Print Friendly and PDF

اشعار سیدعلی صالحی ...Seyyid Salihi Şiirleri....

 




چرا به یاد نمی‌آورم ؟

چرا به یاد نمی‌آورم ؟
به گمانم تو
حرفی برای گفتن داشتی
هرگز هیچ شبی
دیدگان تو را نبوسید

گفتی مراقب انار و آینه باش
گفتی از کنار پنجره
چیزی شبیه
یک پرنده گذشت

زبانِ زمستان و مراثی میله‌ها
عاشق‌شدن در دی‌ماه
مردن به‌وقت شهریور
 
چرا به یاد نمی‌آورم ؟
همیشه‌ی بودن
با هم بودن نیست
 
چرا به یاد نمی‌آورم ؟
مرا از به یاد آوردنِ
آسمان و ترانه ترسانده‌اند
مرا از به یاد آوردنِ
تو و تغزلِ تنهایی
ترسانده‌اند
گفتی برای بردنِ بوی پیراهن‌ات
برخواهی گشت
من تازه از خوابِ یک صدف
از کف هفت دریا
آمده بودم
انگار هزار کبوتربچه‌ی منتظر
در پسِ چشم‌هات
دلواپسی مرا
می‌نگریست

سیدعلی صالحی

به آغوش و بوسه های مگوی باز خواهیم گشت

آمده از جایی دور
اما زاده زمین ام
امانت دار آب و گیاه
آورنده آرامش و
اعتبار امیدم

من به نام اهل زمین است
که زنده ام

زمین
با سنگ ها و سایه هایش
من
با واژه ها و ترانه هایم
هر دو
زیستن در باران را
از نخستین لذت بوسه آموخته ایم

زمین
در تعلق خاطر من و
من در تعلق خاطر تو
کامل ام
ما همه
اگرچه زاده سرزمین تخیل و ترانه ایم
اما سرانجام
به آغوش و بوسه های مگوی باز خواهیم گشت

سید علی صالحی

وقتی به تو فکر می کنم

وقتی به تو فکر می کنم
تازه می فهمم چقدر بسیارم من
به این همه اندک

هرکجا کلمه کم می آورم
تورا بلند به نام کوچکت آواز می دهم
بی برو برگرد
هفت شب و هفت روز تمام
می بینی دارد از آسمان واژه می بارد

تو محشری دختر
من خسته نمی شوم
من همچنان تا آخر دنیا
با تو خواهم آمد
من همان پیاده پیشگویی هستم
که از ادامه آرام عشق
هرگز توبه نخواهم کرد

سید علی صالحی

اسم کامل تو

من چاره‌ای جز به یاد آوردنِ نامِ تو ندارم
دیگر لازم نیست از تاریکی بترسم
اسمِ کاملِ تو
کلماتِ مرا از نی‌زارهای تشنه عبور خواهد داد
جای تردیدی نیست
این خستگی‌های خانگی‌ست
تمام خواهند شد

سیدعلی صالحی

از صبح‌های دور از تو نگویم

از صبح‌های دور از تو نگویم
که مانند است به شب
که مانند است به اوجِ چله‌ی زمستان
ابدی جان
هر شب
غمت در دل است و عشقت در سر
و هر صبح
عشقت در دل و خاطره‌ات در سر

طلوع کن  صبحم را
که عمری‌ست بی خورشید
روزهایم شب می شود
و بی مهتاب
شب‌هایم روز

سیدعلى صالحى

فقط فاصله بود

باران می ‌آمد
مردمان در خواب خانه
از آب رفته به جوی سخن می ‌گفتند
همهمه یک عده آدمی در کوچه نمی ‌گذاشت
لالایی آرام آسمان را آسوده بشنوم

اصلا بگذار این ترانه
همین حوالی بوسه تمام شود
من خسته ‌ام
می ‌خواهم به عطر تشنه گیسو و گریه نزدیک تر شوم
کاری اگر نداری برو
ورنه نزدیک تر بیا
می‌ خواهم ببوسمت

به خدا من خسته ‌ام
خیلی دلم می ‌خواهد از این جا
به جانب آن رهایی آرام بی دردسر برگردم
آیا تو قول می ‌دهی
دوباره من از شوق سادگی اشتباه نکنم ؟
اول انگار نگاهم کرد
اول انگار ساکت بود
بعد آهسته گفت
برایت سنجاق‌ سری از گیسوی رود و
خواب خاطره آورده ‌ام
آیا همین نشانی ساده
برای علامت علاقه کافی نیست ؟

حالا چمدانت را بردار
آرام و پاورچین از پله ‌ها به جانب آسمان بیا
ما دوباره به خواب دور هفت دریا و
هفت رود و هفت خاطره بر می‌ گردیم
آن جا تمام پریان پرده ‌پوش
در خواب نی ‌لبک‌ های پر خاطره ترانه می‌ خوانند
آن جا خواب هم هست ، اما بلند
دیوار هم هست ، اما کوتاه
فاصله هم هست ، اما نزدیک ، نزدیک
نزدیک تر بیا
می ‌خواهم ببوسمت

سید علی صالحی

اتفاقِ خاصى رخ نمى دهد

اتفاقِ خاصى رخ نمى دهد
اگر آدمى
غفلتاً مقابلِ یک نفر بگوید
ببین من دوستت دارم
همین و خلاص
این دوستت دارم آنقدر آسان است
که به غفلتِ بى فرصت اش مى ارزد
همین و خلاص
چه بهتر از این
که حس کنى دریا
دست در تو گشوده است
پیش آمد است دیگر
همین و خلاص
من زود گریه ام مى گیرد
به خدا بگو
چند لحظه دست روى چشمهایش بگذارد
من دوستت دارم
همین و نه خلاص

