İbnul Farid Farsça Tercümeli Kasideler
"Divan'ül Fârid"
هوَ الحُبُّ فاسْلمْ بِالحَشا ما الهَوَي
سهلُ……فمــا اختْــارَه مُضْنيً بـــه و لـــهُ عقلُ:
چه با عظمت است محبت! پس
از صميم قلب خود را تسليم آن كن، عشق چيز كمي نيست. كسي كه به بيماري مزمن عشق
گرفتار شده است عشق را از روي عقل اختيار نكرده است.
و عِشْ خالياً فالحُبُّ
راحتُهُ عَنا……وأوَّلــهُ سُقــمٌ و آخِــرُه قتـــلُ:
بدون عشق زندگي كن چرا كه
راحتي آن سختي است و آغازش مريضي و پايانش كشته شدن است.
و لكِنْ لدَيَّ الموتُ
فيه صَبابهٌْْ……حياهٌْْ لِمنْ أهوَيََ علَيَّ بِها الفَضلُ:
اما در نزد من مرگ در راه
عشق عين زندگي است و اين بخاطر عشقي است كه به محبوبم دارم، اين كشته شدن تفضلي
است كه او بر من نموده است.
فإنْ شِئْتَ أن تَحْيا
سعيداً فَمُتْ بهِ……شهيــداً و إلّا فــالغَــرامُ لهُ أهــلُ:
پس اگر زندگي با سعادت
ميخواهي در راه او بمير كه شهيد خواهي بود و اگر نه كساني هستند كه اهل اين عشق
سوزانند.
تَمسَّـك بأذْيالِ
الهَوَيََ و اخْلَعِ الحَيا……و خـلِّ سبيلَ النَّـاسِـكينَ و إنْ جَـلُّوا:
چنگ بر دامان عشق بزن و
حيا را كنار بگذار و از راه مقدس مآبان بركنار باش گر چه آنها افراد بزرگي باشند.
وقُلْ لِقتيلِ الحُبِّ
وفَّيتَ حقَّهُ……و ِللمُدَّعي هيهاتَ ما الكَحِلُ الكَحْلُ:
به كشته عشق بگو كه حقش
را اداء كردي و به مدعي بگو هيهات، هيچگاه چشم با سياهي سرمه چشم سياه نميشود.
أحِبَّايَ أنتمْ أحسنَ
الدَّهرُ أمْ أسا……فكُونُوا كما شِئْتُم أنَا ذَلِكَ الخِلُّ:
محبوبان من شما هستيد چه
روزگار نيكي كند چه بدي، پس شما هر طور كه دوست داريد باشيد من همان دوست شما كه
بودم هستم.
و تَعذيبُـكُمْ عَذْبٌ
لَدَيَّ و جَورُكُم……عَلَيَّ بِما يَقْضِي الهَوَيََ لَــكُمُ عَدلُ:
عذاب شما در نزد من گوارا
است و جور و ستمي كه شما بر اساس حكم عشق بر من روا ميداريد عين عدل است.
أخَذتُمْ فُوًًادي وَ
هْوَ بعْضِي فما الَّذي……يَضُرُّكُم لَــو كــانَ عِنــدَكُمُ الكُلُّ:
شما دل مرا ربوديد در
حالي كه دل من جزئي از من است، براي شما چه ضرري داشت اگر همه وجود مرا ميبرديد و
آن نزد شما ميماند؟!
نأَيْتُمْ فغَيـرَ
الدَّمْـعِ لَــم أَرَ وافـياً……سِوَيََ زَفرَهٍْْ مِنْ حَرِّ نارِ الجَوَيََ
تَغلُو:
شما كه از من دور شديد من
غير اشك كسي را وفادار نديدم مگر شعلهاي كه از شدت حرارت آتش عشق به غليان درآمده
است.
و قَدْ صَدِئَتْ عيني
بِرُوًًيَهْْ ِغيرِها……و لَثمُ جُفوني تُربَها لِلصَّدا يَجلُو:
چشمان من ازديدن غير
معشوقه غبار گرفته است و بوسيدن خاك كويش با پلكهاي چشم باعث جلاي آن زنگار ميگردد.
وقَدْ عَلِمُوا أنـِّي
قتيلُ لِحاظِها……فإنَّ لها في كُلِّ جارِحَهٍْْ نَصلُ:
مردم همه فهميدهاند كه
من كشته نگاه او هستم چرا كه او در هر يك از اعضاي من تيري نشانده است.
بخدا هر چي ميخوام تموم
كنم نميشه، نميدونم چيكار كنم؟! عجب نفس گرم و لطافت طبع و عشق سوزاني داره!!! با
اجازتون دو بيت ديگه هم بنويسم و ديگه بس كنم:
وإنْ ذُكِرَتْ يوماً
فَخَرُّوا لِذِكرِها……سُجوداً و إنْ لاحَتْ إلي وجْهِها صَلُّوا:
و اگر روزي نام او برده
شد پس به پاس او همگي به سجده درافتيد و اگر نمايان شد بسوي صورتش نماز بخوانيد.
وفِي حُبِّها بِعْتُ
السّعادهَْْ بِالشِّقا……ضَلالاً و عقلي عَنْ هُدايَ بِهِ عَقلُ:
و در محبت او من از روي
گمراهي سعادت را به شقاوت فروختم و بر عقل من عقال خورده بود و نتوانست مرا هدايت
كند.
