ببین****تا هم از خود فارغ آیی هم ز بلبل هم ز من
رنگ و بوی باغ و بستان را چه بینی کاهل دل****دل بدین تزویرها هرگز ندارد مرتهن
سوی قاضی شو که خلق و خلق او را چاکرند****نقش بندان در خطا و مشک سایان در ختن
راستی از نارون بینی ولی از روی ضعف****پیش هر بادی که بینی چفته گردد نارون
نجم را آن استقامت هست کاندر راه دین****جز به پیش راستی چفته نشد چون نون «ان»
شمع ما را گر لگن کردست چرخ از خاک و خون****هست شمع گفت او را سمع هشیاران لگن
چون عروس فکرت او چهره بگشاید ز لب****نعره‌های «طرقوا» برخیزد از جان در بدن
ساکنی از حلم او خیزد چو جزم از حرف «لم»****برتری از علم او زاید چو نصب از حرف «لن»
من چه گویم گر ز فردوس برین پرسی تو این****کز تو خوشتر چیست؟ گوید: مجلس قاضی حسن
نجم را باغ این ثنا می‌گفت وز شاخ چنار****فاخته کوکوکنان یعنی که کو آن انجمن
شاد باش ای مهتری کز بهر چشم زخم تو****خرقه در بازد فقیر و بت بسوزد برهمن
چون به منیر برشوی «والشمس» خواند آسمان****چون فرود آیی ازو «والنجم» خواند ذوالمنن
ای نثار دوستان از کان تو یاقوت علم****وی مقر دشمنان از رد تو تابوت ظن
انجمن دلها تویی چون پشت برتابد هدی****پردهٔ خلقان تویی چون روی بنماید محن
این بتان کامروز بینی از سر دون همتی****بندهٔ یک بت شود آن گه که بسپارد ثمن
اندرین بتخانه قاضی صدهزاران بت بدید****کز سر همت یکی بت را نشد هرگز شمن
سوسن آزاده را بینی که بی‌تایید اصل****گنگ ماندست ار چه هستش ده زبان در یک دهن
شمع دنیا را ببین کز یک زبان در یک زمان****در طریق دین بگوید صدهزار الوان سخن
این خطابت از دو معنی چون برون آید همی****گر چنین خوانمت نجمی ور چنان خوانم مجن
اندر آن ساعت که همنامت ز دست دشمنی****زهر خورد و دوستان گشتند از آن دل پر حزن
زین عبارت گر لبش خالی نبودی در دهانش****زهره خون گشتی وز آن چون مشک زادی با لبن
روضهٔ شرع معین‌الدین ز بهر عز دین****از جمال لفظ خود هم عدن گردی هم عدن
هر دلی کز عشق و جاه و مال چون بتخانه بود****سوختی بتخانه و در هم شکستی آن وثن
نسبت از محمودیان داری و بهر عز دین****همچو محمود آمدی بتخانه سوز و بت شکن
مدعی بسیار داری اندرین صنعت ولیک****زیرکان دانند سیر از سوسن و خار از سمن
بی‌جمال یوسف و بی سوز یعقوب از گزاف****توتیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن
گر چه در میدان قالی لیکن از روی خرد****رفته‌ای جایی که بیش آنجا نه ما گنجد نه من
از برای انتظار مجلست را روز و شب****گر نه بهر مصلحت بودی ز من گشتی زمن
شادباش ای عندلیبی کز پی وصفت همی****مرغ بریان طوطی گویا شود بر بابزن
گر تن ما جامهٔ عیدی ندارد گو مدار****چون پری پوشیده شد گو باش عریان اهرمن
جان ما آن جامه پوشیده ز اوصافت که بیش****با فنا هرگز بدین پوشش نگردد مقترن
افسری سازم ز گرد نعل اسبت روز عید****میروم چون شمع سر پر نور و دل پر سوختن
تا ز روی تهنیت گویند اجرام سپهر****کی نهاده بر میان فرق جان خویشتن
مادحت عریان کجا ماند که گر مدح ترا****بر مرید مرده خواند هم در اندازد کفن
باد عمر و عز تو اندر زمانه لایزال****باد جسم و جان تو تا روز محشر بی‌وسن
شادمان باش از من و از خود که اندر نظم و نثر****نز خراسان چون تویی زادست نز غزنین چو من
تا نگردد صعوه مانند عقاب تیز چنگ****تا نگردد شیر غرنده شکار پیره‌زن
تا جهان بر جای باشد نقش دین بر وی نگار****تا فلک بر پای باشد فرش دین بر وی فگن
فرخ و فرخنده بادت نوبهار و روز عید****ای بقای تو بهار و قدر عید مرد و زن
کام دین داران تو جوی و نام دین‌داران تو بر****شاخ بدگویان تو سوز و بیخ بد دینان تو کن


Not: Bazen Büyük Dosyaları tarayıcı açmayabilir...İndirerek okumaya Çalışınız.

Benzer Yazılar

Yorumlar