سید على صالحى

به ری را خواهم پیوست

حقیقت این است که من
هرگز
در زندگی
سد راه کسی نبوده ، نیستم ، نخواهم بود
من می دانم
دیر یا زود به ری را خواهم پیوست

چشم به راه من نباشید
با این حال
یقین دارم که بعد از مرگ
دوباره باز خواهم گشت
وصیت واژه های خود را
برای شما باز خواهم خواند

من این راه را هزاران بار
با باد رفته و با باران باز آمده ام
مسیری که به منزل سپیده دم می رسد
و شسته تر از شبنم فروردین است

برای ملاقات با محرمانه ترین ترانه های من
نیازی به جست و جوی هیچ جانبی از این جهان خسته نیست
کافی ست
فقط به خواب گل سرخ اشاره کنید
به رد پای پرنده
به بلوغ باد
به بوی باران
حتما به رگه های روشنی از اردیبهشت خواهید رسید

تا ابد
تا ابد
هر شهابی که از سینه آسمان می گذرد
باردار شعری ست
که من یادم رفته است شکارش کنم

سید علی صالحی

درس عشق

چون عشق را در دفترم نوشتم
دیگر نتوانستم آن را پاک کنم ، نشد
سه نکته را در قالب سه درس آموختم
 
درس اول
بیهوده عشق را روی کاغذ اسیر نکن
و به صلابه نکش
که اسیرت می کند و به صلابه ات می کشد

درس دوم
چون عشق را در گوشه ای نوشتی
سعی بر پاک کردن آن مکن که نمی توانی
پس اسیری‌ات مبارک
 
درس سوم
چون که اسیر شدی و به قفس افتادی ، نمیر
بمان و دنیا را از درون قفس تماشا کن
دنیا از دید یک زندانی ابدی تماشاییست

سیدعلی صالحی

من دیگر مجبور نیستم

من دیگر مجبور نیستم
تا صبح
ستاره های دوردست را
یکی یکی بشمارم

من دیگر مجبور نیستم
به دروغ
به بعضی ها بگویم
حالم خوب است

من دیگر مجبور نیستم
مشق هایم را گاهی
یک خط در میان بنویسم

من دیگر مجبور نیستم
به این همه آدم بی هوده ثابت کنم
دست های من پاک است

تو هستی
تو مالِ منی
تو از خودِ منی
و چقدر خوب است که خداوند
تو را فقط برای من آفریده است

سیدعلى صالحی

ترانه‌های دخترانِ مِی‌خوش

شنیده‌ام یک جایی هست
جایی دور
که هر وقت از فراموشیِ خواب‌ها دلت گرفت
می‌توانی تمامِ ترانه‌های دخترانِ مِی‌خوش را
به یاد آوری
می‌توانی بی‌اشاره‌ی اسمی
بروی به باران بگویی
دوستت می‌دارم
یک پیاله آب خُنک می‌خواهم
برای زائران خسته می‌خواهم
دیگر بس است
غمِ بی ‌بامدادِ نان و هَلاهلِ دلهره
دیگر بس است این همه
بی‌راه‌رفتنِ من و بی‌چرا آمدن آدمی
من چمدانم را برداشته
دارم می‌روم
تمام واژه‌ها را برای باد باقی گذاشتم
تمامِ باران‌ها را به همان پیاله‌ی شکسته بخشیده‌ام
داراییِ بی‌پایانِ این همه علاقه نیز
شنیده‌ام یک جایی هست
حدسِ هوایِ رفتنش آسان است
تو هم بیا

سیدعلی صالحی

خیالی نیست

قمری‌های بی‌خیال هم فهمیده‌اند ، فروردین است
اما آشیانه‌ها را باد خواهد برد
خیالی نیست

بنفشه‌های کوهی هم فهمیده اند ، فروردین است
اما آفتاب تنبل دامنه را باد خواهد برد
خیالی نیست

سنگریزه‌های کناره‌ی رود هم فهمیده اند ، فروردین است
اما سایه روشنان سحری را باد خواهد برد
خیالی نیست

همه‌ی این‌ها درست
اما بهار سفرکرده‌ی ما کی بر می‌گردد ؟
واقعا خیالی نیست؟

سیدعلی صالحی

سرآغازِ آفرینشِ آدمی

و من
آنقدر تو را دوست می دارم
که نمی دانم کدام کلمه
سرآغازِ آفرینشِ آدمی ست

فقط می دانم دنیا خوب است
دنیا
از هر فاصله که هست
هست
و فهم دارد
و فرصتِ شفاست

دنیا
ما را به دنیا آورده است
تا ما هر کدام
دنیای خود را داشته باشیم
و من
شب ها
به دنیا فکر می کنم
و به آدمی،و به درد،و به شفا

و شفا
راه ها دارد دور
و دنیا
منزل ها دارد نزدیک
و ما نزدیک به همین دورهای نامعلوم زاده می شویم
و ما دور از همین نزدیک های آشنا می میریم

درد دارم باز امشبِ هر سپیده دم
از اولِ نور
تا آخرینِ این همه بی شفا
پس کی ؟

سیدعلی صالحی

چقدر شعر بگوییم

چقدر شعر بگوییم
چقدر چراغ بیاوریم
چقدر چشم به راهِ راه ؟
قافیه ها را دیگر  باد بُرده است
قافله ها را دیگر
هیچ قصه ای در راه نیست

دیگر از من
چشم به راهِ هیچ چراغ و ترانه ای نباشید
من از دعوتِ بی دلیلِ کلمات خسته ام
شما نیز
پیروِ همان قرارِ همیشه
ان یکاد بخوانید و به خانه برگردید
این حرف های عاجلِ آزار دهنده
دیگر هیچ دردی را درمان نمی کنند