**
«قصيده خمريّه»
شَرِبْنا عَلي ذِكْرِ الْجَيب مُدامةً
سَكِرْنا بِها مِنْ قَبْلِ
اَنْ يُخْلَقَ الْكَرْمُ
لَها الْبدْرِ كَأسٌ وَ هِيَ شَمْسٌ
يُديرُها
هِلالُ وَ كَمْ يَبْدُو اِذا مُزجَتْ نَجْمُ
وَلَوْلا شَذاها مَا اهْتَدَيْتُ
لِحانِها وَ
لَوْ لا سَناها ما تَصَوَّرهَا الْوَهُمُ
وَ لَمْ يُبْقِ مِنَها الْدَّهْرُ غَيْرَ
حَشاشَةٍ
كاَنَّ خِفاها في صُدُورِ الْنُّهي كَتْمُ
وِ اِنْ ذُكَِرت فِي الْحَيَّ اَصْبَحَ
اَهْلُهُ نَشاوي
وَ لا عارٌ عَلَيْهِمْ وَ لا اِثْمٌ
و ِمِنْ بَيْنِ اَحْشاءِ الدِّنانِ
تـَصاعَدَتْ
وَ لَمْ يَبْق مِنْها في اَلْحَقيقَةِ اِلاّ اِسْمُ
وَ اِنْ خَطَرَتْ يَوْماً عَلي خاطِرِ
اَمْرِيءٍ اَقامَتْ
بِه الاَفْراحُ وَ ارْتَحَلَ الْهَمُّ
وَ لَوْ نَظَرَ النُّدْمانُ خَتْمَ
اِنائها لأَسَكَرَهُمْ
مِنْ دُونِها ذلِك الْخَتْمُ
وَ لَوْ نَضَحُوا مِنها ثَري قَبْرِ
مَيَّتٍ لَعادَتْ
اِلَيْهِ الْرُّوحُ وَ اَنْتَعَشَ اَلْجِسْمُ
وَ لَوْ طَرَحوُا في فَييءِحائطِ
كَرْمِها
عَليلاً وَ قَدْ اَشْفي ، لَفارَقََهُ اَلْسُّقْمُ
وَ لَوْ قَرَّبُوا مِنْ حانِها مُقْعَداً
مَشي
و يَنْطِقُ مِن ذِكْري مذَاقَتِها الْبُكْمُ
وَ لَوْ عَبِقَتْ فِي الْشَّرْقِ اَنْفاسُ طِيْبَها
وَ في الْغَرْبِ مَزْكوُمٌ ، لَعادَلَـهُ اَلْشَمُّ
وَ لَوْ خُضِبَتْ مِنْ كأْسِها كَفُّ
لامِسٍ لَما
ضَلَّ في لَيلٍ ، وَ في يَدِه الْنَّجْمُ
وَ لَوْ جُلِيِتْ سِرّاً عَلي اَكْمَهٍ
غَدا
بَصيراً ، وَ مِنْ راوُوقها يَسْمَعُ الْصُمُّ
وَ لَوْ اَنَّ رَكْبَا يَمَّمُوا تُرْبَ
اَرضِها
وَ في الْرَّكْبِ مَلْسُوعٌ لَما ضََرَّهُ الْسَمُّ
وَ لَوْ رَسَمَ الْرَاقي حُروُفَ اسْمِها
عَلي جَبين
مُصابٍ جُنَّ اَبْرَأَهُ الْرَّسْمُ
وَ فَوْقَ لِواءِ اَلْجَيْشِ لَوْ رُقِمَ
اسْْمُها
لَأَ سْكَرَ مَنْ تَحْتَ الْلَِواءِ ذلِكَ الْرَّقْمُ
تُهَذٍّبَ اَخْلاقَ الْنَّدامي
فَيَهتْدَي بِها
لِطَريقِ الْعَزِم ، مَنْ لا لَـهُ عَزْمُ
وَ يَكْرُمُ مَنْ لَمْ يَعْرِفِِ اَلْجُودَ
كُفُّهُ
وَ يَحْلُمُ عِنْدَ الغَيْظِ مَنْ لا لَـهُ حِلْمُ
وَ لَوْ نالَ فَدْمُ الْقَوْمِ لَثْمَ
فِدامِها
لأكْسَبَهُ مَعنْي شَمائِلِها الْلَّثْمُ
يَقُولُونَ لي : صِفْها فَأنْتَ
بِوَصْفِها
خَبيرٌ ، اَجَلْ ! عِنْدي بِاَوْصافِها عِلْمٌ
صَفاءُ وَ لا ماءٌ ، وَ لُطْفٌ وَ لا
هَواً
وَ نُورٌ وَ لا نارٌ وَ روُحٌ وَ لا جِسْمٌ
مَحاسِنُ تَهْدِي الواصِفينَ
لِوَصْفِها
فَيَحْسُنٌ فيها مِنْهُمُ الْنَّثْرُ وَ الْنَّظْمُ
تَقَدَّمَ كُلَّ الْكائِناتِ
حَديثُها قَديماً
وَ لا شَكْلٌ هُناك وَ لا رَسْمُ
وَ قامَتْ بِها الأشْياءُ ثُمَّ
لِحِكْمَةٍ بِها
اِحْتَجَبَتْ عَنْ كُلِّ مَنْ لا لَهُ فَهْمُ
وَ هامَتْ بِها روُحي بِحَيْثُ
تَمازُجاً
اِتِّحاداً وَ لا جِرْمٌ تَخَلَّلَهُ جِرْمُ
فَخَمْرٌ وَ لا كَرْمٌ وَ آدَمُ لي
اَبٌ
وَ كَرْمٌ وَ لا خَمْرٌ وَلي اُمُّها اُمُّ
وَ لُطْفُ الأَواني في الْحَقيقَةِ
تابعٌ
لِلُطْفِ الْمَعاني وَ الْمعاني
بِها تَنْمُو
وَ قَدْ وَقَعَ الْتَّفْريقُ وَ الْكُلُّ
واحِدٌ
فَاَرْواحُنا خَمْرٌ وَ اَشْباحُنا كَرْمٌ
وَ لا قَبْلَها قَبْلٌ وَ لا
بَعْدها
وَ قَبْلِيَّةُ الاَ بْعادُ فَهِيَ لَها خَتْمُ
وَ عَصْرُ الْـمَدي مِنْ قَبْلِهِ
كانَ
عَصْرُها وَ عَهْدُ اَبينا بَعْدَها وَ لَها الْيَتْمُ
وَ يَطْربُ مَنْ لَمْ يَِِدْرِها عِنْدَ
ذِكْرِها
كَمُشْتاقِ تُعْم كُلَّما دُكِرَتْ نُعْمُ
وَ قالوا شَرِبْتَ الاْ ثمَ ، كَلاّ وَ
اِنَّما شَرِبْتُ
الًّذي في تُرْكِها عِنْدِيَ الِاثمُ
هَنيئاَ لأَهْلِ الدَّيْرِ كَمْ سَكَرُوا
بِها
وَ ما شَرَبُوا مِنها ، وَ لكِنَّهُمْ
هَمُّوا
وَ عِنْدي مِنْها نَشْوَةٌ قَبْلَ
نَشْأتي
مَعي اَبداً تَبْقي ، وَ اِنْ بَلِيَ الْعَظْمُ
عَلَيْكَ بِها صِرْفاً وَ اِنْ شِئْتَ
مَزْجَها
فَعَدْلُكَ عَنْ ظَلْمِ الْحَبيب هُوَ الْظُّلْمُ
وَ دُونَكَها في الْحانِ و اسْتَجْلِها
بِهِ عَلي نَعَمِ الالْحانِ ، فَهِيَ بِها غُنْمُ
فَما سَكَنَتْ وَ الْهَمَّ يَوْماً
بِمَوْضعٍ
كَذلِك لَمْ يَسْكُنْ ، مَعَ الْنَغَمِ الْغَمُّ
فَلا عَيْشَ في الدُّنْيا لِمَنْ عاشَ
صاحِياً
وَ مَن لَمْ يَمُتْ سُكْراً بِها فاتَهُ الْحمُ
وَ في سَكْرَةٍ مِنْها وَ لَوْ عُمْرَ
ساعَةٍ
تَرَي الدَّهْرَ عَبْداً طائِعاً و لَكَ الْحُكُمْ
عَلي نَفْسِهِ فَلْيبْكِ مَنْ ضاعَ
عُمْرُهُ
وَ لَيْسَ لَـهُ فيها نصيبٌ وَ لا سَهْمُ 7
« ترجمه خمريه ابن فارض »
1 ـ به ياد دوست بادهاي نوشيديم كه بدان باده سرمست گشتيم پيش از آن كه درخت
انگور آفريده شود.
2 ـ ماه شب چهارده براي آن مي پيالهاي است در حالي كه خود آن مي آفتابي است كه
انگشت هلال مانند ساقي آن را به گردش درميآورد و هربار كه اين باده با آب آميخته
گردد ،حبابهايي چون ستاره برآن پديدار ميگردد.