من یقین دارم
که گردشِ گیجِ این همه پرگار
تنها تکرارِ بی پایانِ تاریکی است
و تکرار
باطل است
و تاریکی
باطل است
و تکرارِ تاریکی
باطلِ اباطیل است

سیدعلی صالحی

اگر می‌گویم خسته‌ام

 اگر می‌گویم خسته‌ام
هزار بیراهه نرو
می‌روی اشتباه می‌کنی بر‌می‌گردی
بعد می‌گویی
منظور خاص این عده همین است که هست و
همین است که بود

من می‌گویم
من از دست خودم خسته‌ام
می‌فهمی ؟

برای روشن کردن چراغ
نیازی نیست
دستت به بالین ماه برسد
بزن روشن شویم
به شوق همین خستگی

البته
که حالی‌ام می‌شود گاهی
می‌فهمم منظور خاص یک عده یعنی چه
اما تو چرا ؟
  

گاهی دلم می خواهد

گاهی دلم می خواهد
بگذارم بروم بی هر چه آشنا
گوشه ی دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم
بعد بی هیچ گذشته ای
به یاد نیارم از کجا آمده
کیستم
اینجا چه می کنم
بعد بی هیچ امروزی
به یاد نیاورم که فرقی هست
فاصله ای هست
فردایی هست
گاهی واقعا خیال می کنم
روی دست خدا مانده ام
خسته اش کرده ام
راهی نیست
باید چمدانم را ببندم
راه بیفتم بروم
ومی روم
اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم
کجا ؟
کجا را دارم ، کجا بروم ؟

سیدعلی صالحی

مرور مخفی اسم تو

من صبح ها
برای نوشتن زاده می شوم
شب ها
برای مرور مخفیِ اسم تو

سید علی صالحی

خالی

و باز آتش بپا می کنم
به خاطر تمام نبودن ها
و خیره به دوردست
عمیق ترین پک را میزنم
تا دست کم داغی سرخ سیگار را
داشته باشم کنارم
لحظه های خالی ام
فقط پر از دود میشود

سیدعلی صالحی

مژده ازآن یار بیار

بیش مرو بیش بیا ، مژده از آن یار بیار
برفکن این پرده‌ی دل ، رخصت دیدار بیار

چند که یار یار کنم ، سر به سرِ دار کنم ؟
بهرِ دلِ یوسف من ، نقد خریدار بیار

باز در این دورِ هوا ، میل پر و بال کجاست
حولِ حلول و حاشیه ، نقطه و پرگار بیار

نقش در این پرده ببین ، گردش این دایره را
می طلب و تشنه بیا ، نشئه‌ی اَسرار بیار

قیمت ما ، مهرِ مکان ، منزل ما ، لال دهان
باز گره گشوده را ، بستن زنار بیار

دی چه هراس از این حواس ، مست توییم مست تو
باز بیا و قصه را ، بر سرِ بازار بیار

غرقه‌ی عشق لامجاز ، همسفرِ حقیقتیم
جان جهان ،بهرِ جان ، مژده از آن یار بیار

سیدعلی صالحی

گاهی آنقدر بدم می آید

گاهی آنقدر بدم می آید
که حس میکنم باید رفت
باید از این جماعت پُرگو گریخت
واقعا می گویم
گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا
حتی از اسمم ، از اشاره ، از حروف
ازاین جهانِ بی جهت که میا
که مگو ، که مپرس
گاهی دلم می خواهد
بگذارم بروم بی هر چه آشنا
گوشه ی دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم
بعد بی هیچ گذشته ای
به یاد نیارم از کجا آمده
کیستم
اینجا چه می کنم
بعد بی هیچ امروزی
به یاد نیاورم که فرقی هست
فاصله ای هست
فردایی هست
گاهی واقعا خیال می کنم
روی دست خدا مانده ام
خسته اش کرده ام
راهی نیست
باید چمدانم را ببندم
راه بیفتم بروم
ومی روم
اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم
کجا ؟
کجا را دارم ، کجا بروم ؟

سیدعلی صالحی

بهار به بهار

بهار به بهار
در معبر اردیبهشت
سراغت را از بنفشه های وحشی گرفتم
و میان شکوفه های نارنج
در جستجویت بودم
در پائیز یافتمت
تنها شکوفه ی جهان
که در پائیز روییدی

سید علی صالحی

در غیبت پر سوال تو

راستی هیچ می‌دانی من

در غیبت پر سوال تو

چقدر ترانه سرودم
چقدر ستاره نشاندم
چقدر نامه نوشتم
که حتی یکی خط ساده هم به مقصد نرسید ؟
رسید ، اما وقتی
که دیگر هیچ کسی در خاموشی خانه
خواب بازآمدن مسافر خویش را نمی‌دید

سیدعلی صالحی

همه ندانند ، لااقل تو که می‌دانی

تو که می‌دانی ، همه ندانند ، لااقل تو که می‌دانی
من می‌توانم از طنین یکی ترانة ساده
گریه بچینم
من شاعرترینم

تو که می‌دانی ، همه ندانند ، لااقل تو که می‌دانی
من می‌توانم از اندامِ استعاره ، حتی
پیراهنی برای
بابونه و ارغنون بدوزم
من شاعرترینم

تو که می‌دانی ، همه ندانند ، لااقل تو که می‌دانی
من می‌توانم از آوای مبهم واژه
سطوری از دفاتر دریا بیاورم
من شاعرترینم

اما همه نمی‌دانند
اما زبان ستاره ، همین گفت‌وگوی کوچه و آدمی‌ست
اما زبان سادة ما ، همین تکلم یقین و یگانگی‌ست
مگر زلالی آب از برهنگی باران نیست ؟
تو که می‌دانی ، بیا کمی شبیه باران باشیم

سید علی صالحی

من کوچه‌ ی خلوتی را می‌ خواهم

همگان به جست‌ و جوی خانه می‌ گردند
من کوچه‌ ی خلوتی را می‌ خواهم
بی‌ انتها برای رفتن
بی‌ واژه برای سرودن
و آسمانی برای پرواز کردن
عاشقانه اوج گرفتن
رها شدن

سید علی صالحی

به تو فکر می‌کنم

اول یک جمله بگویم
راستش
گاهی از شدت علاقه به زندگی
حتی سنگها را هم می‌بوسم
کلمه‌ها را
کتاب‌ها را
آدم‌ها را

دارم دیوانه می‌شوم از حلول
از میل حلول در هر چه هست در هر چه نیست
در هر چه که هر چه
چه
و هی فکر می‌کنم
مخصوصا به تو فکر می‌کنم
آنقدر فکر می‌کنم
که یادم می‌رود به چه فکر می‌کنم

به تو فکر می‌کنم
مثل مومنی که به ایمانِ باد و به تکلیف بید
به تو فکر می‌کنم
مثل مسافر به راه
مثل علف به ابر
مثل شکوفه به صبح و مثل واژه به شعر

به تو فکر می‌کنم
مثل خسته به خواب و نرگس به اردیبهشت
به تو فکر می‌کنم
مثل کوچه به روز
مثل نوشتن به نی
مثل خدا به کافر خویش و مثل زندان به زندگی

به تو فکر می‌کنم
مثل برهنگی به لمس و تن به شست و شو
به تو فکر می‌کنم
مثل کلید به قفل
مثل قصه به کودک
مثل پری به چشمه و پسین به پروانه
به تو فکر می‌کنم
مثل آسمان به ستاره و ستاره به شب

به تو فکر می‌کنم
مثل اَبونواس به می
مثل نقطه به خط
مثل حروف الفباء به عین
مثل حروف الفباء به شین
مثل حروف الفباء به قاف
همین
هر چه گفتم
انگار انتظارِ آسان رسیدن به همین سه حرف آخر بود

حالا باید بخوابم
فردا باز هم به تو فکر خواهم کرد
مثل دریا به ادامه ی خویش

سید علی صالحی

رفتن هم حرف عجیبی ‌است

رفتن هم حرف عجیبی ‌است
شبیه اشتباه آمدن
گفت بر می گردم
و رفت
و همه‌ پل ‌های پشت سرش را ویران کرد
همه می ‌دانستند دیگر باز نمی ‌گردد
اما بازگشت
بی هیچ پلی در راه
او مسیر مخفی یادها را می ‌دانســت
 
سید علی صالحی

به دیدنم بیا مقابلم بنشین

از پشت این پرده
خیابان
جور دیگری است
درها
پنجره ها
درخت ها
دیوارها
و حتی قمری تنبل شهری
همه می دانند
من سال‌هاست چشم به راه کسی
سرم به کار کلمات خودم گرم است
تو را به اسم آب
تو را به روح روشن دریا
به دیدنم بیا
مقابلم بنشین
بگذار آفتاب از کنار چشم‌های کهن‌سال من
بگذرد
من به یک نفر از فهم اعتماد محتاجم
من از اینهمه نگفتن بی تو خسته‌ام
خرابم
ویرانم
واژه برایم بیاور بی انصاف
چه تند می‌زند این نبض بی‌قرار
باید برای عبور از اینهمه بیهودگی
بهانه بیاورم
بحث دیگری هم هست
یک شب
یک نفر شبیه تو
از چشمه انار
برایم پیاله آبی آورد
گفت
تشنگی‌های تو را
آسمان هزار اردیبهشت هم
تحمل نخواهد کرد
او به جای تو امده بود
اما من از اتفاق آرام آب فهمیدم
ماه
سفیر کلمات سپیده دم است
دارد صبح می شود
دیدار آسان کوچه
دیدار آسان آدمی
و درها
پنجره ها
درخت ها
دیوارها
هی تکرار چشم به راه کی
تا کی ؟

سیدعلی صالحی

اندکی عاشقی کنیم

چقدر خوب است
که ما هم یاد گرفته‌ایم
گاه برای ناآشناترین اهل هر کجا حتی
خواب نور و سلام و بوسه می‌بینیم
گاه به یک جاهایی می‌رویم
یک دره‌های دوری از پسین و ستاره
از آواز نور و سایه‌روشن ریگ
و می‌نشینیم لب آب
لب آب را می‌بوسیم
ریحان می‌چینیم
ترانه می‌خوانیم
و بی‌اعتنا به فهم فاصله
دهان به دهان دورترین رویاها
بوی خوش روشناییِ روز را می‌شنویم
باید حرف بزنیم
گفت و گو کنیم
زندگی را دوست بداریم
و بی‌ترس و انتظار
اندکی عاشقی کنیم

سید علی صالحی

چه زود دیر می‌شود

کم نیستند شادی‌ها
حتی اگر بزرگ نباشند
آنقدر دست نیافتنی نیستند
که تو عمری‌ست
کز کرده‌ای گوشه جهان
و بر آسمان چوب خط می‌کشی به انتظار
حبس ابد هم حتی ، پایان دارد
پایانی بزرگ و طولانی
چه آسان تماشاگر سبقت ثانیه‌هاییم
و به عبورشان می‌خندیم
چه آسان لحظه‌ها را به کام هم تلخ می‌کنیم
و چه ارزان می‌فروشیم لذت با هم بودن را
چه زود دیر می‌شود
و نمی‌دانیم که فردا می‌آید
شاید ما نباشیم