3 ـ اگر بوي خوش آن مي نبود ره به سوي خانة خمّار نبرد مي و اگر پرتو نور آن مي
نميشد وهم به تصور آن قادر نبود.
4 ـ روزگار از ان مي جز دُرد و تهماندهاي برجاي نگذاشته است كه گويي پنهاني آن
مي نيز در سينههاي خردمندان پوشيده و پنهان گشته است.
5 ـ پس اگر نام آن مي در محلة قومي ذكر گردد ، اهل آن مست گردند در حالي كه از اين
مستي نه برايشان ننگي است و نه گناهي.
6 ـ و آن مي از درون خمها متصاعد گشت و به حقيقت از آن جز نامي باقي نماند.
7 ـ و اگر روزي ياد آن باده بر خاطر كسي گذر كند غمها از دل او رخت برميبندند و
شاديها در دل او رخت اقامت ميافكنند.
8 ـ و اگر همنشينان آن باده نظر بر مُهر ظرف آن باده افكنند ، هر آينه آن مُهر
بدون نوشيدن آن باده آنها را مست گرداند.
9 ـ و اگر همنشينان ان باده جرعهاي به ياد دوست بر خاك قبر آن دوست بپاشند ، هر
آينه روحش به جسم برميگردد و جسمش به اهتزار درآيد.
10 ـ و اگر بيماري را در زير سايه درخت آن باده افكنند ، در حالي كه رو به هلاك
است و اميدي به شفاي او نيست ، هر آينه بيماري از او رخت برميبندد.
11 ـ و اگر شخص زمينگيري را به خانة خمّار نزديك گردانند ، به راه ميافتد و از
ياد و ذكر چشيدن آن لالان به سخن درآيند.
12 ـ و اگر انفاس بوي خوش آن باده در شرق عالم پراكنده گردد شم و بويايي به زكام
گرفتهاي كه در غرب عالم به سرميبرد بازميگردد.
13 ـ و اگر نوشندة آن باده جام در دست گيرد ، هرآينه در هيچ شبي راه خود را گم
نخواهد كرد چون كه گويي در دستش ستارة درخشاني دارد.
14 ـ و اگر اين باده در خفا بر كور مادرزاد جلوه كند ، بينا گردد و اگر صداي
پالونه آن مي به گوش كران برسد ، شنوا ميگردند.
15 ـ و اگر در ميان شترسواراني كه قصد خاكبوس آن باده را دارند ، مارگزيدهاي باشد
، سّم آن مار بر او اثر نخواهد كرد.
16 ـ و اگر راقي يا دعانويس حروف نام آن باده را برپيشاني مجنوني بنگارد ، آن
نگارش او را شفا خواهد داد.
17 ـ و اگر نام آن باده بر فراز پرچم لشكري نوشته شود حتماً آن نوشته سپاهياني را
كه در زير آن لوا هستند ، مست ميگرداند.
18 ـ نوشيدن اين باده اخلاق باده نوشان را پاك ميگرداند و آنها را به راه ثبات
عزم و اراده رهنمون ميگرداند.
19 ـ انسان بخيلي كه دستش با بخشش آشنايي ندارد به ياري آن باده بخشنده ميگردد و
كسي كه بردباري ندارد به وسيله آن مي بردبار ميشود.
20 ـ و اگر نادان قومي به فيض بوسه دهان پالاينده خم يا جام آن مي نايل گردد ، هر
آينه آن بوسه حقيقت خصلتها و ويژگيهاي آن مي را به او برساند.
21 ـ به من مي گويند اين باده را وصف كن زيرا تو به وصفش آگاهي . گفتم آري من به
اوصاف آن مي آگاهم.
22 ـ آن مي همه صافي و پاكي است امّا نه همانند صفاي آب ( كه به غباري كدورت
پذيرد) و همه لطافت است امّا نه به لطافت هوا ( كه به بخاري تيره گردد) و همه نور
است امّا نه مانند نور آتش ( كه با ظلمت دودش آميزش است) و همه جان است امّا نه
جاني كه تعلق به جسم تيره دارد.
23 ـ سخن اين باده از قديم برهمه موجودات پيشي گرفت كه در آن جا نه شكلي ، نه رسمي
و نه اثري بود.
24 ـ و اشيا به وسيله آن باده برپا شدند آنجا كه براي حكمتي به خاطر آن مي از ديد
هر كسي پنهان مانده بودند.
25 ـ روحم شيفته آن باده گشت به طوري كه با آن آميخت و يكي شد امّا نه مانند جرمي
كه در جرم ديگر فرو رفته باشد.
26 ـ اين باده پيش از تاك و آدم موجود بود و مادر مي مادر نيكي براي من بود.
27 ـ لطافت ظروف مي در حقيقت تابع لطافت آن مي است و معاني به وسيله آن زياد
ميگردند.
28 ـ جام و مي يكي هستند و جدايي و دوگانگي بين آن دو واقع شده پس ارواح ما باده و
پيكرهايمان چون تاك هستند.
29 ـ قبل و بعد از مي زماني متصور نيست و ذات آن مي در جهان صاحب كر و فر و شكوه
است.
30 ـ پيش از روزگار غايت فشردن آن باده بوده است و دوران پدرمان حضرت آدم (ع) بعد
از آن بوده است در حالي كه خود آن مي يتيم است ( يعني پيش از آن چيزي يا كسي نبوده
كه مي از آن به دنيا آيد).
31 ـ آن مي محاسني دارد كه واصفان را به وصفش هادي است. پس آن نظم و نثر گويندگان
در وصف آن باده نيكو ميآيد.
32 ـ كسي كه آن باده را نمي داند به هنگام ياد آن باده سبكبار ميشود و به اهتزار
درميآيد ، همانند شيفته نعم (نام معشوقهاي است) كه هنگام يادكرد نعم سبكبار
ميگردد.
33 ـ و گفتند : (اي نوشنده مي) گناه (مي) نوشيدي گفتم : نه هرگز، چيزي نوشيدم كه
به نظر من ننوشيدن آن گناه است.
34 ـ گوارا باد آن باده محبت بر سالكان دير كه چه بسيار با آن مست شدند و حال آن
كه از آن ننوشيدهاند بلكه تنها قصد و اراده نوشيدن آن را داشتهاند.
35 ـ و در من از آن مي پيش از نوجوانيم مستي است . اين مستي براي هميشه با من
همراه است اگر چه استخوانم پوسيده باشد.
36 ـ آن باده را در حالي كه خالص است برگير و اگر خواستي آن را آميخته گردان كه
عدول تو از آب دهان معشوق ستم است.
37 ـ پس آن مي را در ميخانه بستان و طالب جلوه مي در ميخانه باش با صداي خوش
نغمهها . پس آن مي با نغمهها غنيمت است.
38 ـ آن مي در يك لحظه و يك مكان با غم همدم نميشود همچنانكه غم با نغمهها و
ترانهها در يك جا و يك لحظه جمع نميگردد.
39 ـ و در يك مستي از آن باده خوشگوار ـ اگر چند به اندازه ساعتي باشد ـ روزگار را
ميبيني كه بنده تو گشته و تو فرمانروا و حكمراني.
40 ـ پس در حقيقت زندگي واقعي در دنيا از آنِ كسي است كه مست آن باده گرديد و براي
هوشياران زندگي واقعي متصور نيست و كسي كه مرده مستي آن باده نگشت ، استوار كاري و
دورانديشي را از دست داد.
41 ـ كسي كه از اين باده بيبهره ماند ، عمرش را ضايع ساخت و جاي آن است كه بر عمر
تلف كردة خويش بگريد.
**
۱
/ سقتني حميَّا الحبِّ راحة َ
مقلتي وكأسي محيَّا منْ عنِ الحسن جلَّتِ
دست ديده ام شراب عشق را به من نوشاند در
حالي كه جام من رخسار كسي بود كه از زيبايي ظاهري منزه و فراتر است .
۲
/ فأوهمْتُ صَحبي أنّ شُرْبَ
شَرَابهِم، بهِ سرَّ
سرِّي في انتشائي بنظرة ِ
من با سرمستي ام از نگاهي ، هم نشينانم را
به اين گمان اشتباه انداختم كه وجود من از نوشيدن باده ي آنان شاد گشته است .
۳
/ وبالحدقِ استغنيتُ عنْ قدحي
ومنْ شمائلها لا منْ
شموليَ نشوتي
چشمان يار مرا از قدحم بي نياز كرد و
سرمستي من ناشي از خلق و خوي اوست نه از باده ي سرد خود .
۴
/ ففي حانِ سكري، حانَ شُكري لفتية
ٍ، بهمْ تمَّ لي كتمُ الهوى مع شهرتي
در ميخانه ي مستي ام ، وقت آن رسيد كه از
جواناني سپاسگزاري كنم كه در پنهان كردن عشق در عين شهرت و آوازه ام ، برايم فراهم
گشت .
۵
/ ولمَّا انقضى صحوي تقاضيتُ
وصلها ولمْ يغْشَني، في
بسْطِها، قبضُ خَشيتي
آنگاه كه هشياري ام به پايان رسيد ،
خواستار وصال او شدم ، هنگام شادي و گشاده رويي او هرگز اندوه و گرفتگي ترس ، مرا
فرا نگرفت .
۶
/ وأبْثَثْتُها ما بي، ولم يكُ
حاضِري رقيبٌ لها حاظٍ
بخلوة ِ جلوتي
من درد دل خويش را با او باز گفتم و رقيبي
حضور نداشت كه در آن خلوت با تجلي بهره مند شود .
۷
/ وقُلْتُ، وحالي بالصّبابَة ِ
شاهدٌ، ووجدي بها ماحيَّ
والفقدُ مثبتي
آنگاه كه حالم شاهد دلدادگي ام بود و
اشتياقم به او مرا نابود مي كرد و ترس از دست دادنش مرا نگه مي داشت ، به او گفتم
:
۸
/ هَبي، قبلَ يُفني الحُبُّ مِنّي بقِيّة
ً أراكَ بها، لي نظرَة َ
المتَلَفّتِ
پيش از آنكه عشق ، باقي مانده ي جان مرا
نابود كند – كه بتوانم با آن تو را ببينم – گوشه ي چشمي به من بنما .
۹
/ ومنّي على سَمعي بلَنْ،
إن منَعتِ أن أراكِ فمنْ
قبلي لغيريَ لذَّتِ
اگر مرا از ديدار خويش باز مي داري ، دست
كم با جواب لن تراني = هرگز مرا نخواهي ديد ، بر گوشم منت بگذار . زيرا پيش از من
نيز ديگري ( جناب موسي عليه السلام) از شنيدن آن لذت برده است .
۱۰
/ فعندي لسكري فاقة ُ لإفاقة
ٍ لها كبدي لولا
الهوى لمْ تفتّتِ
من داراي مستي اي هستم كه هشياري به آن
نيازمند است و اگر عشق نبود جگر من بخاطر آن پاره پاره نمي شد .
**
۶۱ / و
این الصفا ؟ هیهات من عیش عاشق و جنة عدن بالمکاره حفت
آسودگي از زندگاني عاشق بسي
دور است و بهشت جاويدان را سختي ها و ناخوشي ها در برگرفته است
.
۶۲/
ولي نفسُ حرٍّ لو بذلتِ لها
على تَسَلّيكِ،
ما فوْقَ المُنى ما تسلّتِ
من نفس آزاده اي دارم كه اگر
هر آنچه برتر از آرزوهاست را بدو بخشي تا از تو دست بردارد ، هرگز آرام نخواهد
گرفت
۶۳/
ولو أُبْعِدَتْ بالصّدّ والهجْرِ والقِلى
وقَطْعِ الرّجا، عن خُلّتي، ما تَخَلّتِ
و اگر نفس من با روي گرداني ،
هجران ، كينه ورزي و قطع اميد ، دور ساخته شود ، لحظه اي از ياد محبوب حويش فارغ
نخواهد شد .
۶۴/
وعن مذهَبي، في الحُبّ، ماليَ
مذهَبٌ وإنْ مِلْتُ
يوماً عنهُ فارَقتُ ملّتي
من از راه و روشم در عشق دور نمي شوم و
اگر روزي از آن روي گردانم ، به دين خود كافر شده ام
.
۶۵/
ولوْ خطرتْ لي في سواكِ إرادة
ٌ
على خاطري سهواً قضيتُ بردَّتي
و اگر بطور ناخودآگاه خواست و
ارادت ديگري به ذهنم خطور كند ، حكم به ارتداد خودم از مذهب عشق مي دهم
.
۶۶/
لكِ الحكمُ في أمري فما شئتِ
فاصنعي فلمْ تكُ
إلاّ فيكِ لا عنكِ رغبتي
زمام امور من به دست توست . پس
هر چه مي خواهي انجام بده . زيرا من به سوي تو متمايل هستم و از تو گريزان نيستم
۶۷/
ومُحْكَمِ عهدٍ، لم يُخامِرْهُ
بيننا
تَخَيّلُ نَسْخٍ، وهوَ خيرُ أليّة
سوگند به آن پيمان استواري كه
حتي خيال گسستن آن نيز به ذهن ما راه نمي يابد ، كه اين بهترين سوگند است
.
۶۸/
وأخذكِ ميثاقَ الولا حيثُ لمْ
أبنْ
بمظهرِ لبسِ النَّفسِ في فئ طينتي
و سوگند به پيمان محبتي كه تو
آنگاه كه من در آب و گل بودم و هنوز به صورت انساني ظاهر نشده بودم ، از من گرفتي
.
۶۹/
وسابِقِ عهدٍ لم يَحُلْ مُذْ
عَهِدْتُهُ
ولاحِقِ عَقدٍ، جَلّعن حَلّ فترَة
سوگند به آن اولين پيماني كه
من بستم و شكسته نشده و سوگند به اين پيمان كه به دنبال آن بسته شد و والاتر از آن
است كه سستي در آن راه يابد .
۷۰/
ومَطْلِعِ أنوارٍ بطلعتِكِ،
التّي
لبهجتها كلُّ البدورِ استسرَّتِ
سوگند به مطلع انوار رخسارت كه
به سبب زيبايي اش ، ماه هاي تمام پنهان گشتند
.