سید علی صالحی

نشانی خانه‌ات کجاست ؟

این صبح ، این نسیم
این سفره‌ی مهیا شده‌ی سبز
این من و این تو ، همه شاهدند
که چگونه دست و دل به هم گره خوردند
یکی شدند و یگانه
تو از آن سو آمدی و او از سوی ما آمد ، آمدی و آمدیم
اول فقط یک دل بود
یک هوای نشستن و گفتن
یک بوی دلتنگ و سرشار از خواستن
یک هنوز با هم ساده
رفتیم و نشستیم ، خواندیم و گریستیم
بعد یکصدا شدیم
هم‌ آواز و هم‌ بغض و هم‌ گریه
همنفس برای باز تا همیشه با هم بودن
برای یک قدم‌زدن رفیقانه
رای یک سلام نگفته ، برای یک خلوت دل‌خاص ، برای یک دلِ سیر گریه کردن
برای همسفر همیشه‌ی عشق ، باران
باری ای عشق ، اکنون و اینجا ، هوای همیشه‌ات را نمی‌خواهم
نشانی خانه‌ات کجاست ؟

سید علی صالحی  

پس زنده باد امید

در ازدحام این همه ظلمت بی عصا
چراغ را هم از من گرفته اند
اما من
دیوار به دیوار
از لمس معطر ماه
به سایه روشن خانه باز خواهم گشت
پس زنده باد امید

در تکلم کورباش کلمات
چشم های خسته مرا از من گرفته اند
اما من
اشاره به اشاره
از حیرت بی باور شب
به تشخیص روشن روز خواهم رسید
پس زنده باد امید

در تحمل بی تاب تشنگی
میل به طعم باران را از من گرفته اند
اما من
شبنم به شبنم
از دعای عجیب آب
به کشف بی پایان دریا رسیده ام
پس زنده باد امید

در چه کنم های بی رفتن سفر
صبوری سندباد را از من گرفته اند
اما من
گرداب به گرداب
از شوق رسیدن به کرانه موعود
توفان های هزار هیولا را طی خواهم کرد
پس زنده باد امید

چراغ ها ، چشم ها ، کلمات
باران و کرانه را از من گرفته اند
همه چیز
همه چیز را از من گرفته اند
حتی نومیدی را
پس زنده باد امید

سید علی صالحی

بانو

من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام ری‌را
میان راه فقط صدای تو نشانیِ ستاره بود
که راه را بی‌دلیلِ راه جسته بودیم
بی‌راه و بی‌شمال
بی‌راه و بی‌جنوب
بی‌راه و بی‌رویا


من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام
اسامی آسان کسانم را
نامم را ، دریا و رنگ روسری ترا ، ری‌را
دیگر چیزی به ذهنم نمی‌رسد
حتی همان چند چراغ دور
که در خواب مسافرانْ مرده بودند
من راه خانه‌ام را گم کرده‌ام آقایان
چرا می‌پرسید از پروانه و خیزران چه خبر
چه ربطی میان پروانه و خیزران دیده‌اید
شما کیستید
از کجا آمده‌اید
کی از راه رسیده‌اید
چرا بی‌چراغ سخن می‌گوئید
این همه علامت سوال برای چیست
مگر من آشنای شمایم
که به آن سوی کوچه دعوتم می‌کنید ؟
من که کاری نکرده‌ام
فقط از میان تمام نامها
نمی‌دانم از چه " ری‌را " را فراموش نکرده‌ام


آیا قناعت به سهم ستاره از نشانیِ راه
چیزی از جُرم رفتن به سوی رویا را کم نخواهد کرد ؟


من راهِ خانه‌ام را گم کرده‌ام بانو
شما ، بانوْ که آشنای همه‌ی آوازهای روزگار منید
آیا آرزوهای مرا در خواب نی‌لبکی شکسته ندیدید
می‌گویند در کوی شما
هر کودکی که در آن دمیده ، از سنگ ،‌ ناله و
از ستاره ، هق‌هقِ گریه شنیده است
چه حوصله‌ئی ری‌را
بگو رهایم کنند ،‌ بگو راه خانه‌ام را به یاد خواهم آورد
می‌خواهم به جایی دور خیره شوم
می‌خواهم سیگاری بگیرانم
می‌خواهم یک‌لحظه به این لحظه بیندیشم


آیا میان آن همه اتفاق
من از سرِ اتفاق زنده‌ام هنوز !؟
   
سید علی صالحی

چشم به راه من نباشید

حقیقت این است که من
هرگز
در زندگی
سد راه کسی نبوده ، نیستم ، نخواهم بود
من می دانم
دیر یا زود به ری را خواهم پیوست

چشم به راه من نباشید
با این حال
یقین دارم که بعد از مرگ
دوباره باز خواهم گشت
وصیت واژه های خود را
برای شما باز خواهم خواند

من این راه را هزاران بار
با باد رفته و با باران باز آمده ام
مسیری که به منزل سپیده دم می رسد
و شسته تر از شبنم فروردین است

برای ملاقات با محرمانه ترین ترانه های من
نیازی به جست و جوی هیچ جانبی از این جهان خسته نیست
کافی ست
فقط به خواب گل سرخ اشاره کنید
به رد پای پرنده
به بلوغ باد
به بوی باران
حتما به رگه های روشنی از اردی بهشت خواهید رسید

تا ابد
تا ابد
هر شهابی که از سینه آسمان می گذرد
باردار شعری ست
که من یادم رفته است شکارش کنم