**
۵۱/ فلاحٍ
و واشٍ :ذاك يُهدي لِعِزّة
ٍ
ضلالاً وذابي ظلَّ يهذي لغرَّة ِ
اين بدترين مردم يكي از سرزنش
گر من است كه از سر غرور خويش مرا بسوي گمراهي مي كشاند ، ديگري سخن چين است كه در
اثر غفلت خويش سخن پريشان مي گويد
.
۵۲/
أُخالِفُ ذا، في لومِهِ، عن تقًى ،
كما أخالِفُ ذا، في لؤمِهِ، عن تَقيّة
من با سرزنش اولي ( سرزنشگر )
به دليل تقوايم مخالفت مي كنم و با پستي دومي ( سخن چين ) به دليل پرهيز از
زيانكاري ، مخالفم .
۵۳/
و ما ردّ وجهي عن سبيلِكِ هولُ
ما لقيتُ،
ولاضرّاءُ، في ذاكَ، مسّتِ
در راه تو ، نه ترس شديدي كه ديدم و نه
بلايي كه بر من عارض شد ، هيچ يك نتوانست مرا از رهروي روي گردان كند
.
۵۴/
ولا حلمَ لي في حمل ما فيكِ
نالني يُؤدّي لحَمدي، أولَمَدحِ
موَدّتي
بردباري من در تحمل آنچه كه در
راه تو بر سرم مي آيد از آن جهت نيست كه كسي مرا ستايش كند و يا دوستي ام را
بستايد .
۵۵/
قضى حسنكِ الدَّاعي إليكِ احتمالَ
ما قصصتُ وأقصى بعدَ ما بعدَ
قصَّى
زيبايي تو حكم به تمام آن سختي
هايي كه بازگو نمودم ، داده بود و آنچه كه پس از اين ماجراست بسيار دور و دراز است
.
۵۶/
وما هوَ إلاَّ أنْ ظهرتِ
لناظري
بأكملِ أوصافٍ على الحسنِ أربتِ
و آن حكم چيزي جز اين نبود كه
تو در كمال حسن در برابر ديده ي من ظاهر شدي و كمال حسن تو از زيبايي نيز فراتر
بود .
۵۷/
فحلَّيتِ لي البلوى فخلَّيتِ بينها
وبيني فكانتْ منكِ أجمل حلية ِ
تو طعم بلا را در مذاق من
شيرين ساختي ( مرا با جامه ي بلا زينت بخشيدي ) و مرا به بلا واگذاشتي و آن بلاها
در نظر من زيباترين زينتي بود كه به من بخشيدي
.
۵۸/
ومَن يتَحَرّشْ بالجمالِ إلى الرّدى
، رأى نفْسَه،
من أنفَس العيش، رُدّتِ
هر كس در راه عشق شيفته ي جمال شود از خوش
ترين و گرانمايه ترين زندگاني بسوي مرگ رانده مي شود .
۵۹/
ونفسٌ ترى في الحبِّ أنْ لا ترى
عناً ولا بالولا نفسٌ صفا
العيش ودَّتِ
هر كس اعتقادش اين باشد كه در راه عشق هيچ
رنجي نبيند ، هرگاه كه به عشق ورزي روي آورد ، مانعش مي شوند .
۶۰/
وأينَ الصّفا هيْهاتِ من عَيشِ
عاشِقٍ، وجنَّة ُ عدنٍ بالمكارهِ حفَّتِ
جاني
كه به آسايش خو كرده هرگز به محبت دست نمي يابد و هركس زندگي دور از سختي را دوست
دارد به دوستي نمي رسد .
**
۴۱/ وبعدُ فحالي فيكِ قامتْ
بنفسها
وبيِّنتي في سبقِ روحي بنيَّتي
و پس از آن ، حال من با تكيه
بر وجود خويش در حضور تو ايستاد و حجت من بر ادعاي پيش گامي روحم ، جسمم است كه
نابود شده و از ميان رفته است .
۴۲/
ولمْ أحكِ في حبَّيكِ حالي تبرُّماً
بها لاضطِرابٍ، بل لتَنفِيسِ كُربَتي
من حال خود را در عشق تو به
دليل ملالت و دلنگراني ، بازگو نمي كنم بلكه هدف من غمگساري از دل دردمندم است
.
۴۳/
ويَحسُنُ إظهارُ التّجلّدِ للعِدى
، ويقبحُ غيرُ
العجزِ عندَ الأحبَّة ِ
اظهار شكيبايي در مقابل دشمنان نيكوست ولي
در مقابل محبوبان جز اظهار ناتواني روا نيست
.
۴۴/
ويَمنَعُني شكوَايَ حُسْنُ
تَصبّري، ولو أشكُ للأعداء ما بي
لأشكَت
شكيبايي نيكوي من راه را بر
گله و شكوه ي من مي بندد در حالي كه اگر نزد دشمنانم شكوه مي كردم آنان از سر
دلسوزي در رفع مشكل من مي كوشيدند
.
۴۵/
وعُقبى اصطِباري، في هَواكِ، حمِيدَة
ٌ عليكِ ولكنْ عنكِ غيرُ حميدة ِ
فرجام شكيبايي من در برابر
اذيت هاي عشق تو پسنديده است اما عاقبت شكيبايي ام بر هجران تو ناپسند است
.
۴۶/
وما حَلّ بي من مِحنَة ٍ، فهومِنحَة
ٌ، وقد سَلِمَتْ، من
حَلّ عَقدٍ، عزيمتي
هر بلايي كه در راه تو ، بر سر
من آمد بخششي از سوي تو بود و عزم و اراده ي من در راه وصال تو از سستي در امان
ماند .
۴۷/
وكَلّ أذًى في الحبّ مِنكِ، إذا
بَدا، جعلتُ لهُ شكري
مكانَ شكيَّتي
هر آزاري كه در راه عشق تو در
برابرم آشكار شد ، شكر و سپاسم را به جاي شكوه ام نثارش كردم
.
۴۸/
نَعَمْ وتَباريحُ الصّبابَة ِ، إنْ
عَدَتْ
على َّ منَ النعماءِ في الحبِّ عدَّتِ
آري اگر چه ظاهراً دشواري هاي
دلدادگي بر من ستم روا داشته اند ، ولي در آيين عشق اين سختي ها تعمت تلقي مي شوند
۴۹/
ومنكِ شقائي بلْ بلائي منة
ٌ وفيكِ
لباسُ البؤسِ أسبَغُ نِعمَة ِ
هر بدبختي و بلايي كه از جانب
تو به من رسد ، بر من منتي است و در راه تو جامه ي تنگدستي و بينوايي در حقيقت
سرشارترين نعمت است .
۵۰/
أرانِيَ ما أولِيتُهُ خيرَ قِنْيَة
ٍ،
قديمُ وَلائي فيكِ من شرّ فِتْيَة ِ
اين حقيقت بر من آشكار گشت كه
آنچه از سوي بدترين مردمان در راه عشق تو به من رسيده بود ، بهترين دستآورد بوده
است .
**
۳۱
/ فَلو هَمّ مَكروهُ الرّدى بي لما دَرى
مكاني ومنْ إخفاءِ حبِّكِ خفيتي
پس اگر مرگ قصد من كند ، نمي تواند مكان
مرا بيابد . چون عشق تو مرا در خويش پنهان كرده است او به اسرار من نيز راه نمي
يابد
۳۲
/ وما بينَ شوقٍ واشتياقٍ فنبتُ
في تَوَلٍّ
بِحَظْرٍ، أو تَجَلٍّ بِحَضْرة ِ
شوق من در حال بازگشت از ديدار
به دليل ممنوعيت آن و اشتياق من در لحظه ي تجلي در بارگاه محبوب ، هر دو مرا به
باد فنا داد .
۳۳/
فلوْ لفنائي منْء فنائكِ ردَّ
لي
فُؤاديَ، لم يَرْغَبْ إلى دارِ غُرْبَة ِ
پس اگر با مرگ من در بارگاه تو ، قلبم به
من باز مي گردد ، دلم هرگز به درگاه غريبه اي ميل ندارد
.
۳۴/
وعنوان شاني ما أبثُّك
بعضهُ
وما تَحْتَهُ، إظْهارُهُ فوقَ قُدْرَتي
حال من همان است كه قسمتي از
آن را برايت باز گفتم و بازگو كردن باقي آن از توانم خارج است
.
۳۵/
واُمْسِكُ، عَجْزاً، عن أُمورٍ كثيرة
ٍ، بِنُطقيَ
لن تُحصى ، ولو قُلتُ قَلّتِ
از سر ناتواني از بازگو كردن
بسياري از مسائل سر باز زدم ، زيرا نمي توان آنها را با زبان من بيان كرد ، اگر
چيزي گفتم اندكي از بسيار بود .
۳۶/
شفائي أشفى بل قَضى الوَجْدُ أن قَضى
، وبردُ غليلي واجدٌ حرَّ
غلَّتي
شفاي بيماري عشق من به مرگ
نزديك شده و شور و جدّ عشق حكم به مرگ قطعي من داده است . اكنون خنكي عطش من ،
حرارت افزاي تشنگي من شده است .
۳۷/
وباليَ أبلى منْ ثيابِ
تجلُّدي
بهِ الذاتُ، في الأعدامِ، نِيطَتْ بلَذة
خاطر من فرسودن تر از جامه هاي
شكيبايي ام است . و ذات من در فنا شدن با لذت آميخته است
.
۳۸/
فلوْ كشفَ العوَّادُ بي
وتحقَّقوا منَ
اللوحِ مامسَّني الصَّبابة ُ أبقتِ
اگر عيادت كنندگان من داراي
مقام مكاشفه اي بودند ، از لوح محفوظ درمي يافتند كه عشق چه چيزي از وجود من باقي
گذاشته است .
۳۹/
لما شاهدتْ منِّي بصائرهمْ
سوى فلا حَّي، إلاّ
مِنْ حَياتي حَياتُهُ،
اما چشمان آنان مرا چون اندك
روحي فرو رفته در جسمي نيمه جان ديد
.
۴۰/
ومنذُعفا رسمي وهِمْتُ،
وَهَمْتُ في وجودي
فلم تظفر بكوني فكرتي
و از آن هنگام كه جسمم در اثر
عشق نابود شد ، در مورد هستي خود به توهم دچار شدم و انديشه ام در فهم وجودم عاجز
ماند .
**
۲۱
/ ظهرتُ لهُ وصفاً وذاتي بحيثُ
لا
يراها لبلوى منْ جوى الحبِّ أبلتِ
من ظاهري معقول را به او مي نماياندم در
حالي كه درونم از بلاي آتش عشق زار و نزار شده بود .
۲۲
/ فأبدتْ ولمْ ينطقْ لساني
لسمعهِ
هواجِسُ نفسي سِرَّ ما عنهُ أخْفَتِ
درون
من اينگونه نمايانده مي شد ولي زبانم براي گوش او از دل مشغولي هاي درونم كه رازش
پنهان بود ، سخني نگفت .
۲۳
/ وظَلّتْ لِفِكْري، أُذْنُهُ خَلَداً
بها يَدُورُ بهِ، عن
رُؤْيَة ِ العينِ أغنَتِ
گوش او چون ذهني بود كه هرآنچه در انديشه
ي من بود ، در آن نيز جريان داشت ، بطوريكه گوشش او را از ديدن چشمش بي نياز مي
كرد .
۲۴ / فاخبر
من فی الحی عنی ظاهراْ بباطن امری و هو من
اهل خبرتی
پس آشكارا اهل قبيله را از
اسرار امور من آگاه كرد ، زيرا او خود از اين معني آگاه شده بود
.
۲۵ /
كأنَّ الكرامَ الكاتبينَ
تنزَّلوا على قَلْبِهِ
وحْياً، بِما في صحيفَتي
او آنچنان به سخنان خويش اطمينان داشت كه گويي كرام الكاتبين ، وحي را به قلبش
نازل كرده بودند و او از نامه ي اعمال من اطلاع كامل داشت
.
۲۶ /
وما كانَ يدري ما أجنُّ
وماالَّذي حَشايَ منَ السِّرّ
المَصونِ، أَكَنَّت
ولي در حقيقت ، او از آنچه را
كه من پنهان كرده بودم و از رازهاي سرپوشيده ي درونم آگاه نبود
.
۲۷ /
وكشفُ حجابِ الجسمِ أبرزَ سرَّ
ما بهِ كانَ مستوراً لهُ
منْ سريرتي
اما از بين رفتن حجاب جسم باعث
شد راز دروني ام كه براي او پوشيده بود ، آشكار شود
.
۲۸ /
فكنتُ بسرِّي عنهُ في خفية ٍ
وقدْ خفتهُ لوهنٍ منْ
نحولي أنَّتي
من راز خويش را از او پنهان مي
ساختم ولي از شدت ضعف و سستي ام ، آه و ناله ام آن را آشكار مي ساخت
.
۲۹ /
فاظهرنی سقم به کنت
خافیاْ له والهوی یاتی بکل
غریبه
پس بيماري ام كه پنهان مي داشتم آشكار شد ، و اين عشق است كه چنين شگفتي هايي
را به نمايش مي گذارد .
۳۰ /
وأفْرَطَ بي ضُرَّ، تلاشَتْ
لَمْسّهِ أحاديثُ
نَفسٍ، بالمدامِعِ نُمّتِ
رنج و بلاي من از حدّ گذشت و
اسرار دروني ام از شدت آن از هم پاشيد و به وسيله ي اشكهايم به همگان اعلام شد
.
**
۱۱ / و
لو ان ما بی بالجبال و کان طو
ر سینا بها قبل التجلی لدکت
اگر آن وجدي كه من دارم بر كوهها فرود مي
آمد – حتي اگر كوه سينا هم با آن كوهها بود – پيش از تجلي از هم پاشيده مي شدند
.
۱۲
/ هوی عبره نمت به و جوی
نمت به حرق ادواوها بی
اودت
عشق من عشقي است كه اشك رازش
را بر ملا مي سازد و شدت اشتياق آتشش را فروزان تر مي كند و دردهاي آن مرا هلاك
كرده است .