سید علی صالحی

نترس عزیزم نترس

می‌روی ، برمی‌گردی ، قدم می‌زنی
ما نشسته‌ایم
ما ساکت و خاموش نگاهت می‌کنیم
انگار بوی کبریت و کبوتر سوخته می‌آید
می‌گویی یک نفر اینجا
این گل سرخ را بوییده است
یک نفر اینجا بوی بوسه می‌دهد
یکی از میان شما خوابِ ستاره دیده است

ما می‌ترسیم
خاموشیم
نگاهت می‌کنیم
فقط یکی از میان ما آهسته می‌پرسد
سردت نیست ؟
بفرما کنارِ سنگچینِ روشن رویا
همه‌ی ما اهلِ همین حوالیِ غمگینیم
نگرانِ آسمانِ اخم‌کرده‌ی بی‌کبوتر نباش
فردا حتما باران خواهد آمد

می‌روی ، برمی‌گردی ، قدم می‌زنی
می‌گویی آب در اجاقِ روشن بریزیم
آب در اجاقِ روشن می‌ریزیم
می‌گویی دیدنِ روشنایی خوب نیست
شنیدنِ رویا بد است
و باران به خاطر شماست که نمی‌بارد

ما می‌ترسیم
خاموشیم
نگاهت می‌کنیم
و دیگر کسی از میانِ ما
به سنگچینِ روشنِ رویا نمی‌اندیشد
به کبوتر و کبریت
به ارغوان و آینه نمی‌اندیشد

برمی‌خیزیم ، می‌رویم ، برمی‌گردیم
و باز بعد از هزار سالِ تمام
ترا و دریا را می‌شناسیم
 
برایت بوسه و باران آورده‌ایم
نترس عزیزم ، نترس

سید علی صالحی

تو از یادم نمی روی

برهنه به بستر بی کسی مردن
تو از یادم نمی روی
خاموش به رساترین شیون آدمی
تو از یادم نمی روی
گریبانی برای دریدن این بغض بی قرار
تو از یادم نمی روی
پی پستوی پنهانی برای بدگمانی گریه ها
تو از یادم نمی روی
دفاتری سپید
زمزمه ای نازا
سر انگشتی آشفته
تو با من چه کرده ای ؟
تو از یادم نمی روی
سفری ساده از تمام دوستت دارم تنهایی
تو از یادم نمی روی
سوزن ریز مکرر باران بر پیچک و ارغوان
تو از یادم نمی روی
بسیاری اندوه من از شمارش دما دم دریا
تو از یادم نمی روی
پس به بهانه ای
مثلا انار خانه گل داده است یا نه
برای کودکی های کسی ... نامهء سر بسته ای بنویس
امروز مجلس ختم من از مرگ ساده ای ست
تو از یادم نمی روی
امروز سال یاد درگذشت عزلت من است
تو از یادم نمی روی
تو با من چه کرده ای که از یادم نمی روی

سید علی صالحی

من تو را لمس کرده ام

من
تو را لمس کرده ام
من که متبرک ام کرده اند از ترانه های شیراز
من که تمامی این سال ها
یکی لحظه حتی
خواب
به راهم نبرده است

من دست برداشته و
پا بریده توام
تو
ماه ابرینه پوش
من دست خط شفای سروش 

عطر تو

من با توام
می خواهم آغشته عطر تو زندگی کنم
این رد عطر توست
که از حیرت بادهای شمالی
شب را به بوی بابونگی برده است
تو کیستی که تاک تشنه
از طعم تو
به تبریک می آمده است 

سید علی صالحی

کاری باید کرد

کاری باید کرد
دیر می‌شود
کاری باید کرد
برف
راه را پوشانده است
باد مثل همیشه نیست
تا هوا روشن است
باید از این ظلمت بیهوده بگذریم
دارد دیر می‌شود
من خواب دیده‌ام
تعلل
سرآغاز تاریکی مطلق است

سیدعلی صالحی

عاشقان ایستاده می میرند

مرگ را حقیر می کنند ، عاشقان
زندگی را بی نهایت
بی آنکه سخنی گفته باشند جز چشمهایشان

فراتر از حریم فصول می میرند
بی نشان
در فصلی بی نام
بی صدا ، ترانه می شوند بر لب ها

در اوج می مانند
همپای معراج فرشتگان
بی آنکه از پای افتاده باشند از زخمهایشان
عاشقان ایستاده می میرند
عاشقان ایستاده می مانند

سید علی صالحی

رویای کلمات بی رویا

می ‌خواستم چشم ‌های تو را ببوسم
تو نبودی ، باران بود
رو به آسمان بلند پر گفت ‌و گو گفتم :
تو ندیدیش ؟

و چیزی ، صدایی
صدایی شبیه صدای آدمی آمد
گفت : نامش را بگو تا جست‌ و جو کنیم

نفهمیدم چه شد که باز
یک هو و بی ‌هوا ، هوای تو کردم
دیدم دارد ترانه ‌ای به یادم می ‌آید

گفتم : شوخی کردم به خدا
می‌ خواستم صورتم از لمس لذیذ باران
فقط خیس گریه شود
ورنه کدام چشم
کدام بوسه
کدام گفت ‌و گو ؟
من هرگز هیچ میلی
به پنهان کردن کلمات بی ‌رویا نداشته‌ ام

سید علی صالحی

پناه بر عشق

پناه بر عشق
دو رکعت گریستن در آستین آسمان
برای دوری از یادهای تو واجب است
واجب است تا از قنوت جهان
راهی به آتنا فی مشعر الجنون بیابم