۱۳ /
فطوفانُ نوحٍ، عندَ نَوْحي،
كأدْمَعي؛ وإيقادُ نيرانِ
الخليلِ كلوعتي
هنگام ناله و زاري ، سيلاب نوح عليه السلام همانند اشك چشم من است و فروزندگي
آتش حضرت ابراهيم عليه السلام همانند سوز و گداز من است
.
۱۴ /
ولولا زفيري أغرقتني
أدمعي ولولا دموعي أحرقتني زفرتي
اگر آهم نبود اشكهايم مرا غرق
كرده بود و اگر اشكهايم نبود ، آه سوزانم مرا آتش زده بود
.
۱۵ /
وحزني ما يعقوبُ بثَّ
أقلَّهُ وكُلُّ بِلى أيوبَ بعْضُ
بَلِيّتي
آنچه حضرت يعقوب عليه السلام
از آن بي تابي مي كرد در مقابل اندوه من اندك است و بلاهايي كه بر حضرت ايوب عليه
السلام فرود آمد تنها جزئي از مصيبت هاي من است
.
۱۶/
وآخرُ مالاقى الألى عشقوا إلي
الرَّ ـرّدى ، بعْضُ ما
لاقيتُ، أوّلَ محْنَتي
نهايت سختي هايي كه عاشقان
ديده اند و آنان را به هلاكت كشانيده است ، قسمتي از سختي هايي است كه من در
ابتداي راه عشقم ديده ام .
۱۷/ فلو سمعت اذن الدلیل
تاوهی لآلام
اسقام بجسمی اضرت
اگر گوش راهبر كاروان آه درد
آلود مرا كه ناشي از درد بيماري هايي است كه به پيكرم آسيب رسانده است مي شنيد ،
۱۸/ لأَذكَرَهُ كَرْبي أَذى عيشِ أزْمَة
ٍ بمُنْقَطِعي
ركْبٍ، إذا العيسُ زُمّتِ
بي ترديد درد و رنج من ،
يادآور رنج زندگي سخت كساني بود كه از كاروان واپس مانده با آنكه شتران آماده سفر
شده بودند .
۱۹
/ وقدْ برَّحَ التَّبريحُ بي
وأبادني ومَدْحُ صِفاتي بي
يُوَفّقُ مادِحي
رنج عشق مرا به ستوه آورد و سرانجام
نابودم كرد . و بيماري حقيقت رازهاي دروني ام را آشكار ساخت .
۲۰
/ فنادمتُ
في سكري النحولَ مراقبي بجملة ِ
أسراري وتفصيلِ سيرتي
در
حالت مستي كه ضعف و لاغري بر من عارض شده بود با مراقبم كه مي خواست از اسرار من و
روش رفتارم آگاه شود همدم شدم .
۱
/ سقتني حميَّا الحبِّ راحة َ
مقلتي وكأسي محيَّا منْ عنِ الحسن جلَّتِ
دست ديده ام شراب عشق را به من نوشاند در
حالي كه جام من رخسار كسي بود كه از زيبايي ظاهري منزه و فراتر است .
۲
/ فأوهمْتُ صَحبي أنّ شُرْبَ
شَرَابهِم، بهِ سرَّ
سرِّي في انتشائي بنظرة ِ
من با سرمستي ام از نگاهي ، هم نشينانم را
به اين گمان اشتباه انداختم كه وجود من از نوشيدن باده ي آنان شاد گشته است .
۳
/ وبالحدقِ استغنيتُ عنْ قدحي
ومنْ شمائلها لا منْ
شموليَ نشوتي
چشمان يار مرا از قدحم بي نياز كرد و
سرمستي من ناشي از خلق و خوي اوست نه از باده ي سرد خود .
۴
/ ففي حانِ سكري، حانَ شُكري لفتية
ٍ، بهمْ تمَّ لي كتمُ الهوى مع شهرتي
در ميخانه ي مستي ام ، وقت آن رسيد كه از
جواناني سپاسگزاري كنم كه در پنهان كردن عشق در عين شهرت و آوازه ام ، برايم فراهم
گشت .
۵
/ ولمَّا انقضى صحوي تقاضيتُ
وصلها ولمْ يغْشَني، في
بسْطِها، قبضُ خَشيتي
آنگاه كه هشياري ام به پايان رسيد ،
خواستار وصال او شدم ، هنگام شادي و گشاده رويي او هرگز اندوه و گرفتگي ترس ، مرا
فرا نگرفت .
۶
/ وأبْثَثْتُها ما بي، ولم يكُ
حاضِري رقيبٌ لها حاظٍ
بخلوة ِ جلوتي
من درد دل خويش را با او باز گفتم و رقيبي
حضور نداشت كه در آن خلوت با تجلي بهره مند شود .
۷ /
وقُلْتُ، وحالي بالصّبابَة ِ
شاهدٌ، ووجدي بها ماحيَّ
والفقدُ مثبتي
آنگاه كه حالم شاهد دلدادگي ام بود و
اشتياقم به او مرا نابود مي كرد و ترس از دست دادنش مرا نگه مي داشت ، به او گفتم
:
۸
/ هَبي، قبلَ يُفني الحُبُّ مِنّي بقِيّة
ً أراكَ بها، لي نظرَة َ
المتَلَفّتِ
پيش از آنكه عشق ، باقي مانده ي جان مرا
نابود كند – كه بتوانم با آن تو را ببينم – گوشه ي چشمي به من بنما .
۹
/ ومنّي على سَمعي بلَنْ،
إن منَعتِ أن أراكِ فمنْ
قبلي لغيريَ لذَّتِ
اگر مرا از ديدار خويش باز مي داري ، دست
كم با جواب لن تراني = هرگز مرا نخواهي ديد ، بر گوشم منت بگذار . زيرا پيش از من
نيز ديگري ( جناب موسي عليه السلام) از شنيدن آن لذت برده است .
۱۰
/ فعندي لسكري فاقة ُ لإفاقة
ٍ لها كبدي لولا
الهوى لمْ تفتّتِ
من داراي مستي اي هستم كه هشياري به آن نيازمند
است و اگر عشق نبود جگر من بخاطر آن پاره پاره نمي شد .
--
يَقولونَ لي صِفْها فأنت بِوَصْفِها |
|
خبيرٌ، أجَلْ! عِندي بأوصافِها علمُ(1) |
صَفآءٌ و لا مآءٌ و لُطفٌ و لا هَوًي |
|
و نورٌ و لا نارٌ و روحٌ و لا جسمُ(2) |
تَقدَّم كلَّ الكآئناتِ حديثُها |
|
قديمًا و لا شِكلٌ هُناك و لا رَسمُ(3) |
و قامتْ بها الأشيآءُ ثَمَّ لحكمةٍ |
|
بها احتَجَبَت عن كلِّ مَن لا لَه فهمُ(4) |
و هامَت بِها روحي بحيثُ تَمازَجا |
|
اتّحادًا و لا جِرمٌ تخلَّله جِرمُ(5) |
فخَمرٌ و لا كَرْمٌ، و آدمُ لي أبٌ |
|
و كَرمٌ و لا خمرٌ، وَ لي اُمُّها اُمُّ(6) |
و لُطفُ الأواني في الحقيقةِ تابعٌ |
|
لِلطفِ المَعاني و المَعاني بها تَنْمو(7) |
و قَد وَقع التَّفريقُ و الكُلّ واحدٌ |
|
فأرواحُنا خَمر، و أشباحُنا كَرْمُ(8) |
و قالوا شَرِبتَ الإثمَ، كَلاّ و إنّما |
|
شَربتُ الَّتي في تَركِها عنديَ الإثمُ(9) |
و عِندي منها نَشوَةٌ قبلَ نَشأتي |
|
معي أبدًا تَبقي، و إنْ بَلَي العَظْمُ(10) |
عَليكَ بها صِرفاً و إن شِئتَ مَزْجَها |
|
فَعَدْلُك عَن ظَلْمِ الحبيبِ هو الظُّلمُ(11) |
و في سَكرةٍ منها، ولو عُمرَ ساعةٍ |
|
تَري الدّهرَ عبدًا طآئعًا، و لك الحُكمُ(12) |
فلا عيش في الدُّنيا، لِمَن عاش َصاحيًا |
|
و مَن لم يَمُت سُكرًا بها فاتَه الحزمُ(13) |
علَي نَفسِه، فلْيَبْكِ مَن ضاعَ عُمرهُ |
|
و لَـيسَ لـه فيها نَصيبٌ و لا سَهمُ(14) |
شرح خصوصيّات عالم توحيد و مقام هوهويّت در
اشعار ابن فارض
«1ـ به من ميگويند: او را براي ما توصيف
كن، چرا كه تو به اوصاف وي عالم هستي! آري در نزد من علم به اوصاف او وجود دارد.
2ـ او صفاست بدون آب، و لطف است بدون هوا،
و نور است بدون آتش، و روح است بدون جسم.
3ـ گفتگو و آوازه او بر تمام كائنات پيشي
گرفت در قديم، كه آنجا نه شكلي موجود بود و نه رسمي.
4ـ و اشياء در آنجا بواسطه جهت حكمتي به او
قيام داشتند، و بواسطه حجاب اشياء وي خود را از هر غير ذي فهمي پنهان كرد.
5ـ و روح من چنان سرگشته و ديوانه و وابسته
به او شد، بطوريكه با تركيب امتزاجي يكي گشتند درحاليكه مادّه و جسمي نبود كه در
آن جسم دگر حلول كند.
6ـ پس مستي شراب بود و درخت انگور نبود در
وقتيكه آدم بوالبشر پدر من بود. و درخت انگور بود بدون مستي عشق در وقتيكه اصل و
ذات او اصل و ذات من بود.
7ـ و لطافت ظرفها در حقيقت تابع لطافت
معناهاست و معاني بواسطه ظروف رشد ميكنند.
8 ـ و بتحقيق كه تفريق در بين موجودات
عالم خلق روي داده است درحاليكه همه به يك اصل برميگردند و حكم واحد را پيدا ميكنند.
پس ارواح ما همان جذبات عشق و مستي است و كالبدهاي ما حكم درخت انگور را دارد.
9ـ اين مردم به من طعنه ميزنند كه تو
مرتكب گناه شدي و خمر نوشيدي! اَبداً اينطور نيست، و بدرستيكه من نوشيدم چيزي را
كه تركش براي من گناه محسوب ميشود.
10ـ و از اين شراب كه خدا نصيبم فرمود
حالت مستي و نشئهاي يافتم قبل از اين كه پا بعرصه وجود در عالم طبع بگذارم، و آن
مستي و نشئه با من براي ابديّت خواهد بود گرچه استخوانهايم در قبر بپوسد و از بين
برود.
11ـ بر تو باد كه فقط و فقط به معشوق و آن
محبوب بپردازي! و اگر خواستي كه او را با ديگري در يك دل و يك قلب قرار دهي، پس
بدان كه اگر از آب دهان حبيب تجاوز و تعدّي نمودي همانا ظلم عظيمي به خود نمودي.
12ـ اگر يك ساعت از عمر خود را به مستي و
عشق با حبيب و معشوق بسر كني، حالتي به تو دست خواهد داد كه روزگار را همچنان
بنده مطيع تحت فرمانت خواهي يافت، و تو حاكم و امير بر ما سوي الله خواهي گرديد.
13ـ پس كسيكه روزگارش را در دنيا به مستي
و عشق به محبوب و معشوق نگذراند انگار حظّي و نصيبي از زندگي دنيا نبرده است. و
كسيكه از شدّت عشق و مستي به محبوب جان ندهد طريق احتياط و راه سداد در پيش نگرفته
است. و مفهوم عيش و زندگي وجود ندارد براي آنكسي كه زندگي ميكند و از درد او بيخبر
است؛ و كسيكه در مستي عشق او نميرد و جان ندهد مرد صاحب حزم و درايتي نبوده است.
14ـ بنابراين حتماً بايد بر خودش گريه كند
كسيكه عمرش را ضايع نموده و از وي براي خودش نصيب و سهميّهاي بر نداشته است.»
اشعار و مقالات عرفاي عظيم الشّأن كه بجان مينشيند
حاكي از وصل آنان بعالم توحيد است
--
عشق - ابن فارض
چه با عظمت است محبت!
پس از صميم قلب خود را
تسليم آن كن،
عشق چيز كمي نيست.
كسي كه به بيماري مزمن عشق
گرفتار شده است
عشق را از روي عقل اختيار
نكرده است.
بدون عشق زندگي كن
چرا كه راحتي آن سختي است
و آغازش مريضي و پايانش
كشته شدن است.
در نزد من مرگ در راه عشق
عين زندگي است
و اين بخاطر عشقي است كه
به محبوبم دارم،
اين كشته شدن تفضلي است كه
او بر من نموده است.
پس اگر زندگي با سعادت
ميخواهي
در راه او بمير كه شهيد
خواهي بود
و اگر نه كساني هستند كه
اهل اين عشق سوزانند.
به كشته عشق بگو كه حقش را اداء كردي
و به مدعي بگو هيهات،
هيچگاه چشم با سياهي سرمه
چشم سياه نميشود.
محبوب من شما هستيد
چه روزگار نيكي كند چه
بدي،
پس شما هر طور كه دوست
داريد باشيد
من همان دوست شما كه بودم
هستم.
عذاب رسیده از شما در نزد
من گوارا است
و جور و ستمي كه شما بر
اساس حكم عشق بر من روا ميداريد
عين عدل است.
شما دل مرا ربوديد
در حالي كه دل من جزئي از
من است،
براي شما چه ضرري داشت اگر
همه وجود مرا ميبرديد
و آن نزد شما ميماند؟!
مردم همه فهميدهاند كه من
كشته نگاه او هستم
چرا كه او در هر يك از
اعضاي من تيري نشانده است.
اگر روزي نام او برده شد
به پاس او همگي به سجده
درافتيد و
اگر نمايان شد بسوي صورتش
نماز بخوانيد...
Not: Bazen Büyük Dosyaları tarayıcı açmayabilir...İndirerek okumaya Çalışınız.
Yorumlar