سید علی صالحی

حالم خوب است

حالم خوب است
هنوز خواب می بینم ابری می آید
و مرا تا سر آغاز روییدن بدرقه می کند
تابستان که بیاید نمی دانم چند ساله می شوم
اما صدای غریبی مرتب می خوانَدم
تو کی خواهی مرد ؟
به کوری چشم کلاغ ؛ عقابها هرگز نمی میرند
مهم نیست 
تو که آن بید لب حوض را به خاطر داری
همین امروز غروب
برایش دو شعر از نیما خواندم
او هم خم شد بر آب و گفت
گیسوانم را مثل افسانه بباف

سید علی صالحی

فرصت برای گریستن

کمی صبر کن
حوصله کن
پایان کتاب را با هم خواهیم خواند
حالا بخواب
تا فردا صبح
فرصت برای گریستن بر این روزگار بسیار است



سید علی صالحی

روهایمان

ما را می‌گردند
می‌گویند همراه خود چه دارید ؟
ما فقط
رویاهایمان را با خود آورده‌ایم
پنهان نمی‌کنیم
چمدان‌های ما سنگین است
اما فقط
رویاهایمان را با خود آورده‌ایم

سید علی صالحی

گناهانم

گناهانم را دوست دارم
بیشتر از تمام کارهای خوبی که کرده ام
می دانی چرا ؟
آن ها واقعی ترین انتخاب های منند

سید علی صالحی

با چشم هایت حرف دارم

با چشم هایت حرف دارم
می خواهم ناگفته های بسیاری را برایت بگویم
از بهار
از بغض های نبودنت
از نامه های چشمانم که همیشه بی جواب ماند

باور نمی کنی ؟
تمام این روزها
با لبخندت آفتابی بود
اما
دلتنگی آغوشت رهایم نمی کند
به راستی
عشق بزرگترین آرامش جهان است .

سید علی صالحی

پیمان شکنان فراوانند

پیمان شکنان فراوانند
تهمت زنندگان فراوانند
ددان و دژخیمان فراوانند
و یاوران مهر اما چه اندکند

هیچ زبانی بی اشاره و بی نیش نرفته است

هیچ دهانی از شبنم و مهربانی با من سخن نگفت
تهمت زنندگان فراوانند
و عاشقان آدمی اما چه اندکند

ای مهر چه می کنی ؟
با من چه می کنی ؟

آه ای فراخ دارندهء دشت های بی کران
برخیز و نظاره کن که ویرانتر از قدم های من آفتاب است
که در خاموشی ستاره گریه می کند
من این گونه : یک دست به روی زخم و یک دست در دست آفتاب
از کهکشان هلاهل و اندوه گذشته ام

سید علی صالحی

وقتی که تو نیستی

وقتی که تو نیستی
دنیا
چیزی کم دارد

من فکر می کنم در غیاب تو
همه ی خانه های جهان خالی ست
همه ی پنجره ها بسته است
اصلا کسی
حوصله آمدن به ایوان عصر جمعه را ندارد

واقعا
وقتی که تو نیستی
آفتاب هم حوصله ندارد راه بیفتد
بیاید بالای کوه
اما دیوارها
تا دل ات بخواهد بلندند
سرپا ایستاده اند
کاری به بود و نبود نور ندارند
سایه ندارند

من قرار بود
روی همین واقعا
فقط روی همین واقعا
تاکید کنم
بگویم
واقعا
وقتی که تو نیستی
خیلی ها از خانه بیرون نمی آیند

واقعا
وقتی که تونیستی
من هم
تنهاترین اتفاق بی دلیل زمین ام

واقعا
وقتی که تونیستی
بدیهی ست که تو نیستی

سید علی صالحی

شمعدانی های منتظر

اگر آمدی
خبرم کن
در خانه بمانم
که از اندوه نمیرند
شمعدانیهای منتظر و ماهی های حوض
و لبخندی که بشوق برلبانم میبندد
که تو بیایی ُ کسی خانه نباشد

سیدعلی صالحی

هر جا و هر کجای جهان که باشم

هرجا و هر کجای جهان که باشم
باز به بسترِ بی‌خواب  خود برمی گردم
باز این عطر و اسم توست
که مرا
به مرور واژه‌ها می‌خواند

من از شروعِ تو بوده
که شب را
برای رسیدن به صبح می‌خواهم

و تو
هر جا و هرکجای جهان که باشی
باز به رؤیاهای من بازخواهی‌گشت

تو مرا ربوده، مرا کُشته
مرا به خاکسترِ خواب‌ها نشانده‌ای
هم از این روست که هر شب
تا سپیده دم بیدارم

ادامه مطلب ...

کلمات بی رویا

می‌خواستم چشم‌های ترا ببوسم
تو نبودی ، باران بود
رو به آسمانِ بلندِ پُر گفت‌وگو گفتم
تو ندیدیش ؟

و چیزی ، صدایی
صدایی شبیهِ صدای آدمی آمد
گفت : نامش را بگو تا
جست‌وجو کنیم

نفهمیدم چه شد که باز
یکهو و بی‌هوا ، هوای تو کردم
دیدم دارد ترانه‌ای به یادم می‌آید
گفتم : شوخی کردم به خدا
می‌خواستم صورتم از لمسِ لذیذِ باران
فقط خیسِ گریه شود
ورنه کدام چشم
کدام بوسه
کدام گفت‌وگو ؟
من هرگز هیچ میلی
به پنهان کردنِ کلماتِ بی‌رویا نداشته ام

سیدعلی صالحی

تظاهر می کنم که ترسیدم

تظاهر می‌کنم که ترسیده‌ام
تظاهر می‌کنم به بُن‌بَست رسیده‌ام
تظاهر می‌کنم که پیر ،  که خسته، که بی‌حواس
پَرت می‌روم که عده‌ای خیال کنند
امید ماندنم در سر نیست
یا لااقل علاقه به رفتنم را حرفی ،  چیزی ، چراغی

دستم به قلم نمی‌رود
کلماتم کناره گرفته‌اند
و سکوت سایه‌اش سنگین است
و خلوتی که گاه یادم می‌رود خانه‌ی خودِ من است

از اعتمادِ کاملِ پَرده به باد بیزارم
از خیانتِ همهمه به خاموشی
از دیو و از شنیدن، از دیوار
برای من
دوست داشتن
آخرین دلیلِ دانایی‌ست
اما هوا همیشه آفتابی نیست
عشق همیشه علامتِ رستگاری نیست
و من گاهی اوقات مجبورم
به آرامشِ عمیقِ سنگ حسادت کنم
چقدر خیالش آسوده است
چقدر تحملِ سکوتش طولانی‌ست
چقدر

نباید کسی بفهمد
دل و دستِ این خسته‌ی خراب
از خوابِ زندگی می‌لرزد
باید تظاهر کنم حالم خوب است
راحت‌ام ، راضی‌ام ، رها
راهی نیست
مجبورم
باید به اعتمادِ آسوده‌ی سایه به آفتاب برگردم

سیدعلی صالحی

اشعار سیدعلی صالحی

آرزو کن

آرزو کن آن اتفاق قشنگ بیفتد
رویا ببارد
دختران برقصند
قند باشد
بوسه باشد
خدا بخندد بخاطر ما
ما که کاری نکرده ایم

سید علی صالحی

اشعار سیدعلی صالحی

سایه نشین تکلم عشق

من
سایه‌نشین تکلم عشقم
گیسوی بریده
بر این بیم بی‌خسوف
تا کی ؟
در لهجه‌ی ملال
من آن سرخوشِ بی‌پرسشم
که بغض جهان
در گلوی بریده‌اش
گره می‌خورد

در این نشیب شبانه
تنها تنفس یکی فانوس آسمان است
که مسیح مرا
از مویه بر آدمی باز خواهد داشت
مسیح سایه‌نشین تکلم عشق

سیدعلی صالحی

صبوری می کنم

دارم هی پا به پای نرفتن صبوری می‌کنم
صبوری می‌کنم تا تمام کلمات عاقل شوند
صبوری می‌کنم تا ترنم نام تو در ترانه کاملتر شود
صبوری می‌کنم تا طلوع تبسم، تا سهم سایه ،‌ تا سراغِ همسایه
صبوری می‌کنم تا مَدار، مُدارا، مرگ
تا مرگ ، خسته از دق‌البابِ نوبتم
آهسته زیر لب ، چیزی ، حرفی ، سخنی بگوید
مثلا وقت بسیار است و دوباره باز خواهم گشت

هِه ! مرا نمی‌شناسد مرگ
یا کودک است هنوز و یا شاعران ساکتند

حالا برو ای مرگ ، برادر ، ای بیم ساده‌ی آشنا
تا تو دوباره بازآیی
من هم دوباره عاشق خواهم شد

سیدعلی صالحی

عطر آهسته هوا

من از عطر آهسته هوا میفهمم
تو باید تازگی ها از اینجا گذشته باشی
گفتگوی مخفی ماه
و
پرده پوشی آب هم همین را میگویند
دیگر نیازی به دعای دریا نیست
گلدان ها را آب داده ام
ظرفها را شسته ام
خانه را رفت و رو کرده ام
دنیا خیلی خوب است
بیا
علامت خانه بودن من
همین پنجره رو به جنوب آفتاب است
تا تو نیایی
پرده را نخواهم کشید

سید علی صالحی

کاری به کارِ شما ندارم

کاری به کارِ شما ندارم
تکلیف این شبِ اصلا از ستاره خسته
که روشن است
من با خودم
به همین شکل ساده از چیزی که زندگی‌ست
سخن می‌گویم
شما هم می‌شناسیدشان
همین بعضی‌هایِ بی‌حوصله
بعضی‌های نابَلَد 
بی‌خود و بی‌جهت
خیال می‌کنند
درگاهِ این خانه تا اَبَد
رویِ همین لنگه‌ی در به در می‌چرخد
آیا خاموشی باد
واقعا از ترسِ وزیدن است ؟
دردا ، در این دیار
شکایتِ کدام درنده
به درنده‌ی دیگری باید ؟

سیدعلی صالحی

دستت را به من بده

دستت را به من بده
نترس
با هم خواهیم پرید
من از روی رویاهایی که رو به باد و
تو از روی بوته های باران پرست
امید و علاقه ی من از تو
اندوه و اضطراب تو از من
واژه ها ، کتاب‌ها و ترانه‌های من از تو
سکوت ، هراس و تنهایی تو از من
هلهله ، حروف ، هر چه هست من از تو
درد ، بلا و بی کسی‌های تو از من
زندگی کن شازده کوچولو
دنیا همین طور نمی ماند

سیذ علی صالحی

اشتباه از ما بود

اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود که خوابِ سرچشمه را در خیالِ پیاله می‌دیدیم
دستهامان خالی
دلهامان پُر
گفتگوهامان مثلا یعنی ما
کاش می‌دانستیم
هیچ پروانه‌ای پریروز پیلگیِ خویش را به یاد نمی‌آورد

حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می‌میریم
از خانه که می‌آئی
یک دستمال سفید ، پاکتی سیگار ، گزینه شعر فروغ
و تحملی طولانی بیاور
احتمالِ گریستنِ ما بسیار است

سیدعلی صالحی

 

 

 

Not: Bazen Büyük Dosyaları tarayıcı açmayabilir...İndirerek okumaya Çalışınız.

Benzer Yazılar

Yorumlar